🕊شہیدمحمدرضادهقانامیرے🕊
🕊ای که روشن شود از #نورِ_تو هر صبح جهان روشنایِ دل من حضرت #خورشیدسلام🌹
🍀🌺لبخندمیزنی وبه دل قندمی رود
دل گیر بند موی تو بی بند می رود
آشفته می شود به جهان اعتدال ها
شوری که ازسپاه لبت چندمی رود 🌺🍀
💟🍃|• @Dehghan_amiri20
🌸🍃ختم جمعی قرآن کریم😍به نیابت از #شهیدمحمدرضادهقان جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج آقا امام زمان عج الله📖🤲
✨جزء بیستوهشتم
✨صفحه: ۵۴۵
✨سوره:مجادله،حشر
📚🍃|• @dehghan_amiri20
📜☀️#حدیث_روز
🌸🍃امام علی (علیه السلام) فرمودند:
زکات زیبایی ، پاکدامنی است.
📚✨میزان الحکمه،ج۴،ص۲۲۶
💟|• @Dehghan_amiri20
✨یاد خودروهای بهشتی بخیر،
که 🕊#انبوهی_دل_را سوار می کرد🥀
و از جاده صراط از میان آتش به
مقصد بهشت می رساند❤️🍃
💟🍃|• @Dehghan_amiri20
✨💠پاسدار باسواد....
دانشجوی دانشگاه شهید بهشتی تهران بود
به زبان عربی و انگلیسی تسلط داشت
از او میپرسیدم: «سید محمد! تو که داری درس میخونی میخوای چه کاره بشی؟»
میگفت: پاسدار...
گفتم: آخه تو که الان هم پاسدار هستی....
جواب داد:«مامان! جمهوری اسلامی پاسدار بیسواد نمیخواد! به پاسدار باسواد احتیاج داره....»
✨ #شهید_سیدمحمد_اسحاقی🕊🌹
✨ #فاصله_ای_که_باشهداداریم 🌸
✨ #ظرافتهاےروحےشهدا 🌺
💟🍃|• @Dehghan_amiri20
📝🍃| #خـاطـره...
🍃💕میخواست مفید باشد
دوران نوجوانی اش را به خوبی گذراند و از بحران های آن دوره خبری نبود. چون ورزش می کرد، صورتی بدون جوش داشت که برای خودش تعجب آور بود. ولی همیشه قد بلندش را دوست داشت، اما از کم پشت بودن ریشش می نالید. خدا را به خاطر داده هایش شاکر بود و از خدا می خواست انرژی جوانی اش در راه مثبت و مفید استفاده کند.
#بهنقلازمادرشهید💜
#شهید_محمدرضا_دهقانامیرے 🌷
💟🍃|• @dehghan_amiri20
💠#رسم_مردانگی
🔺️نوه ی جهان پهلوان تختی هنگامی که چک ۱۲۰۰ دلاری کمکی که آمریکا بابت قرنطینه خانگی براش فرستاد رو به مرکز تحقیقات علمی کرونا داد
مادرش بهش گفت: تو که میخواستی ماشینت و عوض کنی؟
👈او گفت: همین خوبه تازه فهمیدم پیاده هم میتونم برم همه جا!
👌میخوام بگی بعضی چیزها ذاتیه میدونی که چی میگم؟
💟🍃|• @Dehghan_amiri20
🍃🌸حضور امن...
💠دیامز(میلانی جورجیادس )
خواننده رپ فرانسوی زبان،از نظر مالی واجتماعی در وضعیت خوبی قرار داشت اما آرامش نداشت تا اینکه پس از تحقیقات زیاد اسلام را انتخاب کرد وپس از مدتی با پوشش کامل اسلامی در رسانه ها ظاهر شد واز دنیای موسیقی خداحافظی کرد.او به خاطر حفظ حجاب از یکی از دانشگاههای فرانسه اخراج شد!
دیامز سرگذشت خود را درکتابی شرح داده است.
