eitaa logo
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
1.2هزار دنبال‌کننده
13هزار عکس
2.9هزار ویدیو
96 فایل
🕊بنام‌اللہ🕊 🌸شہید محمدرضا دهقان امیرے🌸 🌤طلوع:1374/1/26 🕊شہادت:1394/8/21 💌پیامے‌ازجانب🌼 #نعم_الرفیق 🌼: ✾اگردلتان‌گرفت‌یادعاشوراڪنید ✾ومطمئن‌باشیدڪہ‌تنہابایادخداست‌ڪہ‌دلہاآرام‌مے‌گیرد. خادم ڪانال: @shahid_dehghan_amiri ادمین تبادل: @ashegh_1377
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
🍃🌷🍃 🍃🌷🍃خيلي نترس بود. عمليات والفجر هشت در كنارش بودم. از داخل سنگر فرماندهي، بچه ها را هدايت مي كرد، ولي مي دانستم خليل از اين اخلاق ها ندارد كه از داخل سنگر، عمليات را هدايت كند. بالاخره پيش بيني من درست از آب درآمد. چند لحظه بعد گفت: «پاشو موتور را روشن كن تا راه بيفتيم و برويم خط.» گفتم: الان آتش عراقي ها خيلي سنگين است و نمي شود با موتور به خط رفت. خلاصه هر كاري كردم، نشد. نشست عقب موتور و من هم چراغ موتور را خاموش كردم و حركت كرديم. چند كيلومتري كه رفتيم، ديدم نمي شود جلوتر رفت. به خليل گفتم: «خليل، ديگر نمي شود جلوتر برويم، مي ترسم اتفاقي برايت بيفتد.» خليل به جاي اينكه بگويد برگرديم، گفت: «خب، چراغ موتور را روشن كن تا راحت تر ببيني.» گفتم: «شما فرمانده ما هستي، مي داني كه اگر الان، آن هم اينجا چراغ موتور را روشن كنم، شناسايي مي شويم و گِراي ما را مي زنند، بعدش هم فاتحه.» گفت: «مي دانم، كاري كه مي گويم، بكن.» فقط كاري كه كرد، چفيه دور گردنش را انداخت روي چراغ موتور تا نور كمتر شود. بعد هم حركت كرديم و الحمدالله، سالم رساندمش خط. وقتي هم رسيديم، رفت سراغ سنگرهاي كمين؛ يعني نزديك ترين نقطه به عراقي ها. ديدم رو به عراقي ها ايستاده و دارد سنگر كمين را ترميم مي كند. ديگر دلم طاقت نياورد و گفتم: «قربانت بروم، شما فرمانده طرح و عمليات لشكري، احتياط كن.» يك لبخندي زد و گفت: «نترس، سنگر بچه ها دارد خراب مي شود، الان تمام مي شود.» آن شب فهميدم شهيد خليل، شجاعت و مردانگي را [به صورت عملي] به بچه ها ياد مي دهد». 🌺 @Dehghan_amiri20 🌺
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
✨🌹شما حق ندارید کسی رو بزنید.... یکی از بچه محل ها به شهید بهشتی توهین کرده بود که گرایش به سازمان مجاهدین داشت. با چند تا از بر و بچه ها تصمیم گرفتیم که او را بزنیم و از محل بیرونش کنیم. حاج اسماعیل که شاگرد شهید بهشتی بود، قضیه را فهمید. جلوی ما را گرفت و گفت: شما حق ندارید کسی رو بزنید. اگه حرف دارید، برید بزنید، با منطق باهاشون برخورد کنید... خودش رفت و با او حرف زد و او هم از کرده خود پشیمان شد. 🌺 @Dehghan_amiri20 🌺
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
..............................................🌸🍃 فاصله ای که با شهدا داریم 🌸🍃 « آن روز كه با هم ابراهيم را ديديم، سال ۱۳۶۱ بود و پسرم هفت سال داشت. سوار ماشين بوديم كه من ابراهيم را در پياده رو ديدم. آخرين باري كه ديده بودمش بود. شنيده بودم ازدواج كرده است. سريع از ماشين پياده شديم. رفتم جلو و خيلي گرم شروع به احوال پرسي كردم. پسرم هم با ابراهيم دست داد و حالش را پرسيد. چند جمله اي بيشتر ردوبدل نكرده بوديم كه يك دفعه ديدم صورت ابراهيم سرخ شد. انگار از چيزي ناراحت شده باشد، رويش را برگرداند به طرفي ديگر. برگشتم يك نگاهي انداختم، ديدم زني بدحجاب و لاابالي، با سر و وضع ناجوري جلوي يك كيوسك تلفن ايستاده است. صداي ابراهيم مرا به خود آورد. داشت با ناراحتي مي گفت: «غيرت شوهرش كجا رفته؟ غيرت پدرش كجاست؟ غيرت برادرش كجا؟» بعد هم رو كرد به آسمان و با حال عجيبي گفت: « يم مبادا به خاطر اينها به ما هم ».  [حالا] سال هااز آن روز مي گذرد. پسر من هنوز جمله به جمله آن حرف ها را به خاطر دارد و هنوز هم تحت تأثير همان يك برخورد با ابراهيم است». 🌺 @Dehghan_amiri20 🌺
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
🍃🌹عاشقانه به سبک شهدا.... 💠شهادتت مبارک با چند تا از بچه های سپاه توی یه خونه ساکن شده بودیم. یه روز که حمید از منطقه اومد به شوخی گفتم: «دلم می خواد یه بار بیای و ببینی اینجا رو زدند و من هم کشته شدم. اون وقت برام بخونی، فاطمه جان شهادتت مبارک!» بعد شروع کردم به راه رفتن و این جمله رو تکرار کردم. دیدم از حمید صدایی در نمیاد. نگاه کردم دیدم داره گریه می کنه، جا خوردم. گفتم: «تو خیلی بی انصافی هر روز می ری توی آتش و من هم چشم به راه تو. اون وقت طاقت اشک ریختن من رو نداری و نمی ذاری من گریه کنم حالا خودت نشستی و جلوی من داری گریه می کنی؟» سرش رو آورد بالا و گفت: «فاطمه جان به خدا قسم اگه تو نباشی من اصلاً از جبهه بر نمی گردم». نیمه پنهان ماه، صفحه۳۳ مقام معظم رهبری زن و شوهر هرچه بیشتر به هم محبت کنند زیادی نیست. آن جایی که محبت هرچه زیاد شود ایرادی ندارد، محبت زن و شوهر است. هرچه به هم محبت کنید خوب است و خود محبت هم اعتماد می آورد. مطلع عشق، صفحه ۶۸ 🌺 @Dehghan_amiri20 🌺
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
💠✨ ✨💠امر به منکر!😳😳 یک بار ایشان از خیابان عبور می کردند و در قهوه خانه ای، از گرام یا رادیو ترانه پخش می شد. مردم می روند و به قهوه خانه چی می گویند که آیت الله دارند می آیند. قهوه خانه چی دستگاه را خاموش می کند. مرحوم ابوی می روند و با صدای بلند می گویند: «روشن کنید. چرا خاموش کردید؟!» قهوه خانه چی می گوید: «آقا! ترانه بود؛ خوب نبود.» مرحوم ابوی می فرمایند: «ترسم از این است که روز قیامت خدا از من بپرسد: سعیدی، تو چه کردی که مردم از تو حساب می برند، ولی از من نمی برند؟» بدیهی است که چنین تذکری چه تأثیری دارد. به این ترتیب به افراد می-فهماند که چطور از مخلوق شرم می کنی و از خالق شرم نمی کنی؟ شاهد یاران، ش ۳۲، ص ۵۸، به نقل از فرزند شهید، حجت الاسلام سید محسن سعیدی در کلام امام من از افرادی چون شما، آنقدر خوشم می آید که شاید نتوانم عواطف درونی ام را آنگونه که هست ابراز کنم و قادر نیستم عواطف امثال شما را جواب دهم؛ لکن خداوند متعال قادر است! صحیفه امام، ج۲، ص۲۰۳ 🌺 @Dehghan_amiri20 🌺
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
🌸🍃 🍃🌸اخلاق ناب فرماندهی............. 💠مقام رفتنی است گفت: آقای امینی جایگاه من توی سپاه چیه؟ سئوال عجیب و غریبی بود! ولی می‌دانستم بدون حکمت نیست. گفتم: شما فرمانده‌ی نیروی هوایی سپاه هستین سردار. به صندلی‌اش اشاره کرد. گفت: آقای امینی، شما ممکنه هیچ وقت به این موقعیتی که من الان دارم، نرسی؛ ولی من که رسیدم، به شما می‌گم که این جا خبری نیست!  آن وقت‌ها محل خدمت من، لشکر هشت نجف اشرف بود. با نیروهای سرباز زیاد سر و کار داشتم. سردار گفت: اگر توی پادگانت، دو تا سرباز رو نمازخون و قرآن خون کردی ، این برات می‌مونه؛ ! 🌺 @Dehghan_amiri20 🌺
