eitaa logo
دهڪده ‌مثبت
2.4هزار دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
12 فایل
یه دهڪده مثبت، تا توے اون یه زندگی آروم‌ و بدور از افڪار منفی رو تجربه ڪنی(جلسات روزاے زوج رو از دست ندین)♥️ پیشنهادات وارسالی‌هاے زیباتون رو اینجا می‌خونم🌱 @Goolnarjes313 https://harfeto.timefriend.net/16851976543119 لطفامعرفی‌مون کن @Dehkade_mosbat
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از سلام فرشته
🔹با صدای تق تق، صدای فرهمندپور بلند شد: بیا تو. در چوبی اتاق به سمت داخل باز شد. مستخدم، پای راستش را کناره در گذاشت و میزدو طبقه ای که روی آن غذاهای مختلف و نوشابه و مخلفات بود را به داخل هل داد. با اجازه ای گفت و به سمت گوشه اتاق رفت. فرهمندپور به اطراف اتاق نگاهی انداخت و حقیرانه، برخی از وسایل اتاق را نام برد: - پرده. آینه. تلویزیون... اینه بهترین اتاقتون! دو ستاره هم زیاده - هر فرمایشی دارید بفرمایید. 🔻پیشخدمت، ناهار را روی میز گوشه اتاق گذاشت. کمی ایستاد و وقتی عکس العملی از فرهمندپور ندید، از اتاق خارج شد. میز را به سمت اتاق شماره بعدی که در لیست داشت هل داد و جلوی اتاق فرهمندپور را ساعت نوشت و تیک زد. 🔹 صدای قفل خودکار در که بلند شد، فرهمندپور هم به سمت ناهار رفت. دلش به حال ضحی در این هتل حقیر سوخت. دانه ای برنج از بشقاب برداشت و لای انگشت، فشار داد و ادامه فکرش را بلند گفت: البته اگه ضحی، ضحی است که همین جاها باید باشه. بعید نیست الان تو لابی نشسته باشه و رایگان، مردمو درمان کنه. خندید و همان برنج فشار داده شده را روی زبان گذاشت و قورت داد. با این فکر، غذایی که لحظه قبل به نظرش بدمزه و حقیرانه آمده بود، خوشمزه شد. قاشق برداشت و برنج را داخل دهان گذاشت. پخت بهتری می توانست داشته باشد اما وقتی به این فکر کرد که همین پخت را ضحی می خورد، خوشش آمد. با نوک قاشق، تکه ای از گوشت چنجه را جدا کرد. 🔸 از سر میز بلند شد. لب تاب را از کوله اش در آورد تا فیلمی که از ضحی گرفته بود را ببیند. پوشه ضبط ویدئو را باز کرد. یکی شان را اجرا کرد. صفحه لب تاب را روی میز گذاشت و سرجایش نشست. ضحی داشت یادداشت می کرد و سر مطلبی که قرار بود بگذارند با صدیقه صحبت می کرد. لبخند شیرینی که موقع صحبت کردن با دوستش، روی لبش بود، فرهمندپور را پر انرژی کرد. گوشت چنجه را داخل دهان گذاشت. به صورت ضحی نگاه کرد و گریست. با دستمال اشکش را پاک کرد و قاشق دیگری خورد. ضحی از سر میز بلند شد. چادرش را دورش گرفته بود و چند ورقی که نوشته بود را به صدیقه نشان می داد. روی برگه ها خم شده بود و زیر برخی کلمات خط می کشید. صورتش دیگر پیدا نبود. فرهمندپور، فیلم را به عقب برگرداند. کاری که بارها تکرار کرده بود. 🔻 بغضی که همراه هر لقمه می خورد، مانع از ادامه خوردنش شد. به سمت روشویی رفت. به چشمهای پراشکش نگاه کرد. تا به حال اینطور خودش را مستاصل و گریان ندیده بود. بعد از چند سال تنهایی و درگیری های مختلف، حالا دلش عشقی را می خواست که مال او نبود و همین او را می سوزاند. سوزشی که جز با اشک ریختن، آرام نمی شد. مشتی آب به صورت زد. قطره های آب از ریش و سبیل هایی که حالا بلندتر شده بود چکید. یاد شعر پیرمرد افتاد: - اگر مراد تو ای دوست، بی مرادی ماست / مراد خویش دگرباره من، نخواهم خواست 🔹به همان شیوه ای که از پیرمرد یاد گرفته بود وضو گرفت. مُهری که گوشه آینه گذاشته بودند را برداشت و به سمت فلش قبله، ایستاد. نمی دانست چه نمازی باید بخواند. فقط از خدا کمک خواست و الله اکبر گفت. بعد از نماز آرام تر شده بود. لب تاب را باز کرد. از دو روز پیش با پیغامی مواجه می شد که نمی شناخت. پیغام را رد می کرد و وارد ویندوز می شد. این بار کمی فرصت داشت و نرم افزار شناسایی ویروس را زد. چیزی پیدا نکرد. سری به ایمیل و حساب گروه زد. سفارش ارسال شده بود و مشتری پیام تشکر هم فرستاده بود اما جمله ای نوشته بود که باعث شد گوشی بردارد و شماره سحر را بگیرد. همزمان نرم افزار ضد جاسوسی را راه انداخت. - مشتری پیام داده چهل تا از بسته ها ناقص بوده. جریان چیه؟ - پک های من همه کامل بود. خود مشتری دبه در آورده من خبر ندارم. الانم جایی هستم نمی تونم بیشتر صحبت کنم. 🔻سحر گوشی را قطع کرد. از اینکه دستش رو شود کمی نگران شد. پیامک داد: - به هر حال کار ما تضمین شده است. اگه خسارتی هست خودم شخصا به عهده می گیرم. شما نگران نباشید. با من. 🔸فرهمندپور همین را می خواست. به سحر بفهماند که دزدی اش را فهمیده است و حالا باید خودش جبران کند. به جستجوی نرم افزاری که یکی از دوستانش در خارج از کشور برایش نصب کرده بود نگاه کرد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
هدایت شده از سلام فرشته
🔻نرم افزار، یک مورد پیدا کرد. پوشه ای که داخلش، کپی مدارک مالی مخفی شده ای بود که فرهمندپور با قفل و رمز نگهداشته بود. گزینه عدم دسترسی را زد و به شیوه ای که دوستش یاد داده بود، از روی اطلاعات یکی از مدارک، خواست رد هکر را بگیرد اما فایل و محتویاتش ناپدید شد. مجدد نرم افزار را زد. چیزی پیدا نکرد. تعجب کرد. به صندلی تکیه داد و کمی فکر کرد. نگاهش به ساعت روی دیوار افتاد. وقتش شده بود کاری که در این چند روز دوری از ضحی، مقدماتش را چیده بود، شروع کند. 🔸گوشی را برداشت و به عباس زنگ زد. قراری گذاشت. کت و شلوار معمولی سرمه ای رنگی پوشید. طبق عادت می بایست ریش‌هایش را می‌زد. آن ها را شانه زد و به صورت جاافتاده مردی که در آینه می دید، خیره شد. هشدار گوشی روشن شد. لب تاب را برداشت و از اتاق، بیرون رفت. 🔹لابی هتل، جای دنج و ساکتی بود. دو دست مبلمان روبروی هم، یک طرف ویترین مغازه سوغات مشهد که در ورودی آن بیرون از هتل بود و یک طرف، آکواریوم دو متری با ماهی های چهل سانتی. عباس از آسانسور بیرون آمد. چهره فرهمندپور برایش خیلی آشنا آمد. جلو رفت و دست داد. فرهمندپور صمیمی تر از عباس، دستش را فشرد و او را به نشستن، دعوت کرد. از حال و احوال و دلیل مسافرتش گفت و شنید. علت مزاحمتش را گفت و لب تاب را جلوی عباس گرفت: - وقتی پیگیری هامون به نتیجه نرسید، به ذهنم خورد مزاحم شما بشم. به بچه ها گفتم شوهر یکی از همکارامون آتش نشان هستند و احتمالا بتونن کمک مون کنن. - خواهش می کنم. چه کاری از من برمی یاد؟ 🔸فرهمندپور پروژه درسی دو دانشجویی که تحت مدیریت او مشغول به کار هستند را مطرح کرد: - ایشون آقاجواد هستند. هنرمند فوق العاده خوش ذوق و خوش فکر. آتلیه رو ایشون راه انداختن و مدیریت می کنن. من بیشتر کارآفرینی و برخی حمایت ها رو براشون دارم. ایشون هم آقا پیام هستند. دانشجوی خبرنگاری که باید برای پروژه شون چند خبر تهیه کنند. 🔹عباس به صورت های شاداب و معصوم دو دانشجو نگاه کرد و یاد بچه های آتش نشانی افتاد. همیشه فکر می کرد قیافه های آدم ها، حال و احوالات درونی شان را نشان می دهند و چهره این دو دانشجو، حال خوشی را به او منتقل می کرد. نگاه از لب تاب فرهمندپور گرفت و مجدد پرسید: - خداحفظشون کنه. چه کاری از من برمی یاد؟ - سلامت باشید. مسئله اینه که بچه ها و حتی خود من پیگیری کردیم برای تهیه گزارش از آتش نشانی و عکس و فیلم گرفتن از عملیات منتهی نه از خارج از صحنه، از داخل ولی موفق نشدیم. افتادیم تو کارهای اداری و انتخاب پایگاهی که همکاری کنند و مهم تر، آتش نشانی که مسئولیت رو قبول کنه. این شد که گفتم مزاحم شما بشم. مرحله اول پروژه و روند کار رو بچه ها تا دو هفته دیگه باید ارائه بدن. نگرانی و دنبال کردن پروژه شون خیلی به کارشون ضربه زده. منم بیشتر نتونستم صبر کنم. گفتم شما رو ببینم و راه و چاه رو ازتون بخوام - با مسئول پایگاه ها باید صحبت کنید. بازم اگه سفارش من کارساز هست دریغ نمی کنم. جوون های خوبی ان. - همین طوره. آقا ناصر می گفت اگه ی آتش نشان قبول کنه و روی کلاهش، ی دوربین کوچیک نصب کنه، هم می شه عکس از توش استخراج کرد و هم فیلم و گزارش و خبر. - اینو نمی دونم. باید با مسئولمون صحبت کنیم. اگه مشکلی نباشه من این کار رو براتون انجام می دم. فقط هر عملیاتی رو نمی شه. 🔸فرهمندپور صفحه چرخشی لب تاب را به حالت اول برگرداند و آن را بست. با لحنی که ناامیدی از آن می بارید تشکر و عذرخواهی کرد. عباس گوشی اش را در آورد. با انگشت مخاطبین را بالا می برد تا شماره آقای تابش را پیدا کند. به فرهمندپور گفت: - چهره تون خیلی برام آشناست. فرمودین همکار همسر بنده هستید؟ 🔻صدای آقای تابش از پشت گوشی بلند شد: - سلام شادوماد. 🔸عباس عذرخواهی کرد و پاسخ آقای تابش را داد. جریان پروژه دانشجوها را گفت. آقای تابش، برای دو روز دیگر، وقت مصاحبه داد. تصمیم برای حضور دوربین در عملیات را به بعد از مصاحبه موکول کرد. فرهمندپور تشکر کرد و شماره آقای تابش را برای هماهنگی خواست. عباس شماره دفتر پایگاه آتش نشانی را داد و گفت: - هیچوقت تلفن ی آتش نشانی بی جواب نمی مونه. خیالتون راحت. 🔻گوشی عباس زنگ خورد و چند ثانیه بعد، ضحی در ورودی لابی، ظاهر شد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
هدایت شده از سلام فرشته
🔹 قلب فرهمندپور با دیدن ضحی به کوبش افتاد. نفس کشیدن برایش سخت شد. توان ایستادن نداشت. دست به لب تاب برد که یعنی می‌خواهد به کاری بپردازد. عباس تعارف کرد که همراه آن ها به حرم مشرف شوند. فرهمندپور به زبان قلب گفت می آید اما با لسان، جز تشکر و عذرخواهی حرفی نزد. عباس و ضحی رفتند و فرهمندپور روی مبل، فرو ریخت. خود فرو ریخته شده اش را به پشتی مبل تکیه داد. صورت خنکش به گرما نشست. نگاهش به آسمان پنهان شده در پشت هشت طبقه هتل بود و دلش به التماس رهایی از این وضعیت سخت. چراغ های کم مصرف لوستر سقفی، تبدیل به تصویر بوکه شده ای شد که این روزها، زیاد از چراغ و لوسترها می دید. 🔸ضحی در سکوت کامل کنار عباس قدم برداشت. حضور فرهمند در حال صحبت با عباس در لابی هتل، چیزی نبود که فکرش را مشغول نکند و آرامشش را برهم نزند. عباس در ماشین را برای ضحی باز کرد و بفرمایی چون شاهزاده ای تمام عیار، تقدیم همسرش کرد. ضحی چنان گرم تشکر کرد که چشمان عباس شیرین شد. عباس ضحی را روبروی بیمارستان پیاده کرد و خودش هم به مرکز آموزشی چند سال قبلش رفت. 🍀غیر از چند نفر از مسئولین اداری، همه جدید بودند و درست تر اینکه به پایگاه های مختلف اعزام شده بودند. با گشت زدن در حیاط و سالن و زمین ورزشی مرکز آموزشی، انگار صدای سوت و فریاد گروهشان را می شنید وقتی آتش خاموش می کردند و عملیات های نجات را انجام می دادند. همین جا بود که بیرون آوردن از چاه را تمرین کرده بود و بالاترین نمره را گرفته بود. از فرصت استفاده کرد و در مورد پیشنهاد فرهمندپور با مسئول پایگاه صلاح مشورت کرد. 🌼ضحی هم در بخش زنان، مشغول گذراندن دوره چند ساعته ای شد که خانم دکتر بحرینی برایش تدارک دیده بود: - اگه بتونی سه چهار ساعت در روزت رو برای دوره خالی کنی، برای تخصصت، ی قدم جلو می افتی. 🍀دوره آموزشی ای که تا سال بعد، در بیمارستان بهار برگزار نمی شد و غیر از یک روز غیبتی که ضحی داشت، باقی روزها را می توانست استفاده کند. وسط آموزش، عباس پیام زد بیشتر خواستی بمون من هم سر کاری هستم. دم غروب می یام دنبالت ان شاالله. دیگر نگفت که به تشویق مسئول مرکز آموزشی، در حال طرح ریزی عملیاتی برای آموزش نیروهای داخل پایگاه هست. عباس به فرهمندپور پیامک نوشت: - فردا صبح تا غروب فرصت کردین تشریف بیارید به آدرسی که می دم. 🌸فرهنمندپور عادت به توضیح خواستن نداشت. همه خود به خود برایش مفصل حرف می زدند اما عباس بدون توضیحی، برایش آدرس فرستاد. از طریق لب تاب، آدرس را جستجو کرد. با دیدن پایگاه آتش نشانی، خیالش کمی راحت شد که مسئله مربوط به ضحی نیست. فرصت خوبی بود که عباس را بیشتر بشناسد و حتی عکسی که سحر می خواست را از او بگیرد. هنوز تردید داشت و چیزی که از سحر دیده بود، اعتماد کردن به او را برایش سخت می کرد. به مجید پیام داد که قراری گذاشته و اگر می تواند تا فردا خودش را به مشهد برساند بیاید. 🔹ضحی و چند پزشک دیگری که به سختی توانسته بودند خودشان را به این دوره برسانند، ترجیح دادند تایم استراحت پنج دقیقه ای شان را فقط با خوردن چای بگذراندند. پنج دقیقه ای که شروع نشده، تمام شد و مجدد سرپا شدند و بیماران خاصی که بستری بودند را شرح وضعیت گرفتند. هر کدام تختی را انتخاب کردند و مشغول بررسی های بالینی شدند. ابتدایی ترین کاری که هر پزشک، در مواجه با بیمار انجام می دهد. ده دقیقه فرصت داشتند تا مشکل بیمار را تشخیص دهند. تشخیصی که جز با آزمایش های عمومی، هیچ راهنمایی دیگری نداشت و همین کار را سخت کرده بود. 🍀بیمار تخت ضحی، ضربان و فشار بالا داشت. ظاهر شکمش نسبت به سن باروری، بیش از حد بزرگ بود. قوزک پاهایش ورم داشت و درد در کمر احساس می کرد. ضحی کمک کرد تا بیمار بنشیند. عذرخواهی کرد و ضربه بسیار خفیف اما ناگهانی به سمت کلیه بیمار زد. بیمار اخم به چهره انداخت. ضحی با لبخند تشکر کرد و مجدد او را روی تخت، به پهلو خواباند. پتویی زیر پاهایش گذاشت و سر تخت را کاملا صاف کرد. علت را در گوشی برای بیمار توضیح داد و سراغ برگه آزمایش و برگه ثبت میزان دفع ادرار رفت. 🔸بیمار نسبت به سرم دریافتی، دفع خوبی نداشت. سابقه بیماری کلیه در خانواده اش را پرسید. از بیمار خواست از تخت پایین بیاید و کمی همان کنار تخت قدم بزند. سخت بود اما پایین آمد. دمپایی بیمارستان به پایش تنگ بود. چند قدم راه رفتن کافی بود که ضحی انگشتان دست بیمار را نگاه کند و تورم لحظه ای که ایجاد شده بود، او را نگران کند. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
هدایت شده از سلام فرشته