💦هفته عفاف وحجاب گرامی باد🌸🍃
✨#پویش_حجاب_فاطمے☘🦋
💟🍃|• @Dehghan_amiri20
🚫طنز ظریف با دکتر ظریف😁
روزی رئیس تیمارستان از پنجره اتاق کار خود به حیات می نگریست ، بیماران روانی در حال هوا بازی ، ورزش و هوا خوری بودند ، در گوشه ای از حیات عده در صف ایستاده و به نوبت به یک سوراخ نگاه می کردند ، بعد از مدتی به ته صف رفته و دوباره منتظر نوبت می شدند تا باز به آن سوراخ خیره شوند!
رئیس کنجکاو شد تا بداند چه چیزی در آن سوراخ وجود دارد که تا این حد آنها را جذب خود کرده است ، داخل حیات رفت ، جمعیت را کنار زد ، مدتی خیره خیره به آن سوراخ نگاه کرد ولی در کمال ناباوری چیزی در آنجا ندید!
با تعجب گفت: ولی من که چیزی اینجا نمی بینم!
جمعیت نگاه عاقل اندر سفیهی به او کردند ، یکی از بیماران با خنده گفت: آقا را باش! ما از صبح تا حالا نگاه کردیم و چیزی ندیدیم این آقا تازه از راه رسیده و می خواد با چند دقیقه نگاه ، چیزی ببینه!
داستان آفتاب برجام و محصولات سیب و گلابی هایی که قرار بود بدهد ، مشابه داستان سوراخ تیمارستان است ، ۷ سال از عمر دولت گذشته و از سوراخ برجام چیزی دیده نشده ، باوجود این ، هنوز عده ای در صف ایستاده اند تا بالاخره کلید حل مشکلات را در سوراخ ببینند و احتمالا در یکی از ۱۰۰ روزه های باقی مانده عمر دولت ، مشکلات اقتصادی کشور را حل کنند!😅
✍️حجت الاسلام علی ارجمند عین الدین
💟🍃|• @Dehghan_amiri20
🕊شہیدمحمدرضادهقانامیرے🕊
💠✨ #مثل_هیچکس #قسمت_چهل_و_ششم (پایان بخش اول) بالاخره بعد از تحمل هفت سال رنج زندگی در غربت به
💠✨ #مثل_هیچکس
#قسمت_چهل_و_هفتم
اشک هایم روی دفتر ریخت و کمی از جوهر نوشته ها پخش شد. دستخطش را روی سینه ام گذاشتم و به قاب عکس دسته جمعی مان خیره شدم. همه جا ساکت بود و بجز صدای تیک تاک ساعت چیزی شنیده نمی شد. نگاهی به ساعت انداختم، از نیمه شب گذشته بود. فردا صبح آزمون حفظ جزء 29 را داشتم. مادرم از پنج سالگی من و یاسین را برای حفظ قرآن آماده کرده بود و بعد از بازگشتمان به ایران ما را به کلاس می فرستاد. تا حافظ کل شدنم فقط یک جزء باقی مانده بود. با آنکه سال بعد کنکور داشتم اما حاضر نبودم بخاطر درس ، قرآنم را رها کنم. این کار بخشی از وجودم شده بود و نمیتوانستم از آن جدا شوم. بلند شدم تا وضو بگیرم و کمی قرآن بخوانم. آباژور سالن روشن بود. فهمیدم مادرم مثل همیشه مشغول نماز خواندن است. بعد از اینکه وضو گرفتم و کمی تمرین کردم خوابم برد...
« بابا نرو... تو قول داده بودی روزی که سرود دارم بیای و شعر خوندمو ببینی...
پدرم خم شد و زینب را بوسید و گفت :
_ دختر گلم ببخش که مجبور شدم زیر قولم بزنم. عوضش ایندفعه که برگردم برات یه هدیه ی خوب میارم.
