🕊شہیدمحمدرضادهقانامیرے🕊
🍃📽| #مصاحبه... #قسمت_ششم مصاحبه تفصیلی خبرگزاری تسنیم با #خواهر_و_مادرشهید✨🦋 👇🌱💜
🍃📽| #مصاحبه...
نحوه شهادتش را چگونه متوجه شدید؟
💜از آن روزی که #محمدرضا رفت به اعضای خانواده میگفتم منتظر #محمدرضا نباشید #محمدرضا برنمیگردد.
من هر سال برای محمدرضا یک شال گردن میبافتم. امسال هم دخترم کاموایی خرید که برای محمدرضا شال گردن ببافم. حدودا 50 سانت از شال گردن را بافتم ولی اصلا دلم نبود. به خودم میگفتم من این را میبافم ولی برای #محمدرضا نیست و قلبم به این مسئله آگاهی میداد و تمام آن 50 سانت را شکافتم که حتی دخترم به من اعتراض کرد و گفت: محمدرضا زودتر از بقیه برمیگردد.
پیش خودم گفتم #محمدرضا که برنمیگردد برای چه برایش شال گردن ببافم, این یک حسی بود که من داشتم و دلیلش را نمیدانستم.
صبح پنجشنبه در دانشگاه بودم و آنقدر حالم بد بود که برای اولین بار بعداز 45 روز از رفتن #محمدرضا داستان رفتنش به سوریه را برای یکی از همکلاسیهایم گفتم.
بعد از تعریف داستان همکلاسیام شروع به گریه کرد و من هم همراه او گریه میکردم و احساس میکردم که یک اتفاقاتی در این عالم در حال رخ دادن است و با تمام وجودم این قضیه را احساس میکردم.
ساعت 2 بعد از ظهر که به خانه آمدم مشغول آماده کردن وسایل ناهار بودم که یک لحظه حال عجیبی به من دست داد و ناخوداگاه قلبم شکست و شروع به گریه کردم و احساس کردم دیگر #محمدرضا را نمیخواهم و انرژی عظیمی از من بیرون رفت.
این حالت که به من دست داد خیلی منقلب شدم و رو به قبله برگشتم و یک سلام به اباعبدالله دادم و با یک حالت عجیبی گفتم خدایا راضیام به رضای تو و گفتم آنچه از دوست رسد نیکوست و نمیدانم چرا این حرفها را با خودم زمزمه میکردم.
از ساعت حدود سه و نیم بعد از ظهر به بعد لحظه به لحظه حالم بدتر میشد ساعت 7 بعد از ظهر که شد من در آشپزخانه بودم و گریه میکردم و نمیدانم چرا این حالت را داشتم.
آن شب, شب خیلی سختی بود و خیلی سخت به من گذشت و سعی کردم با خواندن دعای کمیل و زیارت عاشورا خودم را آرام کنم که حالت من بازخوردی در خانه نداشته باشد.
همیشه هر اتفاق خاصی که میخواست در خانه اتفاق بیفتد اخوی بزرگم آقامحمدعلی که #شهید شده قبل از وقوع آن به ما اطلاع میداد.
آن شب هم ایشان به خواب من آمد.
بعد از نیمههای شب بود که خواب دیدم که خانه ما خیلی روشن است و حتی یک نقطه تاریکی وجود ندارد و من دنبال منبع نور میگردم که این منبع نور اصلا کجاست؟
بعد از پنجره آشپزخانه بیرون را نگاه کردم و دیدم دسته دسته شهدایی که من میشناسم با حالت نظامی و سربلند و چفیه در حال وارد شدن به خانه هستند و من هم در شلوغی این همه آدم دنبال منبع نور میگشتم.
بعد برگشتم و دیدم که نور از عکسهای دو تا اخویهایم که روی دیوار بود از قاب عکس اینها منتشر میشود و دیدم برادرم ایستاده و یک دشداشه بلند حریر تنش است و با یک خوشحالی و شعف فراوان و چهرهای نورانی من را با اسم کوچک صدا زد و گفت: «اصلا نگران نباش! #محمدرضا پیش من است»
و دو، سه بار این جمله را تکرار کرد. من آن شب از ساعت دو با این خواب بیدار شدم و تا صبح در خانه راه میرفتم و اشک میریختم و دعا میخواندم.
تا ساعت 8 صبح که دیگر نتوانستم تحمل کنم...
#ادامه_دارد...😌
#شهید_محمدرضا_دهقان🦋💐
#تسنیم🌸
☔️🌙|•° @dehghan_amiri20
🕊
🕊
💦دستمزدش رو که دویست هزارتومن میشد.....
