#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_هفتم
🔹خانم باردار تکیه اش را از دیوار برداشت. موقع گرفتن لیوان، دستش می لرزید. صدایش دست کمی از دستش نداشت وقتی پرسید:
- آخه مشاوره برای چی؟ تا به حال نشنیدم که برای بستری شدن مشاوره بکنن. یعنی چی شده؟
- چیزی نیس. مشاوره بیهوشی همیشه قبل از عمل انجام می شه که متخصص بیهوشی از وضعیت بیمار مطلع باشه و بهتر بتونه تو اتاق عمل بهتون کمک کنه. چیز خاصی نیست. یک سری سوال ازتون می پرسن. نگران نباشین.
🔸با حرفهای ضحی، از درصد نگرانی آن خانم کم شده بود اما هنوز هم اضطراب در چهره اش وجود داشت. صدای دستگاه ان اس تی(nst) بلند شد. باید می رفت و ضربان قلب را چک می کرد. دست روی شانه خانم باردار گذاشت و گفت:
- ان شاالله با دیدن کوچولوهای خوشگلتون همه این نگرانی ها برطرف می شه. براتون صدقه می ذارم. زودتر برین تا خانم دکتر نرفتن کارتون زودتر راه بیافته.
🔻با هدایت ضحی، خانم باردار از سالن انتظار بیرون رفت. ضحی به اتاق برگشت و نوار قلب جنین ها را چک کرد. کار یکی شان تمام شده بود. چسب را از روی شکم مادر باز کرد و دستگاه را خاموش کرد. نفر بعدی را صدا زد و منتظر شد روی تخت بخوابد تا چسب ها را متصل کند.
- خانم سهندی، کارتون تموم شد تشریف بیارین.
🔹چسب ها را که وصل کرد و خیالش از ثبت ضربان راحت شد، از اتاق بیرون رفت. منشی اتاق خانم دکتر، اشاره به مسئول پذیرش کرد. ضحی چند قدم به سمت مسئول پذیرش رفت. خانم امیری سرش را نزدیک گوش ضحی آورد و گفت:
- اون خانم همون بیمار اورژانسیه نبود؟ برو ی سر بهش بزن. گمونم با شوهرش دعواش شده. وا رفته روی صندلی.
🔸ضحی سرش را جلوتر آورد. دستش را روی میز پذیرش گذاشت و خیز برداشت تا از پنجره ای که وسط دیوار برای پذیرش بیمار باز کرده بودند، راهروی بیرون سالن انتظار را نگاه کند. خودش بود. همان که چند دقیقه پیش آرامش کرده بود. سری به اتاق زد و نوار قلب ها را چک کرد. همه چیز مرتب بود. از اتاق بیرون آمد. نزدیک در سالن انتظار، پاهایش از حرکت ایستاد.
- برو اصلا نمی خوام ببینمت. هیچ نیازی بهت ندارم. تنها می رم زایمان می کنم و همونجا هم می میرم از دستت راحت می شم.
- چرا ناراحت شدی اخه مگه من چی گفتم. می گم الان پول ندارم اگه بستریت کنن.
- چرا نمی فهمی. می گن اورژانسیه یعنی بچه ها تو خطرن. پول کیلو چنده. مگه ازت پول می خوان.
- برای بستری باید پول بدم دیگه خانم. تو چرا نمی فهمی.
- بیا. این النگو رو برو بفروش همه اش رو دود کن بره ی کمی اش رو هم بده پذیرش. خیالت راحت شد اخرین النگوی هدیه مامانم رو هم گرفتی. فقط از جلوی چشمم برو نمی خوام ببینمت. ای خدا.
