eitaa logo
دهڪده ‌مثبت
2.5هزار دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
1.7هزار ویدیو
15 فایل
یه دهڪده مثبت، تا توے اون یه زندگی آروم‌ و بدور از افڪار منفی رو تجربه ڪنی♥️ پیشنهادات وارسالی‌هاے زیباتون رو اینجا می‌خونم🌱 @Goolnarjes313 https://harfeto.timefriend.net/17400377624639 لطفامعرفی‌مون کن @Dehkade_mosbat
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از سلام فرشته
🔹خنکی کمی، روی چشمم احساس کردم. سعی کردم چشمم را باز کنم. آفتاب، خون پیشانی ام را خشک کرده بود. دختر سوری، روبرویم زانو زده بود و سعی می کرد با لبه آستینش، کمی آب به دهانم بگذارد. کسی آن اطراف نبود. صدای تیراندازی و فریاد و هلهله می آمد. با صدایی که به سختی از ته حنجره ام در آمد گفتم: ما اسمکِ ؟ گفت: زینب. قطره ای آب، لبم را تر کرد. گفتم:کلنا فداک یا زینب. یا زینب.. اولین باری بود که به زیارت خانم می رفتم. ماه ها بود به شوق دیدارشان روزها را به روزه سپری می‌کردم. روزه هایی که نذر کرده بودم لیاقت فدا شدن برای اهل بیت را به من بدهند. از چند جا برای اعزام اقدام کرده بودم. در قرعه کشی ها اسمم در نمی‌آمد. 🔸لابد گیری در کارم بود که این لیاقت را نداشتم. خیلی دلم شکست. نذر کردم چهل روز روزه بگیرم و گرفتم. روزه هایی که به التماس افطار می کردم. افطارهایی با طعم دیدار خانم . طعم دفاع از کتک خوردن کودکان. اسمم در آمد. سر از پا نمی شناختم. شوقی وصف ناشدنی داشتم. طعم شیرین زیارت را زیر زبانم احساس می کردم. چند هفته ای بود اعزام شده بودیم. ساماندهی شده بودیم اما اجازه زیارت نداشتیم. چه شده بود که آن روز، حاج محمد گفت : بیا برویم نمی دانم. گفتم: کجا؟ گفت: زیارت خانم. رفتیم. دو نفری. چشمم که به گنبد خانم افتاد، تمام وجودم فریاد زد: کلنا فداک یا زینب. دلم لرزید. 🔹 اشکی در چشمانم نبود. صدای هلهله مستانه‌شان بلند بود. کبودی و آسیب‌های جسمی زینب را زیر نور آفتاب، واضح تر دیدم. قطره ای دیگر، روی لبانم چکاند. انگشت کوچکش را روی لب های به هم چسبیده متورمم گذاشت و به پایین فشار داد. دردی طاقت فرسا، کل فکم را گرفت. تحمل کردم. سعی کردم دهانم را باز کنم تا دلش خوش باشد تلاش های یواشکی اش برای سیراب کردن من، نتیجه دارد. قطره ای در دهانم چکاند. لبخند زد. صورت قشنگش، زیباتر شد. آستین لباسش را از آب ته ظرف تکه پاره ای، تر کرد. چلاند. مزه خون را حس کردم. آب ته ظرف را به آستینش مکید و آن را در دهانم چلاند. به نعره ای، از جا پرید: " ایها الغبیّ، تعطِی الماء لایرانیّ؟" ( احمق، داری به ایرانی آب می دی؟) پره های بینی اش از خشم، باد کرده بود. چانه خالی از ریشش، از عصبانیت لرزید و هر دویمان را به فحش گرفت. زینب فرار کرد. دمپایی ها از پایش در آمدند. پاهای کوچکش را روی سنگریزه های بیابان می گذاشت و برمی داشت. جیغ و فریادش با هم قاتی شده بود. از این طرف به آن طرف می‌گریخت. هر طرف می رفت هیکل درشت داعشی جلویش سبز می شد. خدایا.. 🔻گردن پهن و کلفتش، تبر شکان بود. حجم یک پایش به اندازه کل بدن زینب بود. با یک جهش، موهای زینب را گرفت و کشید. دستان کلفت و سنگینش را چنان محکم به سر و صورت زینب می زد که با هر ضربه، صورتش درجا کبود می شد. بدنِ بی حسم، جان گرفت. درد و خون، در رگ هایم جریان پیدا کرد. جیغ می کشید. می زد. صدایم به فریاد، در نمی‌آمد. می خورد. له می شد. بدن لهیده ام را بلند کردم. به سینه، افتادم. روی زمین پرتش کرد.. پاهایم روی زمین بند نمی شد. برمی خواستم و می افتادم. با آن صورت کریه و بدترکیبش، نیم نگاهی به من داشت و از ناتوانی من، لذت می‌برد. سنگ‌ریزه‌ها، در سینه چرکی شده‌ی سینه‌ام فرو رفته بودند. همه وجودم به درد و سوزش فریاد می‌کرد اما صدایی از زینب بلند نمی‌شد. موهایش را گرفت. او را به رو، بین پاهایش قفل کرد. خنجرش را از جیب کناری شلوارش بیرون کشید و دو سه باری روی پاچه شلوارش اصطکاک داد. چشمان زینب بسته بود. تمام حجم خونی را که داشتم به پاهایم دادم و به سمتش خیز برداشتم. خنده شیطانی ای به من زد. حال تهوع گرفتم از خنده و دندان های زرد و چهره ی جهنمی اش. دستانم را هر چه تکان دادم، از پشت بسته بود. طنابی که به گردنم آویزان بود بین دو پایم کشیده ‌شد. به دو قدمی اش نرسیده، با سر به زمین خوردم و به پهلو غلتیدم. قهقه‌ی مستانه اش گوشم را کر کرد. طناب دور گردنم، گلویم را می‌فشرد. صدای مداح در گوشم پیچید: او می دوید و من می دویدم. او سوی مقتل من سوی قاتل، او می کشید و من می کشیدم او خنجر از کین من ناله از دل ، او می برید و من می بریدم. او از حسین سر، من از حسین دل.. هیچ چیز نمی دیدم. هیچ نمی شنیدم. هیچ حس نمی کردم. سرم سبک سبک شد. @salamfereshte