🔹ضحی از بیمار تشکر کرد. پایه فلزی را جلوی پای بیمار گذاشت تا بالا برود و روی تخت بنشیند. از پرستاری که در کنارش ایستاده بود، پتوی و کیسه آب جوش خواست. 🔻تا پرستار کیسه را بیاورد، استاد بالاسر ضحی رسیده بود و شرح وضعیت خواسته بود. ضحی کارهایی که کرده بود را گفت و حدس پزشکی اش را زد. استاد گفته های ضحی را بررسی کرد. پرستار با پتو و کیسه آب جوش آمد. ضحی پتو رو مانند شالی، دور پهلوی بیمار بست و کیسه آب جوش را لای تای اول آن گذاشت. حرارت، کلیه و کمر خانم باردار را گرم کرد و بلافاصله، خروجی ادرار بیشتر شد. به پیشنهاد ضحی، سِرُم این نوبت را قطع کردند. رنگ آبی رگ های خونی روی پا کمی نمایان تر شد. استاد نمره ضحی را در برگه اش یادداشت کرد و سراغ تخت بعدی رفت. 🔸تا نزدیک غروب، آموزش اساتید با تخصص های مختلف ادامه داشت. ضحی در دفتری که همراه داشت، نکاتی را یادداشت کرد تا از کتابخانه بهار، آن ها را در بیاورد و در صحبت های اساتید، تجربه هایشان را بخواند. نزدیک غروب، خسته از چند ساعت ایستادن، سراغ گوشی رفت. دیگر از پیامک های فرد ناشناس خبری نبود و همین، آرامش خاصی را به ضحی هدیه داد. خدا را شکر کرد و برای فرستنده پیامک‌ها، نذر چهارده هزار صلوات هدیه به چهارده معصوم برداشت. 🔻به پیامک سحر پاسخ داد و بعد از ظهر فردا و پس فردا را مناسب اعلام کرد. یک ساعت به کلاس استاد، می توانست چند خانم باردار مشهدی را ویزیت کند. سحر آدرس موسسه ای که برای کلاس هماهنگ کرده بود را به ضحی پیام داد. آنقدر این کار روزمره برای سحر و ضحی عادی بود که ضحی به ذهنش نخورد سحر از کجا فهمیده من به مشهد آمده ام. به عباس زنگ زد. پشت خطی بود. چند دقیقه صبر کرد و مجدد زنگ زد. صدای شاداب عباس، حالش را جا آورد. - برگردیم هتل یا حرم؟ - حرم بریم ولی باید برام ویلچر بگیری. جون ندارم وایسم از بس بدو بدو کردیم. - اونطرف خیابون، منتظرتم. 🔹پله های بخش را دوتا یکی کرد و خودش را به همکف رساند. ماشین عباس را از پنجره دید زد. از سراشیبی مخصوص تخت بیمار شتاب گرفت تا در آغوش عباس بیافتد اما از در بیمارستان که خارج شد، متوجه شد عباس تنها نیست. خستگی که با دیدن عباس رخت بربسته بود حالا سنگین تر از قبل، باعث شد پاهایش توان رفتن نداشته باشد. به سختی خود را به سمت ماشین عباس کشید. کنار عباس ایستاد و خواست بگوید مهمان داری خودم می روم اما مواجه شدن با لبخند و نگاه آرام عباس، او را پشیمان کرد. ماشین را از عقب دور زد تا فرصتی برای نگاه به مهمان عباس نداده باشد. در عقب را باز کرد و بی صدا، نشست. فرهمندپور به سختی، لحنش را قوی و محکم کرد: - اگه اجازه بدید مرخص بشم. 🔸دست به سمت دستگیره برد اما بدنش روی صندلی، سنگین نشسته بود. عباس لبخند بر لب، سوئیچ را چرخاند و فرصت به فرهمندپور نداد: - ثواب رسوندن زائر رضوی به حرم رو می خوام من ببرم نه راننده تاکسی های عزیز مشهد. اونا هر روز از این ثواب ها زیاد جمع می کنند جناب فرهمندپور. 🔸صدای کمک فنرها در دست انداز، موتور و همهمه خیابان، سکوت ماشین را می شکست والا هیچ صدای از هیچکدامشان در نیامد. هر چه در ماشین، سکون و سکوت حاکم بود، جوشش چشمه نگرانی ضحی، دستهای سردش را به عرق نشانده و غریو دلتنگی فرهمندپور، ضربان قلبش را نامنظم کرده بود. با دیدن گنبد طلای رضوی، نگرانی از قلب ضحی رخت بر بست. از همان جا عرض سلام کرد و چشمانش به اشک نشست. فرهمندپور خیره گنبد، جذبه ای که در قلبش ایجاد شده بود را شدیدتر از کوبش دلتنگی ضحی یافت. به عباس نگاه کرد که لبش می جنبید و چشمانش زلال تر شده بود. . عباس و فرهمندپور جلوتر، از ماشین پیاده شدند و کمی فاصله گرفتند. ضحی پیاده شد و عباس کنترل قفل ماشین را فشار داد. به فرهمندپور بفرمایید گفت و حین راه رفتن، به گونه ای رو به سمت او می‌گرفت که محافظی برای همسرش باشد. رد شدن از بازرسی، آرامشی به ضحی داد. به عباس زنگ زد: - عباس جان اگه اجازه بدی من نیام پیشتون. ساعت قرار رو بگو.. آره.. باشه.. منم خیلی دعا کنی ها.. خیلی. 🔹ضحی چند بار دیگر قربان صدقه عباس رفت. گوشی را داخل کیف گذاشت و منتظر شد تا نفر جلویی، بازرسی شود. حالا که خیالش از عباس راحت شده بود، تمام حواسش را به امام داد. انگار نه انگار که بین جمعیتی بود که هر لحظه شلوغ تر می شد و او را به جلو هُل می داد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
هدایت شده از سلام فرشته
🔹 ضحی فرصت زیادی نداشت. با خواندن زیارت نامه و دعای بعدش، وقت تمام شده بود و آماده رفتن. گوشی چند بار زنگ خورد. همان شماره ناشناس بود. چنگک به جانش افتاد. چرا دست بردار نیست؟ چرا تماس گرفته؟ باید چه کار کنم؟ به ضریح حضرت نگاه کرد: - یا علی بن موسی الرضا، آقاجان به من رحم کنید. نجاتم بدین. قلبم رو نجات بدین. این بنده خدا رو هم نجات بدین. می ترسم آقاجان. 🔸تماس قطع شد. چشمان اشک بارش را پاک نکرده، از جا برخواست. عرض ارادت کرد و از بین جمعیت خارج و وارد صحن شد. سوز سرما خود را از لای تار و پود چادر و لباس گرم ضحی رد کرد و به تنش نشست. تا رسیدن به قرار، در خود پیچید. هر بار که صدای پیامک می آمد، قلبش در چنگک فشرده تر می شد. به ذکر صلوات پناه برد و تمام توجهش را به امام رضا علیه السلام داد. - فدایتان شوم، او را نجات دهید و از این ابتلا رها کنید که ما هم نجات پیدا کنیم. آقاجان چه شده که بعد از این همه مدت، حالا که آمده ام زیارت باید یک نفر این طور شیفته من بشود و پیام بدهد و حواس مرا از شما پرت کند؟ من که سعی کردم عباس مانع از توجهم به شما نشود. آقاجان دغدغه شما و مولایمان صاحب الامر داشتن را دوست دارم نه دغدغه های اینچنینی که به خود مشغول شوم.. 🔻فرهمندپور، گوشی دستش بود. نگاهش به ضریح و دلش پیش ضحی. به محض داخل شدن در محدوده حرم، چنان بی قرار شده و اشک هایش بی اختیار جاری شده بود که اگر سحر او را می دید، حتما استوری پیجش می کرد و هزاران شکلک مختلف می زد که عجب از آدمی! عشق چه ها که نمی کند. 🔸گوشی را در آورد و به ضحی زنگ زد. می خواست بگوید که عاشقش است و التماسش کند و به امام قسمش دهد که با او زندگی کند اما ضحی جواب نداد. فکر کرد شاید نفهمیده و دوباره زنگ زد. باز هم جواب نداد. حتما دعا می خواند. دلش می خواست آنقدر در قلب ضحی را بکوبد که بالاخره قلبش را به رویش بگشاید و او را به منزلش راه دهد. پیامک چهارم را نوشت: - چگونه طاقت بیاورم تا آخر عمر ضحی جان. کاش همین جا جان دهم و در دَم، آرام شوم از این درد. می سوزم. می نالم. بی تابم. تیر می کشد. قلبم. صورتم. عضلاتم. بند بند وجودم. 🔹ارسال کرد و باز نوشت: - هر چقدر برایت می نویسم چرا آرام نمی شوم. این بی تابی مرا خواهد کشت. حاضرم بی تو بمیرم اگر سر قبرم بیایی و کفن از صورتم کنار زنی. دل خدا را به دست آوردن راحت است. او مهربان است. 🔻خودش تعجب کرد که چه دارد می نویسد اما ادامه داد. هر چه از قلبش بیرون می زد را می نوشت: - مرا ببین چه می گویم. منی که سالهاست با خدا کاری نداشته ام، دم از مهربانی خدا می زنم. از خدای مهربان می خواهم آن لحظه مرا زنده کند تا بوسه ای بگیرم و دست نوازشم را بر صورت مهربان و جدی ات بکشم و آرام شوم. ضحی جان از عاشق خرده نگیر. او چه می فهمدکه چه می گوید. 🔸یک لحظه چهره عباس جلوی چشمش آمد. مانده بود ارسال کند یا نه. به ضریح چشم دوخت و با لحن درهمی از عتاب و التماس و تواضع گفت: - آقا. خودت می دونی غیر از بچگی، تا به حال پیشت نیومدم. الانم حالم خرابه. عاشق کسی شده ام که مال من نیست. من اهل معامله ام. پس یا اونو به من برسون یا منو از اون بکن. قول می دم دیگه نمازامو بخونم و با خدا آشتی کنم اگه منو از این وضعیت سخت نجات بدی. 🔹معامله خوبی بود. رهایی در مقابل بندگی. بندگی ای که فقط از مادر شنیده و دیده بود. پیرزنی که تا آخرین لحظات عمرش، نگران تنها پسرش بود و وصیت کرده بود هر ماه برایم صلوات خیرات کن. می دانست همین صلوات هاست که ناجی اوست. پیام را پاک کرد. گوشی را خاموش کرد و داخل جیب انداخت. به اطراف نگاه کرد. بیشتر مردان در حال خواندن دعا بودند. از جا بلند شد و کنار یکی از آن ها قرار گرفت. زیارت نامه می خواند. از همان جا، هر چه او خواند را زمزمه کرد. اشکش بند آمد. قلبش کمی آرام تر شد. به آن آقا گفت: اگه می شه بازم بخونین. من خیلی سواد دعاخوندن ندارم. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
هدایت شده از سلام فرشته
🔻 از خواندن دعا خسته شد. تشکر کرد و نشست. فکر کرد این ها چطور ایستاده اینقدر دعا می خوانند. به بغل دستی اش نگاه کرد. سربرگ مفاتیح را خواند. زیارت جامعه. چشمش به پیرمردی افتاد که به سختی، خود را به ضریح می رساند. یاد پیرمرد فرودگاه افتاد. به جمعیت فشرده پشت ضریح نزدیک شد. بدون اینکه کاری بکند، مردم راه را برایش باز می کردند. به ضریح رسید و جمعیت پشت سرش بسته شد. تعجب کرده بود. رو به ضریح گفت: - خودت می دونی من همه کار کردم. مشروب خوردم. بی نمازی کردم. جنس رد کردم و هزارتا کوفت و زهرمار دیگه. اما هیچوقت پا رو ناموس کسی نزاشتم. الان ضحی رو چی کارش کنم؟ با این عشقش چی کار کنم؟ ی کاری بکن که خیرات به قبر مادرم بفرستم و بگم راست گفتی که اون ها همه کاره عالم اند. 🔸به ساعت نگاه کرد. از نه شب گذشته بود. حال ماندن نداشت. حال رفتن که هیچ. وقتی به این فکر کرد که چند اتاق آنطرف تر، ضحی در کنار همسری است که او نیست، حالش گرفته می شد. او ضحی را می خواست و این خواستن را چون کودکی، فریاد می کرد. از حرم بیرون آمد. از دور دستی بالا برد و از امام خداحافظی کرد و خیلی جدی گفت: - ببینم چه می کنی امام. برادریمو بزار ثابت کنم برات: اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.. 🔹یک صلوات ساده با حروفی که هیچکدام از مخرج درست خودش ادا نشدند برای امام رضا علیه السلام فرستاد. در خیابان ها پرسه زد. چادرهای گلدار دید و خواست برای ضحی بخرد اما نخرید. جانماز سبز مخملی خواست بخرد اما نخرید. ادکلن بزرگی را خواست بخرد و پیشکشش کند اما نخرید. از جلوی عطاری که رد شد، برگشت. ادکلن را خرید. همان جا یک پاف به بلوزش زد و گفت: - با تو هر لحظه بیشتر به یاد ضحی خواهم بود. 🔻پلاستیک جعبه عطر را با دست راست گرفت و به تماس مجید، پاسخ داد. آدرس هتل را داد و سوار تاکسی شد. 🔸🔹🔸🔹 🔸مواجه شدن اول صبحی با پیامک سحر، خواب را به چشمان ضحی حرام کرد. هر چه محاسبه کرد دید با این قراری که سحر گذاشته، فرصتی نیست تا به چشمان قرمز و بیدار ضحی، خواب را هدیه دهد. قیدش را زد. به عباس که حاضر شده بود نگاه کرد. آدرس را گفت و قرار شد سر راه، ضحی را آنجا بگذارد. خواست جواب تندی بدهد اما یکی به دو کردن با سحر فایده نداشت. به موسسه رسید. از عباس تشکر کرد و برایش آرزوی موفقیت. عباس از اینکه تا پایان روز او را نمی بیند ابراز دلتنگی کرد و عذرخواهی: - مثلا اومدیم ماه عسل. دیگه ماه عسل ی خانم دکتر و ی آتش نشان بهتر از این نمی شه 🔹ضحی خندید و در تایید عباس گفت: - قرار نیست که به بیکاری بگذره. خیلی خوشحال شدم طرح آموزشی ریختی. عباس به سمت ضحی متمایل شد. به اطراف نگاه کرد. آن وقت صبح، جز پرندگان هیچ جنبنده ای آن اطراف نبود. قندی از لب های چون شکر همسرش گرفت و خداحافظی کرد. 🔻ضحی زنگ موسسه را فشار داد. مستخدم در را باز کرد و ضحی داخل آپارتمان شد. به طبقه پایین رفت و منتظر آمدن خانم های بارداری شد که قرار بود ویزیت بشوند. مستخدم بی هیچ حرفی، از جلوی چشم ضحی ناپدید شد. قرآن جیبی را در آورد و مشغول حفظ کردن سهمیه آیات شد. سه آیه اول صفحه را چند بار مرور کرد. صدای تق تق کفش پاشنه بلند یکی از خانم های شاد و بسیار شنگول، داخل موسسه شد. قرآن را بست و جلوی پای خانم باردار تمام قد ایستاد. 🔹یک ساعت مانده به ظهر، کار خانم ها تمام شده بود و ضحی هم نفس های آخرش را می کشید از بس نخوابیده و کار کرده بود. از عباس خبر گرفت اما بی جواب ماند. فکر کرد معلومه جواب نباید بده. وسط دوره است. حتما خودشم شرکت کرده. سر خیابان رفت و اولین تاکسی را دربست گرفت. نه به سمت هتل. به سمت حرم. تا حرم خودش را کشاند. زیارت نامه را نشسته خواند و گریست. سردرد به بی خوابی اش اضافه شد. 🔸پلک هایش سنگین و متورم شده بود. سر بر دیوار مرمری حرم گذاشت و تسبیح تربت به دست، صلوات فرستاد. نگران پیامک ها بود. فکر کرد کاش تماسش را پاسخ داده بودم و می فهمیدم چه کسی است. جواب خودش را داد فهمیدی که چه! اگر تو را هم مبتلا کند چه؟ از همین می ترسید. نگاه به زائرینی که به سمت ضریح می رفتند کرد. پلک زدنش تندتر شد. صداها از گوشش فاصله گرفتند و مهره تسبیح در دستش بی حرکت ماند. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
هدایت شده از سلام فرشته
🔹ضحی با صدای گوشی، از خواب پرید. به اطراف نگاه کرد. ضریح آقا بود و زائران. از اینکه در محضر آقا خوابش برده شرمنده شد. چشم راستش را فشار داد و چند بار پلک زد و چشمانش را گرد کرد تا بهتر ببیند. گوشی اش زنگ می خورد. به خیال اینکه عباس است،گوشی را در آورد. عباس نبود. روی شماره دقت کرد. احساس کرد چقدر این شماره آشناست و بعد یادش افتاد. فکری که نیم ساعت قبل از سرش گذشته بود با قوت بیشتری برگشت: جواب بده ببین کیه؟ نمی خواد چیزی بگی فقط جواب بده. انگشت اشاره را برد که دکمه سبز را بکشد که پای زائری که از کنارش رد می شد به آرنجش خورد و گوشی از دستش افتاد. 🔻گوشی را برداشت و فکر کرد: خب فهمیدم کیه که چی؟ اگه حرفاش دلمو بلرزونه چی؟ شیطون بیکار نمی شینه. چیزی در ذهنش گفت: می تونی آرومش کنی. باهاش حرف بزنی. بهش بگی که ازدواج کردی و مورد مناسب حتی بهش معرفی کنی. خدا رو چه دیدی. شاید حتی زندگیشو از این رو به اون رو کردی. تماس قطع شد. 🔹دکمه بیصدا را فعال کرد و فکر کرد: مرا چه به هدایت و معرفی و مورد مناسب! همه کاره عالم خداست. می ترسم خدایا از این ابتلا. نجاتمون بدین. تسبیحی که روی پایش افتاده بود را برداشت. برای تجدید وضو بیرون رفت اما با دیدن پیامک هایی که وسط راه به دستش رسید، تمام حواسش پرت شد: - چه شوهر خوبی داری! حقا که جفت خودته. 🔸خواست شماره ناشناس را بگیرد اما نگرفت. فکر کرد از عباس می پرسم امروز با چه کسایی بوده. قدم هایش تندتر شد. به ذهنش آمد نکند می خواهد بلایی سر عباس بیاورد. باید بهش خبر بدم. شماره عباس را چند بار گرفت اما بی پاسخ ماند. اضطراب به جانش افتاد. از آقا کمک خواست و خداحافظی کرد. 🔻نمی دانست باید چه کند. سعی کرد به خودش مسلط شود. به اطراف نگاه کرد. فکر کرد حالا چی کار کنم؟ نزدیک ناهاره. نکنه مسمومش کنه. عباسو از کجا می شناسه. آدرس مرکز آموزشی رو هم بلد نیستم که برم تا اونجا. اصلا برم چی بگم! مویرگهای دو طرف سرش درد گرفت. پخش شد و کل پیشانی اش به حالت نبض زدن افتاد. چشمانش تیز شده بود و منتظر بود تا آن فرد ناشناس را ببیند و تیر بیاندازد. قوت به پاهایش برگشته بود و از کنار مغازه ها، تند و تند حرکت می کرد. به کجا؟ خودش هم نمی دانست. دو چهارراه جلو رفت و مدام خودخوری کرد. نکنه خود عباسه داره منو امتحان می کنه؟ نه بابا عباس از این کارا نمی کنه؟ نکنه از همکارای عباسه؟ نکنه از خانواده آتش نشان هاییه که رفتیم سر زدیم بهشون؟ نکنه از اون موسسه خیریه باشه که عاشق من شده؟ وای خدا چی کار کنم. الان عباس کجاست. نکنه بلایی سرش بیاره؟ 🔸اضطراب به دست و پاهایش افتاده بود و او را بی هدف، در خیابان ها می چرخاند. مجدد به عباس زنگ زد. بی پاسخ ماند. تا اذان نیم ساعت مانده بود. فکر کرد حتما برنامشونو موقع نماز تعطیل میکنن. شایدم رفته باشه هتل. به محضی که کلمه هتل از ذهنش گذشت، ایستاد. به اطراف و خیابان ها نگاه کرد. نفهمید در چه خیابانی است و کجاست. اولین تاکسی را که دید، دربست گرفت. 🔸پذیرش هتل نبود. زنگ روی میز را چند بار ضربه زد. شماره هتل را گرفت. نوجوانی گوشی را برداشت: - این مسئول پذیرشتون کجاس؟ نیم ساعته من معطل وایسادم منتظرم. 🔻نوجوان گوشی را قطع کرد و چند ثانیه بعد، جوانی پشت پیشخوان آمد. کارت یدک اتاق را به ضحی داد و از عباس ابراز بی خبری کرد. 🔹اتاق خالی خالی بود. تاریک و گرم. بدون اینکه چادر از سر در بیاورد، به سمت پنجره رفت. پرده را کنار زد و خیابان را نگاه کرد. دنبال عباس می گشت. صدای قرآن از مسجد بلند شد. گوشی را برداشت و عباس را گرفت. جواب نداد. گوشی را روی تخت انداخت و لبه تخت نشست. مستاصل شده بود. چشمانش را بست. به خود تشر زد: ضحی فکر کن. آروم باش. چیزی نشده. چرا باید به عباس آسیب برسونه؟ اصلا کی هست؟ از فکر اینکه عباس را از دست بدهد به گریه افتاد. 🔸کنترل تلویزیون را برداشت و روشن کرد بلکه حواسش پرت شود. اشک هایش را با لبه روسری پاک کرد. با صدای حی الصلوه، از جا بلند شد. گوشی را برداشت و تماس دوباره. باز هم بی پاسخ. چشمش به پیامک بعدی افتاد. آنقدر نگران عباس بود که پیام صدیقه را فراموش کرده بود. به اینستا سر زد. با چند مطلب از مدلینگ لباس بارداری نیمه برهنه مواجه شد. احساس خفگی کرد. صورتش گُر گرفت. بلافاصله شماره سحر را گرفت. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
هدایت شده از سلام فرشته
