eitaa logo
دهڪده ‌مثبت
3.3هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.7هزار ویدیو
13 فایل
یه دهڪده مثبت، تا توے اون یه زندگی آروم‌ و بدور از افڪار منفی رو تجربه ڪنی♥️ پیشنهادات وارسالی‌هاے زیباتون رو اینجا می‌خونم🌱 @Goolnarjes313 https://harfeto.timefriend.net/16851976543119 لطفامعرفی‌مون کن @Dehkade_mosbat
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :رَجَبٌ شَهرٌ عَظيمٌ تُضاعَفُ فيهِ الحَسَناتُ ما لا تُضاعَفُ في غَيرِهِ. 🍀پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :رجب، ماه بزرگى است. حسنات ، در آن [ ، به گونه اى ]افزوده مى شوند كه در غير آن، چنان افزوده نمى شوند . 📚حكمت نامه پيامبر اعظم صلَّي الله عليه و آله و سلّم جلد ششم، صفحه 302 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
▪️امام هادى عليه السلام : نَحنُ كَلِماتُ اللّه الَّتي لا تَنفَدُ ، وَلا تُدرَكُ فَضائِلُنا . 🥀 امام هادی علیه السلام:ما كلمات خدا هستيم كه پايان نمى پذيرند و فضيلت هاى ما درك نمى شوند. ▪️شهادت دهمین پیشوای متقین امام علی نقی(علیه السلام) بر شما تسلیت باد▪️ 📚بحار الأنوار : ج 24 ص 174 ح 1 . علیه السلام 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
🔸پرستار اتاق احیا نوزادان، خودکار را روی برگه ها گذاشت و از روی صندلی بلند شد. آرام شانه های ضحی را نوازش کرد و بچه را از ضحی گرفت. ساعت را نگاه کرد. طبق دستور پزشک، باید دو دقیقه دیگر لوله تنفسی را جدا کند. صدای چرخ تخت نوزاد در سالن پیچید. پرستار نوزادان، قُلِ دیگر را آورد. نگاهی به ضحی انداخت که روبروی بچه مرده، اشک می ریخت. برای عوض شدن فضا شروع به حرف زدن کرد: - به به.. چه بچه ساکت و آرومیه. بیا ببین ضحی جون. با اینکه زود به دنیا اومده ولی حسابی تو پره. شما خودت خانم دکتری از این چیزا زیاد دیدی. این چه حالیه عزیزم دست ضحی را گرفت و او را بالای سر نوزاد برد. ضحی اشک هایش را کنار زد و دستش را برای گرفتن نوزاد جلو برد. پرستار، پتوی بیمارستان را روی نوزاد مرتب کرد و همین طور که قربان صدقه اش می رفت گفت: - شش انگشتی هم هست ماشاالله. خدا حفظش کنه. ضحی به پاهای کوچک نوزاد نگاه کرد. پرستار، بچه را از ضحی گرفت و طبق دستورالعمل، او را داخل دستگاه گذاشت. 🔹پرستار اتاق احیا، لوله اکسیژن را از نوزاد دیگر جدا کرد. نوزاد مرده را به طور کامل، لای ملحفه و پتویی پیچید و آن را روی تخت متحرک نوزاد گذاشت و دستگاه اکسیژن را سرجایش برد. ضحی جلو رفت. پتو را کامل کنار زد. نگاهی به انگشتان پای نوزاد انداخت. تعجب کرد. دو انگشت دست راستش را وسط قفسه سینه نوزاد گذاشت و آن را لمس کرد. به سرعت بچه را بدون ملحفه و پتو از روی تخت بلند کرد. بسم الله گفت و زیر لب دعای فرج را خواند: الهی عظم البلاء .. با دست چپ، زیر کتف راست نوزاد را گرفت. سر و کتف بچه از یک طرف و پاهایش از طرف دیگر دست ضحی آویزان شد. قبل از اینکه پرستار بخواهد اعتراض کند و بچه را از ضحی بگیرد، چنان ضربه محکمی به گُرده بچه زد که سر و پاهای بچه روی دست ضحی پرش گرفت. پرستار خیز برداشت که بچه را از دست ضحی بگیرد. ضحی سر چرخاند و فریاد