🌹🍃السلام وعلیک یا حضرت #عشق
#امام_زمان_مهربانم🌹🍃
ذکرت دلیل رونق گفتار مى شود
بخت سخن ز ذکر تو بیدار مى شود
گر خار گوید از تو، خودش بوى گل دهد
گر گل نگوید از تو، خودش خار مى شود
هر کس نگوید از تو،به خود می کند ستم
گاه آدمی به خویش ستمکار می شود
🌱🌷اَلّلهُمَّـ_عَجِّل_لِوَلیِّڪَ_الفَرَج
💟|• @dehghan_amiri20
🌸🍃ختم جمعی قرآن کریم😍به نیابت از #شهیدمحمدرضادهقان جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج آقا امام زمان عج الله📖🤲
✨جزء بیستوششم
✨صفحه: ۵۲۴
✨سوره: طور
📚🍃|• @dehghan_amiri20
☀️📜#حدیث_روز
💚🍂حضرت علی (علیه السلام) فرمودند:
از دست دادن فرصتهای خیر برای انسان مایه غم واندوه است.
📚✨نهج البلاغه، حکمت۱۱۸
💟|• @Dehghan_amiri20
💠امام صادق (ع) می فرمایند :
🍃🌸حسـن ظن بہ خـــدا یعنی :
جز به خدا امـید نداشته باشی ؛
و جز از گنـاه خویش نهراسی
📚وسایل الشیعہ. ج۱۵
🆔 @dehghan_amiri20
💠✨بحث #شهادت که می شود "فاطمه مغنیه"خواهر شهید جهاد می گوید :
مادر من یک زن فوق العاده است. خبر شهادت بابا که رسید رفت و دو رکعت نماز خواند. همه ما را مامان آرام کرد. بدون اینکه حرفی مستقیم به ما بزند وقتی دید در مواجهه با پیکر بابا بی تاب شده ایم خطاب به بابا گفت: الحمدلله که وقتی شهید شدی کسی خانواده ات را به اسارت نگرفت و به ما جسارت نمی کند.
همین یک جمله ما را آنقدر خجالت داد که آرام شدیم.
بعد خودش رفت و وقتی مراسم تشییع برگزار می شد یک ساعت در قبری که برای بابا آماده کرده بودند ماند و قرآن و زیارت عاشورا خواند.
خبر شهادت "جهاد" را هم که شنید همین طور.
دلم سوخت وقتی دیدمش. مثل بابا شده بود. خون ها را شسته بودند ولی جای زخم ها و پارگی ها بود. جای کبودی و خون مردگی ها.
تصاویر شهادت بابا و جهاد با هم یکی شده بودند و یک لحظه به نظرم رسید من دیگر نمی توانم تحمل کنم. باز مادر غیرمستقیم آرام کرد من و مصطفی را، وقتی صورت جهاد را بوسید و گفت:
ببین دشمن چه بلایی سر جهادم آورده. البته هنوز به "ارباً اربا" نرسیده، لا یوم کیومک یا اباعبدالله حسین... باز خجالت آراممان کرد.
بعد هم مادرم خودش توی قبر جهاد رفت. همان قبر! سه ساعت قرآن و زیارت عاشورا و دعا و...
💟🍃|• @Dehghan_amiri20
✨💠بیا از یک مسیر دیگه بریم
روحالله خیلی دل رحم بود، کوچکترین ظلمی به کسی نمیکرد حتی به حیوانات!