۱۳ آبان ۱۴۰۰
هدایت شده از سلام فرشته
🔹نگاهم به آسمان می رود. نوشته بالای سردر ورودی حرم را می خوانم: قال الله تبارک و تعالی: سلام علیکم بما صبرتم فنعم عقبی الدار. سرم را از خجالت، پایین می اندازم. به خاطر تمام بی صبری هایم شرمنده ام و عذرخواهی می کنم: الهی العفو. باذنک یا مولای یا صاحب الزمان.. السلام علیک... با قدم هایی سنگین و آرام وارد می شوم. انگشتانم را به ضریح قفل می کنم و باز هم رفیق دیرینه ام اشک: آمده ام خانم.. مرا آورده اید. ممنونم. خدایا شکر. نکند قبولمان نکنید خانم. شما از ما محافظت می کنید و ما به یدک، اسم مدافع حرم را بر شانه داریم. اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا بِنْتَ الْحُسَیْنِ الشَّهید. اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا سَیِّدَتَنـا رُقَیَّةَ... 🔸 با مصطفی و حاج محمد، زیارت جانانه ای کردیم. خودمان روضه می خواندیم. یکی می گفت: چه کشید حضرت رقیه وقتی به جای بابا، سر چوب خیزران خورده را هدیه اش کردند. بمیرم برایت .. دیگری می گفت: دیگر پدر نداری که موهایت را نوازش کند... دور ضریح می چرخیدیم و روضه می‌خواندیم و اشک می ریختیم. اشک رفیق دیرین من است. اگر نبارد، همیشه تنشه می مانم و سیراب نمی شوم. 🔻سرم سنگین شد. به درد، سعی کردم چشمانم را باز کنم. نتوانستم. جایی را نمی دیدم. به پشت روی زمین افتاده بودم. دستانم باز بود و پاهایم با زنجیر بسته شده بود. طناب دور گردنم باز شده بود. به سختی و سوزش، نفس می کشیدم. شکمم می سوخت. دستم خیلی درد می‌کرد، به سختی توانستم بالا بیاورم و شکمم را لمس کنم. درد و سوزشی طاقت فرسا همه وجودم را پُر کرد. تاریک تاریک بود. از بوی نم و گرد و خاک فهمیدم باز هم زیر خاک هستم. سعی کردم تکانی به بدنم بدهم. نتوانستم. سینه ام سنگینی می کرد. دستم را سمت قفسه سینه ام بردم. جسمی روی آن بود. چیزی دیده نمی شد. شاید از آن بمب های جهنمی شان بود که روی من تله کرده بودند تا اگر دوستانم آمدند، تلفات بگیرند. صدای تیک تاک می‌آمد. شاید بمب ساعتی است. هر دو دستم را به احتیاط بالا بردم و از اطراف، آن را برانداز کردم. نرم و لطیف بود. صدای همسرم در گوشم پیچید: + ناسلامتی پسره. ی آرایشگاه ببرش دیگه موهاش رو می شه دم اسبی از پشت ببندما. - خوشگله که زهرا. نگاش کن. چه موهای لخت و یک دستی داره. آدم دلش می خواد جای دختر نداشته اش، نوازشش کنه. هر دو دستم را از دو طرف، به سمت گوش های امین بردم. انگشتانم را لای موهایش کردم. چقدر نرم و لطیف است این موها. نوک انگشتانم را به فرق سرش رساندم و به آرامی، نوازش را به ماساژ تبدیل کردم. چشمان امین از شادی، خندید. خمار شد. بسته شد. باز شد. با هر بار که انگشتانم را لای موهایش می کردم و به ماساژی نرم، به طرف عقب سر، نوازشش می دادم، چشمان بازش خمار می شد، بسته می شد و باز می شد. با خود گفتم: الان است که خوابش ببرد و زهرا غر غر کند که این بچه را چرا خواباندی.. شب خوابش نمی برد و تا نصف شب پدرم را در می آورد. ته دلم می‌خندم. 🔹غر زدن هایش هم پُر مِهر و دوست داشتنی است. پس بگذار غر بزند. به امین نگاه می کنم. مژه های مشکی بلندش به هم دست می دهند و جدا می شوند. روی هم می افتند و جدا می شوند. دلم نمی آید امین را از این لذت محروم کنم. چهره ناز و دل نشینی دارد. موهایش بلند بلند است. عین دخترها. آنقدر دست در موهایش می کنم و نوازشش می کنم که همان طور نشسته، می خوابد. دراز می کشم و امین را روی سینه ام، می خوابانم. لحظه ای بیدار می شود و باز نوازش و باز خواب. صدای نفس هایش در گوشم می‌پیچد. بالا و پایین رفتن قفسه سینه اش را روی سینه ام حس می کنم. دستانم را از دو طرف سرش، روی موهایش به آرامی سُر می دهم که بیدار نشود. خواب خواب است. صدایی بلند نمی شود. موهای دخترانه ی بلندش تا روی سینه ام افتاده. نرم و لطیف است. مانند موهای امین. نوازشش می کنم: آرام بخواب دختر گلم. زینب عزیزم. بمیرم برایت.. اشک می ریزم. با هر بار نفس کشیدنم، سرش روی سینه ام بالا و پایین می رود. به یاد عبداللهِ امام حسین می افتم. روضه می خوانم و گریه می‌کنم و لحظه ای، دست از نوازش موهای زینب بر نمی دارم. @salamfereshte
۱۴ آبان ۱۴۰۰
هدایت شده از سلام فرشته