زد: - شهین چند لحظه؛ ادامه دعا را خواند: یا مولانا یا صاحب الزمان. الغوث الغوث... ضربه محکم دیگری به گرده بچه زد. چیزی از دهان نوزاد بیرون پرید. بلافاصله بچه را روی تخت خواباند. دو انگشتش را وسط قفسه سینه گذاشت تا عملیات احیا را انجام داد و با بغض ادامه داد: یا ارحم الراحمین بحق محمد و آله الطاهرین. پرستار دستگاه اکسیژن را از جایش برداشت و جلو آورد. بچه تکانی خورد و دهانش به گریه باز شد. دستان ضحی از حرکت ایستاد و دستان پرستار، به تقلا افتاد تا نوزاد احیا شده را سر و سامان دهد. هر دو پرستار از خوشحالی مدام به ضحی آفرین می گفتند و ضحی لابلای این تحسین ها، از اتاق خارج شد. 🔻عمل خانم پناهی هنوز تمام نشده بود. در اثر آرام بخشی که تزریق کرده بودند، زیر ماسک اکسیژن به خواب رفته بود. سحر از اتاق عمل بیرون آمد و لباس عوض کرد. ضحی در حال خودش نبود. به دیوار تکیه داده و غرق ذکر شده بود. سحر به سمت اتاق احیا رفت. چند دقیقه طول کشید تا از اتاق بیرون بیاید. به سمت ضحی رفت. هر دو دست ضحی را گرفت و به سمت خود کشید و او را در آغوش گرفت. صدای پرهام آمد که با عصبانیت، هر که را سر راهش می دید توبیخ می کرد که "پس شما اینجا چه غلطی می کنین." سحر ضحی را رها کرد و به در شیشه ای که سایه پرهام، پشت آن پیدا شده بود، خیره شد. در باز شد و پرهام به همراه مسئول بخش، وارد شدند. پرهام با دیدن ضحی، غیض کرد و توپید که: - شما کودوم جهنم دره ای بودین که هر چی باهاتون تماس گرفتن جواب ندادین؟ مگه مسئول ایشون شما نبودین؟ و همین طور که فاصله اش را با ضحی کم می کرد ادامه داد: - همان روز اول بهتون گفتم این مسئولیت سنگینیه اگه از عهده اش برنمی یان بدم به کس دیگه. نگاهی به سحر انداخت و با لحن ملایم تری گفت: - شما اینجا چه می کنین؟ مگه الان شیفت شماست؟ چرا بدون هماهنگی شیفتاتونو با هم عوض کردین؟ و به مسئول بخش اشاره کرد: - ایشون می تونن برن. تا ببینم تکلیف بقیه رو روشن کنم. 🔸آقای پرهام، همان طور که به سمت اتاق احیا می رفت، شماتت بار گفت: - برگردید ترم اول واحدهای مامایی تون رو مجدد پاس کنین به جای اینکه کتابهای تخصصی زنان بخونید. رفوزه رشته مامایی چطور می خاد جراح زنان بشه. 🔺از گلوی هیچکس، صدایی بیرون نیامد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
▪️سلام بر امام زمانم▪️ 🥀آقاجان تسلیت می گویم شهادت جد بزرگوارتان امام هادی(علیه السلام) را 🏴مهدی جان امروز کجا خیمه عزا برپا کرده ای؟ شاید سامرا کنار مضجع نورانی جدتان هستی! مولاجان التماس دعا هر کجا هستی یاد ما هم باش. سامرا رفتی یاد ما هم باش. مهدی جان سرتان سلامت. دردتان به جانم. ✨آقا جان دلمان را در این ماه چنان نورانیتی ببخش؛ که از تمام بدی ها پاک شود وبرای مهمانی ماه خدا آماده گردد. ارواحناله الفداء علیه السلام 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