🔻شوهرش، النگوی پرت شده را از زمین برداشت و داخل جیب گذاشت. بدون گفتن کوچک ترین کلمه ای، از پله ها پایین رفت. خانم باردار روی صندلی های کنار راهرو، نشست. دستانش می لرزید. پاهایش جان نداشت. ضحی کنار خانم نشست تا دلداری اش دهد. رنگش پریده بود. سعی کرد آرامش کند اما برعکس انتظار ضحی، به گریه افتاد. مسئول پذیرش، از پنجره وسط دیوار به ضحی نگاه و لبخندی حواله کرد که یعنی "آفرین. ادامه بده." ضحی همان طور که جواب لبخند خانم مسئول پذیرش را داد، پشت خانم را نوازش کرد. چند ثانیه ای طول کشید تا گریه اش بند بیاید و بتواند از جا بلند شود. رنگ به رو نداشت. ضحی دستش را گرفت و به اتاق برد تا فشارش را بگیرد. با خودش حساب کرد حدود چهل دقیقه قبل برای گرفتن نوار قلب، کلوچه و آبمیوه خورده است. از داخل کشو، چند شکلات بیرون آورد و به خانم باردار تعارف کرد:
- بخور عزیزم. نگران نباش. غصه خوردن برای بچه خوب نیستا. اگه قرار باشه عملت کنند، یکی دو ساعت طول می کشه. بیا این چندتا شکلات رو بخور. اون آبمیوه داخل پلاستیکت رو هم در بیار بخور تا حالت بهتر بشه بعد برو برای مشاوره.
- ممنونم. چقدر شما مهربونین. کاش همه مثل شما بودن.
- لطف داری عزیزم.
🔹دستگاه فشار را داخل محفظه اش گذاشت. نوار قلب ها را نگاه کرد. چند دقیقه ای هنوز مانده بود. احوال خانم هایی که روی تخت دراز کشیده بودند را پرسید. از خوب بودن حالشان که مطمئن شد، از اتاق بیرون رفت و با صدای کمی بلند گفت:
- خانم هایی که کنترل بارداری نشده اند تشریف بیارن داخل. خانم هایی هم که هفته 37 به بعد هستند بیان داخل.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
دهڪده مثبت
#قسمت_ششم #معیار_انتخاب_اصلح 💯از شیوه های تبلیغاتی صحیح استفاده نماید. ✍️از بداخلاقی های انتخابا
#قسمت_هفتم
#معیار_انتخاب_اصلح
💯از شیوه های تبلیغاتی صحیح استفاده نماید.
🌺انتخابات باید سالم باشد، رقابتى باشد. رقابت غیر از خصومت است، رقابت غیر از تهمت زنىِ متقابل است؛ اینها را باید همه مواظب باشیم. رقابت این نیست که کسى اثبات خود را متوقف بر نفى دیگرى بداند. رقابت این نیست که کسانى بیایند براى جلب نظر مردم، وعده هاى خلاف قانون اساسى، خلاف قوانین عادى بدهند؛ اینها نباید باشد.
🌸کسانى که وارد عرصه ى انتخابات می شوند، چه از طرف مجریان و مسئولان، چه از طرف کسانى که نامزد می شوند، بایستى به آداب و شروط یک حرکت عمومىِ سالم پایبند باشند، متعهد باشند؛ این لازم است.
🔰بیانات در دیدار مردم قم به مناسبت سالروز ۱۹ دی ۱۳۹۰/۱۰/۱۹
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
🆔https://ble.ir/Mahdiyar114
🆔sapp.ir/mahdiyar114
#آیت_الله_خامنه_ای
#مقام_معظم_رهبری
#انتخابات
دهڪده مثبت
#فضائل_امیرالمؤمنین #قسمت_ششم 🔹ألاَ وَ مَنْ أَحَبَّ عَلِيّاً كُتِبَ لَهُ بَرَاءَةٌ مِنَ اَلنَّارِ و
#فضائل_امیرالمؤمنین
#قسمت_هفتم
🔹ألاَ وَ مَنْ أَحَبَّ آلَ مُحَمَّدٍ أَمِنَ مِنَ اَلْحِسَابِ وَ اَلْمِيزَانِ وَ اَلصِّرَاطِ
🔸ألاَ وَ مَنْ مَاتَ عَلَى حُبِّ آلِ مُحَمَّدٍ فَأَنَا كَفِيلُهُ بِالْجَنَّةِ مَعَ اَلْأَنْبِيَاءِ
🔹ألاَ وَ مَنْ مَاتَ عَلَى بُغْضِ آلِ مُحَمَّدٍ لَمْ يَشَمَّ رَائِحَةَ اَلْجَنَّةِ
🌺آگاه باشيد،هر كس آل محمّد صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم را دوست بدارد،از حسابرسى و سنجش كردار و عبور از صراط،در امان است.
