🌷 عید قربان سال ۱۳۶۶ - سالروز شهادت شهسوار کوپایی
🌴 دوران #دفاع_مقدس
🌱 متولد قائم شهر ، روستای میکلا ، سال ۱۳۴۶
🕊 جوانی ۲۰ ساله از خطه شمال که داوطلبانه به سپاه پیوست و بعنوان نیروی رزمنده توسط لشگر ۲۵ کربلا عازم جبهه جنوب شد. . . . سرانجام او در روز عید قربان (سال ۱۴۰۸ هجری قمری) در منطقه #فاو ، کارخانه نمک (جبهه جنوب) از سوی دشمن بعثی مورد اصابت ترکش خمپاره قرار گرفت و در بیمارستان صحرایی امام سجاد (ع) به فیض شهادت نائل آمد🕊🕊
🌹پیکر شهید عزیز در ۲۲ مرداد ۶۶ در موطن خود تشییع و در مزار شهدای روستای میکلا آرام گرفت
هدیه نثار ارواح مطهر شهیدان جنگ تحنیلی به ویژه شهدای روز عید قربان الفانحه مع الصلوات🌿
📡 گروه واتساپ "دفاع مقدس" 🕊🕊
https://chat.whatsapp.com/C2cmirle7r2I68ULVJglLk
📡 تلگرام
https://t.me/Defa_Moqaddas
📡 ایتا
http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
« قربان »
عید ابراهیم است و ابراهیمی شدن
دل از بند تعلقات بریدن و
به دوست ملحق شدن ...
#اعزام_به_جبهه
#دفاع_مقدس
ا🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
🔹 حضرت آیتالله خامنهای: اگر به حکمت مندرج در عید قربان توجه شود، خیلی از راهها برای ما باز میشود. بالاتر از ایثار جان، در مواردی ایثار عزیزان است.
🔹حضرت ابراهیم علیهالسلام در راه پروردگار، به دست خود عزیزی را قربان میکرد؛ آن هم فرزند جوانی که خدای متعال بعد از عمری انتظار به او داده بود. ۱۳۸۹/۰۸/۲۶
📡 گروه واتساپ "دفاع مقدس" 🕊🕊
https://chat.whatsapp.com/C2cmirle7r2I68ULVJglLk
📡 تلگرام
https://t.me/Defa_Moqaddas
📡 ایتا
http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
خدا قبول فرماید!!
این عکس مربوط است به روز وداعِ
« شهید سید محمدحسن میرجعفری» ؛
پدر بزرگوارش حجةالاسلام سید ابوجعفر
میرجعفری در پشت عڪس نوشته است :
«تولد سیدمحمدحسن مصادف بود با روزِ
ولادت امام حسن (ع) و روز شهادتش هم
مصادف بود با روز شهادت امام حسن (ع)
او در سن ۱۸ سالگی و در روز عید قربان از
قزوین اعزام شد. و پس از ۴ سال دوری از
خانواده و شهرش به فیض شهادت رسید ؛
امید است که خداوند متعال این قربانی را
از ما قبول فرماید .»
منبع: کتاب ماندگاران/حسن شکیبزاده
#اعزام_به_جبهه
#شهید_سیدمحمدحسن_میرجعفری
📡 گروه واتساپ "دفاع مقدس" 🕊🕊
https://chat.whatsapp.com/C2cmirle7r2I68ULVJglLk
📡 تلگرام
https://t.me/Defa_Moqaddas
📡 ایتا
http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 نماهنگ | امتحان الهی
🔻 حضرت امام خامنهای: «اگر به حکمت مندرج در #عید_قربان توجه شود، خیلی از راهها برای ما باز میشود. در عید قربان یک قدردانی بزرگ الهی نهفته است از پیامبر برگزیدهی حضرت حق، حضرت ابراهیم (علیهالسّلام) که آن روز ایثار کرد. بالاتر از ایثار جان، در مواردی ایثار عزیزان است ...
امتحان هائی که ما میشویم، در واقع نقطهی اصلیاش همین است؛ پای یک ایثار و یک گذشت به میان میآید ... امتحان الهی برای این نیست که خدا ما را بشناسد، ببیند ما در چه وزنی، در چه حدی هستیم؛ خود امتحان در حقیقت یک گام است به سوی مقصد... امتحان یعنی عبور از وادی محنت. یک محنتی را، یک شدتی را جلوی پای یک انسانی یا یک ملتی میگذارند؛ عبور از این محنت، امتحان است. اگر توانست عبور کند، به آن منزل مقصود میرسد.»
۱۳۸۹/۰۸/۲۶
📡 گروه واتساپ "دفاع مقدس" 🕊🕊
https://chat.whatsapp.com/C2cmirle7r2I68ULVJglLk
📡 تلگرام
https://t.me/Defa_Moqaddas
📡 ایتا
http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
فلسفه قربان
سر بریدن نیست
دل بریدن است ؛
دل بریدن از هر آنچه که
به آن تعلق داریم ...