دانشگاه که قبول شدم، خانواده به من یک گوشی هدیه دادند. اما گوشی کیفیت نداشت و زود خراب شد. خیلی ناراحت بودم.
#محمدرضا متوجه شد. از قبل در جایی کار کرده بود و دستمزدش را که دویست هزار تومان میشد، کم کم پس انداز کرده بود. آن پس اندازش را برداشت و همراه با پدرم رفتند و برایم گوشی جدید دیگری خریدند.
خیلی خوشحال شده بودم. چند ماه که گذشت جریان آن را فهمیدم.
#خاطرات_شهید_دهقان
#برگرفته_از_کتاب_ابوصال
#خواهر_شهید
🌸 @Dehghan_amiri20🌸
🕊🕊🕊
🕊🥀#خاطره....
💦☂درعمل محمدرضا خودرا سرباز واقعی امام زمان نشان داد
یک روز در محوطه مشغول خادمی بودیم که بیسیم زدند حاج حسین یکتا آمده و سریع خود را برسانید، ماهم با کلی ذوق و شوق خودمان را رساندیم. وقتی رسیدیم تازه داشت از ماشین پیاده می شد. می دانستم که حاجی همیشه با خدام شوخی می کند. #محمدرضا را جلو فرستادیم، حاج حسین بغلش کرد و یکی دوتا مشت محکم پشتش زد و به شوخی گفت که این ها خادم هستند، هر چی بزنیدشان چیزی نمی گویند، #محمدرضا فقط می خندید. وقتی که دور هم نشستیم، او سفارش کرد که شما اگر الان اینجا هستید، خط مقدم سرباز امام زمان(عج) هستید و از میان آن همه آدم انتخاب شده اید و قدرش را بدانید. آن موقع فقط خوشحال بودیم که حاج حسین این حرف را به ما زده، اما در عمل #محمدرضا خود را سرباز واقعی امام زمان(عج) نشان داد و نتیجه اش را گرفت، شهید شد..!!
#به_نقل_ازپدرشهید💜
#شهیدمحمدرضادهقان_امیرے🌷
🖤🍃|• @Dehghan_amiri20
❁برای👈 شهیدشدن
قبل ازهرچیزبایدشهیدانه 👉زندگی کرد❁
🌸🍃بهش گفتم پسرم حالا می موندی بعداز تمام شدن دانشگاهت می رفتی.
#محمدرضا گفت:
مادر!صدای هل من ناصر ینصرنی امام حسین رو الان دارم می شنوم،بعد شما میگین دوسال دیگه برم؟
شاید ا ون موقع دیگه محمد رضای الان نبودم...
آ خرین باری که تماس گرفت گفت :مادر!دعا کن شهید بشم.
مادر جواب داد:برای شهید شدن باید اخلاص داشته باشی.
محمد رضا گفت :
ا ین دفعه واقعا دلم رو #خالص کردم وهیچ دلبستگی ندارم...
🕊#شهیدمحمدرضادهقان_امیری🥀
💦#ظرافتهاےفکرےاخلاقےشهدا☂
✨#سالروزشهادت🌷
💟🍃|• @Dehghan_amiri20
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚
🌹 شهید محمدرضا دهقان امیری🌹
🌸 چوب غیرتمندی 🌸
ساعات بازدید از گردان تخریب نه تا یازده شب بود.
در حال استراحت بودیم که خبر دادند گروهی از خواهران پشت در گردان هستند و می خواهند بازدید بروند، آن هم پنجاه نفر. همگی خسته و خابالود بودیم، ساعت دوازده هم پست داشتیم، نمی توانستیم آن همه خواهر را در تاریکی رها کنیم، همه غیرتی شده بودند، #محمدرضا و یکی از دوستان داوطلب شدند تا به آنجا بروند.
تا آنها برسند خواهران هر جور که بود در را باز کردند و وارد گردان شدند. از آن طرف ناگهان هوا خراب شد و باران شدیدی بارید که باعث شد جوی کوچکی راه بیفتد.
به ما بیسیم زدند که سیل آمده و ما در گردان تخریب مانده ایم، گر چه کمی پیاز داغش را زیاد کرده بودند. شارژ بی سیم شان هم تمام شد و نگرانی ما دو برابر شد.
در حالی که از اوضاع آنها بی خبر بودیم به فرماندهی اطلاع دادیم. با ماشین دنبالشان رفتند و وقتی آن ماجرا تمام شد، مسئولان مارا شماتت کردند، چوب غیرتمندی مان را خوردیم.