✍️ ارتباط کلامی 🌺برای رساندن صحیح پیام خود به مخاطب و تأثیر گذاری بر او، نکاتی را باید رعایت کرد. - یکی از آن موارد، ریختن کلمات و جملات در قالب های مناسب است. انواع قالب های زبانی مختلف و متفاوت وجود دارد. این قالب ها با داشتن بار معنایی و ظرفیتی که دارند، در ایجاد رابطه موفق میان افراد می تواند متفاوت عمل کند. هر کدام تأثیر خاص خود را بر جای بگذارد. 🍀بنابراین شایسته است با دقت نظر، از آن ها استفاده کرد. از آن جمله این قالب های زبانی می توان به موارد زیر اشاره کرد: 🍃1- قالب سؤالی(به همراه درخواست) (دیگر انار نیست؟ ) 🍃2- قالب دستوری ( انار را بیاور) 🍃3- قالب مؤدبانه (لطفا انار بیاور) 🍃4- درخواستی پرسشی (میشه انار بیاری؟) 🍃5- پرسشی (می خوای انار بخوری؟) 🍃6- غیرمستقیم (می دونی روز جمعه، ناشتا انار خوردن خوب است.) بنابراین برای داشتن یک رابطه صمیمی و زیبا در یک خانواده، نیز باید در نحوه سخن گفتن خود دقت کرد. 🌸کلمات و جملات را در قشنگترین و زیباترین قالب زبانی ریخت و بر زبان آورد. تا مخاطب ما برایش دلپذیر و خوشایند باشد. در این میان این دقت کلام، میان همسران از اهمیت فوق العاده ویژه ای برخوردار است، تا خانواده کانونی گرم و صمیمی برای همه اعضای آن باشد. 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
🔺پرهام وارد اتاق شد و نگاهی به دو نوزادی که روی تخت بودند انداخت. به سمت پرستار نوزادان برگشت و گفت: - کجاست؟ پرستار اشاره به نوزاد روی تخت کرد. پرهام مجدد نگاهی انداخت و سرش را به سمت پرستار برگرداند و معترضانه گفت: - این که زنده است! 🔹 پرستار دیگر، باند تا شده ای را از کنار نوزاد برداشت. دستش را جلوی صورت پرهام گرفت و باند را باز کرد. دستش به وضوح می لرزید. پرهام بدون اینکه تغییری در چهره اش ایجاد کند، به حرفهای پرستار گوش داد. به انگشت ششم نوزاد که اندازه ای کمتر از یک عدس داشت نگاه کرد و بی هیچ حرفی از اتاق خارج شد. چشم غره ای به ضحی رفت و به سمت در شیشه ای حرکت کرد. دمپایی را در آورد و خارج شد. تن و بدن همه از حضور سنگین و توبیخ کردن های رئیس بیمارستان به لرزه ای نامحسوس افتاده بود. بعد از چند دقیقه از رفتن پرهام، همهمه در سالن پیچید: - به خیر گذشت - خدا به خیر کنه و معلوم نیست حالا چی می شه - اگه مرده بود چیکار می خواست بکنه 🔸 ضحی، به سمت در خروجی رفت. چادر و کیفش را از روی زمین برداشت. دمپایی را در آورد و کفش هایش را پوشید. در شیشه ای باز شد. سحر را روبروی خودش دید. نگاهش به لباس مخصوص اتاق عمل افتاد. کفش هایش را مجدد در آورد و با صدایی که از خشم، کمی می لرزید، آرام غرید: - هیچ کوهی تا ابد کوه نمی مونه خصوصا اگه شنی باشه. کوه شنی ات فرو می ریزه دکترپرهام. 🔻سحر حرفی نزد. حتی با نگاه. فقط به ساعتش نگاه کرد و به همراه ضحی، وارد اتاق رختکن شد. روی یکی از صندلی های راحتی داخل اتاق نشست. زانوانش را تا کرد و پاهایش را داخل شکمش داد و به یک طرف صندلی لم داد: - حالا کجا می خوای بری؟ - ریکاوری 🔹ضحی این را گفت. روپوش اتاق عمل را داخل محفظه مخصوصش انداخت و به سمت اتاق ریکاوری حرکت کرد. خانم پناهی، آرام خوابیده بود. پرستار مسئولش گفت که تا دو ساعت دیگر بیدار نخواهد شد و بهتر است که به خانه برود. به رختکن برگشت. ساعت شیفت تمام شده بود. ماندن در بیمارستان با آن وضعیتی که پیش آمده بود، به صلاح نبود. نیازی هم به حضور ضحی نبود. چادرش را سر کرد و به همراه سحر، راه خروج را در پیش گرفت. طبقات را پایین رفت و از راهرو گذشت. وارد حیاط بیمارستان شد. نفس عمیقی کشید و به آسمان صافی که به شب نشسته بود، نگاهی انداخت. دلش نمی خواست با سحر حرفی بزند. فکر اینکه چه کسی گوشی اش را بیصدا کرده بود، در سرش می چرخید و می ترسید هر حرفی، باعث شود این فکر، بر زبانش جاری شود. سحر هم سکوت کرده بود و هیچ حرفی از اتفاقاتی که افتاده بود نمی زد. 