🔹صدای شاد و بی خیال سحر، خشم ضحی را بیشتر کرد: - بارک الله ضحی خانم پیشرفت کردی. دیگه موقع اذان به من زنگ می زنی. چطوری؟ ماه عسل خوش می گذره؟ زندگی جدید خوبه به سلامتی؟ - مگه شما می ذارین. اینا چیه تو اینستا؟ کی قرار شد ما مدلینگ بزاریم اونم این طور؟ چی کار داری می کنی سحر؟ سحر خیلی بی تفاوت گفت: - کار می کنم پول در می یارم. مثل بعضیا وسط کار نمی رم خوش بگذرونم. 🔻و گوشی را قطع کرد. ضحی به صفحه تلویزیون که در حال پخش نماز جماعت حرم بود؛ زُل زد. سحر راست می گفت. تا به حال نشده بود موقع اذان، به سحر زنگ بزند و همیشه به سحر معترض بود که چرا تا اذان را می گویند یاد من می افتی! از خودش خجالت کشید. خُرد شد. فکر کرد چرا این بار صدای قرآن و اذان با صداهای دیگر برایش تفاوتی نداشت؟ چادر و روسری را در آورد. سجاده هتل را پهن کرد. تجدید وضو کرد و مجدد عباس را گرفت. جواب نداد. تصمیم گرفت به افکار منفی اش بها ندهد و به جایش، مثبت فکر کند و به خود گفت: عباس نمازاش اول وقته. حتما سر نماز جماعته. دلش آرام نگرفت. اسکناس ده هزارتومانی از کیف برداشت و به عنوان صدقه برای سلامتی امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف، لای قرآن گذاشت. قرآن را بوسید. استغفار کرد. به سالار شهیدان سلام داد و تکبیر گفت. صدای گوشی بلند شد. ذکرش را قطع کرد. بدون اینکه از قبله روبرگرداند، کمی خم شد و گوشی را از روی تخت برداشت. عباس بود. خیالش راحت شد. گوشی را روی تخت گذاشت تا بعد از نماز، به عباس زنگ بزند. تمام حواسش را به نمازش داد و سوره حمد را با آرامش بیشتر، از اول خواند. 🔹بعد از نماز، به عباس زنگ زد. حالش خوب بود و حسابی مشغول. با تماس ها، نگران ضحی شده بود و بلافاصله زنگ زده بود. از عملیات های مختلفی که اجرا کرده بودند؛ دوربین کوچکی که روی کلاه آتش نشانی با چسب وصل کرده اند گفت. از اینکه به خاطر شل شدن دوربین مجبور شده است وسط عملیات، از طنابی که دو مترش را بالا رفته بود، پایین بیاید و مجدد بالا برود. از کج شدن دوربین گفت و فیلمی که کجکی افتاده بود و نصف اتفاقات در فیلم ثبت نشده بود و مجبور شدند مثل کارگردان ها، کات بدهند و مجدد صحنه را بازسازی کنند. از گیر کردن طناب در قرقره‌ای که بالای چاه عَلَم کرده بودند گفت و صداهای مختلفی که در چاه در می آورد و بچه های نگران بالا را می خنداند تا بعد از ده دقیقه تلاش، توانستند قرقره جدید برپا کنند و طناب یدک را پایین بفرستند. آنقدر حرف زد و خندید تا دل ضحی آرام گرفت و او هم شروع به خندیدن و گفتن از جلسه صبح‌شان کرد. 🔻ضحی چند بار خواست از پیامک های ناشناس بگوید تا عباس مراقب خودش باشد اما فکر کرد فقط عباس را آشفته و دل مشغول می‌کند. چیزی نگفت و تصمیم گرفت بهایی به حرفهای ناشناس ندهد. یک ساعت وقت استراحت عباس، با ضحی پُر شد. خداحافظی کرد و برای خوردن ناهار به سالن پذیرایی عمومی رفت. فرهمندپور کنار عباس نشست. جواد که به جای مجید آمده بود، روبروی عباس نشست. از دردسرهای دوربین عذرخواهی کرد و گفت که اگر خود مجید بود حتما کارها بهتر پیش می رفت. 🔸بعد از ناهار، عباس برای نشان دادن بقیه تجهیزات، تور گردشی داخلی راه انداخت. حدود سی نفر، از اتاق ها و فضاهای مختلف مرکز آموزشی دیدن کردند. جواد عکس می گرفت و توضیحات را ضبط می کرد تا برای تهیه خبر، از آن ها استفاده کند. عباس کنار گلدانی ایستاده بود و با مهربانی به سوال توضیحی یکی از بازدیدکننده ها گوش می داد. حالت عباس برای تصویرگرفتن، عالی بود. فرهمندپور بی معطلی و بدون جلب توجه، از او عکس گرفت. داخل پیام رسان شد تا تصویر را برای سحر ارسال کند. حس خوبی نداشت. ارسال نکرده، خارج شد. 🔹حال و حوصله نداشت. عباس خوب‌تر از آنی بود که فکرش را می کرد. ذره ای از کمالات عباس را در خود ندید و به ضحی حق داد همان وسط خیابان، جواب رد بدهد. ماندنش دیگر فایده ای نداشت. آنچیزی که می خواست بفهمد را فهمیده بود. ضحی در کنار عباس خوش بخت تر بود. با اشاره از عباس خداحافظی کرد و به سمت در خروجی رفت. عباس از جمع جدا شد و نزدیک در خروجی، به او رسید: - چرا تشریف می برید آقای دکتر؟ حالتون خوب نیست؟ - پرواز دارم بیشتر نمی تونم بمونم. آقا جواد تا فردا هست. ان شاالله فرصتی شد تهران می بینمتون. 🔻تشکر و خداحافظی کرد. برای حرم تاکسی گرفت تا حرفهای آخرش را با امام طی کند. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🔹ضحی و همکارانش منتظر آمدن استاد بودند. آقایی که لباس سفید پزشکی داشت داخل شد و خود را معرفی کرد. ضحی مانده بود چه کند. اگر شرکت نمی کرد، دوره را ناتمام رها کرده بود. شرکت کردن در چنین کلاسی که تخصص مربوط به خانم ها باید باشد، به نظرش بی مفسده نمی آمد. دستش را از زیر چادر بالا آورد و نوک بینی را خاراند. همه دنبال آقای دکتر راه افتادند و او همان طور ایستاده بود. به خود نهیب می زد: نه من نمی رم. جواب می گرفت: ی درس یک ساعته که بیشتر نیست. تشر می زد: یعنی چی! کی دکتر مرد می زاره برای معاینه. این چه وضعشه. صاحاب نداره اینجا. این دوره رو کی تنظیم کرده. من نمی رم. هزاری هم بگی صد سال از تخصصت عقب می مونی من نمی رم. به درک. تخصص نمی خوام. ولمون کن. 🔸ضحی عقب گرد کرد و به سمت اتاق استراحت رفت. پرستاری که روی رفتار ضحی حساس شده بود، دنبالش راه افتاد: - ببخشین خانم دکتر، شما تشریف نمی برین؟ به خاطر اینکه آقان؟ - بله. نمی رم. درست نیست. چطور؟ - در اصل ایشون همسر خانم دکتر مقامی بودن. خانم دکتر گویا آنفولانزا سختی گرفتن. این شد که ایشون اومدن. - متشکرم از توضیحتون عزیزم. - بازم نمی رین؟ 🔹ضحی لبخند تلخی زد و تشکر کرد. در اتاق را باز کرد و خودش را روی صندلی راحتی، رها کرد. کمی خودخوری کرد و گوشی را برداشت. فکر کرد با این ناراحتی به هر کی زنگ بزنم بد حرف می زنم. گوشی را کنار نگذاشته بود که زنگ خورد. خانم دکتر بحرینی بود. حس کسی را داشت که از کلاس در رفته و مدیرمدرسه، مچش را گرفته بود. جریان را برای خانم دکتر گفت و عذرخواهی کرد. - اشتباه کردن. شما بقیه کلاس ها رو برو. مهم تجربتونه مدرک گذروندن دوره رو ندادن هم ندادن. در اصل زنگ زدم از پیجتون بپرسم. خبر داری از مطالب آخری؟ 🔻ضحی از پیامک صدیقه و جواب سحر گفت. خانم دکتر ابراز تاسف کرد اما از اینکه سر این مسئله با سحر درگیر نشده بود ابراز خوشحالی کرد. ضمن اینکه اعلام کرد فرهمندپور مشهد و در همان هتلی است که شما هستید. این را ضحی فهمیده بود اما علتش را نمی دانست. خانم دکتر فقط پرسید: - تو این چند روز با دایی ات حرف زدی؟ - فقط با مامان و خواهرا. عباس آقا هم با مادرشون. - دایی مشهدن. تو همون هتلی که شمایین. هواتونو دارن. 🔹بی حرف دیگری، خانم دکتر خداحافظی کرد. ضحی به آمدن مشکوک دایی فکر کرد. از فکرهایی که به نتیجه نمی رسید، بیزار بود. فکر کردن را رها کرد. دفتر سبز رنگش را از کیف در آورد و بالای صفحه بسم الله زیبایی نوشت. زیر بسم الله صلوات نوشت و زیر آن، السلام علیک یا صاحب الزمان را با خطی کلفت تر، خطاطی کرد. لبخند روی لبش نشست. کمی درد و دل کرد و چند قطره اشک ریخت. مراقب بود کسی وارد اتاق نشود. نامه به امام را با صلوات تمام کرد. بعد از آن همه اضطراب، حس خوش حرف زدن با آقا، حالش را خوب تر کرده بود. دفتر را بست و قرآن را باز کرد . 🍀آیات مربوط به حفظش را در نیم ساعتی که تا کلاس بعدی وقت داشت، چند بار خواند. ترجمه اش را نگاه کرد. از نرم افزار گوشی، نگاهی به تفسیر آیات کرد و مجدد آیات را خواند. انگشت لای قرآن گذاشت. آیه ای که حفظ کرده بود را از حفظ خواند. قرآن را باز کرد و به کلمات آیه ای که خوانده بود خیره شد. همه را درست گفته بود. آیه بعدی را حفظ کرد. ساعت به سرعت می دوید. قرآن را بوسید و داخل کیف گذاشت. چادر را روی سر مرتب کرد و از اتاق بیرون رفت. 🔸آقای دکتر، از دانشجوها خداحافظی کرد و رفت. بچه ها برای رفع خستگی ای که بیشتر روحی بود، وارد اتاق شدند. به محض ورود، صدای اعتراضشان بلند شد. ضحی دم در ایستاده بود و به چهره های خشمگینشان نگاه می کرد. یکی از خانم ها گفت: - شما چطور نیامدید؟ - برای اینکه شاهد چیزایی که شما دیدین نباشم! - پس مدرک دوره رو از دست دادید خانم دکتر! - درست می فرمایید. مدرکی که مُهر چنین کلاسی توش بخوره، همان بهتر که از دست بدم. 🔹ضحی حرفش را محترمانه و بدون اینکه به فرد خاصی نگاه کند، گفت. همین برای توجه دادن شرکت کنندگان کافی بود که بفهمند کار دیگری هم می توانستند بکنند. در سکوتی که حاکم شده بود، ببخشید گفت و از اتاق خارج شد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🔍🔎🌺🔍🔎 ســـــلام به اعضای محترم کانال دهڪده‌مثبت✋ خوش‌آمـد و عرض ادب خدمت همه‌ی بزرگواران🌹🌹 🔍برای پیدا کردن مطالب کانال، می‌توانید از این هشتک‌ها استفاده کنید. 🌱ابتدای هر روز قلم 🖌را برمی‌داریم و صمیمانه‌هایمان را می‌نویسیم. ✨ دوره معجزه‌آساے تکنیک‌های موفقیت دکتر شاهین فرهنگ. 🌱شب‌های جمعه و زیارت کربلا. 🌱سخنان و توصیه‌های رهبری. 🌱بیان نکته‌ای ناب برای توبه. 🌱یه‌سری از آیه‌های قرآن خیلی شناخته شدن و همه تفسیرش رو از برن🤓 اما اگه تفسیر آیه‌های کمتر شنیده‌شده‌ی قرآن📖، به شکلی نو رو می‌خوای، اینجاست به فریادت می‌رسه😎 🌱نوشتن داستان با استفاده از ایده‌های واقعی و خیالی. 🌱گاهی منتظر یه تلنگری؛ یه متن کوتاه، تا بغضتو بشکنه، تا دلت آروم شه پس بیا با ما همراه باش. 👨‍👩‍👧‍👧متن‌های مربوط به خانواده. 🌱تازه کلیپ‌های مختصر با کلی اطلاعات مفید هم به‌ اشتراک گذاشته میشه. 🌱داشت یادم میرفت و همچنین معرفی کتاب خوب📚 (داستان بلند یا رمان) همه داستانک‌ها و متن‌ها که با نام نویسنده ذکر شده، تولیدی است. https://eitaa.com/joinchat/2856452190Cf3fb1a92c0 📣کانال در ایتا، سروش، بله ______________ @Dehkade_mosbat
هدایت شده از سلام فرشته
🔻روبروی در اتاق ایستاد. مستخدم هتل، اتاق کناری را جارو و برای مسافر بعدی، آماده می‌کرد. داخل اتاق شد. پرده اتاق را کشید و روی صندلی راحتی، در تاریکی نشست. جسمش آنجا بود اما روحش را معلوم نبود کجا جا گذاشته. از مرکز آموزشی که بیرون آمده بود، دیگر آن فرهمندپور قبلی نبود. قلبش خُرد و هزاران تکه شده بود. تمام مدت فکر می‌کرد. به گذشته‌ای که پشت سر گذاشته و آینده ای که قرار بود زجری دائمی، قلبش را بیازارد و این آزردگی، انتخاب خودش بود: - دفعه قبل هم گفتم. من اهل معامله ام. از الان باهات طی می کنم. ضحی رو اگه بهم ندادی، باید بهترشو بدی. من نمی دونم بهترش چیه اما شما می دونی. ناسلامتی بهتون می گن امام. پس بهم بده. البته لطفا. 🔹متوجه نگاه عاقله مردی که کنارش زیارت نامه می خواند شد اما توجهی نکرد. همان طور با لحن دلخور ادامه داد: - من تاجرم. تاجر، معامله ای که سود نداشته باشه انجام نمی ده. ضحی رو بهت ببخشم چی بهم می دی؟ باید بهتر از ضحی باشه. چند بار تکرار کردم که .. - ببخشید آقا، اگه ممکنه کمی یواش تر. برای امام بی صدا هم خط و نشون بکشی می شنون! 🔸فرهمندپور به چشمان عاقله مردی که ابروان خاکستری‌اش کمی درهم رفته بود نگاهی از سر تواضع و عذرخواهی کرد. صدایش را آرام تر کرد: - نه که فکر کنی نمی فهمم. چرا. می فهمم که به اجبار دارم این معامله رو می کنم. اما می تونم شوهرشو به خاک سیاه بنشونم. ولی اونوقت ضحی زجر می کشه. و من اینو نمی خوام. به هر حال. به ایناش کاری ندارم. حالا از سر هر چی، اجبار، عشق، موقعیت، به هر حال بخشیدمش به خودت. بهترشو به من بده. 🔹سر جایش نشست و بی صدا، با جمله بندی‌های دیگر، همان حرف ها را به امام گفت. حالا که می توانست صدایش را هم در نیاورد، درد و دل را ضمیمه حرفهایش کرد. از فرانک و مادرش گفت. از مشکلات زندگی اش در خارج و .. هر چه داشت با زبان قلبش گفت و با چشم، اشک ریخت. اینجا تنها جایی بود که می شد یک مرد هم، گریه کند. گریست و دلش زندگی آرام و بی دغدغه خواست. گریست و دلش مانند عباس و ضحی بودن را خواست. آرامش آن ها را خواست. زیبایی هایشان را. گریست و بار، سبک کرد. از جا بلند شد. به نشانه ارادت، مانند بقیه زائرین، دست روی قلب شکسته اش گذاشت و قامت منیّت را خم کرد. با نگاه به امام گفت: حرف مرد یکیه. ضحی مال تو. 🔸نفس عمیقی کشید و به خود آمد. در اتاق تاریک هتل، روی مبل چمباتمه زده بود. صورتش نم داشت. لب تاب را از گوشه میز برداشت. روشن کرد. مجدد همان پیام ویروس یاب آمد. مشکوک شده بود اما دیگر چیزی برایش مهم نبود. اوکی زد و وارد پوشه فیلم و عکس های ضحی شد. همه فیلم ها را انتخاب کرد. دکمه شیفت را گرفت. انگشتش روی دکمه دیلیت مانده بود. صدایی درونش فریاد زد: "صبر کن. فشار بدی دیگر هیچی از ضحی نداری." 🔹خواست برای بار آخر، یکی از فیلم های ضحی را ببیند و آن لبخند مهربانش را. چادر زیبا و صلابتی که هنگام راه رفتن در چادر داشت. بفرمایید گفتن هایی که با دستش به دیگران راه می داد. تعارف کردن هایی که تواضع و احترام در حرکاتش دیده می شد. ای کاش این ها همه برای او بود. به خود غرید: مَرده و قولش. اخم هایش در هم فشرده شد. انگشت روی دکمه دیلیت زد. اوکی کرد و صفحه خالی شد. لب تاب را روی میز سُر داد و شانه هایش لرزید. چند دقیقه بعد، دستش را به سمت گوشی تلفن برد و شماره صفر را گرفت. با شنیدن صدای پذیرش ناله زد: - برای فرودگار ی ماشین می خواستم. فرهمندپور. همین الان. 🔻گوشی را گذاشت. از جا بلند شد و خرده وسایلی که روی تخت و میز رها بود به همراه لب تاب، داخل کوله چپاند. زیپش را بی هوا کشید و از اتاق خارج شد. تا ماشین بیاید، کارت اتاق را تحویل و حساب روزهایی که داشت زودتر برمی گشت را تسویه کرد. سوار تاکسی شد. گوشی را در آورد. آخرین پیامک را برای ضحی نوشت. سابقه پیام ها و شماره ضحی را پاک کرد. سیم کارت را در آورد و از پنجره ماشین، بیرون پرت کرد. وارد سالن فرودگاه شد. بلیت برگشت را پس داد و برای پرواز یک ساعت دیگر به سمت تهران، بلیط گرفت. روی صندلی های فرودگاه منتظر نشست و سعی کرد ذره ای به ضحی فکر نکند. مرد است و قولش. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
هدایت شده از سلام فرشته