« دوست شهید »
@Dehghan_amiri20
🕊شہیدمحمدرضادهقانامیرے🕊
🌼 #نعم_الرفیق 🌼 « بخشش زیبا » دانشگاہ ڪہ قبول شدم، خانوادہ بہ من یڪ گوشے هدیہ دادند. اما گوشے ڪیفی
🌼 #نعم_الرفیق 🌼
« یڪ ڪارت»
یڪ سال فقط یڪ ڪارت براے ورود بہ بیت رهبرے دادند.
من اصرار داشتم ڪہ #محمدرضا برود.
بعد از مشورت، او انتخاب شد. خواهرش میخواست ڪہ او را بفرستم اما نمے شد.
تا فهمید ڪہ رضایت دادیم ڪہ برود، سر از پا نمیشناخت. دوم دبیرستان بود.
اولین بارش بود ڪہ تنها میرفت. وقتے از بیت برگشت، چشم ها و صورتش قرمز شدہ بودند.
از روحیاتے ڪہ در او میشناختم، مطمئن بودم ڪہ مسیر بیت تا خانہ را گریہ ڪردہ و از دیدن چهرہ ے رهبر منقلب شدہ است.
هرچہ اصرار ڪردیم از فضاے آنجا بگوید و دلیل گریہ هایش چیست، اما یڪ ڪلام هم حرف نزد.
پافشارے ما را ڪہ دید با حالت شوخے گفت: شیر ڪاڪائو و ڪیڪش خیلے خوشمزہ بود..!!
« مادر شهید »
┈•••••✾•••🌿🌸🌿•••✾•••••┈
شهید محمدرضا دهقانامیرے
☘️ @dehghan_amiri20 ☘️
┈•••••✾•••🌿🌸🌿•••✾•••••┈
🌼 #نعم_الرفیق 🌼
💦شیطنت هایت شبیه محمد رضای من است...
عاشق دایی هایش بود و نسبت به دو دایی شهیدش ارادت خاصی داشت.
از نظر اخلاقی شباهت هایی به دایی هایش داشت. در متانت، ادب و مقیّد بودن شبیه دایی بزرگش #شهید_محمدعلی_طوسی بود. اما در پر جنب و جوش بودن و شیطنت هایش به دایی کوچکش #شهید_محمدرضا_طوسی رفته بود. طوری که پدربزرگش به او میگفت: #محمدرضا شیطنت هایت شبیه #محمدرضای من است..!!
#خاطرات_شهید_دهقان
#برگرفته_از_کتاب_ابوصال
#مادر_شهید
┈•••••✾•••❀♥❀•••✾•••••┈
@dehghan_amiri20
┈•••••✾•••❀♥❀•••✾•••••┈
🌼 #نعم_الرفیق 🌼
💦محمدرضا هم توفهرست بود...
یکی از همکارانم برای مدرسه ی غیر دولتی اش چند نیرو میخواست. تعدادی را معرفی کردم، #محمدرضا هم در فهرست بود. از قبل به او گفتم که در مصاحبه اش اسم من را نیاورد. قول داد.
وقتی که رفت و نوبت مصاحبه اش شد از او پرسیدند که اگر دانش آموز چهارم ابتدایی شیطنت کند، به عنوان یک مربی تربیتی چه می کنید..؟!
او هم بدون هیچ ملاحظه ای برگشت و گفت: آن قدر بچه را کتک میزنم تا جانش درآید. به خاطر همین جمله اش رد شد. چند وقت بعد که از طریق همکارم جریان را شنیدم به او گفتم که چطور مربی میخواستی بشوی که بچه مردم را کتک بزنی..!!؟
برگشت و گفت من که نمیتوانم دروغ بگویم و کلی خندید. در حین جدّیت کار، شوخی میکرد و سخت نمیگرفت.
کاری را که دوست داشت انجام میداد.
#برگرفته_از_کتاب_ابوصال
┈•••••✾•••❀♥❀•••✾•••••┈
@dehghan_amiri20
┈•••••✾•••❀♥❀•••✾•••••┈
🌼 #نعم_الرفیق 🌼
دوساله بود که او را همراه خودم برای نماز عیدفطر به مسجد محل بردم، که چند قدمی خانه، وسط کوچه بود. کلی خوراکی و اسباب بازی برایش برداشتم تا مشغول شود..
در قنوت رکعت اول، حواسم به سمت محمدرضا کشیده شد و از لای انگشتان دسته نگاهش کردم. بچه خوش خوراکی بود، خوراکی هایش را مشت می کرد و می خورد.
اواخر رکعت اول بود که متوجه شدم #محمدرضا نیست. با نگرانی نمازم را تمام کردم.