کمی از قسمت قبل: موهای دخترانه ی بلندش تا روی سینه ام افتاده. نرم و لطیف است. مانند موهای امین. نوازشش می کنم: آرام بخواب دختر گلم. زینب عزیزم. بمیرم برایت.. اشک می ریزم. با هر بار نفس کشیدنم، سرش روی سینه ام بالا و پایین می رود. به یاد عبداللهِ امام حسین می افتم. روضه می خوانم و گریه می‌کنم و لحظه ای، دست از نوازش موهای زینب بر نمی دارم. - یادت که هست زینب چقدر از من می ترسید. آره؟ + بله که یادمه. آخه کی با لباس پلنگی نظامی می ره خواستگاری؟ - پلنگی نبود که. لباس بسیجی ام بود. نو بود تازه خریده بودمش. گفتم اول برای همسرآینده ام بپوشم. زشت شده بودم مگه؟ + خیلی هم بهت می اومد. عاشق تیپت شدم. به مامان می گفتم کاش ی عکس ازش می گرفتیم. مامان هم لب گزه می رفت که:" زشته این حرفها برای یک دختر. نه به داره نه به باره. " - پس با لباسم ازدواج کردی ها؟ + باز تو شیطنتت گُل کرد؟ آره با لباست. ببین امیر علی، هزاری سر به سر من بزاری، یک کلمه از من نمی شنوی. - ای بابا. تازگی ها چقدر زود لو می رم. قبلا لااقل چند دقیقه ای سرکار می رفتی. + طرفت دیگه شاگرد نیست. بعد از چهار ماه دیگه اوسا شده زینب سرش را از لای در داخل کرد: عمو اجازه هست بیام تو؟ - آره عزیزم. بیا . 🔸دستم را به طرفش دراز کردم تا شوقم را از حضورش احساس کند. هنوز خجالت می‌کشد. با این حال، هربار، می‌آید و کنار ما می‌نشیند. همان طور که موهای خرمایی بلندش را نوازش می‌‌کنم، با لحن بچه‌گانه‌ای می‌گویم: ماشالله زینب خانم خوب بزرگ و خانم شده ها. دیگه نمی ره پشت زهرا قایم بشه. هر بار که این جمله را می گویم، زیرزیرکی نگاهم می‌کند و کیف می کند که بزرگ و خانم خطابش می کنم. 🔹زهرا سینی چایی به دست، کنارم می نشیند. هر دو به چایی و چینش فنجان و قندها نگاه کرده و می خندیم: - یادش بخیر. یادته؟ ندیده بودم تو هیچ خواستگاری ای، این طوری قند رو بزارن تو نعلبکی ای که فنجان هم توشه. معمولا نعلبکی جداست. قند تو قندون. فنجان ها هم جدا. ما هم فرصت داشتیم ببینیم و بپسندیم یا نپسندیم. + معلومه که یادمه. ناسلامتی خودم چایی آوردما. - چرا خب این طوری؟ + برای اینکه وقت کم داشته باشی برای دید زدن. چشمانم از تعجب باز ماند. لبخند موزیانه ای زد و فنجان چایی را از نعلبکی برداشت و قند را با دندان های جلویی اش گرفت: بفرمایید آقای داماد. نوش جان. - بله بله خیلی ممنونم. 🔸به تقلید از زهرا، قند را لای دندان جلویی ام گذاشتم و فنجان چای را برداشتم. یک نگاه به زهرا، یک نگاه به چایی درون فنجان انداختم. فکری به سرم زد. نعلبکی را برداشتم. چایی را سُر دادم داخل نعلبکی. در همان حال نگاه مهربانانه‌ام را روی زهرا قفل کردم و فنجان را کج تر کردم. چشمان زهرا گشاد شد: نریزه نریزه.. ریختی که. امیر علی... زینب جیغ آرامی کشید و از اتاق بیرون رفت. لابد برای اینکه به مادرجان بگوید چه اتفاقی افتاده است. سوختم. اما به روی خودم نیاوردم. به کارم ادامه دادم؛ قند بین دندان هایم، چشمانی عاشق، زل زده به زهرا، فنجان هم کج تر و کج تر. خیز برداشت و فنجان را از دستم کشید: ریختی که همه چایی رو. چایی نمی خواستی می دادی خودم می خوردم. آخه کی تو این دوره زمونه چایی می ریزه تو نعبلکی. نکنه تو سوریه این مدلی چایی می خورین؟ قند را گوشه دهانم هُل دادم. لبخند پیروزمندانه ای زدم و گفتم: هزار نگفتم و هزار گفتی. بالاخره صدات رو در آوردم. پس هنوز هم هنرمندم. به خودم امیدوار باشم. چشمانش را ریز کرد و رفت تا فنجان چایی دوم را برایم پر کند: بله خیلی هنرمندی. احسنت. سر و جان فدای هنر. نسوختی؟ داغ بودا. 🔻ساق پایم که حسابی می سوخت اما آن سوزش کجا و این سوزش کجا. بوی نفت تمام دماغم را پرکرده بود. دبه را روی سینه و شکمم خالی کرد و گوشه ای انداخت. از لحظه ای که مرا اسیر کرده بودند، درباره عملیات و تعداد نیروها می پرسیدند. دوره ام کرده بودند. اسلحه هایشان پشت کمرشان بود تا دستانشان برای اعتراف گرفتن از من، آزاد باشد. دستانم را بسته بودند. از دو طرف، بازوهایم را گرفته بودند. شُل و رها قدم برمی داشتم و در یک لحظه که فشار دستانشان روی بازوهایم کم شد، سر و بالاتنه ام را به یک فشار، پایین آوردم و با پاشنه ی پا، چند ضربه محکم به نفر پشتی و پهلویی ام زدم. آرنج هایم را محکم گرفتند تا مهارم کنند. من هم دو پا را بالا بردم و شیارهای پوتین هایم را نثار صورت و لب و دماغشان کردم و بینی یکی شان را شکستم. @salamfereshte
۱۵ آبان ۱۴۰۰
هدایت شده از سلام فرشته
