eitaa logo
دفاع مقدس
4هزار دنبال‌کننده
17.4هزار عکس
11.3هزار ویدیو
941 فایل
🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷 ✅ مرجع‌نشرآثارشـ‌هدا و دفاع‌مقدس ⚪️روایت‌گر رویدادهای جنگ تحمیلی #کپی_آزاد 🌴اینجا سخن از من و ما نیست، سخن از مردانی‌ست که عاشورا را بازیافته، سراسر از ذکر ﴿یالیتناکنامعک﴾ لبریز بوده و بال در بال ملائک بسوی کربلا رهسپار شدند
مشاهده در ایتا
دانلود
فرمانده رشید گردان کمیل زنده یاد محمد ولی حسنوند
روزهای قبل از عملیات غرور آفرین نصر۴ سمت راست ستون حمید مرادی گردان کمیل - الشتر
دفاع مقدس
روزهای قبل از عملیات غرور آفرین نصر۴ سمت راست ستون #شهید حمید مرادی گردان کمیل - الشتر
روزهای قبل از عملیات غرور آفرین نصر ۴ رزمندگان گردان کمیل ازراست: شمس الله مو منی، کیومرث خیرالهی، زنده یاد محمد ولی حسنوند
بسم الله الرحمن الرحیم… . امام خامنه ای عزیز❤️: یکی از بزرگ‌ترین فوائد این جنگ هشت ساله و دفاع هشت‌ساله، حفظ و تقویت روحیه‌ی انقلاب و حرکت، در نسل جوان ما و در جامعه‌ی ما بود. اگرچنانچه این حرکت جهادی و فداکارانه به وجود نمی‌آمد، روحیه‌ی انقلابی در آن اوایل که هنوز عمق زیادی هم پیدا نکرده بود، در معرض تطاول قرار میگرفت. بله، امام بزرگوار حضور داشت و شخصیّت ایشان یه شخصیّتی بود که خیلی از چیزها رو تضمین میکرد؛ لکن خطرات، خطرات سنگینی بود؛ روحیه‌ی انقلابی قطعاً در معرض تهدید قرار میگرفت. انقلاب با حضور در صحنه‌ی دفاع مقدّس، ماندگار شد… @DefaeMoqaddas
❣️ سفارش مي كنم شما را به گوش دادن سخنان ملكوتي امام خميني (ره) اين زمينه ساز انقلاب جهاني بقيه الله ، و عمل به آنها ، نه يك قدم از امام عقب بمانيد كه ذليل و خوار خواهيد شد ، و نه يك قدم جلو كه هلاك خواهيد شد. 🕊
ما را بس است جلوه گهِ شاهدانِ قدس ! دنیا برای مردمِ اهلش گذاشتیم ... (کوسه نسب) نفر اول از چپ
🚩یا حضرت عشق... کربلایی شدن ما به همین سادگی است دست بر سینه گذاریم و بگوییم ، ✋ بنفسی فداک
❣️ 1️⃣سال‌های اول جنگ همه پیشروی‌های ما شبانه انجام می‌شد. اما در عملیات آزادسازی بستان، طریق‌القدس مجبور شدیم صبحش عملیات سنگینی انجام بدهیم. تعدادی از بچه‌ها در یکی از محورها، در محاصره افتاده بودند. رادیو مارش پیروزی را شروع کرده بود، ولی ما می‌دانستیم آن بچه‌ها الان در چه حالی هستند. 2️⃣دیشب ما وسط میدان مینی گرفتار شده و گروهان‌مان تار و مار، و فرمانده‌مان خانچین شهید شده بود، شاید یک دسته مانده بودیم، سعید درفشان فرمانده محور عملیاتی، مضطرب و مستاصل جمع‌مان کرد که هر طور شده باید از مسیری که نشان داد برویم جلو تا شاید محاصره آن بچه‌ها بشکند. چشم‌هایش از بی‌خوابی بود یا از ناراحتی، ورم کرده و قرمز بودند. سعید را هیچوقت آنطور ندیده بودم. من صمیمی‌ترین دوستم منصور بنی‌نجار در محاصره بود، و سعید هم صمیمی‌ترین رفیقش محمدرضا حسن‌زاده. 3️⃣اوایل آذر سال ۶۰ بود و یادم هست دیشبش بارانی حسابی‌ آمده بود، بارانی که منتظرش نبودیم. زمین مسطح بود و خاکش خاک رس، سنگین ترین خاک دنیا! هر پوتین ما که قبلا یک کیلو بود، شده بود پنج شش کیلو و راه رفتن عادی هم برایمان مصیبت بود. همه خیلی جوان بودیم. با وجود سنگینی کفش‌ها، با وجودی که تانک‌های عراقی را می‌دیدیم، با وجودی که سنگین‌ترین سلاح ما آرپی‌جی۷ بود، آن هم سه چهار قبضه، الله اکبر را گفتیم و راه افتادیم. چه انرژی‌ای می‌داد گفتن الله اکبر. عراق داخل خاک ما بود، دعای مردم پشت سرمان، و می‌دانستیم خدا کمک‌مان می‌کند. 👇👇