جزیره فارور که میرفتیم برای ورزش و آموزش، آهو زیاد داشت که معمولا وقتی ما را میدیدند زود فرار میکردند، یکبار با روحالله یک آهوی زیبا دیدیم که در مسیر راه ما ایستاده بود، هرچی نزدیکش میشدیم، فرار نمیکرد تعجب کردیم، چند قدمی مانده بود که بهش برسیم، روحالله گفت: صبر کن، یه ترسی تو چشماش هست، کمی فکرد و گفت: شاید بچهاش این اطرافه که فرار نمیکنه، با نگاهمون اطراف رو گشتیم، درست میگفت، میان بوتهها یک بچه آهوی کوچک و زیبا بود، روحالله دست من را کشید و گفت: بیا از یه مسیر دیگه بریم، بیچاره خیلی ترسیده، مسیرمان را کج کردیم تا آهوی مادر خیالش راحت بشود.
🕊 #شهیدروحالله_قربانی🌷
#ظرافتهاےروحےشهدا 💦
💟|• @Dehghan_amiri20
✨🌷شهید امین کریمیان
من از این دنیا با همه زیباییاش میروم و همه آرزوهایم را رها میکنم اما به ولایت و حقانیت علی ابن ابیطالب و خداوندی خدا یقهتان را میگیرم اگر امام خامنهای را تنها بگذارید.
اگر از سرهای ما کوه درست کنند هرگز نخواهیم گذاشت روزی نسلهای بعدی در کتاب تاریخشان بخواندن امام خامنهای مثل جدش حسین(علیه السلام) تنها ماند.
#عمل_به_وصیت_شهیدان🦋🌸
💟|• @Dehghan_amiri20
🕊شہیدمحمدرضادهقانامیرے🕊
💠✨ #مثل_هیچکس #قسمت_اول اکبر آقا صاحب دکه ی روزنامه فروشی سر کوچه مان بود. آن روزها مهم ترین و ب
💠✨ #مثل_هیچکس
#قسمت_دوم
بلاخره دلم را به دریا زدم و دنبال اسمم گشتم.
الف... ح... احمدی... احمدی ایمان... احمدی بهروز... احمدی دانیال... با آن همه استرس تمرکز کردن خیلی سخت بود. پیش خودم گفتم فامیلی از این زیادتر هم در ایران داریم؟! همینطور که پایین تر می آمدم و توی دلم غر میزدم ناگهان چشمم به اسم آشنایی خورد! احمدی... رضا!!! شماره داوطلب را با شماره ی خودم تطبیق دادم! عدد به عدد. درست بود! خودم بودم. از زور شوق سرم گیج می رفت. بدون مکث به سراغ رتبه ام رفتم. خوب بود. میدانستم اگر درست انتخاب کنم میتوانم رشته خوبی قبول شوم. روزنامه را با خوشحالی به نفر بعد دادم و به شیرینی فروشی رفتم. یک کیلو شیرینی خریدم و به سرعت خودم را به خانه رساندم. همین که در را باز کردم مادر آمد و با دیدن جعبه شیرینی مرا سفت در آغوش گرفت، فهمیده بود خبر خوشی دارم. شروع کرد به قربان صدقه رفتن و مهندس مهندس صدا زدنم. کم کم همه اهل فامیل باخبر شدند، یکی یکی تماس گرفتند و تبریک گفتند. خلاصه انتخاب رشته را با وسواس زیاد و به کمک عمو هادی انجام دادم. عمو هادی مشاور تحصیلی و دوست پدر بود. دایره ی وسیع دوستان پدرم تقریبا شامل تمام تخصص ها و رشته ها میشد که بیشتر این ارتباطات و آشنایی ها به واسطه روابط عمومی بالای پدر و شرایط کاری اش بود. چند صباحی به چشم انتظاری گذشت تا بلاخره نتایج انتخاب رشته هم مشخص شد. حاصل زحمات و درس خواندن های این چند سال قبول شدن در رشته عمران دانشگاه تهران بود. از آن روز تا شروع ترم هرشب با فکر کردن به دانشگاه به خواب می رفتم. از اینکه توانسته بودم رضایت خانواده ام را بدست بیاورم خوشحال بودم چون میدانستم مهندس شدنم چقدر برای پدر و مادرم مهم بود. بلاخره روز موعود فرا رسید و بعد از ثبت نام، اولین کلاس آغاز شد. مادر با دود اسفند بدرقه ام کرد و پدر مرا تا جلوی دانشگاه رساند. بعد از یک مکث کوتاه جلوی در، وارد دانشگاه شدم. و این آغازی بود برای آنچه که هرگز فکرش را هم نمیکردم...