#وداع
#عید_قربان
#اعزام_به_جبهه
ابراهیم خلیل(ع)
یک اسماعیل به قربانگاه بُرد
ندا آمد بازگرد!
اما پدران شهداء
دسته گلها به مقتل فرستادند
گاهی فقط پیکر میآمد
گاهی اِرباً اِربا میآمد
و گاهی همان هم
دیگر نمیآمد...
#وداع_پدرانه
#شهید_حسین_جامد
#قربانی_حج_در_دوپازا...!!
🌷در گردان بودم، بنده خدایی آمد پیش من و گفت: «من «سیدمهدی قادری»، از بچهمحلهای شهید «امیر وفایی» هستم. من شنیدم هر کس با شما رفیق شود، شهید میشود!» گفتم: «کی گفته حالا؟» گفت: «میگویند دیگر! آمدم باهات رفیق شوم تا شهید بشوم!» گفتم: «برو بابا! مسخره کردی ما را.» البته حق هم داشتند؛ اینقدر رفیقهای نزدیکم شهید شده بودند که من دیگر تابلو شده بودم. چند روزی با او مشکل داشتم که برادر، برو بابا! سر به سرم نگذار. آخر یکی از بچهها آمد و گفت: «چهکارش داری؟ بگذار وارد دستهی ما شود. شما هم کاری به کارش نداشته باش.» بالاخره وارد دسته شده و آنقدر پاپیچم شد تا با هم رفیق شدیم و عقد برادری هم خواندیم.
🌷شب عملیات «نصر ۷» مصادف بود با شب عرفه. پدر و مادر سیدمهدی رفته بودند مکه و اعزامشان مصادف شده بود با سالی که حجاج بیگناه به خاکوخون کشیده شدند. سیدمهدی به من گفت: «داشعباس! نمیدانم پدر و مادرم در این کشتار زنده هستند یا شهید شدند، ولی فردا روز عرفه است و پسفردا هم عید قربان. از خدا میخواهم که قربانیشان را اینجا قبول کند.» شب برای عملیات اعزام شدیم. ما زودتر از بقیهی بچهها به نقطهی رهایی رسیدیم. دستور آمد بنشینید تا بقیهی گردانها هم در موقعیت خودشان مستقر شوند تا با هم حرکت کنیم.
🌷من آن چند دقیقهای که آنجا ماندم، داشتم از خواب دیوانه میشدم! پای کوه دوپازا، بلندترین کوه مرزی با ۲۷۵۰ متر ارتفاع، خوابی مرا گرفته بود که چشمانم را نمیتوانستم باز کنم. به معاون دسته گفتم: «من تا عملیات شروع شود، چند دقیقهای همینجا دراز میکشم. دیگر نمیتوانم چشمانم را باز نگه دارم.» گفت: «عباس! تو را به خدا بیخیال شو. آدم از خواب که پا میشود، سنگین میشود.» گفتم: «نه! دیگر نمیتوانم.» دراز نکشیده، خوابم برد. خواب دیدم هوا روشن است، همه لباس احرام پوشیدهایم و داریم «لبیک اللهم لبیک» میخوانیم و بالا میرویم. در خواب دیدم تپه را هم فتح کردیم. توی خواب سیزده پیکر کنار هم ردیف بودند که آخریش، سیدمهدی بود. به او لبخندی زدم و گفتم: «سید! خدا قربانی پدر و مادرت را قبول کرد.»
🌷بعد، از خواب بیدار شدم و آن را برای بچهها تعریف کردم. ما یک دسته بودیم که قرار بود از پشت تپه به دشمن بزنیم. در واقع ما وظیفه داشتیم دشمن را بهسمت خود بکشیم، تا آتش دشمن روی گردان متمرکز نشود و آتش پخش بشود تا گردان بتواند بالا برود و تپه را بگیرد. تخریبچیها که معبر را باز کردند، تا خود کانال بالا رفتیم و حتی یک تیر هم به سمت ما شلیک نشد! صحنهها باورکردنی نبود. ریختیم درون کانال و بچهها تقسیم شدند. تیم یک، از یک سمت و تیم دو، از سمت دیگر و من و چند نفر دیگر هم قرار شد برویم بالای تپه و درگیر شویم. باید بلند بلند شعار میدادیم که اگر در آنطرف تپه به هم رسیدیم، یکدیگر را نزنیم.
🌷نارنجکی درون سنگری انداختیم و با ندای یاحسین(ع) و اللهاکبر، درگیری شروع شد. وسط درگیری بودیم که یکدفعه متوجه شدم بچهها بهصورت خودجوش فریاد میزنند، «لبیک اللهم لبیک» و تیراندازی میکردند و جلو میرفتند. ما فکر میکردیم قرار بود دشمن ما را تکهتکه کند و گردان عملیات کند و بیاید بالا، اما به لطف الهی تا گردان برسد بالا، ما تپهی دوپازا را فتح کرده بودیم. «سیروس صابری»، فرمانده گروهان نخستین کسی بود که از سمت گردان به کانال رسید. من دستم را دراز کردم و دستش را گرفتم و کشیدمش توی کانال. یک مشت محکم زد به بازویم و گفت: «بیات! اصلاً نفهمیدیم این عملیات چه بود. آنها حتی یک تیر هم شلیک نکردند.»