🔻تیری به پایم زدند و با صورت، به زمین انداختند. با کابل های سر لخت، به پا و سر و صورتم می زدند و می پرسیدند. سیم های رشته رشته شده سر کابل، به چشم و صورتم می خورد و درد فجیعی می گرفت. سعی می کردم به درد و نعره هایشان توجه نکنم و اعصابم را آرام نگه دارم. می خواستم حرصشان را در بیاورم. لبخند ژکوندی تحویلشان می دادم و چشمانم را بُراق می کردم و توی چشمان کریه و زشتشان زُل می زدم. جری تر می شدند و محکم تر و دیوانه وار، می زدند. من هم می خوردم. فریادهای خفه ای می زدم اما کیف می کردم که حرصشان را در آورده ام. از همان لحظه اسارت، یاد پدر همراهم بود. حرفهایشان. استقامتشان. وقتی ساواکی ها او را گرفته بودند تا توانسته بود شکنجه گران ساواکی را از دست خودش عاصی کرده بود. هفت ماه در سلول انفرادی بود و حسابی هر روز اذیتشان می کرد. می گفتند هر کس جای او بود، دیوانه شده بود و من، پسر شیرمردی چون او هستم. من هم همان کارها را می کردم. 🔹 در اوج درد، به یاد پدر که می افتادم، قوت می گرفتم و دیگر، خودم را حس نمی کردم. می خواستند زهر چشم بگیرند یا اعتراف یا هر چه، مهم نبود. باید لحظات بودنشان را با خودم، تلخ و زجرآور می کردم. فندک را فشار داد. آتشی ضعیف، آزاد شد. باز هم از عملیات و فرماندهان و حاج قاسم پرسید. با زهرخند و اِهِن گفتنی، حقارت را به سرتاپایشان ریختم. چشمانشان کریهشان پر خون شد. با عصبانیت تمام، فندک را روی لباسم انداخت. خاموش شد. قهقه ای تحویلش دادم. هار شد. با لگد به جانم افتاد و تا جان داشت، زد. خم شد که فندک را بردارد. سرم را پرت کردم در صورتش. می دانستم چطور و کجای بینی را هدف بگیرم که به یک ضرب، بشکند و بیچاره اش کند. نعره ای کشید و با قدرتی بیشتر، به جانم افتادند. سه چهار نفری لگدبارانم کردند. قنداق اسلحه هایشان را به پهلو و شکم و صورتم می زدند. هنوز ساعات اولی است که با من رو در رو شده اند. اگر به سرم ضربه نخورده بود و نیمه بیهوش نشده بودم به این راحتی ها، دستشان به من نمی رسید. دستانم از پشت بسته بود. چرخیدم تا صورتم به زمین باشد. ضربه هایی که به سرم می خورد، سرم را سبک، سنگین می کرد. سبک شدم. چیزی احساس نمی کردم. به یک باره، همه دردها از وجودم رفت. 🔸درد و خستگی نصف روز پیاده روی زیر آفتاب، چیزی نبود که ما را از پا بیندازد. بچه ها در تدارک عملیات بودند. کالک(نقشه عملیات) را پهن کرده بودیم و فرمانده در حال توضیح دادن عملیات بود. ما هفت نفر، نقش مهمی در پیش برد عملیات داشتیم. دشمن، در خان طومان مستقر بود. فرمانده مثلثی کشید خودکار را روی نوک مثلث قرار داد. کمی پایین تر، روستاهای حُویز و القراصی هم دست داعش بود. در مسیر خان طومان تا ضلع سمت راست مثلث و بعد از این دو روستا، خط پدافندی حزب الله. قرار بود این دو روستا از حضور داعش پاکسازی شود. تحرکات مشکوکی دیده شده بود و هر چه زودتر، باید اقدام می کردیم. ما در سابقیه مستقر بودیم. کمی عقب تر از خط پدافندی حزب الله در همان ضلع راست مثلثی که فرمانده روی نقشه نشانمان می داد. جایی که روزهایش سوزان و شب های بسیار سردی داشت. 🔹گردان های عمار و النصر، مسئول تصرف محور حویز و القراضی بودند و ما باید، دشمن را دور می زدیم و از سمت راست این دو روستا، یعنی از وسط خط دشمن، خودمان را به بلندی های معراته می رساندیم. بلندی هایی که سمت راست خان طومان بود و به خان طومان و دو روستای یاد شده، تسلط داشت. عملیات به گونه ای بود که به مهمات زیادی نیاز نداشتیم. هر کداممان یک قبضه اسلحه‌ی منحنی زن تحویل گرفتیم و مشغول تمیز کردن و بازرسی اش شدیم: - بچه ها وصیت نامه هاتونو نوشتین؟ - مگه خواب شو ببینی وصیت کنم انگشتر من رو بدید به مصطفی! - جدی گفتم. شاید اتفاقی بیافته. درسته ما در سنگر کمین هستیم ولی تیر غیب هم هست. - باشه حاجی جون . می نویسیم. حالا چرا قناصه ها رو ازمون گرفتن؟ - نیازی بهشون نیست. تیر مستقیم نباید بزنیم جامون لو می ره. فقط منحنی زن که مشخص نباشه مبدئش کجاست. - ما که روی ارتفاعات بهشون مسلطیم، مشخص باشه چی می شه؟ - خواب بودی تو جلسه اباسعید؟ @salamfereshte
۱۶ آبان ۱۴۰۰
هدایت شده از سلام فرشته
🔸با لحن خاص اباسعید گفتن حاج محمد، همه می خندیم. حاجی، همان طور که سلاح را سر هم می کند می‌گوید: - ان شاالله با آزاد سازی روستاها توسط بچه های حزب الله، دشمن به سمت خان طومان عقب نشینی می کند. در همان حین ما باید با منحنی زن ها، از معراته به سمت هر دو نیروهای دشمن شلیک کنیم. نیروهای مستقر در خان طومان فکر می کنند حزب الله پیشروی کرده و نیروهای در حال عقب نشینی هم فکر می کنند که محاصره شده اند. مصطفی ادامه می دهد: و این طوری، شما بالای معراته، اللهم اشغل الظالمین بالظالمین را به عینه می توانید ببینید. خودشان خودشان را می کشند.اباسعید که خیلی خوشش آمده است تکبیر می‌گوید. 