🌸بدانيد،هر كس بر دوستى آل محمّد صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم بميرد،من(رسول خدا) همنشينى او را با انبياء در بهشت ضمانت مى كنم.
🍀آگاه باشيد،هر كس بر بغض و كينه آل محمّد بميرد،بوى بهشت را استشمام نمى كند.
📚فضائل الشيعة ؛ ص4.
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
🆔https://ble.ir/Mahdiyar114
🆔sapp.ir/mahdiyar114
#حدیثی
#مناسبتی
#حُبّ_امیرالمؤمنین
هدایت شده از سلام فرشته
#سلسله_درس_های_قرآن_شناسی
#قسمت_هفتم
دهش های رحمانی
📌ما انسان ها، با دیدن منظره گرسنگی یا اظهار نیاز شخصی، عاطفه مان تحریک می شود. قلبمان را رحمتی فرا می گیرد و برای کمک، چیزی به او اعطا می کنیم. اما خداوند رحمان و رحیم، مبرا از این است که چیزی، عاطفه اش را برانگیزد تا رحمانیتش را عرضه کند.
🌱رحمتی که از جانب خدای متعال مطرح است، رحمتی است که نقص موجودات را به کمال برساند و از طریق هدایتی که انجام می دهد، کمال آن موجود را به او، عطا کند. به خاطر همین رحمت است که ما خلق شده ایم. اما خداوند، رحمانیتش را با نزول قرآن، کامل کرده و رحیمیتش را به ما نشان داده است. حاء ميم. تَنْزِيلٌ مِنَ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ (1)
✨و این می شود که قرآن، نه تنها از سوی خداوند رحمان و رحیم، نازل شده، بلکه او را رحمت آور و رحمت ده بر ما قرار داده است.
📚برای مطالعه بیشتر ر.ک: قرآن در قرآن، آیت الله جوادی آملی، ص 29
پی نوشت:
1. سوره فصلت، آیه 1-2
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#قرآن_را_بشناسیم #قرآن_شناسی #قرآن #قرآنی #نور #سلسله_درس_های_قرآن_شناسی
#تولیدی
#سیاه_مشق
✍️من و واجب فراموش شده
#قسمت_هفتم
🌺به همراه تعدادی از دوستان، به صورت خانوادگی به فضای سبزی در خارج از شهر رفته بودیم . فرشها را که پهن کردیم،آقایون روی یکی از فرشها نشستند و طبق معمول ، مشغول کارشناسی مسایل اقتصادی و سیاسی کشور شدند. و ما خانمها هم روی یکی دیگر از فرشها دور هم نشستیم و همانطور که مشغول درست کردن سالاد بودیم و مقدمات ناهار را آماده می کردیم، از در و دیوار و هر چیزی که به ذهنمان می رسید، ایده و نظر می دادیم.
🍀در همین موقع با صدای بلندِ آهنگی، از جا پریدیم. به اطرافمان نگاهی انداختیم تا اینکه منبع صدا را پیدا کردیم . آن آهنگ متعلق به سیستمِ صوتیِ بی نقصِ یک ماشینی بود که دورتر از ما کنار درختی متوقف شد و از داخل آن تعدادی از پسرهای جوانِ پر شر و شوری، پیاده شدند و در حال خندیدن و شوخی کردن، وسایلشان را از صندوق عقبِ ماشین بیرون می آوردند. زمزمه های خانمها هم شروع شد که بهتر است از اینجا برویم.
🌼همسر من از جایش بلند شد و به سمت آن ماشین رفت. یکی از خانمها بلافاصله به من گفت:« چرا نشستی سریع برو جلوی شوهرت رو بگیر» گفتم:« برای دعوا که نمی رود فقط به آنها تذکر می دهد» یکی دیگر از خانمها هم با نگرانی گفت:« برای آنها که تذکر و دعوا فرقی نمی کنه ممکنه چاقویی یا قمهای داشته باشند خیلی خطرناکه» با تعجب گفتم: « چرا این اتفاق ساده رو جنایی می کنی؟ امر به معروف واجبه و من در این مواقع بجای اینکه جلوی شوهرم رو بگیرم، مشوقِ او هم هستم».