🔸حیاط بیمارستان را طی کردند و به اتاق نگهبانی رسیدند. آقای پناهی با دست بسته، روی صندلی نشسته بود. ضحی خواست وارد اتاق شود اما سحر، بازویش را گرفت. داخل اتاق عمل، شنید که پناهی به ضحی حمله کرده. سحر ترسید این بار پناهی به جای دستهایش که بسته بود، با کله به سمت ضحی حمله ور شود و جلوی ورود ضحی را گرفت. اول باید به پناهی می گفت همین ضحی بود که جان پسرت را نجات داد. باید می گفت بچه مرده ای را که به بیمارستان آورده بودی، همین ضحی زنده کرد. باید این را هم می گفت دست روی کسی بلند کرده ای که ماه هاست غمخوار زنت بوده. وقت هایی که نبوده ای و وقت هایی که با زنت دعوا می کردی. باید به پناهی تشر می زد که اخلاق گندت را درست کن اما هیچکدام را نگفت. ضحی نگاهی به سحر انداخت و لبخند تلخی زد. آرام و نه با احتیاط، جلو رفت. در این ماه ها، پناهی را شناخته بود و از دل نازکش خبر داشت. هارت و پورتش را ندید گرفت و تبریک گفت. پناهی نگاه خشمگینش را روی ضحی انداخت. نگهبان نگاه تیز و دقیقش را به پناهی دوخته و آماده عکس العمل احتمالی پناهی شد. 🔹 ضحی چند لحظه مکث کرد. چشمش را از نگاه خشمگین پناهی دزدید و به کفش های پا خورده اش دوخت. تبریک گفت و با صدایی بلندتر از تبریکی که گفته بود عذرخواهی کرد. نگاه نگهبان بین ضحی و پناهی به سرعت رفت و برگشت می کرد. دلش می خواست ضحی را راهی کند تا خیالش از افتادن اتفاق دیگری راحت شود. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
❣سلام بر یاور مظلومان❣ 🌺مهدی جان کاش به من نگاه کنی درد مرا دوا کنی کاش به من دعا کنی غصه هام را جدا کنی آقاجان درد و غصه هام نبودنتان و نیامدنتان است ✨آقاجان گره ظهور و حضورتان با دعای خودتان که مضطر واقعی هستی باز می شود 🌸امید و آرزوی ما، به خواندن دعای فرج از لب و دهان معطر خودتان است. دعا کن آقاجان. ارواحناله الفداء 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
به نام خداوند لوح قلم ✏️معبودا قلم را به دست گرفته ام و می خواهم فقط به درگاهتان اعتراف کنم 🌸اعتراف می کنم به تمام بدیهایم اعتراف می کنم به تمام گناهانم اعتراف می کنم به تمام نقص هایم اعتراف می کنم به تمام کم کاری هایم اعتراف می کنم به تمام نق زدن هایم اعتراف می کنم به تمام ناسپاسی هایم اعتراف می کنم به تمام خطاهایم اعتراف می کنم به تمام پلیدی هایم 🌺اعتراف می کنم به مهربانی هایتان اعتراف می کنم به چشم پوشی هایتان اعتراف می کنم به ستاری هایتان اعتراف می کنم به بخشندگی هایتان اعتراف می کنم به دستگیری هایتان اعتراف می کنم به عطاهایتان ببخش بر بنده تان در این ماه استغفار همه کمبودهایش را ای مهربان تر از مادر 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