محمدرضا را از صف اول بغل کردم و به سرعت از مسجد خارج شدم و حواس پرت، پابرهنه به خانه برگشتم.
#محمدرضا همه مهرها را برده در صف اول روی هم سوار کرده بود و داشت با آنها بازی می کرد. بچه بازیگوشی بود و کنترلش سخت..
تشخیص دادم او را با خودم به مسجد و هیئت نبرم، اما سعی کردم خانه را شبیه مسجد و هیئت کنم...
نقل از مادر شهید
┈•••••✾•••❀♥❀•••✾•••••┈
@dehghan_amiri20
┈•••••✾•••❀♥❀•••✾•••••┈
🌼 #نعم_الرفیق 🌼
خانواده ام عازم حج شدند. در خانه تنها بودم، به رفقا زنگ زدم و قرار یک دورهمی دوستانه گذاشتیم. #محمدرضا هم سریع خودش را با موتور رساند.
آن شب بچه ها که شام را خوردند همگی رفتند، فقط او و یکی از رفقا ماند. تا صبح بیدار ماندیم و گپ زدیم و خندیدیم، نگذاشت که تنها باشم و این معرفتش همیشگی بود.
#برگرفته_از_کتاب_ابوصال
#دوست_شهید
┈•••••✾•••❀🖤❀•••✾•••••┈
@dehghan_amiri20
┈•••••✾•••❀🖤❀•••✾•••••┈
🌼 #نعم_الرفیق 🌼
سعی می کردم اعتقادات را به شکل عملی در وجود فرزندانم پرورش دهم،بچه ها می دانســـتند اگر مادر پوشش تیره و مشکی دارد،یعنی عزا و ماتم است..
شب شهادت یکی از امامان بود و من مشکی پوشیده بودم. آن موقع دو فرزند داشتم؛ #محمدرضا هفت و خواهرش یازده ساله بود. برایشان از آن امام تعریف کردم. به دقت گوش کردند و موقعیت آن شب را فهمیدند،اما همسایه بغلی ما جشن گرفته بود و آهنگ های شاد را با صدای بلند پخش می کرد.
نگران شدم مبادا در تصور کودکانه آنها دوگانگی ایجاد شود،بنابراین از قبح شکنی عمل همسایه در شب شهادت گفتم. مهدیه تصمیم گرفت تا امر به معروف کند سمت خانه همسایه رفت،محمد که نسبت به خواهرش تعصب داشت،رفت و مراقب او بود که اگر اتفاقی برایش افتاد،کمکش کند. تذکر آن ها نتیجه داد و صدای آهنگ قطع شد.
نقل از مادر بزرگوار شهید
┈•••••✾•••❀♥❀•••✾•••••┈
@dehghan_amiri20
┈•••••✾•••❀♥❀•••✾•••••┈
🌼 #نعم_الرفیق 🌼
در یـکـی از سـفـرهـای راهـیـانِ نــور،کـنـارِ یـک پـاسـگـاهِ پـلـیـس در بـیـابـانـی خــلـوت تـوقـف کـردیـم و چـادر زدیــم.
هــمـه داخـل چـادر خـوابـیـدیـم،امـا او بـیـرون خـوابـیـد.
نـیـمـه شـب از صـدای نـفـس هـای عـجـیـبـی از خـواب پـریـدم و نـگـران شـدم،لایِ پـرده چـادر را کـنـار زدم و دیـدم کـه کـسـی عـظـیـم الـجـثـّه بـا دهـانـی بـاز کـه نـفـس نـفـس مـی زد بـالای ســر #مـحـمـدرضـا خــم شـده و بـا چـشـمـانـش بـه صـورتِ او زُل زده اســت، #مـحـمـدرضا بـیـدار بـود امـا از تـرس جُـنـب نـمـی خـورد،آن لـحـظـه تـنـهـا کـاری کـه تـوانـسـتـم انـجـام دهـم ایـن بـود چـنـدبـار پـشـت هـم دسـت بـزنـم،سـگ از صـدای دسـت زدنـم تـرسـیـد و رفـت.
وقـتـی اوضـاع آرام شــد مـرا صـدا زد و بـه سـمـتـم آمـد و بـا حـالـتـی بُــهـتزده مـیگـفـت کـه آن سـگ چـه از جـانـش مـیخـواسـتـه کــه آنـطـور بــه او خـیـره شـده بــود...
نـقـل از مــادرِ بـزرگــوارِ شــهـیـد
🌸خــاطــراتِ ابــووصــال
┈•••••✾•••❀♥❀•••✾•••••┈
@dehghan_amiri20
┈•••••✾•••❀♥❀•••✾•••••┈