🔹نور مستقیم آفتاب، حالم را بد می‌کند. عُق می زنم. تشنگی، امانم را بریده. سعی می کنم چشمان پف کرده ام را باز کنم. مجدد عُق می زنم. خون از دهانم روی خاک ها ریخته می شود. طنابی گردنم انداخته اند و به ماشین شاسی بلندی، بسته اند. دود غلیظ اگزوز ماشین، به حلقم می رود. مجدد عق می زنم. ماشین با شتاب، کنده می شود و مرا به سرعت، دور می چرخاند. هلهله مستانه داعشی ها، صدای تک تیرهایی که در می‌کنند، گوشم را پر می‌کند. بالا و پایین پریدن و رقص های مسخره شان را در پیچ و تاب خِرکِش شدن روی خاک ها، به سختی می بینم. چشمانم را می بندم. صدای پدر، وجودم را نیرو می بخشد: سعی می کردم خیلی سطحی تر، شکنجه هاشون رو برای خودم تفسیر کنم. با باتوم می زد، به خودم می گفتم چیزی نیست که. ی ترکه ی کوچیکه. از پنکه سقفی آویزان، می چرخاندم. به خودم می گفتم داری چرخ و فلک بازی می کنی. کیف کن می چرخی. سعی کردم مانند پدر، قوی باشم. پاهایم را داخل شکم جمع کردم. همان طور که به در پیچ و تاب خرکش شدن بودم، دستان بسته ام را از پشت، از زیر باسن و کف پایم به سختی رد کردم. طناب بالای سرم را گرفتم تا فشار کمتری روی گردنم باشد و استخوان حنجره‌‌ام خرد نشود. همان طور که طناب را گرفته بودم به خودم گفتم: چیزی نیست که امیرعلی. داری سُرسُره بازی می کنی. 🔻خندیدم. آخه مرد به این بزرگی و سرُسُره بازی؟ این را زهرا خانم گفت و خودش هم چادرش را شُل، دور کمرش بست و از پله های سرسره بالا آمد: منم اومدم سرسره بازی. سُر خورد و پشت سرم ایستاد. امین را از پله ها بالا بردم و نشاندمش. خودم را به زور پشتش جا کردم و هر دو با هم رها، سُر خوردیم. زهرا خانم هم بلافاصله آمد و پاشنه‌ی کفشش را کوبید به پشتم: آخ. زهرا خانم. شلیک می کنی؟ از کی تا حالا؟ - از وقتی که مردی به بزرگی تو و این ریش های علمایی، می ره بالای سرسره تمام قد وایمیسته و بچه اش رو روی کولش می گیره. خیلی ترسیدم. این عوض اون. 🔹فکر نمی کردم اینقدر وابسته و دل نازک باشد. همیشه خودش را محکم و قوی نشان می داد. چه شده بود که با ایستادن تمام قد من روی سرسره‌ی آهنی قدیمی، ترسیده بود؟ سرسره اش از همان قدیمی ها بود که پدرهایمان ما را روی آن می نشاندند و سوختم سوختم گفتن هایمان هوا می رفت که: داغه بابا. خیلی داغه. و پدر همان طور که با لحنی حق به جانب می گوید: من که می گم الان بریم ناهار بخوریم. الان چه وقته سرسره بازی کردنه. آفتاب خورده داغ شده. می سوزی. تو اصرار داری. پس سر بخور کیف عالم رو بکن. مرا بغل بگیرد و از سرسره داغ سوزان، جدا کند. سرسره بازی تمام شده بود. رها و یله ، غرق در خاطرات بچگی، روی زمین افتاده بودم. دبه نفت دیگری روی سینه و شکمم خالی شد. باز هم از عملیات و نقشه و محل فرماندهان و .. پرسیدند. داغ شنیدن صدایم را به دلشان می گذارم. فندک را با حرص، انداخت روی سینه ام. آتش زبانه کشید. سعی کردم خودم را روی زمین غلت بدهم تا آتش خاموش شود. قهقه هایشان بلند بود. یک لحظه به خود آمدم: نه این طور نمی شود. آن ها دارند کیف می کنند. باید زجرشان بدهم. دست از غلت زدن برداشتم. رو به آسمان، دراز کشیدم. چشمانم را بستم که آتش را نبینم. عضلات شکمم خود به خود منقبض شد. به خود گفتم: چیزی نیست. آفتاب خیلی داغ و سوزانه. مدام این جمله را با خود می گفتم. تمام بدنم محکم و منقبض شده بود. انگار روی صندلی دندانپزشکی نشسته بودم و دکتر، دندانی که یک هفته ای دمار از روزگارم در آورده بود را با آپسه‌ی چرکی اش، می کشید. تمام عضلاتم را از درد، منقبض کرده بودم. در دلم به بابا گفتم: لامصب آفتابش خیلی سوزانه بابا. به جای سوختن چه تلقین الکی ای بکنم که حواسم پرت بشه؟ @salamfereshte
۱۷ آبان ۱۴۰۰
🔹 چهره خندان پدر را که تصور کردم، خنده ام گرفت: بابا خیلی داغه ها. راهنمایی بده. بوی گوشت سوخته، دماغم را پر کرد. همان بویی که روی پشت بام منزل بابابزرگ، با پدر به هوا می فرستادیم و مسئولیت باد زدن کباب ها، به عهده من بود. طوری باد می زدم که بوی کباب، صاف بخوره به دماغم. بوی خوش مزه ای داشت. به خودم گفتم: باید بگم به به عجب کبابی بخوری حالا. هیچ حرکتی نکردم. سطل آبی رویم خالی شد. تمام بدنم به یکباره سوزشی صد چندان گرفت. این بار بوی تند ادرار هم به کلکسیون بوهای دریافتی ام اضافه شده بود. یکی از پره های بینی ام کاملا بسته شده بود و استخوانش خرد شده بود. با همان یک ذره بینی دیگر، چقدر خوب بوها را تشخیص می دادم. چشمانم را باز نکردم. بدنم را رها کرده بودم که درد را کمتر حس کنم. این را هم از پدر شنیده بودم که می گفت: وقتی درد خیلی شدید باشه اگه بدن رو رها و شُل کنی، درد رو کمتر حس می کنی و در نهایت، بیهوش می شی و داستان عصب کشی دندانش را برایم تعریف می کرد. رها کرده بودم که بیهوش شوم. صدای دل نشین پدر را بیشتر دوست داشتم تا قهقهه های شیطانی این ها را. دو نفرشان، پاهایم را گرفتند و کشیدند. داخل کانال مانندی انداختند و چند متری باز هم کشیدند و رهایم کردند. بوی خاک، بینی ام را پر کرد. به سرفه افتادم. نعره و لگدهایی نثارم کردند و رفتند. 