🔹لب های نه چندان زمخت نگهبان از هم باز شد. زبان در دهانش نچرخیده بود که ضحی کیفش را از زیر چادر بیرون کشید و دفتر آبی کوچکی را در آورد. برگه ای از آن کند و با خودکاری که همیشه به گردنش آویزان بود، چیزی نوشت. مُهرش را از داخل کیف در آورد و پایین آن را مهر زد و به سمت نگهبان گرفت. - باز هم به خاطر اتفاقی که پیش آمد عذرخواهی می کنم. ان شاالله که بچه هاتونو خدا براتون نگه داره و نور چشمی تون باشن. 🔸این را گفت و از اتاق نگهبان، خارج شد. آقای پناهی چشم از ضحی گرفت و هیچ نگفت. نه فحشی داد و نه تهدیدی و نه تشکری. حتی هیچ حرکتی هم نکرد. نگهبان برگه رضایت را نشان پناهی داد و هم زمان، ضحی و سحر از بیمارستان خارج شدند. ****** 🔺پرهام، صندلی اش را به عقب هل داد. برگه ای را از کشو میز بزرگش در آورد و با عصبانیت روی میز چسباند. بوی سیگار برگ هم نتوانسته بود آرامش کند. بی توجه به مهمانی که روبرویش لم داده بود غُر زد: - کاش مرده بود.. حالا از فردا قدیسه هم می شه. 🔸صندلی را با دست چپ جلو کشید و هیکلش را روی آن انداخت. لبه کت پنج میلیونی اش به دسته صندلی گرفت. بی توجه به احتمال پاره شدنش، به جلو خم شد. روان نویس مشکی را برداشت و چیزی نوشت. دکمه کنار دستش را فشار داد و تقریبا فریاد زد نگهبانی. زیر برگه را مهر زد و تلفن را برداشت. مهمان پرهام، سیگار برگ به لب، چشمان چین افتاده اش را خیره پرهام کرده بود. پای چپش را روی زانوی راست انداخته و تکان تکان می داد. ابروهای مشکی رنگ شده اش، با کوبیده شدن تلفن، در هم رفت. پاهایش را کنار هم گذاشت. سیگار را در جاسیگاری روی میز تکاند و پرسید: - چته تو! و به کاغذی که در دست پرهام مچاله می شد نگاه کرد. - موی دماغم شده. - چکارت کرده مگه این سهندی؟ پرستاره؟ - همون چادریه که تو جشن دیدیش. بالاترین نمره رو داشت. زیر فشار هیئت مدیره، مجبور شدم استخدامش کنم. از همون اول تا حالا تحقیر و توهینش کردم که بره ولی عین کنه چسبیده. دیگه نمی تونم تحملش کنم. 🔺پرهام از پشت میز ریاست بیمارستان، بلند شد. آن را دور زد و کنار فرهمندپور، نشست. سیگارش را در جا سیگاری روبروی دوستش تکاند و روی لب برد. نفس عمیقی کشید و دودش را بیرون داد. سرش کمی سبک شد. به ساعتش نگاه کرد و گفت: - جلسه فردا رو باید با هم بریم. طرف قرارداد هر دو شریک رو با هم می خواد ببینه. مشکلی که نداری؟ 🔸خرده تکانی که فرهمندپور به سرش داد، مجدد از جا بلند شد. فرهمندپور دستش را گرفت و فشار داد. پرهام نشست. - گفتی بالاترین نمره رو داشته؟ چرا پس نمی خوایش؟ - چون چادریه. طرفدار نظامه. بقیه رو هم نسبت به نظام خوش بین می کنه. گند می زنه تو کارام. اعتراض می کنه. اون برام خط و نشون می کشه. انگار نه انگار من رئیس بیمارستانم. - جلو همه؟ - جرئت نداره. اگه امشب اون بچه مرده بود صاف اخراجش می کردم. ولی زنده شد! - مرده بود که. - دِ همین دیگه. حالا از فردا علاوه بر مریم مقدس بودنش، عیسی مسیح هم می شه. 🔹پرهام بی توجه به نگاه مشتاق فرهمندپور از جا بلند شد. کیف کوچک دستی اش را برداشت. بندش را داخل مچ انداخت و برای رفتن اعلام آمادگی کرد. فرهمندپور که میلش را به سیگار کشیدن از دست داده بود، آن را در جاظرفی خاموش کرد. از جا برخاست. در دل، به تشخیص خودش احسنت گفت و جلوتر از پرهام، از اتاق بیرون رفت. پرهام و فرهمندپور در پارکینگ اختصاصی پشت بیمارستان، جلوی ماشین شاسی بلند مشکی فرهمندپور، قرار فردا را گذاشتند و از هم جدا شدند. 