" از مسافران پرواز هواپیمایی ماهان ایر به شماره ی 3484 به مقصد دمشق تقاضا می شود هم اکنون با خروج از گیت های بازرسی وارد سالن ترانزیت شوند."
پدرم اشک های زینب را پاک کرد و او را محکم در آغوش گرفت و کمی قلقلکش داد.
با خنده یاسین را بغل کرد و روی شانه اش زد و گفت :
_ مِسی جون، حواست باشه از درسات عقب نیفتی. نشنوم بازم بخاطر فوتبال مدرسه رو پیجوندی. اگه این ترم معدلت بالای نوزده بشه جایزت یه هفته اجاره ی سالن اختصاصی فوتساله.
یاسین خنده ی شیطنت آمیزی کرد و گفت :
_ نمیتونم قول بدم ولی سعی خودمو می کنم.
پدرم دستش را در موهای یاسین فرو برد و موهایش را بهم ریخت.
به سمت من آمد و گفت :
_ یوسفم، حواست به خواهر و برادرت باشه. هوای مادرتم داشته باش.
مرا در آغوش گرفت و در گوشم گفت :
_ بعد از من، تو مرد خونه ای. محکم باش و هیچوقت کم نیار.
از شنیدن حرف هایش ترسیدم. جوری حرف می زد که انگار قرار نیست برگردد. گفتم :
_ من بدون شما کم میارم بابا. زود برگرد و تکیه گاهم باش.
انگشتر عقیقش را بیرون آورد و به من داد و گفت :
_ این مال تو. فقط بدون وضو دستت نکن. روش اسم پنج تن هک شده.
مادرم کمی عقب تر ایستاده بود. پدرم از ما فاصله گرفت و سمت مادر رفت. چند دقیقه بدون اینکه چیزی بگویند فقط به هم خیره شدند. اشک های مادر را میدیدم که به آرامی با هر پلکی که می زد از گوشه ی چشمانش میریخت. اما پدرم به ما پشت کرده بود.
دوباره صدا بلند شد :
" از مسافران پرواز هواپیمایی ماهان ایر به شماره ی 3484 به مقصد دمشق تقاضا می شود هرچه سریعتر با خروج از گیت های بازرسی وارد سالن ترانزیت شوند. "
وقتی پدرم برگشت از رد اشکهایش فهمیدم که او هم گریه کرده.
مادرم گفت :
_ مواظب خودت باش.
چمدانش را روی زمین کشید و رفت. قبل از ورود به گیت برایمان دست تکان داد و... »
با صدای زنگ ساعت بیدار شدم. این چندمین باری بود که در طول شش ماه اخیر، آخرین تصاویر پدر را خواب می دیدم. از روزی که خبر شهادتش را آورده بودند آخرین صحنه ی دست تکان دادنش از چشمم دور نمی شد. صدای اذان می آمد. بلند شدم و نماز صبحم را خواندم. مادر هنوز بیدار بود. بعد از نماز کمی باهم حفظ قرآن تمرین کردیم. ساعت هشت صبح بعد از صبحانه خانه را ترک کردم. از حفظ جزء 29 هم موفق و سربلند بیرون آمدم. به خانه برگشتم و گوی موزیکال مورد علاقه ی پدر را از کتابخانه اش بیرون آوردم. به اتاقم بردم و کوکش کردم...
✍به قلم خانم
فائزه ریاضی
#ادامه_دارد....
💟|• @Dehghan_amiri20
🕊شہیدمحمدرضادهقانامیرے🕊
💠✨ #مثل_هیچکس #قسمت_چهل_و_هفتم اشک هایم روی دفتر ریخت و کمی از جوهر نوشته ها پخش شد. دستخطش را ر
💠✨ #مثل_هیچکس
#قسمت_چهل_و_هشتم
یاسین در اتاقم را باز کرد و گفت :
_ مامان میگه بیا نهار حاضره.
+ باشه الان میام.