🌸نگاه بقیه هم نشان می داد که اُمیدی به نتیجهی کار همسرم ندارند و حتی با نگرانی منتظر اتفاق ناخوشایندی هستند. اما مدت کمی بعد صدای موزیک قطع شد. و همه با چشمهای گشاد شده از تعجب، به آن صحنهی دور از انتظار که دست دادن و خداحافظی همسرم با آن جوانان بود، خیره شده بودند، و او با همان آرامشی که رفته بود، گام برمی داشت و به ما نزدیک می شد. وقتی روی فرش کنار آقایون نشست، یکی از آنها که زودتر از بقیه از شوک درآمده بود، پرسید:« به آنها چه گفتی که اینقدر زود قانع شدند و آهنگ را قطع کردند».
🌺با لبخندی که لبهایش را زینت داده بود و مرواریدهای سفید دندانش را به نمایش می گذاشت، گفت:« آهنگ رو که قطع نکردند فقط صدایش را پایین آوردند تا ما اذیت نشویم» یکی دیگر از آنها پرسید:« خب همین هم دور از انتظار ما بود چگونه حاضر شدند که صدای موزیک را کم کنند؟». همسرم جواب داد:« فقط گفتم که برای رفع خستگی یک هفته کار کردن و کسب آرامش و شارژ مجدد بدن، به اینجا آمدیم، اما این صدای بلند سیستم صوتی شما، مانع است. الان حتی اگر شما مداحی را هم با صدای بلند می گذاشتید، مزاحم آسایش ما بود، لطفا مراعات حال ما را هم بکنید.» با شنیدن این حرف، همه سکوت کردند شاید با خودشان فکر می کردند که چرا اینقدر در ذهنشان، این واجب فراموش شده را، سخت تصور می کنند در حالی که در بیشتر مواقع به آسانیِ آب خوردن است.
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#امر_به_معروف
#نهی_از_منکر
#واجب_فراموش_شده
#به_قلم_عطش
هدایت شده از سلام فرشته
کمی از قسمت قبل:
موهای دخترانه ی بلندش تا روی سینه ام افتاده. نرم و لطیف است. مانند موهای امین. نوازشش می کنم: آرام بخواب دختر گلم. زینب عزیزم. بمیرم برایت.. اشک می ریزم. با هر بار نفس کشیدنم، سرش روی سینه ام بالا و پایین می رود. به یاد عبداللهِ امام حسین می افتم. روضه می خوانم و گریه میکنم و لحظه ای، دست از نوازش موهای زینب بر نمی دارم.
#داستان
#مدافع_حرم
#قسمت_هفتم
- یادت که هست زینب چقدر از من می ترسید. آره؟
+ بله که یادمه. آخه کی با لباس پلنگی نظامی می ره خواستگاری؟
- پلنگی نبود که. لباس بسیجی ام بود. نو بود تازه خریده بودمش. گفتم اول برای همسرآینده ام بپوشم. زشت شده بودم مگه؟
+ خیلی هم بهت می اومد. عاشق تیپت شدم. به مامان می گفتم کاش ی عکس ازش می گرفتیم. مامان هم لب گزه می رفت که:" زشته این حرفها برای یک دختر. نه به داره نه به باره. "
- پس با لباسم ازدواج کردی ها؟
+ باز تو شیطنتت گُل کرد؟ آره با لباست. ببین امیر علی، هزاری سر به سر من بزاری، یک کلمه از من نمی شنوی.
- ای بابا. تازگی ها چقدر زود لو می رم. قبلا لااقل چند دقیقه ای سرکار می رفتی.
+ طرفت دیگه شاگرد نیست. بعد از چهار ماه دیگه اوسا شده
زینب سرش را از لای در داخل کرد: عمو اجازه هست بیام تو؟
- آره عزیزم. بیا .