🔸نور جلوی ماشین شاسی بلند روشن شد و حرکت کرد. فرهمندپور، کاغذ را از جیب کتش در آورد و شماره کوچه را دید زد. آن را بی قید، روی صندلی انداخت و از پارکینگ بیمارستان خارج شد. یک راست به همان آدرس رفت. در خانه ضحی را که پیدا کرد، کرنومترش را روشن کرد و با نهایت سرعتی که کوچه و خیابان ها اجازه می داد، به سمت خانه ای که چند ماهی اجاره اش کرده بود، حرکت کرد. بیست و سه دقیقه. زیاد بود اما بهتر از نوبت قبل، رسید. ماشین را سر کوچه کنار خیابان پارک کرد. دزدگیرش را زد و کوچه باریک را به سمت انتها طی کرد. به دومین خانه که رسید، سه بار تک زنگ زد و بار چهارم آن را بیشتر نگهداشت. کلید انداخت. قفل را باز کرد و منتظر شد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
💫سلام طلوع همه خوبی ها 🌸حضرت مهدی چه روزهای شیرین و دوست داشتنی می شود روزهای آمدنتان 🍀همان لحظاتی که همه سراپاگوش شده اند تا از نور کلامتان خوشه چینند و نگاه ها همه به سویتان است تا از چهره زیبا و نورانییتان توشه برگیرند 🌺مظلومان عالم با دیدنتان و شنیدن صدای دلربایتان سراسر وجودشان را شوق فرا گیرد و ظالمان عالم با دیدن هیبت و جلالتان تمام وجودشان را ترس و وحشت فرا گیرد ✨آقاجان آن روزم آرزوست... ارواحناله الفداء ارواحناله الفداء 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
🔹فرهمندپور بدون اینکه سرش را بچرخاند، در خانه همسایه ها را پایید. کسی داخل کوچه نبود. این خانه را به خاطر همین خلوتی کوچه، انتخاب کرده بود. صدای باز شدن قفل از آن طرف در آمد و در باز شد. منصوره از جلوی در کنار رفت. قفل و زنجیر در را از پشت انداخت اما آن را نبست. چادر رنگی اش را در آورد و به میخ روی دیوار، آویزان کرد. با احترام، آقا را مشایعت کرد. از پله های سنگی بالا رفت و در اتاق را پشت سر آقا بست. بلافاصله با سینی شربت پشت در برگشت. به دمپایی هایی که فرانک سعی کرده بود از چنگش در آورد؛ نگاه کرد. از اینکه مجبور شود پابرهنه موزاییک های سرد حیاط و پله های سنگی را بالا و پایین رود؛ ترسید. تصمیم گرفت حرفی از درگیری امروزش با فرانک به آقا نگوید. هیچ کفشی پشت در نبود. تا به حال ندیده بود آقا کفش هایشان را در آورند. فرانک هم که کفشی نداشت. صدای گریه فرانک را شنید. تقه ای به در زد. سینی شربت را روی یک دست گرفت و دامن چین دارش را مرتب کرد. گره روسری اش را مثل کراواتی، زیر چانه چرخاند و با صدای آقا، وارد اتاق شد. سینی شربت را بعد از تعارف کردن به آقا و فرانک خانم، روی میز عسلی کنار اتاق گذاشت. مکثی که کرد باعث شد آقای فرهمندپور نگاهش را از فرانک به منصوره برگرداند. - آقا، شام تشریف دارید؟ - نه. برمی گردم خونه. حال فرانک چطور بوده؟ - آقا مدام گریه می کنن. غذاشون رو دست نخورده برگردوندم آشپزخونه. - باشه. می تونی بری. 🔸فرهنمندپور، پدرانه شربت را جلوی فرانگ گرفت و گفت: - نکنه می خوای بچه تو شکمت بمیره؟ نگران چیزی نباش. خودم درستش می کنم. تازه برات ی پزشک ماما هم پیدا کردم. بیا بخور. 