🔹بعد از رفتن فرهمندپور، دایی جواد به هتل برگشت و خودش را آفتابی کرد. عباس و ضحی را به شام دعوت کرد و فردایش، به تهران برگشت. ضحی خیالش راحت شده بود. همان چند روزشان هم نظم خاصی به خود گرفته بود. نماز صبح را در حرم می خواندند و بعد از صبحانه، تا قبل از ظهر می خوابیدند تا بی خوابی های شبانه شان جبران شود. بعد از ظهر، ضحی سر کلاس دوره می رفت و عباس هم برای آموزش نیروها، به مرکز آموزشی. دم غروب، گوشی ضحی زنگ می خورد که: آژانس شخصی تون دمِ در منتظرن خانم دکتر. ضحی خستگی را فراموش کرده و با عباس به حرم می رفتند. نماز و زیارت مختصر و بعد هم به خانه یکی از دوستان دایی جواد می رفتند. 🌸عباس هر روز، گل رز کوچکی به ضحی هدیه می داد. گاهی هدیه را با ادکلن یا عطر و جانمازی سنگین می کرد و گاهی به کتاب و دفتری. ضحی هم کم نمی گذاشت و جفت هر چیزی که عباس خریده بود را برایش می خرید. پولی که قرار بود برای اقامت در هتل بدهند را هدیه و سوغات خریدند. آن روز بعد از نماز مغرب و عشا، از حرم خارج شدند.وارد مغازه لباس نوزاد شدند. عباس یک دست لباس نوزادی، یک جفت جوراب و یک کلاه نخی سفید خرید و دست ضحی داد. ضحی تشکر کرد اما متوجه علت خرید لباس نوزادی نشد. عباس چیزی که شنیده و کارهایی که کرده بود را تعریف کرد. غسل زیارت کرده و در حرم از حضرت فرزند و نسلی صالح و سالم و عالم خواسته بود و بعد از حرم، با یقین مستجاب شدن دعا، لباس نوزاد را خریده بود. 🔹ضحی فقط گوش داد و هیچ نگفت. مسئولیت مادری، اگر چه شیرین بود اما مسئولیتی بود که همه چیز را تحت الشعاع قرار می داد. دیگر مثل همسرداری نبود که بشود به عقل شوهر تکیه کرد و با منطق و مدارا، کارها را با هم هماهنگ کرد. بچه، کار داشت و اولویت اول زندگی می شد. مسیر حرم تا خانه را فقط به همین ها فکر کرد که آیا آمادگی پذیرشش را دارد یا خیر. بار سومی بود که عباس، از بچه حرف می زد و سکوت ضحی را می دید. به خانه که رسیدند، ضحی لباس را روی تخت گذاشت به نیت اینکه دمِ دستش باشد و فردا نماز صبح، آن را متبرک کند و در این مورد با حضرت صحبت کند. 🔸عباس خیال کرد ضحی خوشش نیامده. غمگین شد و فکر کرد شاید برای ادامه تحصیلش بچه دار شدنو مانع می بینه. خود را دلداری داد که نوعروس است و شاید به بچه دار شدن به این زودی فکر نکرده اما مگه می شه کارشناس مامایی باشی و هر روز چند بچه به دنیا بیاری و به بچه دار شدن خودت فکر نکنی؟ تازه مگه به صورت غیرمستقیم تو خواستگاری این مسئله رو خودش مطرح نکرد؟ کی بود که می گفت: وظیفه ما زیادکردن نسل شیعه هم هست و نه فقط تحصیل و درس و تولید. سعی کرد چهره اش تغییر نکند. به حمام رفت تا دوش بگیرد و عرقی که از سر تمرینات ورزشی، به تنش نشسته بود را بشورد اما بیشتر نیاز به فکری داشت که غمش را بشورد و با خود ببرد. 🔹ضحی سر و ته، روی تخت دراز کشید. تا عباس نیامده می خواست پاهایش را به دیوار تکیه دهد تا خون بیشتری به مغزش برسد. دلش نمی خواست عباس را ناراحت ببیند. با بچه دار شدن هم مشکلی نداشت اما در این موقعیت، تحصیلش باز هم عقب می افتاد. حالا که از بیمارستان آریا جدا شده و راه ادامه تحصیل به صورت جدی برایش باز شده بود، بچه دار شدن انتخاب اولش نبود و تصمیم را برایش دشوار کرده بود. به لباس نوزاد نگاه کرد. صدای خنده و گریه نوزادانی که به دنیا آورده بود در گوشش پیچید. تصور کرد نوزادی در این لباس، روی تخت خوابیده و دست و پا می زند. تمام نیازش به ضحی است و منتظر است تا شکم گرسنه اش را با شیر وجودش سیراب کند. خود را تصور کرد که بچه شیر می دهد و کتاب به دست، درس می خواند. این طور هم می شد. سخت بود اما می شد انجامش داد. 🌸 دلش آرام تر شد اما راحت نبود. به خود نهیب زد کجای زندگی راحت است که این یکی باشد. حتی همین سفر یک هفته شان هم آنقدرها راحت نبود که فکر می کرد. مطمئنا بعد از این هم راحت نخواهد بود. از اولی که خود را شناخته بود، غم و سختی با راحتی در هم آمیخته بود و هیچگاه، با خیال خوش و راحت، نشده بود که روزها از پی هم بگذرند. 🔸صدای شیر آب، قطع شد. از اینکه عباس بیاید و پاهایش را روی هوا ببیند شرم کرد. سر و ته کرد و چهارزانو نشست. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
هدایت شده از سلام فرشته
🔻ضحی یاد همه دو دلی هایی که در زندگی داشت افتاد. انتخاب هایی که نمی دانست درست است یا غلط. زمانش مناسب است یا باید دیرتر باشد. غیب نمی دانست و همین ندانستن، تصمیم گیری را برایش مشکل می‌کرد. فکر کرد غیب ندانستن هم خوب است اگر کار را دست کسی بسپاریم که تمام غیب دست اوست. همه کاره اوست. اگه من اینجا هستم چون او خواسته و برنامه ریزی کرده. تصمیم گرفت کار را دست همانی بسپارد که همه این سالها، دستش سپرده بود. لباس نوزاد را لوله کرد و داخل کیف دستی کوچکش چپاند. با دیدن عباس، صاف تر نشست و عافیت باشید گفت. 🔸یک هفته تبدیل به ده روز شد و بعد از ده روز، خانه خانم محمدی، زیر و رو شده بود. طهورا هر چه از دکوراسیون بلد بود با هنر دست صدیقه خانم قاتی کرد. دیوارهای خالی را با طرح اسلیمی طرح زد و طهورا، یکی شان را با گیاه رونده، زینت داد. وسط طرح دیگری، تابلویی با لوازم دورریختنی ساخت و یک بطری اسپری طلایی رنگ رویش خالی کرد. یک هفته روی دکوراسیون دیوارها و کابینت خانه کار کرد. برای روی کابینت، طرح آبشار کوچک زد و دو روزی بود مشغول سیمان کاری و کارهای جانبی اش بود. یک روز مانده به برگشت ضحی، قرار خواستگاری را مادر گذاشت. آبشار رنگ نشده، روی میزش مانده بود و به سوالاتی که ضحی برای خودش نوشته بود دستبرد زده بود: - ملاک شما برای یک همسر خوب چیه؟ ملاکتون برای یک شوهر خوب بودن چیه؟ 🔹برایش جالب آمد. تا به حال از آن طرف قضیه نگاه نکرده: ملاک خوب بودن شوهر از نظر یک مرد. و این را عباس تمام و کمال پاسخ داده بود. ضحی از پاسخ های عباس لذت برد و فهمید بیش از آنکه متوقع همسر آینده اش باشد، از خودش توقع دارد. این را فهمید و سوالات دیگر را نکرد. برگه را تا زد و دغدغه های همسر آینده اش را گوش داد. می دانست آن کس که از خود توقع خوب تر شدن دارد، متوقف و متوقف کننده نیست. حالا سر کلاسی بود که اگر عباس این ویژگی را نداشت، صندلی اش به دیگری می رسید. 🔻نگران نداشتن ملاک های همسر خوب نبود. زیرا می دانست آب اگر آلوده باشد، جاری که بشود، زلال و شفاف خواهد شد و دیگران را سیراب. ده روز سیراب شدن در کنار عباس، یک عمر آرامش برایش باقی گذاشت و به لحظه ای رو به اتمام بود. تنها حرکت کردن، راه را طولانی تر می کند. همانقدر که با همراهی پرانرژی جاری شدن، راه را کوتاه. 🔸دفتر را برداشت و اسامی همکارانی که در این چند روز با آن ها آشنا شده بود را یادداشت کرد. لابلای کلاس ها و از این بخش به آن بخش رفتن ها، شماره یکی یکی شان را به بهانه دعوت به همایش های بیمارستانشان، گرفت و نوشت اما قصدش چیز دیگری بود. دیدن سیستمی که از سیستمیک بودن، جز اسم و بخش ها چیزی نداشت برایش زجر آور بود. بیمارستان بود؛ بخش های مختلف داشت؛ پزشکان متعدد اما همه پاره پاره. تکه هایی از پازل که نه در کنار هم چیده شده بودند و آن هایی هم که خودشان در کنار هم رفته بودند، سرجایشان ننشسته بودند. باید سیستم بیمارستان بهار را هم به اینجا صادر می کرد و بیمارستان و اهالی اش را آباد. هوای ریاست در سر نداشت اما آب و هوای آبادانی را چرا. کلاس آخر، با خانم دکتر مقامی تمام شد و ضحی را خواست: - شنیدم تنها فردی که جلسه قبل سر کلاس همسرم حاضر نشده شما بودید. 🔹ضحی چیزی نگفت. سوالی نشده بود که پاسخی بدهد. نگاه مستقیم به استاد را جایز ندانست و با همه برحقی اش، سر به زیر انداخت و کفش های مشکی واکس زده اش را نگاه کرد. - البته که حق داشتین و خواستم ازتون تشکر کنم. غیبت اون روزتون رو حساب نمی کنم. می تونین مدرک پایان دوره رو بگیرین. 🔸خانم دکتر مقامی، لیست اسامی را دست ضحی داد و گفت: نمره شما رو بیست دادم چون بی تفاوت نبودین. و از بقیه یک نمره کم کردم چون حرفی نزدن. پزشک باید نظر درست رو ولو به ضررش باشه بگه. ضحی به احترام حرف استاد، نمره ها را نگاه کرد و دنبال نمره های بالای کلاس روز سه شنبه شان بود. استاد کلاس، خلاقیت در درمان را اصل گذاشته بود و او دنبال پزشکان خلاق می گشت. اسامی ممتازین را در ذهن ثبت و از خانم دکتر تشکر کرد. 🔹دفتر یادداشت کوچکش را از جیب روپوش سفیدرنگش در آورد و جلوی اسم سه نفر از پزشکان، علامت زد. حالا دیگر می توانست برگردد و قدم اول برای آباد کردن بیمارستان های دیگر را بردارد. اولین کار، توضیح دادن برای خانم دکتر بحرینی بود. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
هدایت شده از سلام فرشته
🔹ستاد استقبال از عروس و داماد، پا در رکاب خدمت کرده و منتظر دیده شدن ماشین خاک گرفته داماد بودند. ماشین داخل کوچه پیچید و اشک از گوشه چشم مادر عباس، سُر خورد. ضحی از دیدن خانواده اش چنان ذوق کرد انگار کودک ده ساله ای را به اجبار، ماه ها از مادر جدا کرده و به آغوشش بازگردانده باشی. هوای مادر تمام چشم هایش را پُر کرد. زیر بال و پر پدر رفت. گل های رفاقت و صمیمیت را از قلب دو خواهرش، چید و بوسید. عباس خوشحال از خوشحالی ضحی، به مادر پناه برد و پاسخ دستِ پدری حاج عبدالکریم را داد و اشک ریخت. چون فرزند یتیمی بود که حیات دوباره به پدرش داده باشند و او، تمام سالهای یتیمی را یک جا از قلب پدر، بازپس گیرد. پُر شد از عطوفت پدرانه حاج عبدالکریم. 🔸هیئت استقبال، سوار ماشین شدند و پیش و پش ماشین خاکی از سفرمشهد برگشته عروس، به خانه‌اش رفتند. بی بوق و کرنا. بی حرکت اضافه و در سکوت و ذکر. مادر صلوات می فرستاد و آیت الکرسی که دختر و دامادش در پناه قرآن باشند. خانم محمدی هم کنار مادر نشسته و مشغول ذکر بود. طهورا و حسنا به نقشه های غافلگیری فکر می کردند اما خبر نداشتند که همه شان غافلگیرتر خواهند شد. نزدیک در خانه، خانم سرتاپا سفید پوشی را دیدند که اطراف خانه قدم می زند. قد نسبتا بلندش با مانتو بلند سفید جلو باز پوشیده، بلندتر شده بود. شال پهن و بلند سفیدی که روی سر انداخته بود، تصویر روح مانندش را کامل تر می کرد. بماند آن شلوار سفید وجوراب و کفش های سفیدتری که هر کس می دید گمان می کرد او عروس است و ضحی از مستخدمین. حق داشت. از سفربرگشته ای که فرصت آب زدن بین راهی به صورت خود نداشت بهتر از این نمی شود. ضحی فکر کرد دیدن این لحظات برایش چه شاعرانه شده است. پدر و مادری که بال گسترده اند و دست حمایت خود را تا آخر، از سر دختر و دامادشان برنمی دارند. خواهرانی که چون تکه هایی از تسبیح، در کنار هم و شبیه به هم قرار گرفتند. 🔹به خانه رسید و از ماشین خاک آلود که پیاده شد، آغوش آن خانم سفیدپوش هم برایش باز شد. ضحی هاج و واج به صورت آرایش کرده سحر نگاه کرد و از تبریک و حضورش تشکر کرد. ضحی و عباس از زیر قرآن رد شدند. داخل خانه شدند. سحر هم مهمان بود و گوشی به دست داخل شد. - عجب خونه نقلی خوشگلی داری. وای این گٌلا چقدر با سلیقه چیده شدن. تابلوها رو نگاه. نگو که کار خودته ضحی جان 🔸ضحی به طهورا نگاه کرد و از سر قدردانی، لبخند تشکر پُرمهری بر لب نشاند. سحر گوشی را بالا آورد و به بهانه زیبا بودن تابلوها و چیدمان، از گل ها و دیوارها عکس گرفت. وسط عکس گرفتن، با مادرها خوش و بش کرد و خیلی نامحسوس، از عباس که گوشه ای کنار پدر ایستاده بود هم عکس گرفت. به خود جرئت داد به عنوان دوست صمیمی ضحی، هر جا که می خواست را ببیند و تحسین کند. اجازه لفظی ای گرفت بدون اینکه منتظر جواب باشد. زبان ریخت و مهلت حرف زدن به کسی نداد. راهرو را با همین به به و چه چه کردن‌هایش، طی کرد و برای دیدن جهیزیه، وارد اتاق خواب ضحی شد. 🔻ضحی به روشویی رفت تا دست و صورتش را بشوید. مادرها برای درست کردن شربت و چایی به آشپزخانه رفتند. حسنا کنار پدر روی پتو نشست و طهورا به احترام مهمان، او را همراهی کرد. قبل از آمدن طهورا به اتاق، سحر کار خودش را کرده بود. طوری که انگار در حال تایپ کردن بود، گوشی را در دست گرفت. رو به طهورا کرد و گفت: - انگار مشکلی پیش اومده. ضحی جان کجاست عزیزم ازشون خداحافظی کنم؟ سریع باید برم - رفتن دست و صورتشون رو بشورن. 🔻سحر از اتاق بیرون آمد. لیوان شربتی که زهرا خانم برایش آورده بود را گرفت و نوشید. ضحی که آمد، صورت شسته و تمیزش را بوسید و گفت که باید برود بیمارستان و دوباره سر می زند. خداحافظی کرد و عجله و شتاب را به پاهایش داد و از خانه خارج شد. 🔹عکس های خوبی گرفته بود. به پریسا پیامک داد"دارم می یام. سیستمتو روشن کن". سوئیچ را چرخاند و خیابان ها را با آخرین سرعتی که می توانست، طی کرد و داخل خانه پریسا شد. چند دقیقه بعد، تمام عکس هایی که گرفته بود داخل سیستم پریسا بود. حتی همان تصویری که فرهمندپور از عباس، کنار آن گلدان گل، گرفته بود. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
هدایت شده از سلام فرشته
🔹از خانه پریسا که بیرون آمد، به بیمارستان بهار زنگ زد تا شیفت های ضحی را بفهمد. باید چند روزی صبر می کرد تا حقه اش بگیرد. یاد مادر عباس افتاد. به فریبا زنگ زد تا شیفت امروزش را جابه جا کند و به سمت خانه عباس حرکت کرد. زنگ در چند همسایه را زد تا توانست شماره همراه مادرشوهرضحی را پیدا کند: - سلام حاج خانم. احوال شما؟ غرض از مزاحمت برای پس فردا شب، امر خیری داشتیم که اگه زحمت بکشید کمکمون کنین. بله از خیریه .... 🔸مکث کرد تا اسم خیریه را خانم محمدی بگوید. - بله کوثر. اختیار دارید خدمت ازماست. زنده باشین. خودم می یام دنبالتون.. التماس دعا خاج خانم 🔻از التماس دعایی که گفته بود خنده اش گرفت. حالا باید بسته های تغذیه و دیگ غذایی روبراه می کرد تا حاج خانم این ها را به دست کارتون خواب ها برساند. شماره خیریه کوثر را از اطلاعات تلفن گرفت. تماس گرفت و آدرس را داخل گوشی یادداشت کرد. سوئیچ را چرخاند و آماده حرکت شد. عباس از خانه بیرون آمد و به سمت ماشین رفت. فرصتی که مفت به چنگ آورده بود را نمی خواست به این راحتی از دست بدهد. دوربین گوشی را آورد و چند عکس از عباس گرفت. بیرون ماشین و داخل ماشین. این ها را هم باید به پریسا می رساند. ساعت را نگاه کرد و بهتر دید اول به خیریه سر بزند. آدرس بی خانمان هایی که چند هفته قبل با آن ها صحبت کرده بود را داد. هزینه ای برای بارگذاشتن دیگ غذا و خرید لوازم. فکر همه این ها را قبل از سفر ضحی کرده و فقط منتظر زمان مناسبش بود. 🔹فرهمندپور تنها در دفتر نشسته و به صفحه اینستاگرامی که با نمایش های فریبا و سحر، به روز رسانی شده، نگاه می کرد. فکر کرد چقدر آدما با هم فرق می کنن. گوشی اش زنگ خورد: - جناب دکتر، تا چند روز دیگه کاری که گفتمو انجام می دم. - چی کار می خوای بکنی؟ - شما کاری تون نباشه. نتیجه اش تنها شدن ضحی است. اونوقت شما برید باهاش ازدواج کنین. 🔸فرهمندپور نگران شد و با شدت بیشتری سوالش را تکرار کرد. سحر بی تفاوت به حال فرهمندپور گفت: - فکر نکن ذره ای به خاطر شماس که این کارو می کنم. فقط گفتم در جریان باشی. قاپیدن دل ضحی دیگه باخودته. 🔻تماس قطع شد. فرهمندپور گوشی را روی میز گذاشت و به مشهد و حرم امام رضا علیه السلام فکر کرد. به معامله ای که با امام کرده بود. زیر لب نالید: - مرده و قولش. پس کی می خواین به قولتون عمل کنین؟ 🔹دست به پیشانی برد و منفذ چشمه اشکش را فشار داد. از وقتی برگشته بود، به خانه نرفته و در همین اتاق ساکن شده بود. فریبا و سحر دو هفته مرخصی گرفته بودند. از صدیقه هم خواسته بود تا آخر هفته بعد، نیاید اما به ضحی چیزی نگفته بود. فکر نمی کرد به این زودی از ماه عسل برگردند. شماره اش را هم نداشت. حتی نخواست اسمش را بیاورد و از صدیقه بخواهد که به ضحی خبر دهد. جلوی افکارش را به سختی می گرفت. خودش را با بازی مشغول کرده بود اما برای گروه هم باید بهانه ای جور می کرد و این کار مشترک را واگذار می کرد. به پرهام زنگ زده بود تا مزه دهنش را بفهمد: - یادته همون موقع چی بهت گفتم؟ چون این روز و می دیدم. به نظر من منحلش کن. واگذار کردن فایده ای نداره. 🔻انگار همان روز جلسه بود که سعی داشت هیئت مدیره را برای سرمایه گذاری روی این گروه، راضی کند و صدای آرام پرهام را مجدد پشت گوشش شنید: اشتباه می کنی. تو این بشر رو نمی شناسی. 🔸به خانم دکتر بحرینی زنگ زد و با دلایلی که از قبل آماده کرده بود، احتمال پایان دادن به این همکاری را اعلام کرد. هنوز صحبتش با خانم دکتر تمام نشده بود که زنگ در آپارتمان به صدا در آمد. گوشی به دست، وارد سالن شد. پشت در رفت و مکالمه را ادامه داد: - بله درسته. حق با شماست. مسئله اینجاست سرمایه ای که روی این گروه گذاشته شده رو می خوان در برنامه دیگه ای... 🔹کلید را چرخاند و در را باز کرد. از چیزی که دید تعجب کرد. صحبتش را با خانم دکتر ناتمام گذاشت و حواله به فرصت دیگر داد. گوشی را قطع کرد و بفرمایید گفت. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