🔸دستم را به طرفش دراز کردم تا شوقم را از حضورش احساس کند. هنوز خجالت میکشد. با این حال، هربار، میآید و کنار ما مینشیند. همان طور که موهای خرمایی بلندش را نوازش میکنم، با لحن بچهگانهای میگویم: ماشالله زینب خانم خوب بزرگ و خانم شده ها. دیگه نمی ره پشت زهرا قایم بشه. هر بار که این جمله را می گویم، زیرزیرکی نگاهم میکند و کیف می کند که بزرگ و خانم خطابش می کنم.
🔹زهرا سینی چایی به دست، کنارم می نشیند. هر دو به چایی و چینش فنجان و قندها نگاه کرده و می خندیم:
- یادش بخیر. یادته؟ ندیده بودم تو هیچ خواستگاری ای، این طوری قند رو بزارن تو نعلبکی ای که فنجان هم توشه. معمولا نعلبکی جداست. قند تو قندون. فنجان ها هم جدا. ما هم فرصت داشتیم ببینیم و بپسندیم یا نپسندیم.
+ معلومه که یادمه. ناسلامتی خودم چایی آوردما.
- چرا خب این طوری؟
+ برای اینکه وقت کم داشته باشی برای دید زدن.
چشمانم از تعجب باز ماند. لبخند موزیانه ای زد و فنجان چایی را از نعلبکی برداشت و قند را با دندان های جلویی اش گرفت: بفرمایید آقای داماد. نوش جان.
- بله بله خیلی ممنونم.
🔸به تقلید از زهرا، قند را لای دندان جلویی ام گذاشتم و فنجان چای را برداشتم. یک نگاه به زهرا، یک نگاه به چایی درون فنجان انداختم. فکری به سرم زد. نعلبکی را برداشتم. چایی را سُر دادم داخل نعلبکی. در همان حال نگاه مهربانانهام را روی زهرا قفل کردم و فنجان را کج تر کردم. چشمان زهرا گشاد شد: نریزه نریزه.. ریختی که. امیر علی... زینب جیغ آرامی کشید و از اتاق بیرون رفت. لابد برای اینکه به مادرجان بگوید چه اتفاقی افتاده است. سوختم. اما به روی خودم نیاوردم. به کارم ادامه دادم؛ قند بین دندان هایم، چشمانی عاشق، زل زده به زهرا، فنجان هم کج تر و کج تر. خیز برداشت و فنجان را از دستم کشید: ریختی که همه چایی رو. چایی نمی خواستی می دادی خودم می خوردم. آخه کی تو این دوره زمونه چایی می ریزه تو نعبلکی. نکنه تو سوریه این مدلی چایی می خورین؟
قند را گوشه دهانم هُل دادم. لبخند پیروزمندانه ای زدم و گفتم: هزار نگفتم و هزار گفتی. بالاخره صدات رو در آوردم. پس هنوز هم هنرمندم. به خودم امیدوار باشم.
چشمانش را ریز کرد و رفت تا فنجان چایی دوم را برایم پر کند: بله خیلی هنرمندی. احسنت. سر و جان فدای هنر. نسوختی؟ داغ بودا.
🔻ساق پایم که حسابی می سوخت اما آن سوزش کجا و این سوزش کجا. بوی نفت تمام دماغم را پرکرده بود. دبه را روی سینه و شکمم خالی کرد و گوشه ای انداخت. از لحظه ای که مرا اسیر کرده بودند، درباره عملیات و تعداد نیروها می پرسیدند. دوره ام کرده بودند. اسلحه هایشان پشت کمرشان بود تا دستانشان برای اعتراف گرفتن از من، آزاد باشد. دستانم را بسته بودند. از دو طرف، بازوهایم را گرفته بودند. شُل و رها قدم برمی داشتم و در یک لحظه که فشار دستانشان روی بازوهایم کم شد، سر و بالاتنه ام را به یک فشار، پایین آوردم و با پاشنه ی پا، چند ضربه محکم به نفر پشتی و پهلویی ام زدم. آرنج هایم را محکم گرفتند تا مهارم کنند. من هم دو پا را بالا بردم و شیارهای پوتین هایم را نثار صورت و لب و دماغشان کردم و بینی یکی شان را شکستم.
@salamfereshte