🔸حالا، همان جا هستم. همان کانالی که دیروز یا پریروز، شکم به نفت سوخته شده ام را روی خاکش گذاشتم تا کمی آرام شود. چشمانم را باز کردم. همه جا تاریک تاریک است. از آفتاب خبری نیست. سنگینی روی سینه ام، نفس کشیدن را برایم سخت کرده است. دستانم باز است و رها، کنارم افتاده است. سعی کردم بنشینم. نتوانستم. صدای تیک تاک ساعت ، ضرب یکسانی را می نوازد. زنگِ آلارم ساعتم، بلند می شود. گوش هایم را تیز می کنم. بیرون خبری است. صدای انفجار. پشت سر هم. دستم را روی موهای نرمش می گذارم. در آغوش می گیرمش. نوازشش می کنم: عزیزم. زینبم. آرام باش. چیزی نیست. صدای تیراندازی شدید می شود. ضعف و بی‌حالی مفرطی که دارم مانع از هر حرکتی می‌شود. به یاد پدر می افتم که تعریف کرده بود بعد از هر بار پذیرایی ساواک و رها کردنش، زیارت عاشورا می‌خوانده. من هم شروع می کنم: بسم الله الرحمن الرحیم. السلام علیک یا اباعبدالله.. السلام علیک یابن رسول الله... اشک می ریختم و تمامی نداشت این اشک ها. مادرم تازه به رحمت خدا رفته بود و دل و دماغ زندگی نداشتم. به مادر خیلی وابسته بودم. مادری که تمام لحظات کودکی و نوجوانی ام را با راهنمایی ها و حمایت هایش سپری کردم و لحظه لحظه مادری اش را دیدم. همه لحظات جلوی چشمانم بود و خواب و خوراک را از من گرفته بود. 🔹مسجد، کاروان زیارتی راه انداخته بود. خیلی اصرار کرده بودند من هم بروم اما دل و دماغ رفتن نداشتم. تنها و بدون مادر سوار اتوبوس های مسجد شدن برایم دردآورد بود. اتوبوس هایی که قبلا با مادرم سوارش می شدم و به به زیارت حضرت معصومه علیها السلام و مسجد جمکران می رفتیم. این بار بدون مادر، نه نمی توانستم. ثبت نام نکردم. دوستانم قرار بود بروند. همه در مسجد منتظر حرکت اتوبوس ها بودند و من در خانه زانوی غم بغل گرفته بودم. حوصله‌ی بیرون رفتن از خانه را نداشتم. خانه ای که دیگر مادری در آن نبود که در اتاقم را بزند و بگوید: امیرعلی جان، بیا مادر سفره رو انداختم .. امیر علی جان، ی توکه پا می ری نون بخری؟ امیر علی جان، به کمک دستان قدرتمندت نیاز دارم، ی لحظه می یای؟ ... امیر علی جان، بیا این چایی رو ببر طبقه بالا برای پدرت خستگی اش در بره. قربون دستات برم .. هر شب نیم ساعتی قبل از اذان به اتاقم می آمد. از اتفاقات روزم می پرسید و گوش می داد و تشویقم می کرد. نزدیک اذان که می شد می گفت: حال داری با هم بریم مسجد؟ چقدر مسجد رفتن با مادر می چسبید. چطور بعد از او به آن مسجد بروم؟ همه وجودم پر از غم بود. غم بی مادری. غم بی کسی. غم تنهایی. در اتاق باز شد و پدر ساک به دست، داخل شد: کشتی هات غرق شده؟ برو مسجد پیش حاج آقا کریمی. همه منتظرتن. @salamfereshte
۱۸ آبان ۱۴۰۰
هدایت شده از سلام فرشته
🔹 ساک کوچکی که دو دست لباس و حوصله و کمی بیسکویت و مقداری پول در آن گذاشته بود را به دستم داد. همان ساکی که مادر به دستم می داد تا وسایلم را برای اردو، در آن بگذارم. بوی یاد مادر، وجودم را پُر کرد. پدر، تغییر حالتم را فهمید. دست های پر مهرش را روی شانه هایم گذاشت و انگشتانش را در کتفم آرام فرو کرد و گفت: برای منم دعا کن. سلام ما رو به آقا برسون. به فشار دستان پر مهر پدر، شوق و نشاطی عجیب در وجودم سربرآورد. پدرم بدون اینکه به من بگوید، اسم مرا نوشته بود. فرصت برای هیچ کاری نبود. لباس و کاپشنم را پوشیدم. از زیر قرآن رد شدم و به مسجد رفتم. 🔸اتوبوس منتظر من و چند نفری که هنوز نیامده بودند بود. سوار اتوبوس شدم. هوا سرد بود. روی صندلی، کنار دوستم مصطفی، ساک به بغل، در خود مچاله شدم. دوستی من و مصطفی از همان سفر، ناگسستنی شده بود. اتوبوس حرکت کرد. نیت کردم به جای مادرم به زیارت بروم. اولین زیارتی که نمی دانستم باب خیلی چیزهای دیگر را به رویم باز می کند. گنبد طلایی شان چه تلألوی زیبایی داشت. دست بر سینه گذاشتم: السلام علیک یا علی بن موسی الرضا.. می گویم و راه می روم وگریه می‌کنم. گریه‌ای که به هق هق تبدیل می‌شود. هر چه نفس‌‌هایم سخت بالا می‌آید، اشک‌ها راحت پایین می‌لغزد. حال و هوای اولین زیارت در وجودم چنگ انداخته و یاد مادر، رهایم نمی کند. به نیابت از پدر و مادرم سلامی دوباره می دهم: ☘️ السلام علیک یا علی بن موسی الرضا.. خود را در آغوش زائران مولا می‌اندازم. با موج جمعیت به ضریح نزدیک تر می شوم. سرم را بالا می برم تا بهتر نفس بکشم. دستانم را به التماس و طلب، دراز کرده ام. سینه