🔻فرهمندپور منتظر عکس العمل فرانک نشد. لیوان شربت را به دهان دخترش برد. فرانک جرعه ای که نوشید گفت: - می ترسم. چرا بیمارستان نمی ریم؟ - خودت بهتر می دونی. قبلا بحثشو کردیم. - بابا من آرمین و دوست دارم چرا نمی خوای بفهمی؟ - بقیه شربتت رو بخور. فرهمندپور از جا بلند شد. - بابا تو رو خدا. پوسیدم تو این خونه. بزار .. 🔸هوای سرد، به صورت فرانک سیلی زد و در اتاق، پشت سر فرهمندپور بسته شد. همزمانی بلندشدن صدای گریه فرانک و بسته شدن در، منصوره را فراخواند. آقا را تا در خانه مشایعت کرد. فرهمندپور قبل از بازکردن زنجیر، گوشی منصوره را گرفت. برنامه نظارتی که نصب کرده بود را از حالت مخفی در آورد و اجرا کرد. چند تک زنگ و تماس و پیامک.. همه را بازخوانی کرد و خواند. آرمین دست بردار نبود. مجدد برنامه را مخفی کرد و گوشی را به منصوره برگرداند: - سر صبح، وسایلو می فرستم بیارن. اتاق بغلی رو آماده کن. اگه وقتش شد تک بزن. سه تا پشت سر هم. حواست بهش باشه - چشم آقا. خیالتون راحت. 🔹زنجیر را باز کرد. قفل را برداشت و به منصوره داد. کلید خانه را از جیبش بیرون آورد. در را بست و قفل کرد. صدای قفل و زنجیر را که شنید، به سمت خیابان قدم برداشت. فکر کرد اگر امروز می توانست ضحی را با خودش بیاورد خوب می شد اما آن اتفاق، برنامه اش را به هم ریخته بود. سوار ماشین شاسی بلندش شد و به سمت خانه ویلایی اش، حرکت کرد. هیچ کس منتظرش نبود. دوست داشت کنار فرانک بماند اما می ترسید کار دست خودش یا دخترش بدهد. فکر کرد "مادر بالای سر دختر که نباشه همین می شه. از وقتی محبوبه رفته خارج، این دختر غیرقابل کنترل شده." به این حرف خودش خندید و با صدای بلند ادای زنش را در آورد: - مگر قبلش اصلا تو کاری باهاش داشتی که حالا بعد رفتن من، غیرقابل کنترل بشه. همش سرت تو حساب کتاب و معامله و سود و سهام بوده و زن و زندگی حالیت نبوده. 🔻اما این درست نبود. یاد روزهای اولی که با محبوبه ازدواج کرده بود افتاد و حتی روز به دنیا آمدن فرانک، او کنار محبوبه بود. چطور محبوبه این روزها را فراموش کرده بود! پیچ بلوار را رد کرد و وارد اتوبان شد. تا خانه چیزی نمانده بود اما دلش پیش فرانک بود. به لیست وسایلی که برای زایمان باید تهیه می کرد نگاهی انداخت. تقریبا همه را از درمانگاه خیریه ای که سالها قبل با محبوبه تاسیس کرده بودند آورده بود. گوشی را برداشت و با صبوری تماس گرفت. بار وسایل از شهرستان رسیده بود. فرمان را به سمت شرکت چرخاند. اگر می شد همین امشب وسایل را جابه جا کنند بهتر از فردا صبح بود. به منصوره زنگ زد که امشب منتظر آوردن وسایل باشد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
💫سلام علی آل یس 🌸آقاجان کاش میدانستم کجا و کی دلها به ظهورتان آرام و قرار خواهد گرفت؟ و به کدامین سرزمین اقامت داری؟ 🍀مهدی جان بسیار سخت هست همه را ببینیم و تو را نبینیم! بسیار سخت هست هیچ صدایی حتی آهسته از تو به ما نرسد! 🌺آقا جان تو همان آرزوی قلبی و امید شیعیان هستی ای امید دل ها بیا مهدی جان -زمان ارواحناله الفداء ارواحناله الفداء 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114