eitaa logo
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
1.2هزار دنبال‌کننده
12.9هزار عکس
2.8هزار ویدیو
96 فایل
🕊بنام‌اللہ🕊 🌸شہید محمدرضا دهقان امیرے🌸 🌤طلوع:1374/1/26 🕊شہادت:1394/8/21 💌پیامے‌ازجانب🌼 #نعم_الرفیق 🌼: ✾اگردلتان‌گرفت‌یادعاشوراڪنید ✾ومطمئن‌باشیدڪہ‌تنہابایادخداست‌ڪہ‌دلہاآرام‌مے‌گیرد. خادم ڪانال: @shahid_dehghan_amiri ادمین تبادل: @ashegh_1377
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
✨🌸 🌸✨کارخدا...... از صبح تا شب در منطقه رملی دشت آزادگان راه رفتیم؛ هجده کیلومتر! ده دوازده نفری می شدیم. در تنگه صعده آقامصطفی دعای کمیل باحالی خواند؛ «... خدایا، تو دیدی که راه رفتن تو رمل ها مشکله؛ ما چطور هفت گردان را بیاریم پشت سر عراقی ها؟ تازه خسته و کوفته بزنند به دشمن! تو أرحم الرّاحمینی. برای تو سفت کردن رمل ها زیر پای بچه ها کار ساده ایه.» دو هفته بعد، یک ساعت قبل از شروع عملیات فتح بستان باران شدیدی آمد و رمل ها سفت شد. گردان های خط شکن انگار توی هوا راه می رفتند... مصطفی کنار معبر ایستاده بود و گریه می کرد: «خدایا گفتم تو هر کاری بخوای می تونی بکنی...» 🌺 @Dehghan_amiri20 🌺
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
🌸🍃 🍃🌸فاصله ای که با شهدا داریم.... گفتم:" با فرمانده تان کار دارم." گفت:"الان ساعت یازده است،ملاقاتی قبول نمی کند." رفتم پشت در اتاقش در زدم،گفت:"کیه؟" گفتم :"مصطفی من هستم."" گفت :"بیا تو." سرش را از سجده بلند کرد ،چشمهای سرخ، خیس اشک و رنگش پریده بود. نگران شدم :"گفتم چه شده مصطفی؟ خبری شده؟کسی طوری اش شده؟" دو زانو نشست. سرش را انداخت پایین.زُل زد به مهرش .دانه های تسبیح را یکی یکی از لای انگشتهایش رد می کرد. گفت :"ساعت یازده تا دوازده هر روز را فقط برای خدا گذاشتم.بر می گردم کارهایم را نگاه می کنم. از خودم می پرسم کارهایی که کردم ،برای خدا بود یا برای دل خودم؟" 🌷 @Dehghan_amiri20 🌷
🍃🌸خوشنام تویی گمنام منم 😔 💎✨عصرجمعه مجروح و در بیمارستانی در تهران بستری بود. میخواست به جبهه برگردد. پولی نداشت. هیچ آشنایی نیز در تهران نداشت که از او قرض بگیرد. عصر جمعه متوسل به امام عصرعج شد. گفت: آقا جان در این شهر جز شما آشنایی ندارم. جمعیتی همان لحظات برای دیدار با مجروحین وارد بیمارستان شد. می‌گفت: سیدی نورانی از میان جمع به سمت من آمد و یک کتابچه دعا به من داد. ایشان به من گفت: این شما را تا جبهه می رساند! وقتی این سید رفت کتابچه را باز کردم. چند اسکناس نو داخل آن بود به سمت جمعیت دویدم. هیچکس از سید روحانی داخل جمعیت خبر نداشت! آن شب راهی اهواز شدم. پول کرایه و شام و... دادم. وقتی به جبهه رسیدم آن پول تمام شد... 💫🌺 💦🥀 🖤🍃|• @Dehghan_amiri20