دفاع مقدس
#خاطرات_شهدا❣️ 1️⃣سال‌های اول جنگ همه پیشروی‌های ما شبانه انجام می‌شد. اما در عملیات آزادسازی بستان
4️⃣تانک‌ها چند صد متری عقب رفتند، ما فکر کردیم کار تمام است، اما یک وقت متوجه شدیم آنها ما را کشانده‌اند وسط دشت صاف، و ناگهان برگشته‌اند رو به ما، و آتش سنگین‌شان که شروع شد! ما جایی برای پناه گرفتن نداشتیم. ما اسلحه‌ای برای زدن آن تانک‌های غول‌پیکر روسی نداشتیم. ما جایی برای پناه گرفتن نداشتیم. 5️⃣از نیمه شب دیشب که سازمانمان به هم خورده و فرمانده‌مان شهید شده بود دیگر نمی‌دانستیم چه کسی فرمانده است. در آشفته بازاری که تیرهای آتشین سمت ما می‌امد و گلوله‌های مستقیم تانک این طرف و آن طرف ما زمین می‌خورد، حسین خود به‌ خود شد فرمانده. "حسین احتیاطی" با جسارت بلند شد و‌ همه ما را هدایت کرد به کمی عقب‌تر، پشت جاده‌ای خاکی که سمت راست‌مان بود، تا تلفات ندهیم. 6️⃣می‌نویسم حسین اما دست و دلم می‌لرزد. حسین هنوز دانش‌آموز دبیرستان شریعتی اهواز بود. رشته‌اش ریاضی و شاگرد زرنگ کلاس. و چقدر هم زیبا و دوست داشتنی... گلوله‌های آرپی‌جی‌ ما تمام شده بود. تانک‌های عراقی حالا حرکت‌شان را به سمت ما شروع کرده بودند. راستش آن وقت‌ها نمی‌ترسیدیم، آخرش شهید شدن بود که قبولش کرده بودیم. کنار جاده درازکش منتظر سرنوشت بودیم. جنگ تن و تانک. جنگ تعدادی نوجوان با تانک‌هایی غول پیکر یک طرف فکر بچه‌هایی بودیم که محاصره مانده بودند یک طرف فکر خودمان که حالا داشتیم می‌رفتیم در محاصره تانک‌ها و نگاهم به حسین بود چه می‌گوید فرمانده... 👇👇
دفاع مقدس
4️⃣تانک‌ها چند صد متری عقب رفتند، ما فکر کردیم کار تمام است، اما یک وقت متوجه شدیم آنها ما را کشانده
7️⃣قلب من مثل گنجشک‌ها تند و تند می‌زد. یعنی ممکن است تانک‌ها خودشان بترسند و برگردند؟ یعنی ممکن است ناگهان چهار هلی‌کوپتر ما بیایند و تانک‌ها را بزنند... اما انگار هیچکدام از اتفاق‌ها قرار نبود بیفتد. همینطور که از کنار جاده تانک‌ها را نگاه می‌کردم، صدایی و دستی روی شانه‌ام برمگرداند. حسین بود. نمی‌دانم از کجا نانی آورده بود. یک نان گرد تازه. نان اهوازی. با لبخند تکه‌ای از نان را درآورد داد به من و گفت بخور. همان‌جا لبخندی زدم... و رفت سراغ نفر بعد، و تکه نان بعدی. به هر کدام از ما یک تکه نان داد. و آخرین لقمه را خودش برداشت... می‌دانید از کجا فهمیدم آخرین لقمه را خودش برداشت. 8️⃣کمی بعد که عظیم امین‌دزفولی صدایم کرد کمکش کنم شهیدی را برداریم ببریم عقب دیدم حسین است. حسین آرام خوابیده بود. و دیدم هنوز لقمه‌اش را قورت نداده بود... هنوز نان داخل دهانش بود. باورم نمی‌شد. نمی‌توانستم باور کنم! او حتی لقمه‌اش را نخورده بود. همه ما را سیر کرده، و یک لقمه خیلی کوچک برای خودش گذاشته بود. 9️⃣تانک‌ها ترسیدند و نیامدند جلوتر. ما حسین را با همان تکه نان در دهانش آوردیم عقب. بچه‌هایی که در محاصره مانده بودند یک یک شهید شدند. منصور، محمد رضا، بعدها عظیم و سعید، و دسته ما برگشت. فرمانده حسین روی دوش‌مان، که دیگر روی خاک نبود. رفته بود توی دل‌مان... یک نان چیزی نبود، اما همان را حسین حاضر نبود تنهایی بخورد. حسین می‌دانست آن یک لقمه نان در آن وضعیت چه دلی به ما می‌دهد... خدایا خودت می‌دانی... با چشم گریان وبغض این مطالب را ارسال میکنم ... خدایا تورا به حق خوبان درگاهت .. ما را شرمنده شهدا نکن ... الهی آمین راوی: از همرزمان شهید