هدایت شده از سلام فرشته
🔹سرهنگ و دو سرباز، داخل آپارتمان شدند. سرهنگ برگه ای را دست فرهمندپور داد. فرهمندپور هنوز در شوک بود و به سختی توانست برای خواندن حکم دستگیری اش تمرکز کند. یکی از سربازها دم در ایستاد و دیگری دنبال سرهنگ راهی اتاق ها شد. سرهنگ وسایل اتاق را نگاه کرد و بدون گفتن حرفی، به لب تاب اشاره کرد. فرهمندپور برگه به دست، همان نزدیکی های در آپارتمان ایستاده بود. حتی پشت سر سرهنگ به اتاق نرفت. این صحنه را بارها در ذهنش مجسم و پیش بینی اش را کرده بود. به جرم فساد اقتصادی. طبق سناریویی که ساخته بود؛ خواست بگوید اجازه بدهید با وکیلم تماس بگیرم اما این کار را نکرد. با اینکه از دیدن پلیس شوکه شده بود اما قلبش عجیب آرام بود و خودش از این آرامش، متعجب بود. انگار که هیچ جرمی مرتکب نشده و با چند سوال، آزاد خواهد شد. مقاومتی برای برداشتن وسایلش نکرد. سرباز لب تاب و گوشی و هر چه که بود را برداشت. سرباز دیگر به فرهمندپور دستبند زد و بدون حرفی، از آپارتمان خارج شد. سرهنگ برگه ای پشت در آپارتمان زد و به همراه مجرم، داخل آسانسور شد. 🔸ماشین پلیس، فرهمندپور را به بازداشتگاه می برد و او فکر می کرد چرا دوست ندارم به وکیلم زنگ بزنم تا مرا از این وضعیت بیرون آورد؟ اموالم مصادره می شود. چند سالی هم برایم زندان می بّرند. پس چرا اینقدر آرامم؟ این سوالی بود که تا چند هفته، فرهمندپور از خودش می پرسید. آرامشی که مقاومتی برای دستگیر شدنش نشان نداد. آرامشی که همه چیز را اعتراف کرد. آرامشی که باعث شده بود حتی اسامی افراد و کارهای خلاف دیگر را هم بگوید و حتما پرهام هم بعد از فرهمندپور دستگیر می شد و خیلی های دیگر. رفتنش به دادگاه، مانند رفتن به جشن تولد، برایش شادی آور بود. چرا؟ خودش هم نمی دانست. 🔹سحر پیش پریسا بود که توسط یکی از همسایه ها، خبر شد. عکس های آماده شده را از پریسا گرفت و از خانه بیرون زد. به وکیل بابا زنگ زد و جریان را گفت تا راه فراری برایش پیدا کند. ترس اینکه نتواند نقشه اش را عملی کند، وادارش کرد به جوانک موتوری ای که پیک رستوران بود، اعتماد کند. عکس ها را داخل پاکت گذاشت. با دستمزد خوبی که داد، پیک موتوری قبول کرد بسته بدون فرستنده را سه روز دیگر، به دست ضحی برساند. 🔸ضحی بی خبر از همه جا، صفحات حفظ قرآنش را مرور می کرد تا موقع تحویل به پدر، اشتباهی نکند. برای ادامه حفظش، صدقه ای جدا کرد. آبگوشت بار گذاشت و پشت میز نشست. به خواست خانم دکتر، یکی از نکاتی که در دوره یادگرفته بود را در صفحه شخصی اش یادداشت کرد. کتاب زبان اصلی جنین شناسی لارسن را باز کرد. چند صفحه خواند و نکاتی را یادداشت کرد. دیکشنری را هر از گاهی باز می کرد و دنبال معنای کلمه ای می گشت. صدای در خانه، فرکانس سکوت ذهنی اش را به ارتعاش انداخت. بدون اینکه از پنجره نگاه کند، تمرکزش را روی گوشهایش برد تا از نحوه راه رفتن، تشخیص بدهد چه کسی است. فکر کرد چه فرقی دارد. یا عباس است یا حاج خانم. بهتره برم بیرون. از روی صندلی بلند شد و برای خیرمقدم به حیاط رفت. خانم محمدی یا همان حاج خانم، کمی جا خورد: - فکر کردم بیمارستانی عزیزم. - درس می خوندم. به خاطر درسها، برنامه رو تغییر دادن. دو ساعت دیگه باید برم. شما خوبین؟ چی شده ؟ - چیزی نشده. دفتر ثبت رو جاگذاشته بودم. باید ببرم خیریه. امشب شاید دیرتر بیام. منتظر من نباشین. 🔹در فاصله ای که حاج خانم به اتاق می رفت، ضحی چای ریخت. پشت در اتاق ایستاد و در زد. حاج خانم در را باز کرد. بفرما گفت و ضحی و چایی را داخل اتاقش برد. خیلی فرصت نداشت و باید برای نظارت روی دیگ غذا، به خیریه برمی گشت. چایی را با قند محبت ضحی نوشید. کمی از خاطرات کودکی و شیطنت های عباس تعریف کرد و گفت پدرش از همان بچگی او را یک آتش نشان می دید. از چایی تشکر کرد و در مقابل تعارف ضحی برای بردن سینی، مقاومت کرد. او را به اتاق خودش رساند تا درس هایش را بخواند. خودش سینی را به آشپزخانه برگرداند و لیوان را شست. به خیریه برگشت تا فاکتور مواد اولیه شام و بسته ها را در دفتر یادداشت کند. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
هدایت شده از سلام فرشته
🔹دم غروب، غذا آماده بود و معصومه خانم، آدرس را به مشهدی کریم داد و خودش به همراه چند پرسنل و دو نیروی جهادی، سوار ماشین های جداگانه، پشت وانت مشهدی کریم، راه افتادند. بیغوله ای بود عجیب. انگار وارد محله زباله ها شده بودند. اطرافشان پر از بطری های بزرگ و کوچک، در و پنجره و کمدهای شکسته چوبی و فلزی بود. نه که فکر کنی تمیز و مرتب کنار هم چیده شده باشند. در هم و روی هم. بازار اگر بود، هیچوقت جنس خریداری شده، پیدا نمی شد و مشتری دست خالی برمی گشت. معصومه خانم مکدر از دیدن چنین محله ای، دنبال محوطه ای می گشت که کمی وسیع باشد و البته تمیزتر از جاهای دیگه. از غصه زندگی کودکان معصوم در این جا، در کشمکش بدی افتاده بود. ماشین را گوشه ای پارک کرد و به سمت اتاقکی که با همین در و پنجره های شکسته سرپا شده بود رفت. 🔸 صاحبخانه را صدا زد. جز صدای ناله، چیزی نشنید. پرده چرک و پاره چهل تیکه آویزان جلوی در را کنار زد. از دیدن پیرمردی که روی تشک کثیف و زهواردررفته ای افتاده بود تعجب کرد. بوی تند و تلخ عرق با بوی بد دیگری قاتی شده بود. کنار رفت تا آقای ناصری جلو برود و فکر کرد: باید ی دکتر با خودمون می آوردیم. 🔻آقای ناصری به سمت پیرمرد رفت. در دو سه متری اش ایستاد و به دمل بزرگی که روی دست پیرمرد بود و مگس ها دورش حلقه زده بودند نگاه کرد. کمی جلوتر رفت. روی زخم دست پیرمرد، به سفیدی می زد. با اینکه پیرمرد لاغر و استخوانی بود اما شکم متورمی داشت. به همراهانش فهماند که از چادر بیرون بروند. مسئله را گفت و منتظر ماند تا نظر جمع را بداند. - باید زنگ بزنیم اورژانس. - اون که بله. اما با این وضعیت چه کنیم؟ - اوضاع اینجا اصلا خوب نیست 🔸کودک لاغر اندامی از زیر خروارها آت آشغال بیرون جهید اما دست مادرش به پیراهن مندرس و بزرگش رسید. پشت پیراهنش را سفت چسبید و داخل کشید. انگار که زه کشیده شده کمان را رها کنند، کودک ناپدید شد. با این وضع غذا دادن امکان پذیر نبود. 🔻خانم محمدی با چند نفر تماس گرفت. به ضحی زنگ زد تا درخواست چند دکتر و تجهیزات پزشکی بکند. وضعیت را برای مشهدی کریم توضیح داد و اضافه کرد بعید است بتوانند تا چند ساعت دیگر، مکان مناسبی درست کنند. مشهدی کریم، همان پشت وانت، اجاق وصل شده به کپسول را روشن کرد تا غذا سرد نشود. بقیه هم به اتاقک های دیگر سر زدند. سعی کردند با حرف زدن، اعتمادشان را جلب کنند. کار سختی بود. اورژانس برای بردن پیرمرد آمد. آقای ناصری دنبال بیمار می گشت تا با اورژانس اعزام کند اما موفق نشد. پزشک اورژانس کنار گوش آقای ناصری گفتند: - اینجا احتمال انتقال بیماری مسری زیاده. مراقب خودتون باشید. 🔹 گوشی معصومه خانم زنگ خورد. عباس بود. شاد و پرانرژی سلام کرد. از رفتار خوب عروسش تعریف کرد تا قند در دل عباس آب شود و همسرش را بیشتر دوست داشته باشد. توصیه آخر را گفت و تلفن را قطع کرد: - عباس جان امشب ضحی شیفته. خسته ای زودتر برو استراحت کن. من دیر می یام. خیریه کار دارم. 🔸بعد از تماس ضحی خانم دکتر بحرینی، به سرتیم امید، ماموریت پاکسازی محله داد. همان ساعت از شب، به یکی از وکلای بیمارستان زنگ زد تا زمین محله را بررسی کند. می خواست بداند مربوط به دولت است یا شخصی است. با چند نفر از سرمایه گذارهای خیّر تماس گرفت تا راهکاری برای این بی خانمان ها پیدا کنند. انگار که زلزله ای آمده باشد و آوارها روی سر مردم ریخته باشد، همه را بسیج کرد. هر از گاهی به گروهی نیازمند برمی خورد و این طور، بسیج همگانی راه می انداخت. چادر سر کرد و خودش را به تیم امید رساند تا در لباس پزشکی، خدمت کند. 🔹لحظه ورود تیم امید به محله، سحر از گیت فرودگاه رد شد. به پشت سرش نگاه کرد. نه پدری برای بدرقه آمده بود نه دوستی. وکیلشان هم فقط گفته بود "فعلا زود برو تا دستگیر نشدی. پرونده تو راست و ریست می‌کنم؛ اونوقت اگه خواستی برگرد." پا روی پله برقی گذاشت و بالا رفت. کارت پرواز و گذرنامه جعلی دستش بود. خود را دلداری داد" اون طرف سپهرو داری. تو که می خواستی برا همیشه بری، حالا ی کم زودتر." با این حال ناراحت بود. رها کردن یک باره بیمارستان و دوستان و همکاران آنقدر سخت بود که سحر شاد و بی خیال را هم ناراحت کند. به بسته ای که دست پیک داده بود فکر کرد و زیر لب غرید: - کاش بودم و می دیدمت. این دربه دری همه اش تقصیر توئه ضحی. 🔸با صدای مسئول پرواز، کارت پرواز را نشان داد و رد شد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
هدایت شده از سلام فرشته
خانم محمدی، خسته و کوفته، به خیریه برگشت. نزدیک اذان صبح بود. آبی به صورت زد و چایی از فلاسک ریخت و به اتفاقات دیشب فکر کرد. دفتر ثبت نذورات را باز کرد تا شماره سحر را پیدا کند. شماره را یادداشت کرد تا در اولین فرصت فردا، برای تشکر تماس بگیرد. غافل از اینکه مرغ از قفس پریده بود. صندلی را رو به قبله کرد و نشسته، نماز شبش را خواند. صبح زود، مادر به خانه برگشت. عباس بساط صبحانه را پهن کرده بود. معصومه خانم، با چشمانی که به سختی باز می ماند، کنار پسرش نشست و چند لقمه ای خورد. خستگی را بهانه کرد و به اتاق رفت. سجاده اش را پهن کرد و به سجده رفت. هر چه از دیدن مشکلات مردم محله حرف داشت را در سجده زد و گریست. با خدا عهد بست هر هفته، در همین شهر بزرگ، یک روز را برای گشتن چنین مردمانی بچرخد. با این فکر، کمی آرام شد. اولین کاری که باید می کرد، تهیه نقشه دقیق شهر و محلات بود. عباس ناراحتی مادر را فهمید اما نه فرصت حرف زدن داشت و نه حال مادر طوری بود که بتواند حرف بزند. نان هایی که بعد از نماز صبح از نانوایی خریده بود را زیر سفره گذاشت. بشقاب ته گودی را روی ظرف پنیر و گردو وارونه کرد. داخل کتری آب ریخت. زیرش شعله پخش کن گذاشت و شعله زیرش را کم کرد. به ضحی پیامک زد: - دارم می رم ایستگاه. صبحانه پهنه. بی تو صفا نداشت. ضحی خودکار را روی میز گذاشت و گزارشش را بازنگری کرد. خیالش که راحت شد، روی امضا، مهر زد و به اتاق رفت. صدای آرام تلاوت قرآن، ولوله ای که از دیشب در جانش افتاده بود را کمی آرام تر کرد. کیف و وسایلش را برداشت و به خانه رفت. نزدیک خانه، متوجه پیک موتوری ای شد که جلوی خانه شان ایستاده بود. جلو رفت: - امری داشتید؟ - با خانم سهندی کار داشتم. منتظرم تا بیان. ضحی خودش را معرفی کرد و کارت شناسایی نشان داد. پیک موتوری، بسته ای را از کوله در آورد. آن را دست ضحی داد و رفت. ضحی تشکر کرد و داخل قفل، کلید انداخت. زیر و روی بسته را نگاهی کرد. جز آدرس و اسم، چیزی نوشته نشده بود. آرام و بی صدا داخل شد و بسته را روی تخت گذاشت. لباس هایش را عوض کرد و از اتاق بیرون رفت. چشمش به سفره پهن شده و بخاری که از کتری بلند می شد افتاد. فکر کرد حاج خانم چه زحمتی کشیدن. دستانش را شست. چایی ریخت و سر سفره نشست و مشغول خوردن شد. تمام دیشب سر پا بود و به جز دو سه چایی، چیز دیگری نخورده بود. از اتاق حاج خانم هیچ صدایی نمی آمد. کمی صبر کرد. نمی دانست جلو برود؛ در بزند و سلام و حال و احوال کند یا نرود بهتر است. جلو رفت تا در بزند اما فکر کرد شاید خواب باشن. مسیرش را به سمت اتاق خودشان کج کرد و در را پشت سرش بست. گوشی را از داخل کیف در آورد. یک پیامک نخوانده داشت. روی تخت دراز کشید و پیامک را باز کرد. از اینکه صبحانه را عباس درست کرده و در اولین روز حضورش در خانه، شرمنده لطف مادرشوهرش نشده بود خوشحال شد. تصمیم داشت کدبانوی خانه باشد و به اهل خانه خدمت کند اما این شیفت های گاه و بی گاه، ممکن بود برنامه اش را به هم بزنند. خستگی در جانش پخش شد. کمرش را بالا داد و روتختی را از زیر خودش کنار کشید. پیامک تشکر را به عباس نوشت و جمله "فدای توی با صفا بشم" را چاشنی اش کرد. پتو را تا گردن بالا کشید و بدنش را کمی کش داد. دکمه ارسال را زد. وارد برنامه موسیقی گوشی شد. فایل صوتی سوره یس را اجرا کرد. صدایش را روی کم گذاشت. گوشی را از به حالت پرواز در آورد و کنار بالشتش گذاشت. همراه با صوت، سوره را خواند. تمام نشده بود که خوابش برد. بسته روی تخت، بدون اینکه باز شود، همان جا ماند. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
هدایت شده از سلام فرشته
🔹ضحی بعد از دو ساعت، از جا پرید. دلش شور می زد. خواب بد دیده بود اما یادش نمی آمد چه خوابی دیده. صدقه ای نیت کرد. از جا بلند شد. اولین کاری که کرد، برای تجدید وضو به آشپزخانه رفت. زمان هایی که وضو نمی گرفت انگار چیزی کم داشت. نیت کرد و وضو گرفت. احساس خوش نشاط در وجودش پخش شد. مسح سر چنان با شوق کشید که انگار چادر رحمت الهی را سر می کند و ذکرش را خواند: "اَللّهُمَّ غشِّنِي بِرَحْمَتِكَ وَ بَرَكاتِكَ وَ عَفْوِكَ‏" مجدد ذکر را خواند و سرخوش تر از قبل، برای کشیدن مسح پا، خم شد. 🔸ساعت حوالی نه و نیم صبح بود. در فریزر را باز کرد. بسته ای کدوحلوایی رنده شده برداشت. کمی گوشت چرخ‌کرده و بساط درست کردن فسنجان را چید. گوشت های آغشته به پیاز آب گرفته شده را در دستانش چرخاند و قلقلی کرد. یکی را داخل فسنجانی که تازه بار گذاشته بود انداخت. یاد بسته ای افتاد که صبح از پیک موتوری گرفته بود. برایش سوال شد که چرا نام فرستنده ندارد؟ گوشت ها را با سرعت بیشتری قلقلی کرد و داخل قابلمه انداخت. دستانش را شست و در قابلمه را گذاشت تا روغن گردوهای خردشده و گوشت آزاد شود. به اتاق رفت. بسته را برداشت. گوشی و دفتر مناجات با امام زمان ارواحناله الفداه را از کیف در آورد و به سالن برگشت. روی زمین نشست. گوشی را چک کرد. چند نفر از همکاران دوره مشهد، پاسخ پیامش را داده بودند. گوشی را صدادار کرد و کنارش گذاشت. خواست اول بسته را باز کند اما برای تمرین بیشتر، این کار را نکرد و فکر کرد: بالاخره که باز می کنم. اول امام زمان. دفتر را باز کرد. 🍀بسم الله گفت و نوشت. صلوات فرستاد و نوشت. سلام کرد و قربان صدقه آقا رفت: - فدایتان شوم. این روزها خیلی هوای ما را دارید. قشنگ احساس تان می کنم. در زیارت ها. در دعاها. در اتفاقات اورژانس و بیمارها. آقاجان از این همه مهر و محبت تان به بندگان خدا لذت می برم. من که می دانم هر چه به ذهنم می رسد را شما تلقینم می کنید. شما در گوشم گفتید آن پیرمرد دیشبی ممکن است کرم روده داشته باشد. شما گفتید بثورات پوستی آن کودک از سرخک است نه اگزما. شما گفتید بهتر است ماسک تنفسی را روی صورت آن دختر بگذارم تا بهتر نفس بکشد. شما همه را به من می گویید. این را خوب می دانم و از این همه محبت تان به مردم لذت می برم. اگر چیزی به ذهن من پزشک می رسد شما می گویید. اگر نیمه شب ها بیدار می شوم و قلبم می تپد که برای شفای بیمارانم نماز بخوانم، شما بیدارم کرده اید و این شما بودید که در گوشم گفته اید ضحی، دو رکعت نماز برای بیمارانت بخوان که زودتر از درد رها شوند. 🔹چشمه اشک ضحی جوشش گرفت. لبخند واشک را با هم ترکیب کرد و نوشت: - جز شما آخر چه کسی می تواند این کارهای خوب را بگوید انجام دهم؟ من که لایق انجام کار نیکی نیستم. همه لیاقت ها از شماست. همه تفضل ها از خودتان است و این را خوب می فهمم. حتی می دانید آقاجان، همین که به ذهنم می رسد این ها همه از محبت و تفضل شماست را هم خود شما به من می گویید. والا غرور و عجب مرا غرق تاریکی می کرد و فکر می کردم من کاره ای هستم. منم که دکتر حاذقی هستم. منم که تشخیص هایم از همه بهتر است. من چه کاره ام آقاجان. حتی همان درس خواندن هایم هم کمک شما بوده. مشهد را یادتان است. کلاس شرکت نکردم اما مدرک دوره را به من دادند. نمره ام از همه بالاتر شد. شما به دل آن خانم دکتر استادمان انداختید که چنین دکتری را باید نمره بالا داد. او بی تفاوت نیست. حتی آقاجان آن بی تفاوت نبودن را هم خودتان در قلبم گفتید. خودتان دستم را گرفتید که جلو نروم. همرنگ جماعت نشوم. آقاجان من اگر شما را نداشتم چه می کردم؟ 🔸ضحی دیگر نتوانست بنویسد. گریست و با صدایی که از شدت گریه، در هم شده بود ؛ناله زد: - آقاجان کجایی؟ آقاجان دلم برایتان تنگ است. آقاجان مرا دریاب. فدایتان شوم مرا خادم خود کن. 🔹صدای گوشی اش بلند شد. بینی اش را بالا کشید و گوشی را برداشت. مادر بود. از جا بلند شد. دستمال کاغذی از روی کابینت برداشت. صدایش را کمی صاف کرد و تلفن را پاسخ داد. دفتر و خودکار و آن بسته را از روی زمین برداشت و روی کابینت گذاشت. دور اتاق آرام آرام راه رفت و با مادر حرف زد. مادر نگران طهورا و حسنا بود. قرار بود آن شب برای طهورا خواستگار بیاید و معده طهورا دوباره درد گرفته بود. ضحی حاضر شد. چادر سر کرد و از خانه بیرون رفت. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