✍به قلم خانم
فائزه ریاضی
#ادامه_دارد....
💟|• @Dehghan_amiri20
🕊شہیدمحمدرضادهقانامیرے🕊
💠✨ #مثل_هیچکس #قسمت_دوم بلاخره دلم را به دریا زدم و دنبال اسمم گشتم. الف... ح... احمدی... احمدی ا
#مثل_هیچکس
#قسمت_سوم
بعد از یک مکث کوتاه جلوی در، وارد دانشگاه شدم. و این آغازی بود برای آنچه که هرگز فکرش را هم نمیکردم...
ترم اول هر روز صبح تا عصر کلاس داشتم. احساس میکردم فرق چندانی با دوران مدرسه ندارد فقط قید و بندهایش کمی متفاوت تر است. مثلا مثل دوران مدرسه جای نشستن روی نیمکت ها به ترتیب حروف الفبا مشخص نمی شد تا من مجبور باشم همیشه نیمکت اول یا دوم بنشینم و تمام کارها و شیطنت هایم لو برود. میتوانستم آزادانه ته کلاس باشم و کلاس و استاد را زیر نظر بگیرم. میتوانستم به بهانه ای نامشخص از کلاس بیرون بروم و احتیاج نبود حتما دستشویی رفتن را بهانه کنم و برای ترک کلاس اجازه بگیرم.
چند هفته ای گذشت. کم کم با همکلاسی هایم آشنا شدم. اما هنوز انتخاب دوست برایم سخت بود. بچه ها از شهرهای مختلف با فرهنگ های متفاوت و عقاید گوناگون بودند. سه شنبه ها کلاس معارف داشتیم. نمیدانم احساسم چقدر درست بود اما هر جلسه که از کلاس میگذشت چند دستگی بین بچه ها بیشتر میشد. شاید دلیل این اتفاق به چالش کشیدن بچه ها توسط استاد بود. این اختلاف عقاید در روابط بچه ها هم بی تاثیر نبود. تقریبا اواخر ترم کل کلاس به سه دسته تقسیم شد؛ بچه مذهبی هایی که با قاطعیت از تفکرات مذهبی و سیاسی شان دفاع میکردند، بچه روشن فکرهایی که با جدیت و تندی با دسته ی اول مخالفت میکردند و گروه سوم هم چند نفری مثل من که سکوت میکردند و این وسط سرگردان بودند. پاسخ هیچ کدام از این دو دسته برایم قانع کننده نبود، همه شان گاهی درست میگفتند و گاهی هم کاملا بی منطق جواب های تندی به هم میدادند. دلم میخواست برای روشن شدن حقایق و سوالاتی که برایم پیش آمده بود جستجو کنم اما حجم زیاد درس های دانشگاه تمام وقتم را پر می کرد. از طرفی هرچه فکر میکردم هیچ فرد آشنا به چنین مسائلی را اطرافم نمی یافتم. میدانستم که اگر با پدر هم در میان بگذارم از پرداختن به این مسائل منع می شوم و تلاشم نتیجه ای نخواهد داشت.
در خانه ی ما همیشه نسبت به مسائل دینی نوعی سکوت مبهم وجود داشت...
✍به قلم خانم
فائزه ریاضی
#ادامه_دارد....
💟|• @Dehghan_amiri20
🏴✨پای برهنه و سر عریان به کوچه ها
تو بودی و خیانت منصور بی حیا
ذکرت میان آن همه غم یا حسین بود
تو سوختی به یاد شهیدان کربلا✨🏴
💟|• @Dehghan_amiri20