ام می‌سوزد. پانسمان سینه ام بالا و پایین می‌رود. چسب رویش کشیده می شود اما مرا چه خیالی است با این سوزش. دستانم را به ضریح قفل می کنم. عمیق و پُر، هوای حرم را داخل ریه هایم می دهم. ریه هایی که جز ذره ای چیزی از آن نمانده و دیگر، مفرّح ذات نیست. هر چه پرهای خادم، موهای تازه روییده شده‌ام را نوازش می‌کند، به روی خودم نمی آورم. چیزی جز آغوش مولا نمی‌خواهم حس کنم. موج جمعیت، مرا به زاویه بیرونی ضریح می‌برد. دستانم را باز باز می‌کنم. همان قدر باز که هر بار، امین با دیدنش، عقب عقب می رفت و به شتاب، می دوید و خودش را در بغلم می انداخت. می بوییدم و می بوسیدمش. دستانم باز باز است و ضریح را به آغوش کشیده ام. قلبم را روی شبکه های ضریح می گذارم تا تپش هایش، به تبرک مولا، پر قوت شود. الحمدلله رب العالمین.. آرام آرام می شوم. به محض اینکه دستانم شُل می شود با موج جمعیت، به عقب، رانده می شوم. 🔹 همان عقب، می ایستم. به ادب. به سکوت. همه چشم می شوم. محو نورانیت پشتِ شبکه‌های ضریح هستم. در خماری. در خسله ای پر سکوت. در سکون بی‌وزنی. پر خادم های حرم، حرکت را به وجودم برمی‌گرداند. قفل قدم‌هایم باز می‌شود و به گوشه‌ای پناه می‌برم. دستانم را به احترام نظامی بالا می برم. پاهایم را جفت می کنم و می گویم: کلنا فداک یا مولای.. یا صاحب الزمان. @salamfereshte
۱۹ آبان ۱۴۰۰
🔔ضرب‌آهنگ ناقوسی ☘️پیاده به زیارت عتبه سیدالشهداء علیه‌السلام رفته بودیم. در میانه راه برای استراحت به قهوه‌خانه‌ای رسیدیم و دیدیم صدای رقص و پایکوبی می‌آید. آخوند ملاحسینقلی همدانی چهره درهم کشید و گفت: «یکی مردانگی کند و برود این جماعت را نهی از منکر نماید.» همه ما در حال سکوت و تعجب، ایستادیم و به او نگاه کردیم. 🍁گروهی در قهوه‌خانه پر از دودو دَم، مشغول رقص و آواز و قهقهه و مستی بودند. استاد سرش را تکان داد و گفت:« باشه، خودم می‌روم.» آخوند وارد شد و مستقیما به سراغ سرکرده‌شان رفت و گفت: « سلام علیکم، آقا رخصت می‌فرمایید بنده بخوانم و شما سازش بزنید؟ » 🍃ناگهان صدای ساز و آواز به سکوتی مرگبار تبدیل شد. رئیس‌شان خندید و گفت: « شیخ، مگر شما هم بلدی با این ماسماسک‌ها بازی بازی کنی؟» 🌺ملاحسینقلی لبخندی زد و گفت: « من بلدم شعر بخوانم، رخصت هست بخوانم؟» مرد دستی به سبیل کَت‌وکلفتش کشید و با قهقه‌ای گفت: « آشیخ، تو بخون ما سازش می‌زنیم.» با قهقه‌ای که سر دادند، تا مغز استخوانم سوخت. 🌱صدایش را صاف کرد و با ضرب‌آهنگی ناقوسی، وسط دودودَم قهوه‌خانه شروع به خواندن این اشعار کرد: لا اله الا الله حَقاً حَقاً صِدقاً صِدقاً اِنَّ الدُّنیا قَد غَرَّتنا وَ شَغَلَتنا وَ استَهوَتنا، یَابن الدُّنیا مَهلاً مَهلاً یَابن الدُّنیا دَقّاً دَقّاً یَابن الدُّنیا جَمعاً جَمعاً تُفَنی الدُّنیا قَرناً قَرناً، ما مِن یَومٍ یَمضی عَنا اِلا اَوهی مِنا رُکناً، قَد ضَیّعنا داراً تَبقی وَ اَستَوطَنا داراً تَفنی لَسنا نَدری ما قَرَّطنا فِیها اِلا لَو قَدمتنا * 🌸ترکیب ضرب‌آهنگِ این شعر با نفس الهی او، اثری بر جان آنها گذاشت که از ساز زدن دست کشیدند و شروع کردند به گریه. صدای آه و ناله و اشک و تأسف بود که سقف قهوه‌خانه را به لرزه می‌انداخت. 📚 کهکشان نیستی، ص 54-51. داستانی بر اساس زندگی آیت الله سید علی قاضی طباطبایی 📕* ترجمه شعر : شهادت می دهم به یگانگی خداوند و حال آن که حق است، راست است راست است، بدرستی که دنیا ما را فریب داد و مشغول کرد و در رابطه با آخرت عقل ما را ضایع و نابود نمود و ما را گمراه ساخت. ای فرزند دنیا؛ پس انداز و به تأخیر انداز کارهای دنیوی را، ای فرزند دنیا؛ هر روز کوبیده می شوید و در فشارید از مصیبت ها و تا چند یکدیگر را در فشار می گذارید برای بدست آوردن دنیا؟ و به زودی در هم شکسته خواهید شد. ای فرزند دنیا؛ تا کی جمع می کنی اسباب و مال دنیا را؟ پس بدان دنیا از بین می برد مردم قرن را از پس قرنی دیگر، هیچ روز نمی گذرد از عمر ما مگر آن که یک رکن از ارکان بدن ما ضعیف تر گردد، به راستی که نابود کردیم خانه ی باقی را و وطن خود گردانیدیم خانه ی فانی را، نمی دانیم که برای آن دنیا کوتاهی کردیم، مگر پس از اینکه می میریم. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
۱۷ آذر ۱۴۰۰