هدایت شده از سلام فرشته
🔻مادر برای طهورا دم نوش به لیمو و نعنا درست کرده بود و طهورا سعی کرد چند جرعه بنوشد. به چشمان مهربان و نگران مادر و ضحی نگاه کرد و بغضش ترکید - حرف بزن خب طهورا جان. گریه چرا می کنی دختر خوب؟ 🔸زهرا خانم به ضحی نگاه کرد که یعنی شاید من مزاحمم. بهتره برم و خواست بلند شود اما ضحی نگذاشت. دست مادر را گرفته بود و به طهورا گفت: - ببین خواهرجون، نبض مامان چه تند می زنه. نگرانته. حال مامانو خراب نکن خب بگو چی شده؟ گریه هات دلمونو آب می کنه 🔹عمیق و مهربان طهورا را نگاه کرد. مادر زیر لب، ذکر صلوات شروع کرد تا دل طهورا آرام شود و بتواند حرف بزند. طهورا بدون اینکه سربلند کند، با صدای گرفته گفت: - می ترسم. از ازدواج می ترسم. از ازدواج کردن با یک .. - حق داری. بالاخره ی تغییر بزرگیه تو زندگی هر دختری. مسئولیت داره. 🔸مادر، حرف ضحی را پی گرفت: - مستقل شدن داره. برای خودت خونه زندگی داری. می تونی کارهای مختلفی انجام بدی. مسیر زندگی ات وسیع و بازتر می شه. دیگه فقط خانواده ات نیست، ارتباطاتت بزرگ تر می شه. 🔹ضحی حرف های مادر را تایید کرد و ادامه داد: - حق داری بترسی و نخای واردش بشی اما واردش هم نشی رشدی نداری خواهر گلم. منم مثل تو بودم. 🔸صورت نگران طهورا، شبیه علامت سوال بزرگی شد. ضحی خندید و ادامه داد: - فکر کردی من نمی ترسیدم؟ چون دکترم؟ اتفاقا خیلی می ترسیدم؛ دایی می دونه. آخرش دایی ی کم منو به راه آورد. باور کن. 🔻ضحی باز هم خندید و به مادر نگاه کرد: - همون روز که رفتم خونشون. قبلش هم تو اتاق. حرفهای دایی خیلی کمکم کرد. تازه طهورا جان، سنم از شما هم بیشتر بود با این حال می ترسیدم. 🔸لیوان دم نوش را برداشت و دست طهورا داد و گفت: ی کم بخور معده ات بهتر می شه. این ترس و اضطراب ها رو می شه تا حدی کنترلش کرد. ی مقدارشو باید با فکر و بررسی و تحقیق کم کرد. به اصطلاح، شناخت که بره بالا، ترس می یاد پایین. ی مقدارش رو هم باید سپرد دست خدا. به قول خانم دکتر بحرینی، ایمان و توکل که بره بالا، ترس و افسردگی و اضطراب ها می یاد پایین. یادته با هم رفته بودیم جمکران؟ 🔹طهورا سرش را به نشانه تایید تکان داد و ضحی ادامه حرفش را با هیجان بیشتری پی گرفت: - حال و احوال اون روز من مثل الان تو بود. تازه استعفا داده بودم و کار هم نداشتم. یادته که. اون روز تو قم، من با خانم و امام صحبت کردم و نیت کردم از یکسری خواسته های غیرضروری شخصی ام بگذرم. این گذشتن یعنی خدایا من بهت اعتماد دارم می دونم خودت حواست هست. می گذرم یعنی بهت توکل می کنم خودت هوامو داشته باش. و دیدی که. - خدا خیلی هواتو داره ضحی جون. تو خوبی اما من چی؟ - وا. حرفا می زنی! من و تو برای خدا چه فرقی داریم؟ تو این همه طرح و نقش می زنی، مگه برات فرقی دارن؟ همه شون رو دوست داری و خوشت نمی یاد یکی شون تو آفتاب بپوسه یا تو بارون خراب بشه. اونوقت خدا ما رو خلق کرده، ولمون کنه که خراب بشیم. عجبا.. 🔻ضحی به مادر رو کرد. چشمانش را گرد کرد و ابروها را بالا داد و خیلی جدی گفت: - مامان جان این طهورا تنش می خاره. ی خارپشت بیارم تیغ تیغیش کنم. تو خوبی اما من چی؟ 🔹مادر از اینکه ضحی به این خوبی می توانست حال دل خواهرش را بفهمد، خوشحال بود. هوای ابری پیشانی طهورا، کمی بازتر شد. ضحی ادامه داد: - نه واقعا.. برای شما خواستگار طلبه اومده اونوقت به من می گی تو خوبی اما من چی؟ می دونستی من از طلبه خیلی خوشم می یومد ولی هیچ طلبه ای نیومد خواستگاریم. 🔸طهورا زبانش باز شد: - شاید چون دکتر بودی نیومدن! - احتمالا. چه اشکالی داره خب زن ی حاج آقا، ی خانم دکتر باشه. محجبه و خوب و نازی چون من. حالا اینو کار ندارم. ما که خرمون از پل گذشت. با یک آتش نشان با حال ازدواج کردیم و خوشیم. اما اینو گفتم بدونی که لیاقت همسر یک طلبه، کم از خودش نیست. - برای همین نگرانم. من لایقش نیستم. من نمی تونم با کسی که اینقدر خوب و جهادی کار می کنه زندگی کنم. من.. - اولا خب برو لیاقتشو کسب کن. دومشم بگم؟ بگم مامان؟ لو بدم؟ 🔻ضحی رو به مادر کرد. نیم خیز شد و آماده فرار. نگاهش را بین طهورا و مادر چرخاند و منتظر عکس العمل مادر شد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
هدایت شده از سلام فرشته
🔹ضحی باز هم رو به مادر کرد انگار که به در بگوید دیوار بشنود گفت: - مامان جان، خواهر ما رو باش.. زندگی جهادی! تو همین الانشم کم زندگی جهادی نداریا. کیه هر شب جمعه می ره گلزار شهدا؟ کیه هر روز قبل از بابا سطل زباله رو برمی داره یواشکی می بره دم در؟ کیه به اون واکسی سر خیابون، غذا و پول می رسونه؟ بگم بازم؟ کیه اون پیرزن مسجدی رو هر بار تا خونه شون می بره و کارای خونشونو انجام می ده؟ اینا رو از کجا می دونم؟ بالاخره ما خانم دکتریم ها - وای ضحی! تو از کجا می دونی - دیگه دیگه 🔸مادر که خیالش از بابت طهورا کمی راحت شد از جا بلند شد تا دخترها راحت تر سر به سر هم بگذارند. طهورا به سمت ضحی خیز برداشت و ضحی خودش را به بی خیالی زد و از جا بلند شد. - بگو دیگه ضحی. اینا رو از کجا می دونی؟ صدای پدر از دمِ در آمد: - به به. عروس خانم اینجان. 🔻عروس خانم منزل پدر رفته بود و خانم محمدی، به خانه برگشته بود. از نبودن کفش های ضحی، فهمید منزل نیست اما باز هم احتیاط کرد که استقلالش خدشه دار نشود. از در حیاط به اتاقش رفت. لباس راحتی پوشید و برای بردن بطری آب، به آشپزخانه رفت. چشمش به بسته ای افتاد که اسم ضحی روی آن بود. خواست بسته را به اتاق ضحی ببرد اما فکر کرد شاید دست نزند بهتر باشد. خط روی بسته خیلی کج و معوج بود. انگار نویسنده، عجله داشته یا اعصابش خط خطی باشد. سیبی برداشت و به اتاق برگشت. حس خوبی نداشت. صدقه داد و به تماس های تلفنی و پیگیری مشغول شد. 🔹ضحی به خانه برگشت و از صدای خانم محمدی فهمید تنها نیست. چشمش به بسته روی کابینت افتاد.وسایلش را برداشت و به اتاق رفت. چادرش را در آورد و تا زد. گیره روسری اش را در آورد و به لبه مانتو زد. نگاهش به بسته بود و می خواست زودتر ببیند چیست. دکمه های مانتو را رها کرد و به سمت بسته رفت. پر روسری را از روی بسته کنار زد. بسته را به سمت نور گرفت. گوشه اش را پاره کرد. دست راست داخل بسته کرد و با دست چپ، بسته را وارونه کرد. هر چه داخل بسته بود کف دستش ریخت. چشمان ضحی، گشاد و گشادتر شد. پاکت را روی تخت رها کرد و عکس های عباس را زیر و رو کرد. اشک در چشمانش حلقه زد. به لبخند ونگاه مشتاق عباس دقت کرد. با خود گفت: - امکان نداره. فتوشاپه. مگه می شه! 🔸انکار، اولین و مهمترین کاری بود که ضحی انجام داد. عکس های عباس و آن دختر را داخل پاکت گذاشت. فکر کرد به خودش نشان می دهد و توضیح می خواهد. از جا بلند شد. به سمت در اتاق رفت. برگشت. مجدد رفت. برگشت. به ذهنش خورد از مادرش بپرسم بهتره. به سمت در رفت. در را باز کرد و پشت در اتاق معصومه خانم ایستاد. برگشت به سمت اتاقش و زمزمه کرد: خب گفتم که چی؟ ولی باید بدونم که. به سمت اتاق معصومه خانم رفت. در زد. بفرما شنید و وارد شد. 🔻معصومه خانم تلفن را تمام کرد و به صورت بی حال ضحی نگاه کرد: - حالت خوبه ضحی جان؟ خیلی بی حالی انگار. - خوبم مادرجون. ممنون. می خواستم بدونم عباس آقا قبل از من، با کسی ازدواج کرده بودن؟ - نه. این چه حرفیه! چطور؟ 🔹ضحی نمی دانست چه بگوید. اما گفتن چنین راستی، چه فایده ای داشت. آن هم در هفته اول زندگی مشترکشان. تمام خستگی دیشب روی پاهایش نشست. شکسته شد. سرش گیج رفت و به دیوار تکیه داد. معصومه خانم، نگران از حال ضحی، کنارش رفت. - از دیشب ی کم خسته ام. خیلی استراحت نکردم. سرم گیج رفت. 🔸اجازه گرفت و به اتاقشان برگشت. بسته را برداشت و عکس های داخلش را مجدد نگاه کرد. عکس ها سایز بزرگ بودند و ضحی هیچ رد پایی از فتوشاپ در آن ندید. عکس ها را لای یکی از کتابهایش قایم کرد و روی صندلی نشست. به گل پوتوس گوشه اتاق خیره شد و فکر کرد یعنی عباس؟ باید ازش بپرسم اینا چیه. من بهش اعتماد کردم. به پاکی اش ایمان داشتم. نکنه؟ 🔻 سعی کرد به اوضاع مسلط شود. جواب خودش را داد: یقینم رو با شک عوض نمی کنم. فعلا مسکوت بمونه تا ازش بپرسم. من عباس رو این طور آدمی ندیدم و نشناختم! افکار مزاحم مدام در سرش می چرخید. از هجمه این افکار، حالت تهوع و سردرد بدی گرفت. به اتاق و وسایلش نگاه کرد و فکر کرد: یعنی این زندگی همه اش روی هوا ساخته شد؟ نگاهش به قرآن افتاد. به قرآن پناه برد. روی زمین نشست. قرآن را باز کرد و با صوت حزین و کمی بلند، مشغول خواندن شد. همان اول، اشکش جاری شد اما خواندن را متوقف نکرد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
هدایت شده از سلام فرشته
🔻در این چند روز که جریان عکس ها را مسکوت گذاشته بود، فقط با تلاوت قرآن بود که خودش را سرپا نگه می داشت و آرام می کرد. مدام بین اعتماد و شک به عباس، رفت و برگشت می کرد. سر کار، در خانه، حتی وقتی با عباس چایی می خورد، تصاویری که از او دیده بود، جلویش مانور می دادند و زنده می شدند. انگار که همین الان، جلوی چشم او، آن دختر می خندد و عباس هم به خنده او، ریسه می رود. 🔸حالش خراب بود. ظرف های ناهار را تندتر شست. دستش را خشک کرد. از معصومه خانم عذرخواهی کرد تا باز هم به قرآن پناه ببرد. در این چند روز، بارها شده بود از شدت استیصال، به گریه بیافتاد. وسط ظرف شستن. وسط درست کردن ناهار یا شام. حتی وسط نماز. وسط دعا. وسط قرآن اما سعی می‌کرد توجه نکند تا خدا خودش راهی جلوی پایش بگذارد. 🔹قرآن را باز کرد و با صدای نیمه بلند، مشغول تلاوت شد. بیشتر از نیم ساعت بود که قرآن می خواند. آرام تر شده بود. باز هم دلش تلاوت می خواست اما باید درس هایش را برای امتحان کتبی می خواند. قرآن را بست. به عکس روی میز خودش با عباس خیره شد. فکر کرد تازه شروع شده این زندگی و باید هم شیطون دلش بخاد به هم بزندش. تصمیم اولی که گرفت، حفظ زندگی اش با عباس بود. از این تصمیم راضی بود. فکر کرد حالا بعدش چی؟ اصلا بهش بگم؟ به روش بیارم؟ اگه واقعیت باشه چی؟ عباس آخه همچین آدمی نیس. اونوقت اگه دروغ بوده باشه چی؟ این اعتمادی که ساخته شده خراب می شه. 🔹قرآن را به قلبش فشرد و فکر کرد: همین الانش هم خیلی اعتماد بهش ندارم. جواب خودش را داد: چرا. دارم. یقین بهش دارم. ایمان دارم. با شک و تردید، یقینم رو خراب نمی کنم تا ثابت بشه. با یقین باید یقین قبلی رو باطل کرد نه با شک. محکم شد و تصمیم گرفت این مسئله را باور نکند. اما احساس کرد هنوز ته دلش نگران است. به نیت اینکه اگر چنین چیزی بوده، خود به خود به هم بخورد، صدقه ای بزرگ داد. به سمت کمد رفت. قرآن را سر جایش گذاشت. کتابی که عکس ها را لای آن گذاشته بود در آورد. عکس ها را بدون اینکه نگاه مجددی بکند، یکی یکی پاره کرد. در حال پاره کردن تصویر پنجم بود. صدای معصومه خانم از پشت در آمد: - ضحی جان حالت خوبه؟ می تونم بیام تو. - بله بفرمایید 🔸عکس های پاره شده را با کف دست به سمت جامیز سُر داد. کشوی میز را جلو کشید و همه را داخلش چپاند. معصومه خانم با آرنج، به سختی دستگیره در را به پایین فشار داد و با نوک پا، در را بازتر کرد. ضحی به محض دیدن سینی چای و شربت و بیسکویت، از پشت میز بیرون آمد و سینی را از دست معصومه خانم گرفت: - زحمت کشیدین. شرمنده تونم. من باید براتون می آورم. ببخشید - این حرفا چیه. چه فرقی داره. 🔹ضحی سینی را روی میز گذاشت. صندلی را از گوشه اتاق برداشت و کنار میز قرار داد. صبر کرد تا معصومه خانم روی صندلی بنشیند. صندلی خودش را هم جلو کشید و نشست. - الحمدلله بهتری - بله فکر کنم قندم افتاده بود. مال خستگیه. 🔻ضحی چای را تعارف کرد. ظرف بیسکویت را هم جلویشان گرفت. لیوان چای دیگر را برداشت. معصومه خانم از اتفاقات چند شب قبل و کارهایی که در این چند روز برای آن محله انجام شده گفت اما در ذهن ضحی، همان دختری که کنار شوهرش دیده بود، راه می رفت و مزه می پراند. دلبری می کرد و خنده های شوق انگیز شوهرش را می شنید. از این صداها حالت تهوع گرفت. خواست همان دو قُلُپ چایی که خورده بود را برگرداند. معصومه خانم متوجه تغییر حالت ضحی شد. فکر کرد شاید از گفتن وضعیت دیشب این طور حالش خراب شده. پشت ضحی را مالید: - بهتره استراحت کنی. 🔹هنوز جمله معصومه خانم از دهانش خارج نشده بود که ضحی به سمت در اتاق، دوید. صدای عق زدن های مداومش در سرویس بهداشتی، معصومه خانم را نگران کرد. پشت در ایستاده بود و ذکر می گفت. کمی که می گذشت، مجدد ضحی حالش به هم می خورد. لبخند محوی گوشه صورت نگران معصومه خانم نمایان شد. ذکرش را ادامه داد و به آشپزخانه رفت تا آب جوش نبات درست کند. 🔸 رنگ به صورت نداشت. به اصرار معصومه خانم، به درمانگاه بهار رفتند. دکتر یک نسخه سرم نوشت و دست ضحی داد. ضحی به تزریقات رفت و معصومه خانم برای گرفتن سِرُم به داروخانه. وقتی برگشت، نسخه دیگر دکتر را دست ضحی داد. آزمایش خون نوشته بود. ضحی به صورت معصومه خانم نگاه کرد. باورش نمی شد. به نسخه نگاه کرد. دیگر نتوانست به چشمان مادرشوهر نگاه کند. تا آخر سِرُم، ساکت بود و فکر می کرد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
هدایت شده از سلام فرشته