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
🌹🍀 🍀🌹اخلاق ناب فرماندهی................ 💠زمین را پس بگیرید.... در سال های جنگ، بنیاد شهید به تعدادی از خانواده های ایثارگران در یکی از شهرک های تازه تاسیس تهران زمین می داد. دوستان صیاد شیرازی که از نزدیک وضع مالی او را می دانستند، از رئیس بنیاد شهید خواستند به فرمانده نیروی زمینی که جانباز هم بود، قطعه زمینی اختصاص بدهند. رییس بنیاد هم که از زندگی او بی اطلاع نبود، موافقت کرد. دوستان برای این که او را در مقابل کار انجام شده قرار دهند، وام گرفتند و حتی خود نیز پولی فراهم کردند و دست به کار ساختمان سازی شدند. تا این که در نیمه کار صیاد فهمید. چنان عصبانی شد که حتی صدایش می لرزید. شاهدان ماجرا اذعان می کنند که هر گز او ر ا چنین ندیده بودند. او حتی برای نخستین بار بر دوست قدیمی اش داد زده بود که: «شما چطور توانستید بدون اجازه من دست به چنین کاری بزنید؟» عصبانیتش که فروکش کرد، از آنان عذرخواست. گفت می داند آنان قصد خدمت به او و خانواده اش را داشته اند، اما او چنین استحقاقی ندارد. بعد برای رییس بنیاد شهید نامه ای نوشت به این مضمون:«اکنون در وضعیتی قرار دارم که احساس می کنم به ازای رسیدن به مسکن، بهای گرانی را دارم می پردازم، آن هم ثمره همه مجاهدت های فی سبیل اللهی (که اگر خداوند آن را تایید فرماید) که قلبم رضایت نمی دهد چنین شود. لذا با توجه به این که خدا می داند، نه تنها خود را لایق چنین عنایاتی از جمهوری اسلامی نمی دانم بلکه هم چنان مدیون هستم و باید تا روزی که نفس در بدن دارم، عاشقانه به اسلام عزیز خدمت نمایم. قاطعانه اقدام فرمایید که ساختمان نیمه کاره مسکن این جانب را از طرف بنیاد شهید تحویل گرفته و فقط مخارجی را که اضافه بر وام واگذاری (مبلغ چهارصد هزار تومان) هزینه شده است، به ما پرداخت نمایند تا به صاحبانش مسترد نمایم» 🌺 @Dehghan_amiri20 🌺
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
🌸🍃 🌸🍃روح ایثار آخرین مسئولیت شهید پلارک، دسته بود. در عملیات والفجر۸ از ناحیه دست و شکم مجروح شد، اما کمتر کسی می‌دانست که او مجروح شده است. اگر کسی درباره حضورش در جبهه از او سوال می‌کرد، طفره می‌رفت و چیزی نمی‌گفت. یک دفعه در جبهه خواستیم از یک رودخانه رد شویم. زمستان بود و هوا به شدت سرد، پلارک رو به بقیه کرد و گفت: «اگر یک نفر مریض بشه، بهتراز اینه که همه مریض بشن.» یکی‌یکی بچه‌ها را به دوش کشید و به طرف دیگر رودخانه برد. آخر کار متوجه شلوار او شدیم که یخ زده بود و پاهایش خونی شده بود. 🌺 @Dehghan_amiri20 🌺
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
✨💠 💠✨فاصله ای که با شهدا داریم غلامرضا ظهرا که می خواست بره خونه ساعتای ۲ تا ۵ می رفت رو تاکسی پدرش کار می کرد پدرش می گفت: "من اصلا ازش نمی پرسیدم چقدر پول در اوردی یا پولارو چی کار می کنی، با خودم می گفتم بالاخره جوونه ... نوش جونش .بذار بره خوش باشه .بعداز شهادتش فهمیدم  با اون پولی که خودش در می اورده می رفته به فقرا و بیچاره ها کمک می کرده.. غلامرضا محله فقیر نشین رو شناسایی می کرد و برا بچه ها کیف و کفش می خریده...   وقتی که برای اولین مراسمش تو مسجد قدس یه عده فقیر و بیچاره اومده بودن  تعجب کردم.