گوی را روی میزم گذاشتم و رفتم. بعد از خواندن دعای سفره مادرم برایمان غذا کشید و مشغول خوردن شدیم. اما زینب با بشقاب غذایش بازی می کرد و چیزی نمی خورد. مادرم گفت :
_ عزیزدلم چرا نمی خوری؟ خوشمزه نیست؟
چشم های زینب پر از اشک شد و گفت :
+ میل ندارم.
مادرم از جایش بلند شد. زینب را بغل کرد و گفت :
_ یادت رفته ما چه قولی به هم دادیم؟ من و تو و یاسین و یوسف؟
+ نه، یادم نرفته. ولی نمیتونم غذا بخورم. نمیتونم سر قولم وایسم.
چشمش به عکس پدر افتاد و بغضش ترکید و با گریه گفت :
+ من دلم برای بابا رضا تنگ شده. من میخوام بابا برگرده پیشم.
از گریه های زینب همه ما چشمهایمان پر از اشک شد. یاسین از سر میز غذا بلند شد و به اتاقش رفت تا راحت اشک بریزد. اما من هربار که میخواستم اشک بریزم جمله ی پدر را یادآوری می کردم : " محکم باش و هیچوقت کم نیار."
بغضم را فرو دادم و گفتم :
_ زینب، بیا هروقت دلمون گرفت به یادمون بیاریم که بابا همیشه پیش ماست. تنها فرقش با قبل اینه که ما اونو نمیبینیم. اون همین الان داره به بشقاب غذایی که نخوردی نگاه میکنه و از اشک ریختنت ناراحت میشه. اگه دوست داری بخنده اشکاتو پاک کن و غذاتو بخور.
با دستهای کوچکش صورتش را پاک کرد و به زور چند لقمه خورد. برای دختر نه ساله ای که عاشق پدرش بود باور آنکه دیگر نمی تواند او را ببیند سخت بود. از شش ماه پیش که خبر شهادت پدر را داده بودند تا چند ماه لب به غذا نمی زد. ضعیف و لاغر شده بود.
بعد از نهار دفتر پدرم را برداشتم و به سمت بهشت زهرا رفتم. شش ماه بود که شهید شده بود اما هنوز پیکرش برنگشته بود. می گفتند شاید هرگز پیدایش نکنند و برنگردد. اما همه ی ما چشم به راه و منتظر بودیم.
در قطعه ی شهدای گمنام نشستم. همانجا که پدرم مادرم را دیده بود و عاشقش شده بود. دفترش را باز کردم و دوباره جملاتش را مرور کردم :
« نمی فهمیدم یک جوان بیست ساله با چه انگیزه ای می تواند همه چیز را رها کند و به جایی برود که شاید هرگز بازگشتی نداشته باشد...
شاید هیچکدام از این وابستگی ها را در زندگی اش تجربه نکرده که در عنفوان جوانی به جبهه ی جنگ رفته و همه چیز را رها کرده...
هیچ منطقی نمی پذیرد یک جوان که شرایط ایده آلی دارد زندگی را رها کند و برود شهید بشود...
به خانواده هایشان فکر میکردم، به تحصیلاتشان، به انگیزه ها و اهدافشان...
سعی کردم چند دقیقه خودم را جای آنها قرار بدهم. اما نه... محال بود حاضر به انجام چنین ریسکی باشم...
پدرت حتما خانواده شو دوست داشت، حتما با شما زندگی خوبی داشت، پس چی باعث شد شمارو ول کنه و بره؟ ...»
در همین لحظه موبایلم زنگ خورد. دفتر را بستم و جواب دادم. یاسین بود، گفت :
_ یوسف، هرجا هستی زود برگرد خونه.
+ چی شده؟ برای زینب اتفاقی افتاده؟
_ نه. فقط زود بیا.
نگران شدم. به سرعت به خانه برگشتم...
✍به قلم خانم
فائزه ریاضی
#ادامه_دارد....
💟|• @Dehghan_amiri20