✍مداد و پاک‌کن ✏️مداد: متاسفم پاك کن: چرا؟ تو هیچ کار اشتباهی نکردی مداد: متاسفم چون به خاطر من اذیت می‌شوی هر وقت که من اشتباه می‌کنم، تو همیشه آماده‌ای آن را پاک کنی. 🔆ولی وقتی اشتباهاتم را پاک می‌کنی بخشی از وجودت را از دست می‌دهی و هر بار کوچک و کوچکتر می‌شوی . پاك کن‌: اما برای من مهم نیست! 💡من ساخته شده‌ام تاهر وقت تو اشتباه کردی به تو کمک کنم با این که می‌دانم روزی تمام خواهم شد و دیگری جای من را خواهد گرفت . من رضایت دارم! پس لطفا ناراحتی را کنار بگذار.. گفتگو بین مداد و پاك کن برایم الهام بخش بود. ☘والدین، همچو پاك کن و فرزندان مانند مداد هستند. آنها همیشه درکنار فرزندان هستند و اشتباهات آنها را پاک می‌کنند. اگر چه فرزندان جایگزین(همسر ) می‌یابند؛ ولی والدین از آنچه برای فرزندانشان کرده‌اند شادمانند. 🍁در تمام طول زندگيم مداد بوده‌ام و والدین من مانند پاك کن، هر روز کوچک و کوچکتر می‌شوند. اين مرا پر از درد می‌کند چون می‌دانم که یک روز آنها من را ترک خواهند کرد و خرده های پاك کن تنها چیزی خواهد بود که به خاطرم بیاورد روزی چه کسانی را داشتم... شاید هم خدا به من رحم کند، لختی زودتر از آن‌ها بروم، کی چه می‌داند؟ به هر حال نمی‌توانم جبران زخم‌هایشان را بکنم! 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
۱۵ دی ۱۴۰۱
👑در سال‌های دور پادشاه دانایی یک تخته سنگ بزرگ را در وسط جاده قرار داد و برای اینکه عکس العمل رهگذارن را ببیند خودش را در جایی مخفی کرد. 💎بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی‌تفاوت از کنار تخته سنگ می‌گذشتند. بسیاری هم غرولند می‌کردند که این چه شهری است که نظم ندارد حاکم این شهر عجب مرد بی‌عرضه‌ای است. 📌این داستان ادامه داشت تا اینکه نزدیک غروب یک روستایی که پشتش بار میوه بود نزدیک سنگ شد و با هر زحمتی که بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کنار جاده قرار داد. 💰ناگهان کیسه‌ای دید که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود. کیسه را باز کرد داخل آن سکه‌های طلا و یک نامه پیدا کرد. در نامه نوشته بود: هر سد و مانعی می‌تواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
۱۷ دی ۱۴۰۱
☕️ «رنج بردن يك نقطه‌نظر است» گروهي جهانگرد در روستايي دورافتاده به‌دنبال غذا مي‌گشتند. بالاخره مقداري غذاي مانده دريافت كردند و چون بيم مسموم شدن داشتند، ابتدا مقداري از آن را جلوي سگي انداختند كه با لذت و ولع آن را خورد. سپس با خيالي آسوده غذا را خوردند. اما روز بعد، شنيدند كه آن سگ مرده، پس همه وحشت‌زده نشانه‌هاي مسموميت شديد تا به حد مرگ را در خود مشاهده كردند. پزشكي فرا خوانده شد. ابتدا جوياي علت مرگ سگ شد. يكي از اهالي گفت:«من مرگ سگ بينوا را به چشم ديدم، اتومبيلي او را زير گرفت و به جوي آب پرت كرد و سگ جابه‌جا مرد». والش می گوید :"آنچه اتفاق مي‌افتد صرفاً چيزي است كه اتفاق مي‌افتد، ولي اينكه تو نسبت به آن چه تصوري داري مسئله‌ي ديگري است.زندگي بي‌معني است. تنها معناي زندگي، همان مفهومي است كه ما به آن مي‌دهيم. به همين ترتيب تجارب، پيشامدها و رويدادهاي فردي و ديگر پديده‌هاي شخصي به خودي خود هيچ معنايي ندارند، به جز معنايي كه ما به آنها مي‌دهيم. هيچ‌چيز في نفسه و به خودي خود رنج‌آور نيست، رنج ناشي از فكر نادرست است. رنج ناشي از خطاي فكر است.رنج ناشي از قضاوتي است كه شما در مورد چيزي داريد. قضاوت را برداريد، رنج از بين مي‌رود." 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
۲۴ دی ۱۴۰۱
✍درباره خدا چه می‌دانی؟ 👑سلطان به وزیرش گفت: سه سوال می‌کنم فردا اگر جواب دادی هستی وگرنه عزل می‌شوی. سوال اول: خدا چه می‌خورد؟ سوال دوم: خدا چه می‌پوشد؟ سوال سوم: خدا چه کار می‌کند؟ 🌱وزیر از اینکه جواب سوالها را نمی‌دانست ناراحت بود. غلامی فهمیده و زیرک داشت. وزیر به غلام گفت سلطان سه سوال کرده اگر جواب ندهم برکنار می‌شوم. اینکه :خدا چه می‌خورد؟ چه می‌پوشد؟ چه کار می‌کند؟ 🍁غلام گفت؛ هرسه را می‌دانم اما دو جواب را الان می‌گویم و سومی را فردا…! اما خدا چه می‌خورد؟ خدا غم بنده هایش را می‌خورد. اینکه چه می‌پوشد؟ خدا عیبهای بنده‌های خود را می‌پوشد. اما پاسخ سوم را اجازه بدهید فردا بگویم. ⚡️فردا وزیر و غلام نزد سلطان رفتند. وزیر به دو سوال جواب داد، سلطان گفت: درست است ولی بگو جوابها را خودت گفتی یا از کسی پرسیدی؟ 🍃وزیرگفت: این غلام من انسان فهمیده ایست‌جوابها را او داد. پادشاه گفت: پس لباس وزارت را دربیاور و به این غلام بده، غلام هم لباس نوکری را درآورد و به وزیر داد. 💥بعد وزیر به غلام گفت جواب سوال سوم چه شد؟ غلام گفت: آیا هنوز نفهمیدی خدا چکار می‌کند؟! خدا در یک لحظه غلام را وزیر می‌کند و وزیر را غلام می‌کند. 💫بار خدایا توئی که فرمانفرمایی، هرآنکس را که خواهی فرمانروایی بخشی و از هر که خواهی فرمانروائی را بازستانی! 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
۸ بهمن ۱۴۰۱