eitaa logo
دفاع مقدس
4هزار دنبال‌کننده
17.8هزار عکس
11.5هزار ویدیو
1هزار فایل
🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷 ✅ مرجع‌نشرآثارشـ‌هدا و دفاع‌مقدس ⚪️روایت‌گر رویدادهای جنگ تحمیلی #کپی_آزاد 🌴اینجا سخن از من و ما نیست، سخن از مردانی‌ست که عاشورا را بازیافته، سراسر از ذکر ﴿یالیتناکنامعک﴾ لبریز بوده و بال در بال ملائک بسوی کربلا رهسپار شدند
مشاهده در ایتا
دانلود
دفاع مقدس
هفتم آبانماه سال ۱۳۵۹ سالروز شهادت و عروج سردار گمنام و بی نشان؛ سعید گلاب بخش, “معروف به محسن چریک”
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 عملیات شهید گلاب‌بخش ۷ آبانماه ۱۳۵۹ آغازین روزهای جنگ ▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️ «سعید گلاب بخش» معروف به «محسن چریک» در دوران دفاع مقدس, عملیات بسیار مهم و سرنوشت سازی را طراحی و اجراء می‌کند که طی آن بیش از ۳۵۰ نفر از نیرو‌های دشمن در بخشی از منطقه " سر پل ذهاب " به هلاکت رسیده و ارتفاعات مهمی در این منطقه از چنگ دشمن بعثی خارج می‌شود؛ در پی آن دشمن پاتک سنگینی می زند که در طی آن محسن چریک و همرزمان او در محاصره دشمن قرار می گیرند. آنها دلیرانه، تا آخرین گلوله مقاومت کردند تا اینکه به شهادت رسیدند. نیرو‌های صدامی پیکر مطهر او را با خود به نقطه نامعلومی بردند و تا کنون نیز به میهن اسلامی بازنگشته است. ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄ ✅ مرجع‌نشرآثارشـ‌هدا و دفاع‌مقدس
📷 تصرّف در روزهای آغازین تجاوز ارتش عراق به خاک ایران 🔺 خیابان‌های شهر، زیر چکمه‌های سربازان دشمن 🔹 نصب تصاویر صدام بر در و دیوار شهر ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄ ✅ مرجع‌نشرآثارشـ‌هدا و دفاع‌مقدس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 | شیون مادران گیلانغرب / اردوگاه آوارگان ⏳ دوران 🎥 فیلمبردار: غلامحسین محبی ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄ ▪️ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas ▪️ روبیکا https://rubika.ir/DefaeMoqaddas ▪️ تلگرام https://t.me/DefaeMoqaddas2 ✅ مرجع‌نشرآثارشـ‌هدا و دفاع‌مقدس 🌱 نشر مطالب، صدقه جاریه است🌱
4_5906501762046493817.mp3
5.31M
🔴 روزهای آغازین هجوم ارتش متجاوز صدام به قصرشیرین // 👆📢 شعرآوارگان و به زبان شیرین کُردی ⌛️ پس از تجاوز عراق به خاک میهن، مردم مناطق جنگزده، خانه‌ و کاشانه خود را از دست داده و به ناچار آواره کوه و صحرا شدند.... ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄ ▪️ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas ▪️ روبیکا https://rubika.ir/DefaeMoqaddas ▪️ تلگرام https://t.me/DefaeMoqaddas2 ✅ مرجع‌نشرآثارشـ‌هدا و دفاع‌مقدس 🌱 نشر مطالب، صدقه جاریه است🌱
21.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔷 برشی بسیار اثرگذار از مستند «روایت فتح» با صدای شهید آوینی 🔸ای کاش دیدن این کلیپ را از دست ندهیم! ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄ @DefaeMoqaddas
دفاع مقدس
یک فنجان کتاب☕📖 🔶️ برشی از کتاب حوض خون، روایت زنان اندیمشک از رخت‌شویی در دفاع مقدس 💠 خاطرات زهرا