با خودم گفتم  اینا نه بسیجی هستن، نه مسجدی، نه فامیلامونن!  اینا کین؟ یکی شون تسلیت گفت. سوال کردم ببخشید شما پسر منو از کجا می شناسید؟ گفت: ما ایشونو نمی شناختیم از رو بنرش فهمیدیم شهید شده! این آقا تابستونا می اومد برا بچه های ما بستنی می خرید.مهر ماه که می شد برا بچه های ما کیف و کفش می خرید..." شیعه یعنی غلامرضا...به مولاش علی(علیه السلام) واقعا اقتدا کرد.تو شجاعتش! درس خوندنش! اخلاقش! مردونگیش! 🌺 @Dehghan_amiri20 🌺
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
💠✨ ✨💠پلاستیک به جای ساک ورزشی حدود سال ۱۳۵۴بود که مشغول تمرین بودیم که ابراهیم وارد سالن شد و یکی از دوستان هم بعد از او وارد سالن شد و بی مقدمه گفت: داداش ابراهیم ، تیپ وهیکلت خیلی جالب شده.وقتی داشتی تو راه می اومدی دوتا دختر پشت سرت بودن و مرتب از تو حرف می زدن،شلوار وپیراهن شیک که پوشیده بودی و از ساک ورزشی هم که دستت بود، کاملاً مشخص بود ورزشکاری. ابراهیم با شنیدن این حرفها یک لحظه جاخورد. انگار توقع چنین حرفی را نداشت و خیلی توی فکر رفت. ابراهیم از آن روز به بعد پیراهن بلند و شلوار گشاد می پوشید و هیچ وقت هم ساک ورزشی همراه نمی آورد و لباس هایش رو داخل کیسه پلاستیکی می ریخت.هر چند خیلی از بچه ها می گفتند : بابا تو دیگه چه جور آدمی هستی؟! ما باشگاه می ائیم تا هیکل ورزشکاری پیدا کنیم و... ، تو با این هیکل روی فرم این چه لباس هایی است که می پوشی؟ ابراهیم هم به حرفهای اونها اهمیتی نمی داد و به دوستانش توصیه می کرد:اگر ورزش رو برای خدا انجام بدین عبادت است و اما اگر به هر نیت دیگری باشین ضرر خواهید کرد. البته ابراهیم در جاهای مناسبی از توانمندی بدنی اش استفاده می کرد .مثلاً ابراهیم را دیده بودند در یک روز بارانی که آب در قسمتی از خیابان جمع شده بود و پیرمردها نمی توانستند از آن معبر رد شوند ، ابراهیم آنها را به کول می گرفت و از اون مسیر رد می کرد. 🌺 @Dehghan_amiri20 🌺
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
🌸✨ 🌸✨اخلاق ناب فرماندهی...... محمد ابراهیم داشت محوطه رو آب وجارو میکرد رفتم به زحمت جارو را ازش گرفتم.ایشون هم ناراحت شدوگفت:بذار خودم جارو می کنم اینجوری بدی های درونم جارو میشه.... کار هرروزش بود .... 🌺 @Dehghan_amiri20 🌺
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
🌹✨ ✨🌹ناگفته هایی از شجاعت رزمندگان دشمن اقدام به ضد حمله شديدی كرده بود. در آن لحظه حاجی از من پرسيد:‌ «ساعت چند است؟» گفتم: «ظهر شده است» ناگهان در همان شرايط تيمم كرد و به نماز ايستاد. گفتم: «مگر خدا در اين شرايط نماز را از آدم خواسته؟» گفت: «شيرينی نماز، در اول وقت آن است.» نماز را شروع كرد و در قنوت بود كه ناگهان خمپاره‌ای در چند متری ما به زمين نشست. با شنيدن صدای سوت خمپاره به سرعت سينه خيز رفتم. بعد از انفجار خمپاره گرد و خاك شديدی به پا شده بود. بعد از برطرف شدن گرد و خاك حاجی را ديدم كه هنوز در قنوت است. بسيار تعجب كردم و بعد از نماز از او پرسيدم: «چرا هنگامي كه خمپاره افتاد خيز نرفتيد؟» گفت: «فرزندم اگر قرار باشد من به شهادت برسم چه اين جا باشد چه جای ديگر؛ به وسيله خمپاره باشد يا چيز ديگر، تا قضا و قدر الهی نباشد هيچ آسيبی نخواهد رسيد». 🌺 @Dehghan_amiri20 🌺