🔸 برای دادن آزمایش خون، چند روزی تعلل کرد. به سختی سر پا می ایستاد و با بوی الکل حتی، حالت تهوع شدید می گرفت. قرص ضد تهوع می خورد اما جرئت نمی کرد پا به آزمایشگاه بگذارد. خانم دکتر بحرینی مثل هر روز، برای سرکشی از بخش ها و رفع کم و کاستی ها وارد بخش زنان شد. از سردر بخش، موارد جزئی مانند لامپ سقفی تا محکم بودن پیچ دستگیره ای که بیماران ضعیف، هنگام راه رفتن در بخش می گرفتند تا موارد بزرگ تر مانند درست بودن فن کوئل و بخاری و سیستم تهویه و یخچال های اتاق ها را چک کرد. احوال پرسنل را پرسید و برای شنیدن مشکلات آن روز، جلوی ایستگاه پرستاری ایستاد. یکی از همراهان بیمار برای ورود به عنوان همراه، به مشکل برخورده بود و ناراحتی اش را با خانم دکتر گفت. صدای نیمه بلندش، چند نفر دیگر را از اتاق ها بیرون کشاند. خانم دکتر نکاتی یادداشت کرد و همراه را دلداری داد و برای سرکشی از بیمارها، به تک تک اتاق ها رفت. 🔹لبخند زدن به بیماران را دوست داشت. داخل یکی از اتاق ها که شد، ضحی را بالای سر بیمار دید. چهره اش بی رنگ بود اما با انرژی با بیمار صحبت می کرد و برای نفخ شکمی که بعد از عمل دچارش شده بود، راه حل پیشنهاد می داد. خانم دکتر ایستاد تا صحبت ضحی تمام شود و با همدیگر از اتاق خارج شوند. - مثل اینکه حالتون خیلی خوب نیست. - ممنون از لطفتون. ی کم خسته ام. چیزمهمی نیست. 🔹ضحی در معیت خانم دکتر بحرینی به اتاق بعدی رفت. پرستار آمپول چرک خشک کن بعد از عمل جراحی خانمی را باز کرد تا داخل آنژیوکت بزند. با دیدن خانم دکتر، ببخشید گفت و سرنگ را داخل آنژیوکت کرد. مقداری از داروها تزریق کرد و رنگی که سوزن آنژیوکت داخلش بود را به نرمی ماساژ داد تا حرکت دارو روان تر شود. بقیه داروها را تزریق کرد و سرنگ را در آورد. پرستار دیگری که همراه خانم دکتر، وضعیت بیمارها را می گفت، در حال توضیح دادن بود. بوی داروی چرک خشک کن، به ضحی رسید و احساس تهوع شدید کرد. هیچ فرصتی برای بیرون رفتن نداشت. خودش را به دستشویی اتاق رساند. در را با فشار باز کرد و داخل چاه توالت فرنگی، بالا آورد. 🔻ضحی مدام حالش به هم می خورد. خانم دکتر پشت ضحی را به سمت پایین ماساژ داد. نقطه ای از دست چپ ضحی را دورانی ماساژ داد. زیر چشمانش کبود شده و پلک هایش بی حال روی هم افتاده بود. دست و پاهایش به وضوح می لرزید. خانم دکتر شانه زیر دست ضحی برد و به کمک پرستار، او را روی صندلی نشاند. فشارش را گرفت. از پرستار خواست تخت روان را از گوشه سالن بیاورد. ضحی با شرمنده و خجالت، روی تخت نشست. نبض ضحی در دست خانم دکتر بود. بسیار ضعیف می زد. پرستار تخت را حرکت داد و از اتاق بیرون رفت. سرپرستار و مسئول بخش بالای سر ضحی آمده بودند. خود خانم دکتر، سوزن سِرُم را گرفت و داخل دست ضحی کرد. چند آمپول تقویتی برایش زد و منتظر شد تا نبضش کمی قوی تر شود. بقیه پرستارها را سرکارشان فرستاد و خودش کنار ضحی ایستاد. - چند وقته این طوری عزیزم؟ - از اون شب که بیمارای اون محله رو پذیرش کردیم. - یعنی می گی از اونا بیماری چیزی گرفتی؟ 🔹ضحی به این مسئله فکر نکرده بود. یاد آزمایش خونی افتاد که هنوز نداده بود. اشک در چشمانش جمع شد و به سختی، از گلویش صدا خارج شد: - نمی دونم. فکر نکنم. - بارداری؟ 🔻ضحی چیزی نگفت. قطره اشکی از گوشه چشمش پایین آمد. خانم دکتر حال خراب ضحی را که دید، شادی در قلبش ماسید. به صورت ضحی نزدیک شد. مادرانه دست روی پیشانی اش گذاشت. نمی توانست جلوی آن همه پرستار او را نوازش کند. وانمود کرد دمای بدنش را اندازه می گیرد اما به قصد نوازش، دست روی پیشانی و لپ های ضحی گذاشت و گفت: - نگران چی هستی عزیزم؟ 🔸ضحی بغض نیمه ترکیده اش را قورت داد. به زور لبخند زد و چیزی نگفت. می دانست هر وقت بخواهد می تواند روی این خانم باتقوا حساب کند و مشورت بگیرد اما آنجا، زیر نگاه و گوش های تیز پرستارها، جای مناسبی نبود. به سِرُم اشاره کرد و گفت: - حالم بهتره خانم دکتر. می تونم بلند شم؟ - اگه با سِرُم می یای اتاقم و تعریف می کنی بله. والا باید تا ته سِرُم همینجا بخوابی. - کی بهتر از شما. می یام اتاقتون. 🔻این چند جمله، آنقدر آرام رد و بدل شد که هیچکس نشنید. خانم دکتر برای سر زدن به دو اتاق باقی مانده، پرستار را صدا زد و حرکت کرد. ضحی پیچ سرم را بست. از جا بلند شد و به سمت آسانسور رفت. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
هدایت شده از سلام فرشته
🔹اتاق، همان بوی آشنای قدیمی را می داد. همان وزش نسیم خنک و همان سکوتی که در اولین دیدار، با خانم دکتر تجربه کرده بود. کش موهایش را باز کرد. دنباله سرم را با کِش، به کناره یکی از کمدها متصل کرد. روی صندلی نشست و دستش را صاف نگه داشت. پیچ سرم را باز کرد. با حرکت مایع، مقدار خونی که از رگ به سِرُم برگشت کرده بود، داخل بدن ضحی شد. هم سردش بود هم گرم. سرمای مایع را در رگ هایش احساس می کرد. انگار این سرما به قلبش پمپاژ شده باشد، سرد و خشک شد. تصمیم داشت با دایی جواد مشورت کند اما بعد از آن با چه رویی در صورت دایی نگاه کند؟ 🔸خانم دکتر داخل شد. چادر از سر برداشت و آویزان کرد. چادر ضحی را هم که به احترام ورودش، ایستاده بود از سرش برداشت و آویزان کرد. شرمی از خدمت به دیگران نداشت و خدمتش، نه تنها خجالت را در وجود دیگران تزریق نمی کرد؛ بلکه لباس احترام تنشان می کرد. بفرما گفت و کنار ضحی نشست. به چکه کردن قطره‌ها دقت کرد. کندتر شده بود. رگ دست ضحی را ماساژ داد. نبضش را گرفت. کمی قوی تر می زد. بدون اینکه دست ضحی ها را رها کند، منتظر شنیدن شد. چند دقیقه ای در سکوت، صبوری کرد. به یکباره، انگار کودکی لال، زبان باز کند، ضحی ناله کرد: - ی بسته دستم رسید که عکس شوهرم با ی خانم دیگه.. اونم درست شب بعدی که رفته بودیم سر خونه مون. یعنی همون شبی که شما رفتین اون محله. منم شیفت بودم. مثل اینکه شوهرم کسی رو برده خونه. 🔹خانم دکتر بحرینی به نرمی، با انگشت شصت، رگ دست ضحی را نوازش کرده و سکوت کرده بود. ضحی توضیح داد که ساعت و تاریخ عکس هم در تصویرها بود. از نگرانی و احساس بلاتکلیفی که از زندگی با عباس برایش به وجود آمده بود گفت. افکار مزاحمی که به او حمله می آوردند و باعث شده بودند در این چند روز، رفتار شیرین و دلچسبی از خودش نشان ندهد را ریز به ریز گفت. خانم دکتر بحرینی پرسید: - یقین که نداری. از همسرت پرسیدی و توضیح خواستی؟ - نه اصلا. اگه دروغ باشه، زندگی مون شیرینی شو از دست می ده. اگرم راست باشه، اونوقت شاید من - شاید چی؟ برفرض که راست باشه، مگه حرامی مرتکب شده! 🔻ضحی از صراحت کلام خانم دکتر شوکه شد. خانم دکتر ادامه داد: - این اولا. دوم اینکه کودوم مردی، شب دوم بعد از زندگی اش می یاد خانمی رو صیغه کنه؟ یا فرض کنیم از قبل زنش بوده، می یاد تو خونه همسرش باهاش قرار بزاره؟ اینها با عقل جور در نمی یاد. - می دونم اما هوس که عقل و منطق نمی شناسه. 🔸این بار سکوت و نگاه معنادار خانم دکتر به ضحی دوخته شد. از جا برخاست. سِرُم را بست و از دست ضحی جدا کرد و ادامه داد: - شما قرآن می خونی و حفظ می کنی. اگه این مسئله را به قرآن عرضه کرده بودی، چی جوابت رو می داد؟ 🔹ضحی به این مسئله فکر کرده بود. آیه ای که به ذهنش خورده بود را گفت: - یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا لا تَسْئَلُوا عَنْ أَشْیاءَ إِنْ تُبْدَ لَكُمْ تَسُۆكُمْ. اى كسانى كه ایمان آورده‏اید، از چیزهایى كه اگر براى شما آشكار گردد ناراحت و غمگینتان مى‏كند نپرسید. برای همین هم تو این چند روز از عباس نپرسیدم. - حالا که نپرسیدی، تونستی خودتو از این افکار خلاص کنی یا داری غرق می شی؟ - نتونستم خلاص کنم. تمام سعیمو کردم اما فقط تونستم کمی جلوی زیادشدنش رو بگیرم. والا هست. اذیتم می کنه. - با این اذیت می شه زندگی خوبی داشت؟ روح و روانت رو نمی خوره؟ ضحی جای سوزن را مالش داد تا دردش کمتر شود و گفت: - فکر نمی کنم بشه زندگی خوبی داشت. خصوصا الان که 🔸ادامه حرفش را خورد. خانم دکتر، صدای ذهن ضحی را خواند و گفت: - خصوصا الان که پای ی بچه هم وسطه؛ درسته؟ 🔻منتظر جواب ضحی نشد و ادامه داد: - اینکه عکسا رو پاره کردی، حرکت خوبی بود. به ذهنت غذا ندادی که هر بار با نگاه کردن، بخواد اذیتت کنه. اما یا باید کلا این مسئله رو رها کنی. یا اینکه حلش کنی. - دوست دارم کلا رها کنم. بدون اینکه بپرسم. 🔹خانم دکتر لبخند شیرینی تحویل ضحی داد. از روحیه جنگندگی ضحی، خوشش می آمد و همین مسئله را عامل موفقیتش می دانست. ضحی ادامه داد: - نمی خوام آروم شدنم با توضیح فرد دیگه ای باشه. خودم باید بتونم مسئله رو با خودم حل کنم. بعد که برای خودم حل کردم شاید بپرسم که خیالم راحت بشه. - شایدم خیالت ناراحت بشه. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
هدایت شده از سلام فرشته
🔻خانم دکتر راست می گفت. اگر زن دیگر داشت چه؟ چنین چیزی را دوست نداشت اما فکر کرد نمی تونم حلال خدا رو حرام کنم. تحملش سخته اما. دوست نداشت به اما فکر کند. این فکرها، لحن صدایش را غمگین کرد وقتی گفت: - من عباس رو این طور آدمی ندیدم. 🔹خانم دکتر، مهربانانه اما جدی، پاسخ ضحی را داد: - اینا ی بخش ماجراس. حل کردن مسئله درون خودت. پرسیدن به شیوه درست از همسرت. پذیرش مسئله ای که حرام نیست. اما گفتی بسته رو ی پیک موتوری آورد؟ فرستنده نداشت! بازم به نظرم کسی می خواسته اذیتت کنه. از دوستت سحر خانم خبر داری؟ - از اون موقع که مشهد بودیم، خبری ازش ندارم. صدیقه خانم هم که گفت واحد پلمپ شده، بهشون زنگ زدم ولی جواب ندادن. - از فرهمندپور چی؟ - ایشون رو هم مشهد دیدم و بعد از اون بی خبرم. حتی عباس چند بار باهاشون تماس گرفت برای کاری که ازشون خواسته بودن ولی جواب ندادن. 🔸خانم دکتر به سمت سِرُمی که همین طور روی هوا مانده بود رفت. به کِش سر نگاه کرد. از سرم بازش کرد. از خلاقیتی که ضحی به خرج داده بود خوشش آمد و آن را در لبخندی به ضحی نشان داد. کش را به ضحی داد. ضحی خواست از جا بلند شود تا سِرُم را از دست خانم دکتر بگیرد اما سرش گیج رفت. خانم دکتر دست روی شانه ضحی گذاشت: - بشین عزیزم. کارخاصی نیست. فرهمندپور زندانه. 🔻ضحی وا رفت. زندانی شدن یک انسان، برایش آنقدر تلخ بود که ته مانده انرژی اش را خالی کند. - منم خیلی ناراحت شدم. دوست داشتم در حال ویزیت بیمارها ببینمش نه تو زندان. - ملاقات رفتین؟ 🔻خانم دکتر، پایش را از لبه سطل زباله برداشت تا درش بسته شود. به سمت میزکارش رفت و گفت: - براش وکیل گرفتم. اموالش مصادره شده. منتظر دادگاهه. اما ی چیزی عجیب و جالبه. 🔹پشت میز نشست و ادامه داد: - برای خودش وکیل نگرفت. همه چی رو اعتراف کرد و در عوضش، یک گوشی و خودکار و ورق خواسته. - گوشی پزشکی؟ بهش دادن؟ - البته. و از اون روز، مدام به صدای قلب زندانی ها گوش می ده و یادداشت می کنه. 🔻خانم دکتر برگه ای رو از لای تقویمش بیرون کشید و به سمت ضحی گرفت: - بخون. صدای قلب زندانی ها رو تفسیر کرده و از صدای ضربان، بیماری هاشونو نوشته. 🔹ضحی برگه را گرفت. از تعبیراتی که فرهمندپور نوشته بود تعجب کرد و گفت: - بیشتر شبیه نوشته های ادبیه. حالا این چندتا بیماری که نوشته درسته؟ - چندتا از زندانی ها رو امروز می یارن برای تست. 🔻ضحی نوشته را مجدد خواند و فکر کرد چقدر آشناست. آرام از جا بلند شد. دیگر سرش گیج نمی رفت. به سمت خانم دکتر رفت. برگه را داد و اجازه مرخص شدن گرفت. - دوست داشتم بیشتر با هم صحبت کنیم. از ایجا رفتی برو خونه. جایگزین برات می ذارم. 🔸ظرف نبات را سمت ضحی تعارف کرد و گفت: - ضحی جان مراقب خودت و اون بچه باش. نگران زندگی ات نباش. می دونی که این نگرانی، ذهنی است. قبلا تجربشو داشتی. بهش بها نده. اگه دیدی داره زیاد می شه می تونی از دکترروان پزشکمون کمک بگیری. قول می دی اگه کمک خواستی سراغ خودم بیای؟ - بله حتما. شما رئیس رفیق خیلی خوبی هستین. 🔹خانم دکتر خندید. چادر ضحی را دستش داد و تا در، مشایعت کرد. چقدر او را مانند بقیه پزشکان و پرسنل بیمارستانش دوست می داشت. برای رفع مشکلش، نیت کرد به فقیری غذا بدهد. کاری که برای همه پرسنلش می کرد. پشت میز رفت و نوشته فرهمندپور را خواند. 🔸ضحی هم خواند. پیامک های عاشقانه ای که وقتی مشهد بود برایش ارسال شده بود. نثر، همان نثر بود. حال و هوا هم همان بود. از فکری که کرد به خود لرزید: یعنی فرهمندپور بوده؟ پیام آخرش را خواند: - خیالم از بابتت راحت است که هرجا هستی، خوشبختی را به خود جذب می کنی. من اما تو را با عزیزی معامله کردم. مرد است و قولش. مرد بودن را به عزیزی که ته مردانگی است نشان خواهم آمد. خدا. نگه. دارت. بانو. 🔹سرش شده بود زمین بازی. فکری را شوت می کرد و فکری را به فکر دیگر پاس می داد. حمله ای را دفع می کرد و با فکری، حمله می کرد. از این همه فکر، خسته بود. کیفش را برداشت و برای رفتن به خانه، پشت در آسانسور رفت. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
هدایت شده از سلام فرشته
🔹مادر و طهورا مهمان خانم محمدی بودند. ضحی که وارد شد، طهورا به استقبال رفت. از رنگ پریده اش جا خورد. در گوشش زمزمه کرد: رنگت پریده. چی شده؟ ضحی آرام تر از طهورا، علت را خستگی گفت. به جای اینکه یکراست به اتاق خانم محمدی و دیدن مادر برود، به اتاق خودش رفت. لباس هایش را عوض کرد. ته آرایشی کرد و از اتاق بیرون رفت. طهورا سینی شربت را جلوی ضحی گرفت: - بخور جون بگیری. رنگ و روت بهتر شد. این طوری بهتره. ضحی تشکر کرد و پرسید: - خواستگاری چی شد؟ خوب بود؟ 🔻طهورا فقط گفت خوب بود و برای بردن شربت، به اتاق رفت. ضحی انتظار جمله دوکلمه ای نداشت. چند ثانیه شربت به دست، ایستاد و سعی در فهم طهورا کرد. جرعه ای نوشید و دنبال طهورا رفت. با دیدن مادر، بغض کرد. دلتنگی شدیدی قلبش را چنگ زد. لیوان شربت را دست طهورا داد و مادر را در آغوش فشرد. فشار آنقدر بود که مادر متوجه فشردگی روح و روانش شود. به نرمی ضحی را از آغوش خود بیرون کشید و به خنده، گفت: - به طهورا می گفتم بیا یکیمون مریض بشیم بریم بیمارستان بلکه ضحی رو بیشتر ببینیم. خیلی جات خالیه عزیزم. و مجدد ضحی را در آغوش کشید. این بار فشار دستان ضحی آرام تر بود. او را بوسید. شربت را از طهورا گرفت و دست ضحی داد. کنار معصومه خانم نشست و ضحی را به نشستن دعوت کرد. 🍀طهورا برای آوردن چایی، از اتاق بیرون رفت. در کتری را برداشت. قطرات آب چون اسیری که از دهان اژدها بیرون می جهند، به بالا پرتاب می شد. افکار طهورا هم کم از آن اسیر نداشت. میل به جهش داشت. داخل قوری کمی چای ریخت. کتری را از روی اجاق برداشت. صدایی شنید. آب جوشیده را داخل قوری ریخت. صدای صحبت مادر، آن چه به گوشش خورده بود را پوشاند. کتری را روی اجاق گذاشت. شعله را کم جان کرد. قوری را سرکتری قرار داد تا دم بکشد. درست مثل این چند روزی که به امید دم کشیدن افکارش به انتظار نشسته بود. صدا، باز هم آمد. دنبالش رفت. از اتاق ضحی بود. در را باز کرد. اتاق تمیز، تخت مرتب و نور زیادی که از پنجره داخل می تابید، اولین چیزی بود که به چشمش آمد. با خود گفت: چه ساده زندگی می کنه. وقتی اون که خانم دکتریه برای خودش، این طور ساده ست و خوشحاله، من چرا نتونم؟ گوش کرد اما صدایی نمی آمد. خواست برگردد و در اتاق را ببندد که دوباره همان صدا را واضح تر شنید. گوشی ضحی بود که زنگ می خورد. گوشی را دست ضحی رساند. استکان ها را درون سینی گذاشت و شنید: - عذرخواهی می کنم متوجه نشدم. جانم خانم دکتر عزیز.. بله. الان مادر و خواهرم اومدن منزلمون اگه بشه لااقل ی ساعتی دیرتر بهتره. همسرم هشت شب به بعد می یان. بله. خدمت می رسم. 🔹هر دو مادر یاد خاطراتشان افتاده بودند و یکی در میان، از دوران نامزدی و شیرین کاری هایشان تعریف می کردند. ضحی فکر کرد چقدر دخترا همه شبیه همن. با صفا، با عشق، کمی تا قسمتی ناشی در ارتباط با نامزد و خانواده همسر و برخی موارد مغرور و قُد. محو خاطرات مادرها شد و فراموش کرد بهتر بود سر قراری که خانم دکتر ترتیب داده، برود. - آقای دکتر فرهمندپور، خیلی بیشتر دوست داشتیم شما رو در بیمارستانمون ملاقات کنیم. در همان اتاق جلسات. از اینکه اینجا به دیدنتون اومدیم متاسفیم. 🍀فرهمندپور نگاهی از سر تواضع و قدرشناسی به خانم دکتر بحرینی کرد و شادمندانه و به تأنی پاسخ داد: - لطف دارید. هر چه از دوست رسد نیکوست. زندانی آزاد، به از آزادِ اسیر... بگذریم. چه خدمتی ازم ساخته است؟ 🔹وکیل فرهمندپور، حرفهای قبل از ملاقات را تکرار کرد. برگه آزمایش دو بیمار و یادداشت‌های فرهمندپور را جلویش گذاشت. فرهمندپور به برگه آزمایش نگاه سرسری کرد. لبخندی که از ابتدای ملاقات روی لبش جا خوش کرده بود، عمیق شد. هیچ نگفت. صورتش به گُل نشست. دلش می خواست گوشی پزشکی اش را آورده بود تا صدای تپش های قلبش را به گوش عالم برساند و بگوید بشنوید. سرود عشق را بشنوید. این سرودی است که او برایم می خواند. همان ضرب آهنگی که او ضرب می زند. خانم دکتر بحرینی، متوجه حال غریب او شده بود. این حال را خوب می شناخت و سرمنشأش را هم و پرسید آنچه را که برای فهمیدنش آمده بود: - املا می نویسین؟ 🔸وکیل نفهمید و به دهان خانم دکتر نگاه کرد اما فرهمندپور انگار دردکشیده‌ی دردآشنایی دیده باشد، به چشمان خانم دکتر عمیق شد. می خواست مطمئن شود منظور گوینده، همانی بوده که او فهمیده. نگاه فرو انداخت و با صدایی که غم و نشاط را توأمان داشت گفت: - ناگفته ام رو خوندین و گفتین. تاجری بودم که همه مال التجاره اش رو بخشید. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