یک فنجان کتاب☕📖 🔶️ برشی از کتاب حوض خون، روایت زنان اندیمشک از رخت‌شویی در دفاع مقدس 💠 خاطرات زهرا ملک نژاد، قسمت چهارم: نفسم بالا نمی‌آمد. شیلنگ آب را گرفتم روی صورتم و رفتم بیرون رخت شویی. داشتم خفه می‌شدم. تا مدت‌ها به زور دوا و دارو نفس می‌کشیدم و موقع شستن گوشه‌ی مقنعه‌ام را شبیه ماسک جلوی دهنم می‌بستم. خواهرم همیشه توی خانه رخت می‌شست، ولی من از آن به بعد می‌رفتم رخت‌شوی‌خانه. چندتا از خانم‌های همسایه باهام می‌آمدند. حال و هوای رخت‌شویی را دوست داشتم؛ پر از شور و احساس بودیم. خیلی وقت‌ها برایشان نوحه می‌خواندم و خانم‌ها هم‌خوانی می‌کردند و شور می‌گرفتند برای شستن. شب‌ها یک حبه سیر درسته می‌بلعیدم، تا صبح گلو و سینه‌ام از بوی مواد شوینده پاک می‌شد... آن روزها فکر و ذکرمان جنگ بود. شبانه روز هم خانه نمی‌رفتیم به‌مان گیر نمی‌دادند. حسین آقا کارمند راه‌آهن بود. با رژیم پهلوی مبارزه می‌کرد. برای همین، قبل از پیروزی انقلاب هر ماه یک‌جا تبعیدش می‌کردند و آنقدر آزارش دادند تا مریض شد. زمان جنگ حالش بدتر شد. از لحاظ روحی به هم ریخته بود و نمی‌توانست تنهایی و دوری من و بچه‌ها را تحمل کند. ادامه دارد... عکس: حوض‌های رخت‌شوی خانه، سال ۱۳۹۰ ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄ @DefaeMoqaddas
یک فنجان کتاب☕📖 برشی از کتاب حوض خون، روایت زنان اندیمشک از رخت‌رخت‌شویی در دفاع مقدس خاطرات زهرا ملک‌نژاد، قسمت پنجم: چهار پسر داشتم، مدام یا بسیج بودند یا جبهه. یک روز صبح زود ناهار درست کردم، گذاشتم روی گاز، داروهای حسین آقا را هم گذاشتم کنارش و گفتم: آقا دارم می‌رم رخت‌شویی. بعد ناهار داروهای رو بخور. غروب برگشتم دیدم غذا دست نخورده روی گاز است. گفتم: چرا غذا نخوردی؟ گفت: تا تو برام نکشی نمی‌تونم بخورم. گرسنه مانده بود ولی بهم نگفته بود نرو رخت‌شویی. خیلی ناراحت شدم. دیگر هرروز ظهر برمی‌گشتم خانه، با همسرم غذا می‌خوردم، داروهای را می‌دادم و برمی‌گشتم رخت‌شویی یا می‌رفتم خانه‌ی خواهرم کبری رخت می‌شستم که نزدیک خانه‌مان باشم. پدرم‌ ملا بود. از بچگی قرآن و احکام را ازش یاد گرفته بودم و توی جلسات خانگی به بقیه خانم‌ها یاد می‌دادم. بعد از پیروزی انقلاب، جلسات بیشتر و منسجم‌تر شدند. جنگ هم نتوانست جلسات مارا تعطیل کند. عصر ۲۲ بهمن ۶۴ نشسته بودم توی کلاس. آقای کلانی آمد جلوی در. کبری بلند شد رفت بیرون. همان‌جا حس کردم اتفاقی افتاده. دل توی دلم نبود. یک ربعی طول کشید تا برگشت. سرش پایین بود. رفت سمت کیفش. چشمم که افتاد به چشم‌هایش دلم لرزید. گفتم چی‌شده کبری؟ صدا از ته حلقش می‌آمد بیرون: میگن احمد و محمود شهید شده‌ان. ادامه دارد... عکس: زهرا ملک‌نژاد در حال سخنرانی ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄ ▪️ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas ▪️ روبیکا https://rubika.ir/DefaeMoqaddas ▪️ تلگرام https://t.me/DefaeMoqaddas2
یک فنجان کتاب☕📖 🔶️برشی از کتاب حوض خون، روایت زنان اندیمشک از رخت‌شویی در دفاع مقدس 💠 خاطرات زهرا ملک‌نژاد، قسمت ششم: یکدفعه تمام بدنم یخ کرد. انگار سر شده‌بودم، نمی‌دانستم چکار کنم. نگاه‌ها روی من خیره بود. نمی‌دانم از کجا قدرت پیدا کردم و توانستم خودم را جمع‌و‌جور کنم. سرم را بالا آوردم و گفتم: الحمدلله، خون پسرهای من و تو در راه اسلام ریخته‌شده. کبری با شوهرش رفت خانه. من ماندم سرکلاس. به هر زحمتی بود کلاس را ادامه دادم تا تمام شد. پسرم محمود* و خواهرزاده‌ام احمد همیشه باهم بودند. خیلی از همرزم‌های محمود می‌گفتند شهید شده. اما از جنازه خبری نبود. هر لحظه منتظر بودم خبری از محمود برایم بیاورند. عملیات والفجر۸ بود و باز بیمارستان‌ها پر از مجروح. روزهایی بود که آرام و قرار نداشتم. وجدانم قبول نمی‌کرد توی آن اوضاع رخت‌شویی نروم. می‌رفتم، می‌نشستم پای تشت، خون و تکه‌های پیکرها لای رخت‌ها محمود را می‌آورد جلوی چشمم. از مادرهای شهدا خجالت می‌کشیدم که بی‌قراری کنم. پا به پای آن‌ها رخت می‌شستم و برایشان حین کار مداحی می‌کردم. چهل روز با هول‌و‌ولا و اشک و دلشوره گذشت. نیمه‌شب بود، با صدای در از خواب پریدم. دویدم توی حیاط و در را باز کردم؛ لاغر و با دست آتل بسته و سرو صورت زخمی جلویم ایستاد. نشناختمش. با نفسی که سخت بیرونش می‌داد گفت: سلام مامان. خوبی؟ اجازه هست بیام تو؟! *محمود حسین‌پور در جنگ مجروح و شیمیایی شده بود و ۵ آذر ۱۳۷۷ بر اثر عارضه‌ی شدید شیمیایی و مجروحیت به شهادت رسید. ادامه دارد... عکس: شهید محمود حسین‌پور و شهید احمد کلانی ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄ @DefaeMoqaddas
یک فنجان کتاب☕📖 🔶️برشی از کتاب حوض خون، روایت زنان اندیمشک از رخت‌شویی در دفاع مقدس 💠 خاطرات زهرا ملک‌نژاد، قسمت هفتم: سرش را گذاشتم روی سینه ام و گفتم مامان دورت بگرده محمودم خوش اومدی. توی عملیات شدید مجروح شده بود اعزامش کرده بودند شهر دیگری و این مدت ازش بی خبر بودیم. . . . نوه‌ام سه چهار ماهه بود او را گرفته بودم بغل، باهاش بازی میکردم و قربان صدقه‌اش می‌رفتم یک دفعه صدای هواپیماها و انفجار بمب‌ها خانه را به لرزه درآورد. بچه را بغل زدم و با عروسم پناه گرفتیم زیر درخت کُنار جلوی خانه. مردم با جیغ و داد از خانه‌ها فرار می‌کردند. هواپیماها را می‌دیدیم که دسته دسته می‌آمدند بالای شهر بمب می‌ریختند و می‌رفتند بیشتر راه‌آهن را می‌زدند. اصلاً بمب‌هایشان تمامی نداشت. خیلی از همسایه‌ها می‌دویدند سمت اطراف شهر تعدادی‌شان توی خیابان زیر درختها و حتی توی جوی فاضلاب پناه می‌گرفتند. چشمم به آسمان راه آهن بود آتش و دود سیاه و غلیظ آنجا را گرفته بود اکثر اقوام و خانواده خواهرم راه‌آهن بودند آرام و قرار نداشتم بچه را گذاشتم بغل مادرش و دویدم سمت راه‌آهن هرکس به طرفی می‌رفت و توی سر خودش می‌زد. نرسیده به میدان راه‌آهن بچه‌های بسیج راه را بسته بودند گفتند خطر داره لطفاً برگردید. با گریه گفتم: خونه‌م راه آهنه بذارید برم. ادامه دارد... ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄ @DefaeMoqaddas
یک فنجان کتاب☕📖 🔶️برشی از کتاب حوض خون، روایت زنان اندیمشک از رخت‌شویی در دفاع مقدس 💠 خاطرات زهرا ملک‌نژاد، قسمت هشتم: چند روزی بود که خانه ای در پشت بازار خریده بودیم. می‌خواستیم از منازل سازمانی برویم تا آن را بدهند به کسی که بیشتر نیاز دارد. اما هنوز همهٔ وسایلمان را نبرده بودیم با کلی اصرار از کنارشان رد شدم و دویدم سمت میدان راه آهن مردم و امدادگرها با آمبولانس و وانت بار مجروح‌ها و شهدا را می‌بردند بیمارستان‌ها. تکه تکه لباس و دست و پای قطع شده افتاده بود توی مسیرم. هرچه می‌دیدم اضطرابم بیشتر می‌شد حتی مردها هم داشتند با گریه دنبال عزیزانشان می‌گشتند. رفتم سمت خانه‌ام. از دور تلی از خاک دیدم. بمب خورده بود توی خانه جبرائیلی، همسایه‌مان. پسرش حمیدرضا غرق خون افتاده بود روی آسفالت، جوانی هجده ساله سربه زیر و مهربان او را که دیدم پاهایم سست شد. با هر زحمتی بود خودم را رساندم خانه خواهرم. انگار تک تک خانه‌ها را زده بودند. در حیاطشان باز بود و شیشه‌های دروپنچره ها خُرد. دویدم سمت اتاق‌ها کسی خانه نبود. به خانه‌های ویران شده نگاه می‌کردم و می‌زدم توی سرم. به خودم آمدم که کمک کنم رسیدم جلوی خانۀ دختر عمه ام مهین. دیگر خانه نبود؛ تلی از خاک و آجر بود که ظرف و لباس‌ها از گوشه گوشه آن زده بودند بیرون. تمام بدنم می‌لرزید با تمام توانم ایستادم و خاک و آجرها را کنار زدم مهین با مجتبی و معصومه پسر ۶ ساله و دختر ۳ ساله‌اش زیر آوار بودند با بدن‌های سوخته و له شده. ادامه دارد... عکس: شهید فاطمه(مهین) عیدی‌گماری و دخترش معصومه خلیلی ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄ @DefaeMoqaddas
یک فنجان کتاب☕📖 🔶️برشی از کتاب حوض خون، روایت زنان اندیمشک از رخت‌شویی در دفاع مقدس 💠 خاطرات زهرا ملک‌نژاد، قسمت پایانی: به هرزحمتی بود پتویی از زیر آوار کشیدم بیرون. کاظم خلیلی رسید. به تل خاک نگاه می‌کرد و می‌زد توی سر خودش جنازه‌ها را از زیر آجرها درآوردم و گذاشتم روی پتو، عین گوشت پخته بودند. مغز و گوشت سوخته می‌آمد توی دستم و بویش می‌پیچید توی دماغم. دست معصومه را پیدا نکردم به آقای خلیلی گفتم: بگرد دست دخترت رو پیدا کن. داشت از ناراحتی سکته می‌کرد. روز بعد دست دخترش را توی مدرسه مدرس که پنجاه متر از خانه شان فاصله داشت پیدا کرد. جلوی چشم هایم سیاهی میرفت. جنازه ها را بردیم سردخانه بیمارستان شهید کلانتری، همه را کف زمین گذاشته بودند. روی هم سه تا بقچه از تکه‌های بدن شهدا گذاشتم گوشه سردخانه و از آنجا زدم بیرون. چهل و شش سالم بود و زیاد شهید و مرده دیده بودم ولی این بار فرق می‌کرد. در بمباران ۴ آذر ۶۵* صدام اندیمشک را شخم زده بود، حالم خیلی بد بود. شروع کردم به استفراغ داشتم روده‌هایم را بالا می‌آوردم. بوی گوشت سوخته از توی سرم خالی نمی‌شد رفتم خانه دست‌های خونی‌ام را شستم و چند تکه سیر و پیاز خوردم ولی بی فایده بود. روز بعد چکمه پوشیدم و رفتم توی سردخانه و جنازه ها را کفن کردم، وجودم داشت از ناراحتی آب می‌شد. موقع تشییع دختر عمه ام را از دست شوهرش گرفتم و گذاشتم توی قبر. همۀ مردم اندیمشک برای تشییع شهدا جمع شده بودند و شعار می‌دادند جنگ جنگ تا پیروزی. بعد از تشییع شهدا با همان حال زار رفتم رختشویی برای شستن پتو و ملافه، با یک‌جا نشستن و غصه خوردن چیزی درست نمی‌شد. خودم را جمع کردم و با ذکر صلوات و خواندن مداحی شروع کردم به شستن. روزها و ماه‌ها بی‌وقفه در کنار بقیه خانم‌ها رخت می‌شستم و دلم را از غصه ها پاک می‌کردم. رخت شوی خانه بار دیگر امید را در من زنده کرد. ولی داغ بدن‌های تکه پاره و آویزان به درخت‌ها و زیر آوارمانده در دلم هرگز شسته نمی‌شد. *روز ۴ آذر ۱۳۶۵، رژیم بعث عراق با پنجاه و چهار فروند هواپیما یک ساعت و چهل و پنج دقیقه اندیمشک را بمباران کرد این حمله هوایی طولانی ترین حمله هوایی بعد از جنگ جهانی دوم بود هدف اصلی رژیم بعث انهدام کامل اندیمشک به عنوان قرارگاه پشتیبانی دائمی جنگ بود اندیمشک که عقبه تمام نیروهای نظامی منطقه را از نظر ترابری و رساندن تجهیزات و ادوات و ماشین آلات به نیروها تأمین میکرد. از سویی شاهراه ورود به خوزستان و شریان اصلی جنگ بود و از سوی دیگر محل استقرار بیش از پنجاه قرارگاه و پادگان نظامی متنوع. زیرساخت‌های پشتیبانی جنگ از جمله راه آهن که نقش مهمی در جنگ داشت از اهداف مهم این حمله هوایی بود. از شهدا و مجروحان این بمباران آمار دقیقی در دست نیست اما بر اساس آمارهای موجود بیش از پانصد نفر مجروح و بیش از سیصد نفر شهید شدند. ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄ ▪️ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas ▪️ روبیکا https://rubika.ir/DefaeMoqaddas ▪️ تلگرام https://t.me/DefaeMoqaddas2
پاسداران مرزی به فرماندهی شهید جاویدالاثر محمد مهدیخانی سال ۱۳۵۹