🌷کمی گذشت. داشتم روی تپه راه میرفتم که دیدم چند جنازه وسط کانال افتاده است. از بچهها پرسیدم، عراقی هستند؟ گفتند: «نه! ایرانیاند.» گفتم: «پس چرا اینجوری؟ ببریدشان داخل سنگر. مجروح هم هست؟» گفتند: «بله! این یکی مجروح است!» دستش را گرفتم؛ مثل اینکه دو نفر میخواهند دست بدهند و به بچهها گفتم تا زیر کتفش را بگیرند. همین که دستش را گرفتم، احساس کردم آشناست. دلم هوری ریخت. از تاریکی که بیرون آمدیم، دیدم سیدمهدی است. بردیمش داخل سنگر و هرچه تلاش کردیم، نماند و شهید شد.
🌹خاطره ای به یاد شهیدانِ معزز سیدمهدی قادری و امیر وفایی
راوی: رزمنده دلاور عباسعلی بیات
"عید قربان"
روز گذشتن از
همه دلبستگی ها
به عشقِ محبوب مبارکباد
#باید_گذشتن_از_دنیا_بهآسانی
#اعزام_به_جبهه
#ماجراى_تكان_دهنده_ى_پدر_و_پسر....!!
🌷روز عید قربان بود! بعد از خواندن نماز عید، انجام دادن باقی اعمال با بچه ها تصمیم گرفتیم که یه سری به بهشت زهرا بزنیم! پشت موتورها نشستیم و هرکدوم دو ترك راهی شدیم! به اونجا که رسیدیم بعد زیارت قبور دوست و آشنا، کم کم راهی پاتوقمون یعنی گلزار شهدا شدیم.
🌷بچه ها داشتن جلو جلو می رفتن و من که یه خورده پام درد می كرد آروم آروم پشت اونها
راه می رفتم. همینطور که از بين قبرها داشتم مى گذشتم یه دفعه صدای ناله ی عجیبی شنیدم! با اینکه مى دونستم صدای این نوع ناله ها توی گلزار شهدا عادیه ولی این گریه بدجوری فکرم رو مشغول کرده بود!
🌷از بين یادبود و تابلو و درخت و قبرها که رد شدم، دیدم یه پیرمرد با کت سورمه ای و
یک کلاه نمدی به سرش، داشت با یه صدای عجیبی گریه مى كرد! طاقت نیاوردم و رفتم جلو گفتم: پدر جان! خوبیت نداره روز عیدی آدم اینطور گریه کنه! بخند مؤمن! بخند! یه خورده که از صحبتم گذشت، دیدم هیچ تغییری حاصل نشد که هیچ، تازه صدای ناله های پیرمرد بلندتر و جانسوزتر هم شد!
🌷رفتم و کنارش نشستم و گفتم: پدر جان! اولین باره میای گلزار شهدا؟ جوابی نداد و بعد من گفتم: من هم هر وقت میام همینطوری دلتنگ می شم! اما امروز فرق می كنه پدرم! امروز عید قربانه خوبیت نداره! صدای ناله مرد بیشتر شد انگار هر وقت من از واژه ی قربان استفاده مى كردم پیرمرد دلتنگتر مى شد!
🌷همینطور که نشسته بودم و نمى دونستم چطور آرومش کنم، چشمم به کارت بنیاد شهیدش افتاد که توی کیسه ی پلاستیکی کناره دستش بود! دقت کردم دیدم اسمش ابراهیمه! شصتم خبر دار شد که پدر شهیده! پیش خودم گفتم: حالا بهتر شد حداقل مى دونم پدر شهیده و راحتتر می تونم آرومش کنم!
🌷....برگشتم از روی سنگ قبر نگاه کنم ببینم که اسم شهیدش چیه که حداقل با صحبت کردن آرومش کنم! بعد همین که نگاهم به سنگ قبر افتاد خشکم زد! روی سنگ قبر نوشته بود: شهید اسماعیل قربانی، فرزندِ ابراهیم! پدر در سالروز شهادت پسرش به دیدنش اومده بود! تازه دوهزاریم افتاد که پدر چرا اینقدر بی تابی مى كرد....!
❌❌ هميشه اين ابراهيم ها بودن كه؛ اسماعيل هاشون رو براى قربانى به مسلخ عشق بردن. چقدر حواسمون به ابراهيم هاى زمانمون هست؟!
عید قربان است ؛
ای یاران گل افشانی کنید
گوسفند نفس را گیرید و قربانی کنید
#عیدتان_مبارک
#ایمانتان_ابراهیمی