هدایت شده از سلام فرشته
🔹فرهمندپور سرش را به سمت وکیل چرخاند و بدون اینکه نگاه مستقیم به او بکند، جدی و از موضع بالا گفت: - اگه حرف خاصی ندارین من مرخص بشم. اگرم بیماری داشتین که علاجش سخت بود، خوشحال می شم ببینمش. 🔸و سکوت کرد. به برگه های روی میز نگاه کرد و دستان آقای وکیل که برگه ها را برمی داشت. آقای وکیل رو به خانم دکتر کرد تا تعیین تکلیف کند در حالی که خانم دکتر، به چهره پر غم فرهمندپور نگاه کرده و حرفهای ناگفته فرهمندپور را می شنید. سکوتی که در پس آن، غریو درد و عشق و اشک بود از لب های برهم فشرده فرهمندپور خارج می شد و خانم دکتر بحرینی، همه را شنید. فریادش را به تشکری آرام کرد و گفت: - معامله ای به وسعت یک عمر و به بهای بی نهایت. بهترین کار رو کردید. حتما بهتون زحمت خواهیم داد. 🔻 فرهمندپور از فهم بالای خانم دکتر، به حرف آمد. زبان بی قراری گشود و گفت: - کاش ویزیت می کردید و مسکّنی می دادید. 🔸وکیل، سرگردان بین حرفهای دو پهلوی این دو دکتر مانده بود. خانم دکتر گفت: - ویزیت و درمان، همان تداوم ارتباط با طرف معامله است. 🔹فرهمندپور عفیفانه به چشمان خانم دکتر خیره شد. معنا را گرفت و لبخند زد. خانم دکتر، خداحافظی کرد و زودتر از وکیل از اتاق خارج شد. حال و هوای فرهمندپور، او را هم بی قرار مناجات با خدا کرده بود. دلش می خواست زودتر نیمه شب می شد تا خلوتی شیرین داشته باشد. کیف و گوشی را تحویل گرفت. پیام های ضحی را خواند. از زندان بیرون آمد. داخل ماشین که نشست، شماره ضحی را گرفت. کمی حال و احوال کرد و بی هوا گفت: - جات خالی بود ضحی جان. همیشه دیدن کسایی که بوی خدا رو می دن برام شیرینه. - متوجه نشدم. - زندان بودم. پیش فرهمندپور. حال عاشقی داشت که به معشوقش رسیده. البته نه از آن عشق های دنیایی. فقط دلم می خواست بدونم چی رو با کی معامله کرده. 🔸کمی مکث کرد و یاد املاگفتنش افتاد. ادامه داد: - گفته بودم فقط با شنیدن ضربان قلب، بیماری ها رو تشخیص می ده. حدس زدم که بهش الهام می شه. مثل زمان هایی که ما تودلمون می افته فلان مریض، فلان بیماری رو داره. اینه که می گن پزشک، باید طبیب و حکیم باشه و متصل به عالم بالا. 🔹سکوت ضحی، خانم دکتر را هم به سکوت کشاند. سوئیچ را چرخاند و همزمان با خداحافظی کردن از ضحی، دنده را جا انداخت. پدال گاز را فشار داد و حرکت کرد. حرکت به سمت خانه ای که همسر و فرزندان قد و نیم قدش، منتظر شنیدن حرفهای او از زندان و جواب آزمایش ها بودند. آن شب، خانه خانم دکتر بحرینی، دریایی بود با گوهرهای نورانی فوق عرشی اما دقایق خانه ضحی و عباس، پر اضطراب تر از هر شب سپری می شد. 🔻عباس خستگی را پشت در خانه گذاشته بود و با نشاطی که آخر شب هر هم نشینی را به سرشب تبدیل می کرد، با ضحی حرف می زد اما نشاطی در ضحی ایجاد نمی شد. ضحی فکرش درگیر جمله خانم دکتر بود"دلم می خواست بدونم چی رو با کی معامله کرده" و او این را می دانست. فکر کرد امام رضا علیه السلام چه خطری را از سر او کم کرده و چه آغوشی به فرهمندپور باز کرده بود. چند بار تمام پیامک ها را خوانده بود و فکر کرد چه کارها که می توانست برای رسیدن به ضحی انجام دهد و حالا او، با چند عکسی که به اعتقاد خانم دکتر، جعلی بود، مدتی است با عباس یکدل برخورد نمی کرد. به عباس که داشت ظرفها را می شست نگاه کرد. به سمتش رفت و اسکاچ را از او گرفت و در گوشش گفت: - به غیر از من، زن دیگه ای تو زندگی ات بوده؟ 🔸عباس که در حال و هوای شوخی و مزاح بود تا صورت ضحی را بانشاط تر کند، خواست بگوید : بله و وقتی ضحی به اخم نگاهش می کرد با خنده بگوید مادرم اما لرزش صدای ضحی، جای هر شوخی ای را برایش بست. دستمال خشک کن را از روی جاظرفی برداشت و در گوش ضحی نجوا کرد: - به غیر از تو، هیچکس. چطور؟ 🔹ضحی به چشمان مشکی عباس عمیق شد و عباس نگاه از ضحی ندزدید. دزدیدن برای کسی است که در پس نگاهش، حرفی نهفته باشد اما زیر و روی عباس، همانی بود که ضحی می دید. ضحی غمزده گفت: - چند روز پیش عکس تو رو با ی خانم دیگه برام فرستاده بودن. - و تو باور کردی؟ - نه اصلا. گفتم عباس من این طور آدمی نیست. - ممنون که از خودم پرسیدی. - نمی خوای عکسا رو ببینی؟ - نه. برام مهم نیست وقتی تو بهم اعتماد داری. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
هدایت شده از سلام فرشته
🔹ضحی دستانش را شست. دستمال خشک کن را از عباس گرفت و گفت: - عکسا رو پاره کردم. مهم خودت و حرف خودته. ولی دوست دارم ی خبری بهت بدم که می دونم خیلی خوشحال می شی. 🔸صدای پیامک گوشی بلند شد. پشت سرش زنگ خورد. ضحی از این تماس بی موقع، حالش گرفته شد. اهمیت نداد اما عباس گوشی را برایش آورد و با مهربانی گفت: - عزیزم جواب بده شاید کار مهمی داشته باشه. من منتظر می مونم. اشکالی نداره. 🔹دل ضحی از فهم عباس، باز شد. آرزو کرد تا آخر عمر همین طور باشد و خودش هم نسبت به کار عباس، این فهم را داشته باشد. گذشتن از خود، آزمونی نیست که یک بار و دو بار، بدهی و تمام شود. تا آخر عمر، این آزمون پابرجاست و ضحی آرزو کرد، سربلند بیرون رود. تلفن را جواب داد. شنید و شنید و شنید. هر چه همکارش از بیمارستان آریا می گفت را شنید. مدام خیرباشدی می گفت و چهره اش بیشتر در هم می شد. تمام که شد، خداحافظی کرد و نشست. عباس نگران نگاهش کرد و منتظر حرفی که بالاخره از دهان ضحی خارج شد: - پرهام و هیات مدیره آریا رو گرفتن. دوتاشون با وثیقه آزاد شدن ولی بیمارستان به هم ریخته. بیمارستان به اون بزرگی.. می گفت برخی پزشکا هم در اعتراض.. مریضا چی کار کنن؟ - نگران نباش. پزشک متعهد هم اونجا هست. مریض ها هم اونجا نشد، بیمارستان دیگه میرن. - راست می گی. باید به دکتر بحرینی پیام بدم 🔻پیامک بلند بالایی برای خانم دکتر نوشت و فرستاد. گوشی را روی کابینت نگذاشته بود که جواب آمد: - خیالت راحت. هواشونو داریم. 🔸نخواست بیشتر خودش را درگیر کند. لااقل آن موقع نه. گوشی را گذاشت و با گذاشتن، آریا را از ذهن دور کرد. دست عباس را گرفت و به اتاق برد. جعبه صورتی رنگی را از کمد در آورد و باز کرد. لباس های نوزادی که در مشهد، خریده بودند را نشان عباس داد و خندید. نگاه عباس بین صورت خندان ضحی و لباس های نوزاد رد و بدل شد. چند ثانیه طول کشید تا منظور ضحی را بفهمد. هیجان زده پرسید: - ای جانم. مادر شدی؟ قربونت برم. مبارک باشه. 🔹با گفتن این دو مسئله، انگار وزنه چند تُنی از گرده ضحی برداشته شد. سبک و رها روی تخت نشست و ذوق و شوق همسرش را نظاره کرد و خدا را به خاطر اعتماد و صداقتی که بینشان حاکم بود، شکر کرد. صدای گوشی ضحی از سالن پذیرایی بلند شد. عباس از اتاق بیرون دوید تا گوشی را برای ضحی بیاورد. ضحی متعجب از سرعت عمل عباس، پرسشگرانه عباس و گوشی را نگاه کرد. - شاید اضطراری باشه. بببین کیه. 🔸صدای سحر، چشمان ضحی را گرد کرد. احوال پرسی اش که تمام شد گفت: - بسته رسید دم خونتون؟ شوهرتو شناختی؟ حالا هی پُز بده واسه ما. 🔻جملات بریده سحر، آنقدر غافلگیرکننده بود که قدرت تفکر را از ضحی گرفت. به صورت عباس که در فاصله نیم متری اش ایستاده بود؛ خیره شد و گوشش به حرفهای سحر: - ما که خرمون از پل گذشت ولی تو ی فکری به حال خودت بکن تو اون بیمارستان بهار نپوسی. گفتم حالی ازت بپرسم. خوش باشی گلم. دوستت دارم. بای 🔸عباس گوشی را از دست ضحی گرفت و روی میز گذاشت. کنار ضحی نشست و آرام، شانه اش را نوازش داد. ضحی به گریه افتاد. یعنی این همه مدت سحر، دوست صمیمی ام منو بازی داده؟ این چه جور دوستیه که این طور آزارم می ده؟ مگه من چطوری بودم باهاش که تلافی بکنه؟ آخه چرا؟ به لباس های نوزاد که جلویش یخ زده بود نگاه کرد. یکی را برداشت و تبرکا، به قلبش فشار داد و از امام رضا علیه السلام خواست آرامش را به قلبش برگرداند. گرمای نفس عباس، وجودش را گرم کرد. تکیه اش را به او داد و پرسید: - شنیدی؟ 🔹عباس با لحنی مهربان و کامل کننده نوازشهایش، گفت: - آره شنیدم. غصه نخور. - آخه چرا؟ - شخصیتشو نشون داده. - این طوری نبود. - شاید بود ولی تو خوب می دیدیش. 🔸یاد حرفهای دایی جواد افتاد. فکر کرد من الان کنار عباسم. چرا ناراحت رفتار کسی باشم که دشمنی اش رو بارها برام ثابت کرده. تصمیم گرفت سحر را هم رها کند و رها کرد. صورت به سمت عباس چرخاند و با نشاط یک غنچه تازه باز شده پرسید: - اسمشو چی بزاریم؟ - هر چی دوست داری بزار عزیزم. - نه خب. تو هم نظر بده. دوست دارم تو هم نظر بدی. 🔻ضحی کمی فکر کرد و گفت حالا وقت زیاده و از آبروریزی ای که جلوی مادرعباس در آورده بود گفت. به هم خوردن حالش را در بیمارستان گفت و تیزهوشی خانم دکتر بحرینی در فهم باردار بودنش. با عباس خندید و باز هم خدا را شکر کرد به خاطر هدیه ای که در وجودش قرار داده. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
هدایت شده از سلام فرشته
✍️حال غریبی است وقتی یک کار تمام می شود.. هم حس خوش شکر و حمد الهی و توجه به منتی که خدا بر ما گذاشت و مددی که به ما رساند. هم حس غمی پنهان بر اتمام.. اما نباید از پای نشست.. 👈فاذا فرغت، فانصب.. ✅از کاری فارغ شدی، به کار دیگر مشغول شو.. و امشب، رمان در کانال گذاشته می شود.. به خاطر همراهی هایتان ممنونم. خداوند خیرکثیر به شما بدهد. 🌸🌺🌹🌼 🙏🙏به خاطر کوتاهی هایم عذرخواهم. گاهی دیرتر از معمول بارگذاری می شد و به علل مختلف، ویرایش و بازنگری بخش رمان کمی طولانی تر می شد. با ما همراه باشید ان شاالله و دعایمان بفرمایید خداوند هدایتمان کند به آنچه رضایتش در آن است.. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
هدایت شده از سلام فرشته
🔻لباس های نوزادی را جمع کرد و داخل کمد گذاشت. به عباس که داشت روتختی را برای خوابیدن کنار می زد گفت: - اگه ی کم دیرتر بود بهتر می شد. من تخصصمو می گرفتم و بعد می نشستم بچه داری. 🔸دستان عباس از حرکت افتاد و لب ها به حرکت درآمد: - می نشستم بچه داری؟ کی؟ تو؟ نه بابا نگو. اصلا مگه پزشک مملکت می شینه بچه داری می کنه فقط؟ ی تایمی بچه با شما ی تایمی با من. شما به کار و درست هم باید برسی. الان که چاره ای نیست و من نمی تونم نگهش دارم تا نه ماه اما بعدش، حتما ی تایمی رو من نگه می دارم. 🔻شیطنت ضحی حسابی گل کرده بود. خندید و گفت: - آره واقعا الان که تا نه ماه ورِ دلِ خودمه. حالا بعد نه ماه ببینیم کی این حرفا یادش می مونه. 🔹عباس چراغ مطالعه را روشن و لامپ سقفی را خاموش کرد کتابی که از دو شب پیش شروع کرده بود را برداشت و گفت: - ضبط کن صدامو. محاله یادم بره. من اگه کمکت نکنم که برام بچه بعدی نمی یاری. - چی؟ بعدی ام می خوای؟ - پس چی فکر کردی؟ بعدی رو هم خودم کمکت می کنم. - تا بعدیشو به دنیا بیارم هان؟ - آره دیگه. خوشم می یاد خیلی زود می گیری. 🔹هر دو خندیدند. ضحی از تواضع و همراهی عباس خوشحال بود. چیزی که از همان دوران نامزدی در او دیده بود و دل خوشی روزهای سخت زندگی اش بود. به درس خواندن با بچه فکر کرد. تصمیم گرفت از بیمارستان مرخصی بگیرد تا هم بیشتر به حفظ قرآنش برسد و هم به درس اما اگر بین این دو، قرار بود یکی را انتخاب کند، چه باید می کرد؟ این، آن چیزی بود که عضلات حسابگر ذهن ضحی، بالا و پایینش می کرد تا نتیجه را به دست آورد. 🔸 یاد مجمع پزشکانی افتاد که در اردوی مشهد شناسایی کرده و قرار بود مسئولیتش با او باشد. یاد آرزوی تاسیس بیمارستانی به شیوه بیمارستان بهار در مشهد افتاد. یاد حرفهای همکارش که منصب ریاست بیمارستان آریا خالی است. چقدر برای سامان دادن آن بیمارستان، خون دل خورده بود. حالا او مانده بود و این همه تصمیم و بچه ای که وسط چنین شلوغی ای، نهال می شد تا غنچه ای شود و بشکفد. 🔻فکر کرد و یکی یکی گزینه ها را پس زد. این خیلی مهم نیست. اونم ارزششو نداره. این یکی هر چقدرم با ارزش، به پای به وجود آمدن ی بچه نمی رسه. اون ساماندهی، خیلی لازم و واجبه. دکتربحرینی راحت می تونه انجامش بده اما این یکی، سامانش فقط به منه. تخصصمم حالا امسال نشد، چند سال بعد. مطب نشد بزنم، بیمارستان که هستم. بیمار که می بینم. ی حداقلی از کارو می تونم داشته باشم ولی نمی تونم این موجود نازو فدا کنم. 🍀جثه نحیف کودکش را روی کول دایی جواد تخیل کرد و صدای نازک غش غش خنده کودکش را. دلش می خواست نزدیک گوش دایی جواد نجوا کند: - دیدی فقط ادعا نکردم. دیدی فقط حرف نزدم. بازم پای کارم. عمر سیصد ساله خدا بهتون بده که ببینین چطور پای تک تک حرفاشون هستم. 🔹و تحسین دایی جواد را ببیند و افتخاری که پدر به او می کرد و قوت قلب مادر که افزوده می شد. به عباس نگاه کرد. غرق کتاب بود. عادت کتابخوانی اش را دوست داشت. تصمیم گرفت کتاب کنار دستش را بردارد اما دوست تر داشت داستانی که در خیالش می نوشت را بخواند. دست گرم و کوچک کودکش را تخیل کرد. هم پای قدم های کوتاه او، وارد بیمارستان شد و شروع به توضیح دادن به کودکش: - اینجا پذیرشه. بیمارا رو براشون پرونده تشکیل می دن. اطلاعاتشونو می گیرن تا بهتر بتونن بهشون کمک کنن. اینجا ازشون آزمایش می گیرن تا بهتر بفهمن بیماری شون چیه. اینجا که خیلی خوش مزه است بوفه است که همراهِ بیمارا ،براشون خوراکی بخرن. می خوای چیزی برات بخرم عزیزم؟ 🍀صدای کودکش را تخیل کرد: - بیسکویت بخر مامان. 🌸صورتش به لبخند محو نشدنی نشست و عشقی در وجودش منتشر شد. صدای خانم دکتر بحرینی را در تخیلاتش شنید که او را خطاب کرده و به کودکش نگاه می کرد: - خانم دکتر سهندی، حالا که تخصصتو گرفتی، به میمنت قدمای همین دردونه ات، بیا و مدیریت بیمارستانو قبول کن که بازنشستگی برازنده منِ پیرزنه الان. 🔹خود را دید: به فرزندش نگاه کرده و او را به خود چسبانده. صدای پژواک شده خود را در بیمارستان شنید: - اختیار دارین. مدیریت برازنده شماس. برای من افتخار مادری کودک دلبندم بسه. 📌کتاب به دست، چشم ها را برهم گذاشت تا در رویای خوشی که صدایش را می شنید، بیشتر غرق شود. پایان 🍀🌸🍀🌸 ✍️سلام و رحمت خاصه الهی بر شما همراهان رمان الحمدلله و المنه به لطف الهی، نگارش و بارگذاری رمان، پایان یافت. 🙏ضمن تشکر از همراهی تان در طول نوشتن رمان، امیدوارم لحظات شیرین و معنوی ای را سپری کرده باشید. 📌 نقطه نظرات خود را در خصوص این رمان، به آیدی @yazahra10 ارسال کنید. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte