eitaa logo
دهڪده ‌مثبت
2.6هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
13 فایل
یه دهڪده مثبت، تا توے اون یه زندگی آروم‌ و بدور از افڪار منفی رو تجربه ڪنی♥️ پیشنهادات وارسالی‌هاے زیباتون رو اینجا می‌خونم🌱 @Goolnarjes313 https://harfeto.timefriend.net/16851976543119 لطفامعرفی‌مون کن @Dehkade_mosbat
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از سلام فرشته
🔹عباس از انگشتری و قرآن و تسبیح تربت، تشکر کرد. قرآن را بوسید و مودب، روی هر دو دست نگه داشت. نگاهش به ضریح خانم بود و کششی که برای رفتن به زیارت داشت، قرار را از دلش ربوده بود. شرم کرد دست ضحی را جلوی دیگران بگیرد. آرام و به نجوا گفت: - ضحی جان، روز عقدمون بهترین روز عمرم بود. بارها خدا رو به خاطر شما شکر کردم. می تونست روز عقدم، جای دیگه ای غیر از حرم خانم باشه. 🔸و انگار که به زور بتواند حال خوش و حس عاشقانه اش را کنترل کند، پرسید: - قرارمون یک ساعت و نیم دیگه همین جا روبروی باب السلام. باشه؟ 🔹به چشمان زیبای ضحی نگاه کرد. لبخند را روی لبانش که دید، التماس دعا گفت و قرآن را بر قلبش فشرد و از باب السلام، وارد شد. ضحی از فهم بالای عباس لذت برد. حرف‌های عباس، آب سردی بود روی همه نگرانی‌های انتخاب او. خدا را شکر کرد و از در سمت راست باب السلام، وارد قسمت خواهران شد. روبروی ضریح ایستاد. دست راست بر سینه گذاشت و گفت: - سلام خانم جان.. 🌸اشکش جاری شد. مودب تر سلام کرد: السلام علیک یا فاطمه المعصومه.. السلام علیک .. به یاد مادر و پدر افتاد. به طهورا و حسنا و دایی و مادر عباس. از طرف همه اقوام و هر کسی که می شناخت، مجدد سلام داد. اشکش بیشتر جاری شد. از فکری که به ذهنش آمد، لبخند روی لبش نشست. نیت کرد به جای هر نوزادی که به نوعی، مراقبش بوده یا او را به دنیا آورده، سلامی بدهد و سلام داد. صدایی درونش گفت: پس بقیه نوزادان چی؟ به نیت همه نوزادانی که هر جای عالم به دنیا آمده بودند، مجدد سلام داد و صلوات فرستاد: اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم. پای راست را حرکت داد و به سمت ضریح رفت. آرام و با طمانینه، قدم از قدم برنمی داشت تا استغفاری بگوید و صلواتی بفرستد. همه را هدیه حضرات معصومین علیهم السلام کرد. ☘️جلوی ضریح رسید. به دو سه ردیف خانمی که دور ضریح بودند نگاه کرد. انگار دست نوازش خانم را روی تک تک سرهای آن ها می دید. از حس چنین نوازشی، شعفی خاص، وجودش را فرا گرفت. یک قدم به جلو برداشت به این نیت که سرش را زیر دستان پر مهر خانم برساند. قاتی خانم های دیگر شد. جزوی از زائران به هم چسبیده نزدیک ضریح. با موج جمعیت حرکت کرد و چپ و راست شد. دست راستش را دراز کرد. تا ضریح، فاصله ای نمانده بود. دست را پایین آورد. مودب ایستاد و سرش را پایین انداخت. به قدم هایش نگاه کرد. خدا را شکر کرد که کنار ضریح خانم حضرت معصومه سلام الله علیهاست. آرزو کرد کاش می شد خانم را در آغوش بگیرم. جلویش خالی شد. خود را به ضریح چسباند. دو دستش را از دو طرف به میله های ضریح گرفت و مدتی گریست. 🔹بوی خوش پر نرم خادم حرم، او را به خود آورد. اشک هایش را پاک کرد و از ضریح فاصله گرفت. به لحظه، جایش پُر شد و او با موج جمعیت، به عقب رانده شد. مجدد سلام داد. نفس عمیقی کشید. چادرش را مرتب کرد. گوشه ای ایستاد و همان طور که نگاه به ضریح و زائران خانم داشت، گوشی اش را در آورد و مشغول خواندن زیارت‌نامه شد. بعد از زیارت خانم، زیارت عاشورا خواند. خود را به گوشه ای از حرم رساند. سر بر تربت کربلا گذاشت و سجده زیارت عاشورا را انجام داد. همان جا نشست. داخل گوشی، دعاهای مفاتیح را بالا و پایین می کرد. نمی دانست این یک ساعت باقی مانده را با چه دعایی سپری کند. کدام دعاها را انتخاب کند و بخواند. هر کدامشان درخششی خاص داشتند. ندبه را آورد. کمیل را آورد. حتی دعای جوشن کبیر را آورد. چند سطری را خواند و دلش به ماه مبارک و شب های قدر و خدا خدا کردن هایش پر زد. 🔸چشمان اشک بارش را روی اسامی دعاها می چرخاند بلکه دلش به دعایی آرام گیرد. چشمش به دعای عالیه المضامین افتاد. یاد کودکی‌اش افتاد که بالاسر عزیز رفته و او را در حال خواندن این دعا دیده بود. از اسمش سر در نیاورد. حوصله اش سر رفته بود و می خواست هر طور شده، عزیز را به حرف بیاورد: - عزیز این چیه می خونین؟ - ی دعایی که خیلی چیزای خوبی توش از خدا خواسته شده. 🔹وارد صفحه دعا شد. ترجمه خط اول را خواند: "خدایا این امام را زیارت کردم، به امامتش اقرار دارم. واجب بودن اطاعتش را معتقدم." آرزو کرد ایکاش در حرم امام حسین علیه السلام این دعا را می خواند. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
هدایت شده از سلام فرشته
🔹ضحی با خود فکر کرد: حالا هم زیارت عاشورا خوانده ام. پس امام حسین علیه السلام رو زیارت کرده‌ام دیگه. از این فکر خوشش آمد. بسم الله گفت و خواندن دعا را با بسم الله شروع کرد. مجدد ترجمه را خواند و متن عربی را "اللّهُمَّ إِنِّي زُرْتُ هذَا الْإِمامَ مُقِرّاً بِإِمامَتِهِ.." ترجمه خواند و باز هم، متن عربی دعا را. چند خط بیشتر نخوانده بود که به اولین حاجتی برخورد که در دعا، از خداوند می خواست. ترجمه را که خواند، حالش منتقلب‌تر از قبل شد. گوشی را با دست چپ گرفته بود. دست راست را هم اندازه صورت، بالا آورد. با حال گدایی از رحمت و مغفرت خداوند، متن عربی دعا را با اشک و بریده بریده خواند. ✨ یک لحظه، قلبش را ملتفت حضرت معصومه سلام الله علیها کرد و از حضرت، استمداد گرفت. خود را به حضور قلبی محضر اباعبدالله برد و تصور کرد زیر قبه الحسین، ایستاده است. ترجمه خط بعدی را خواند و متن عربی را. نتوانست طاقت بیاورد. گوشی و دست چپ را هم بالا آورد. اشک از چشمانش سرازیر بود و تکه تکه، دعا را با توجه می خواند. هیچ کس و هیچ چیز را حس نمی کرد. همه نیاز شده بود. به فرازهای آخر که رسید، خوشحال و سرحال شد. وقتی در دعا از خداوند همه چیزهایی که خواسته بود را برای پدر و مادر و دوستان و دیگران خواست، قلبش از این وسعت، وسیع شد. دعا را به تشکر از خداوند، تمام کرد. 🍀زیبایی دعاخواندن این چنینی در حرم، وجودش را سیراب و تشنه تر کرد. ساعت را نگاه کرد. حدود نیم ساعتی وقت داشت. مجدد فهرست ادعیه را بالا و پایین کرد. زیارت آل یاسین، برایش جلوه ای خاص کرد. وارد صحفه زیارت شد. بسم الله گفت: "سلام علی آل یاسین" یاد دفتر سبز رنگ و لحظات خوش با امام بودن افتاد. مجدد سلام را تکرار کرد:"سلام علی آل یاسین" دلش باز هم سلام خواست. همان را تکرار کرد: "سلام علی آل یاسین" قلبش به تکرار سلام ها، شاداب شد و انگار که خنده ای تحویل او دهد، شاداب شد. از این حال، اشک به چشمانش نشست. زیارت را ادامه داد. خواند و اشک ریخت و با آقا در قالب زیارت، درد دل کرد. قربان صدقه آقارفت: آقاجان فدای ایستادن و نشستنتان. در همان حالت نشستنتان هم سلام خدا بر شما و خواند: "السلام علیک حین تقعد" و باز قربان صدقه آقا رفت: "قربان صدای تلاوتتان و سلام خدا بر شما همان زمانی که تلاوت می کنید. السلام علیک حین تقرء و تبین. ای جانم به نماز خواندن زیبایتان. سلام خدا بر شما در آن زمانی که نماز می خوانید السلام علیک حین تصلی و تقنت" خواند و خواند. زیارت تمام شد. 🔹ساعت را نگاه کرد. فرصت داشت. دعای بعدش را هم خواند. ساعت را نگاه کرد. وقت داشت. فکر کرد امروز چه برکت شده وقتم. چقدر دعا خوندم و کیف کردم. صفحه گوشی را بالا برد و دید ادامه اش هم دعای دیگری است. ابتدایش را خواند. احساس کرد انگار زیارت حضرت در سرداب است. خوشی غریبی، وجودش را در بر گرفت. خواند و خواند و همین طور که پیش می رفت، خنک شد. رطوبت سرداب وجودش را گرفت. خلوت و سکوت در تمام جانش نشست. خود را در محضر امام دید و عبارات را با اشک و گریه خواند. اشکی که از قلبش می جوشید و وجودش را آرام و گرم می کرد. دو رکعت نمازهای وسط دعا را هم ایستاد و خواند. دعا را ادامه داد تا تمام شد. 🔸چشمانش را بست. غمگین از غایب بودن امام، چشمانش را باز کرد. یاد عباس افتاد. ساعت را نگاه کرد. هنوز یک ربع وقت داشت. آنقدر غرق دعا شده بود که از گذر زمان غافل شده بود. از جا بلند شد. مجدد رو به ضریح، به خانم حضرت معصومه سلام الله علیها سلام داد و به سمت شبستان امام خمینی رفت. 🔹گوشه ای رو به ضریح نشست و منتظر آمدن عباس شد. چند ثانیه ای نگذشته بود که جرقه ای در ذهنش زده بود. لب هایش به پهنای صورت کشیده شد. دو زانو نشست. همان طور که با دست راست، رو گرفته بود، رو به سمت ضریح خانم گفت: "بخونم؟" انگار کسی درونش پاسخ داده باشد بخوان؛ لبخند زد و بسم الله گفت. سه صفحه قرآنی که باید تحویل پدر می داد را تحویل خانم داد. خواند و خواند و خواند. انگار که خانم روبرویش نشسته اند و به تلاوتش گوش می دهند. با صدای آرام اما با سرعتی نسبتا تند خواند. نگاهش به فرش بود و متوجه آمدن عباس نشد. آیه آخر را خواند. صدق الله گفت و سر را بالا آورد. رو به ضریح گفت: چطور بود؟ اشتباهی نداشتم؟ 🍀قرآن جیبی را از کیف در آورد. صفحاتی که خوانده بود را آورد و به سرعت مرور کرد و از اینکه همه را درست خوانده بود خوشحال شد. تشکر کرد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
هدایت شده از سلام فرشته
🔹 قرآن را که بست، صدای عباس را از پشت سرش شنید: - ان شاالله حافظ کل شدنتون خانم ناز. 🔻به پشت چرخید. از حضور ناگهانی اش شوکه شد. ساعت را نگاه کرد. دو دقیقه به قرارشان مانده بود. - گفتم زودتر بیام معطلم نشی. - از آن تایم بودنت خیلی خوشم می یاد. قبول باشه 🔸کنار عباس نشست. تعریف کرد چه دعایی را پیدا کرده و در مفاتیح، جایش را به عباس نشان داد. حس و حال محضر امام بودن را برایش گفت. عباس هم از زیارت مزار علما گفت و دعاهایی که کرده و پرسید: - حالا که حال خوشی داری، اجازه هست ازت بپرسم دوست داری چه مدت، فقط خودمون دو نفر باشیم؟ منظورم اینه که .. می دونی... از خانم، نسل شیعه خواستم بهمون هدیه ازدواجمون رو بدن. - جالبه. بچه نخواستی. نسل خواستی. اونم شیعه. عالم و صالح رو هم می خواستی. 🔹عباس همان جا، دست هایش را بالا برد. ده بار یا الله گفت و از خداوند، به برکت حضرت معصومه، نسل سالم و عالم و صالح خواست. صلوات فرستاد و ضحی آمین گفت. عباس جواب دقیقی از ضحی نگرفت و حمل بر این کرد که ضحی مشکلی در این خصوص ندارد. با نگاه از خانم خواست که برداشتش درست بوده باشد و اگر غیر از این است، خود حضرت، قلب ضحی را آماده این مسئله کند. نمی دانست چه مدت دیگر زنده است یا سر کار، چه بلایی سرش خواهد آمد. نمی خواست از این طریق، حرف را پیش بکشد که ضحی نگران شود. خواست از پنجره جمعیتی حرف بزند. خواست حتی صحبت حضرت آقا را بگوید اما نگفت. به خانم واگذار کرد و فقط پرسید: - بریم یا بازم بمونیم؟ 🔻ضحی بی درنگ، بمانیم را گفت. عباس خوشحال از اینکه ضحی ماندن در حرم را به تنها ماندنشان با همدیگر ترجیح داده، قرآن را از داخل جیب روی قلبش در آورد و پرسید: - قرآن بخونیم هدیه از طرف خانم به امام زمان؟ 🔸ضحی از استقبال شوهرش بر ماندن در حرم، لذت برد و خدا را شکر کرد که شوهری نصیبش شده است که ارزش ماندن در حرم را فهم می کند و ذرت مکزیکی دو نفری خوردن را ترجیح نمی دهد. ارزش عباس برایش بیشتر شد. قرآن را روی دست گرفت و گفت: یس بخونیم؟ قلب قرآن.. 🔹طهورا به سفارش ضحی، مادر را در رفتن به جلسه هفتگی قرآن همراهی کرد. داخل ماشین، مادر صحبت خواستگار را پیش کشید و چیزهایی که دوست پدر تحقیق کرده بود را گفت: - خانواده عالم هستند. به قول دوست پدرت، هم انتخاب سختیه هم آسونه. سخته چون در عمل، خیلی چیزها رو کنار می ذاری. آسونه چون خدا کمکت هست و برخی مسائل با ایشون، حل شده است و خیالت راحته. 🔸در مورد رزق و روزی برای طهورا حرف زد و خاطراتی از دوران جوانی حاج عبدالکریم را تعریف کرد. طهورا فقط گوش می داد و به آدرسی که از ضحی گرفته بود، ماشین را هدایت می کرد. به جلسه رسیدند. از آسانسور بالا رفتند و داخل خانه که شدند، خانم محمدی را روبروی خود دیدند. به محض رسیدنشان، جلسه شروع شد و فرصت حرف زدن از زهرا و معصومه خانم گرفته شد. معصومه خانم، کلید خانه را روی زانوی مادر ضحی گذاشت و زیر لب گفت: - منزل در اختیار شماست حاج خانم. سعی کردم خلوت و تمیزش کنم. 🔻زهرا خانم قدردانی اش را با تکان دادن سر و لبخند، زیر نگاه سنگین خانم های جلسه، نشان داد. تا آخر جلسه، سکوت بینشان حاکم بود و به تلاوت و نکات تفسیری آیاتی که خوانده می شد گوش دادند. نکاتی که شنیدنش بعد از حرفهای مادر در مورد روزی، تایید کننده بود. گرفتگی چهره طهورا از هم باز شد. تمام دغدغه ای که در مورد خواستگارش داشت، مباحث مالی بود. بعد از جلسه، هر دو به سمت خانه خانم محمدی رفتند تا وسایلی را که قبلا برده بودند بچینند و لوازم مورد نیاز را لیست کنند. ضحی خبر نداشت بی خبر از او، تخت خواب و میزناهارخوری شش نفره ای سفارش داده اند. مبل راحتی ساده ای که خود عباس و ضحی انتخاب کرده بودند، پشت در بود و راننده وانت، به در می کوبید. 🔹خانم محمدی ماشین را کنار خیابان پارک کرد و بدون قفل کردن، به سمت راننده رفت. راننده و یک کارگر، مبل ها را گوشه سالن گذاشتند و رفتند. زهرا خانم، به کف پوش و سقف و دیواره های تمیز شده نگاه کرد: - تو زحمت افتادین معصومه خانم. - می خواستم رنگ بزنم منتهی گفتند که تازه رنگ خورده و نیازی نیست. احساس اضافی بودن می کنم زهرا خانم. دوست داشتم این دوتا جوون.. - نفرمایید این حرف رو. شما سرورید. مایه برکت زندگی شون هستید. ضحی از بودن کنارتون خیلی خوشحاله. ما ممنونیم که بچه ها رو تنها نمی ذارین. خیالمون با وجود شما خیلی راحت تره. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
هدایت شده از سلام فرشته
🔹سفره باز شده تعارفات صادقانه مادرها با صدای زنگ تلفن بسته شد. معصومه خانم گوشی را برداشت و شماره پلاک را گفت. میز ناهارخوری در راه بود. سه نفری فرش های ماشینی که مدت ها قبل حاج عبدالکریم برای جهاز دخترانش خریده بود را پهن کردند. مبل ها را به سلیقه زهرا خانم ردیف کردند و میزناهارخوری را نزدیک آشپزخانه، قرار دادند. طهورا به وسایل ساده ای که خواهرش خریده بود نگاه کرد. تنها وصله ناجور، همان میزناهارخوری بود که چوب هایش کنده کاری شده و لبه هایش، بازتاب طلایی رنگ داشت. طهورا به آشپزخانه رفت و کیسه بزرگ خرده وسایل آشپزخانه را که عباس و ضحی با هم خریده بودند، در طبقات کابینت های خالی و تمیزشده، چید. 🌸طبقات دل ضحی هم به مرور با دیدن خوبی های عباس، پر می شد. عباس هم، تواضع و لطافت های زنانه ضحی، وجودش را گرم و نرم‌تر از همیشه کرده بود. سفر دوره رو به پایان بود و خانه خالی، پُرپَر و پیمان. اما گوشه ذهن ضحی، درگیر سحر و کارهایش بود. مدام تماس می گرفت و پیامک می زد و ضحی به توصیه خانم دکتر بحرینی، بی پاسخش گذاشته بود. گوشه ذهن عباس هم درگیر آن پیامک سحر بود و ماموریتی که از زنش نشنیده بود تا روز آخر که لب باز کرد: - برای ماموریت کجا باید بری؟ 🔹ضحی چشمش گشاد شد و به عباس که سربه زیر، خودش را سرزنش می کرد، نگاه کرد و گفت: - ی همایش پزشکیه. امروز حدود یک ساعت دیگه. منتهی قصد رفتنش رو نداشتم. - چرا مگه برگه ماموریت بهت ندادن؟ 🔻ضحی مانده بود چه کند. از زبانه گرفتن آتشی که شیطان در آن می دمید ترسید. صدقه ای نیت کرد و صادقانه گفت: - برگه که دادن. منتهی اختیار هم دادن. بیشتر برای بستن دهن دوستانه که نگن ضحی خوش خوشان کجا رفته و تو این موقعیت کار رو رها کرده. می شناسی که خانم دکتر رو. اولویتشون خانواده و این هاست. 🍀عباس، آرام و قانع، سر بلند کرد و از اینکه این مسئله را پیش کشیده بود عذرخواهی کرد. نخواست بگوید پیامک سحر را دیده که این سوال برایش پیش آمده؛ اما برای جبران گفت: - اشکالی نداره بری. منم می رم پیش محمد. ازم خواسته برم کمکش برای صحبت با همسایه ها. شاید دو سه ساعتی طول بکشه. 🔹دو سه ساعتی بود که صدیقه، با سیستم ور می رفت اما مدام ارور می داد و کاری از پیش نمی برد. فرهمندپور لیست اقلام سفارشی و قیمت هایش را خواسته بود و صدیقه، درگیر سیستم شده بود. فرهمندپور به خیال اینکه با لیست آماده روبرو می شود، از اتاق بیرون آمد. به سمت صدیقه رفت. با دیدن آشفتگی و صفحه نمایش آبی و اروری که داده بود، فهمید هنوز باید چند ساعتی صبر کند. - نمی دونم چش شده. هر کاری می کنم وارد ویندوز نمی شه. - چرا زودتر نگفتین. وقت نداریم. بیاین با لب تاب سریع آماده اش کنین. 🔻ذهن صدیقه برای لحظه ای قفل شد. صدای ضحی در گوشش پیچید: - اگه تونستی این فلشو بزن به لب تابشون. 🔹به سمت کیفش رفت. از جیب داخلی کیف، فلش را در آورد و در جیب مانتو گذاشت. به اتاق رفت. پشت لب تاب نشست و از روی گوشی، مشغول تایپ سفارشات و درج قیمتی که سحر به او داده بود شد. فرهمندپور سیم های صفحه نمایش و اتصالات را بررسی کرد. کِیس را روی میز گذاشت و بازش کرد. تک تک اتصالات را قطع و وصل کرد و به دوستش زنگ زد. مشکل را که گفت، فهمید کارت گرافیکش سوخته: - مرد حسابی تازه اینو دادی دست من. هنوز یک ماه نشده کارت گرافیک سوزونده. - شاید تکون خورده. یا نوسان برق داشته. بیارینش تعویض می کنم . گارانتی داره. - گارانتی این سیستم خودتی. زحمت بکش خودت بیا. آدرسو برات می فرستم. 🔹فرهمندپور به اتاق برگشت. نزدیک لب تاب، برگه های سفارشات ور رفت و مراقب صدیقه بود. صدیقه راحت و بی هیچ نگرانی، موارد خواسته شده را آماده کرد: - جناب فرهمندپور، فایل آماده است. پرینت بگیرم؟ - خودم می گیرم. 🔸صدیقه بدون حرف دیگری از روی صندلی بلند شد. خودش را مشغول مرتب کردن فونت و سایز نشان داد و در اصل، کمی صبر کرد تا گرمایی که در اثر نشستنش روی صندلی ایجاد شده بود از بین برود. از اتاق که خارج می شد پرسید: - سیستم رو چه کنم؟ باید یک نمونه از این فایل رو بفرستم به ایمیل گروه. - ایمیل چرا؟ - خانم سهندی گفتن از همه چیز یک نسخه پشتیبان در ایمیل گروه بفرستم. 🔹فرهمندپور فکر کرد خودش ایمیل کند اما نمی خواست از نت دفتر، وارد ایمیل شود. برای همین گفت: - اگه فلش داری بده منتقل کنم روش. سیستم درست شد خودت ایمیل کن. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🔹صدیقه برای درآوردن کارت حافظه به سمت کیفش رفت. طوری وانمود کرد که فلش مشکی رنگ ضحی را که در جیبش گذاشته بود، از کیف در می آورد. به سمت فرهمندپور که او را نگاه می کرد روبرگرداند و فلش را به سمتش گرفت: - بفرمایید. 🔻فلش به لب تاب فرهمندپور زده شد و آلارم اتصال، برای تیم رصد، ارسال. بچه ها دست به کار شدند و در پنج ثانیه، بدون رد پایی، وارد شدند. فرهمندپور بدون باز کردن کارت حافظه، فایل را منتقل کرد و فلش را در آورد. آن را به صدیقه داد و از او خواست در اتاق را ببندد. 🔹گوشی را در آورد و عکس هایی که از دوربین مدار بسته از ضحی گرفته بود را نگاه کرد و ورق زد. دلش برایش پر کشید. این دو روز آنقدر کار سفارش گیری و هماهنگی کارگرها برای بسته بندی پک ها و ارسال پستی شان به او فشار آورده بود که خلوتی برای با ضحی بودن پیدا نکرده بود. فکر کرد باید شوهر صدیقه رو هم بگم بیاد. اما بلافاصله از فکرش پشیمان شد. از اول مردی را نگفته بود تا خودش وسط بیاید و به این بهانه، نزدیک ضحی باشد. 🔸دستش را به چانه پر ریشش گرفت. چانه اش را کمی مالید و به عکس های ضحی نگاه کرد. چقدر چادر او را با صلابت می کرد. گوشی را به سمت لب هایش آورد. اسم ضحی را آورد و با سیم کارت دومش، پیامک داد: - عزیزم. خیلی دلم برات تنگ شده. خیلی دوستت دارم. این روزها بدون تو، سرما تا مغز استخوانم می رود. دنیا بی تو برایم رنگی ندارد. عاشق آن چادر و صلابت و مهرت هستم. عاشق صدای ناز و زیبایی که معلوم نیست از کدام فرشته به تو ارث رسیده هستم. 🔻تلالو اشک آن زمانی که روی سبیل های مشکی خاکستری اش سُر خورد، به چشمش آمد. با پشت دست، اشکش را پاک کرد. دکمه ارسال را زد و پیامک بعدی را نوشت: - از وقتی تو را دیدم، شاعر هم شده ام. سرود زیبای صدایت را می سُرایم. ترانه عاشقانه می خوانم. گرمای نامت، وجود سرمازده ام را به داغی می نشاند. تو کیستی ای محبوب من. معشوق من. 🔹گوشی را روی میز گذاشت. روی ارسال، به نرمی انگشت زد انگار که مُهر رسوایی اش را زده باشد. گردن خم کرد و چانه اش را به سینه رساند. بی صدا اشک ریخت. با دست راست، پوست و گوشت سمت قلبش را فشرد. آرام نشد. به قلبش مُشت زد. تپشش آرام نگرفت. پیامک آخر را نوشت. ارسال کرد و گوشی را روی میز انداخت. به بدبختی‌ای که گرفتارش شده بود زار زد. صدا بلند کرده و یادش رفته بود آنجا کجاست و صدیقه پشت در اتاق، نگران احوالاتش شده و نمی داند چه کند. 🔸ضحی روی صندلی مخمل به رنگ آبی نفتی نشسته بود. کیف کوچکش را روی زانو گذاشته و موقع دریافت پیامک ها حواسش به سخنران و تشریح بود. لرزش چندباره گوشی، نگرانش کرد. پیامک ها را که باز کرد، جز چهره سخنران، چیزی نمی دید و نمی شنید. فکر کرد یعنی کیه این طور نوشته. مردد بود جواب بدهد یا نه. مجدد پیام آمد: - کاش چادرت بودم تا در آغوشم باشی. 🔻شماره ناشناس بود. ضحی دل نگران شد. کمی صبر کرد. وقتی دید پیامکی نیامد نوشت: شما؟ صدای دریافت پیامک، اشک فرهمندپور را خشکاند. در جواب فقط نوشت: عاشقت. دلش می خواست تماس بگیرد و تمام مکنونات قلبی اش را به ضحی بگوید اما گفتنش مساوی بود با از دست دادنش. برایش نوشت: - من آن خیلی هایی نیستم که بی تو راحت زندگی می کنند. مرگ برایم شیرین تر از زندگی است وقتی تو نباشی. ضحی جان، باور کن خیلی دوستت دارم. من تو رو می خوام. دوری ات رو نمی تونم تحمل کنم. 🔸اضطراب به جان ضحی افتاد. گوشی اش مدام می لرزید و حرفهای عاشقانه برایش می آمد. نفس عمیق کشید. به سقف سالن همایش نگاه کرد و به خود نهیب زد: خودت را نباز. هر کسی که باشد. تو را با او چه کار. باز هم گوش هایش صدای سخنران را شنید: "جمع بندی این مسئله در شیوه درمان هست. شیوه درمانی برای گروه های خونی متفاوت است و این نکته ای است که در آزمایشات به آن رسیدیم. اما برای گروه خونی مثل o مثبت .." مجدد گوشی اش لرزید. پیامک را خواند. وجودش به لرزه افتاد. پاسخ داد: اشتباه گرفتید. گوشی را داخل کیف گذاشت. صدقه ای نیت کرد و مشغول یادداشت برداری شد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
هدایت شده از سلام فرشته
🔻جلوی در مرکز همایش ها، عباس منتظر ضحی ایستاده بود. با دیدن چهره خسته ضحی، نرمی نگاهش دوچندان شد. لیوان بزرگ آب هویج و کلوچه محلی تعارف کرد و محل پارک ماشین را نشان داد. 🔹خوردن آب هویج، جانی تازه به ضحی داد. کنار عباس تا ماشین را نه تنها راه، که پرواز کرد. هر از گاهی نگاهی به صورت مهربان عباس می کرد و ته قلبش سوزشی احساس می کرد. به قدم هایشان نگاه می کرد و از هماهنگی قدم برداشتنشان، احساس یگانگی می کرد. دلش خواست همین طور بروند و بروند و در سکوت، روح عباس را در آغوش کشد و سیراب شود اما به ماشین رسیدند. سوار که شدند عباس گفت: - مجید زنگ زد گفت تابش یک هفته مرخصی اجباری برام رد کرده. - جدا؟ - گفت این ورا پیدات بشه با تیپ پا می اندازیمت بیرون. 🔻ضحی خندید. چنین روابط دوستانه ای را دوست داشت. عباس ادامه داد: - شما می تونی مرخصی بگیری بریم ی سفر مشهد؟ 🔸ضحی شوکه شد. نه تنها از شنیدن مشهدالرضا، بلکه نمی دانست چه کند. گوشی داخل کیف، به لرزش افتاد. ناخودآگاه دست برد و پیامک را بازکرد. احساس شرم تا نوک انگشتان پایش کشیده شد. صدای عباس که پیشنهاد برنامه یک هفته ای شان را می گفت را می‌شنید اما نمی فهمید. هنوز صدای عاشقانه جمله‌ای که خوانده بود، در گوشش می پیچید. مضطرب و متعجب بود. نمی‌دانست چه باید کند. مطرح کردنش را با عباس درست ندید. خواست مسدودش کند اما چیزی که زیاد بود، سیم کارت جدید. سعی کرد ذهنش را به چیز دیگری مشغول کند. گوشی را داخل کیف گذاشت. به زنجیر و قاب قرآنی که از آینه جلوی ماشین آویزان بود نگاه کرد و گفت: - خانم دکتر گفتن اگه بیشتر خواستین بمونین مشکلی نیست ولی خونه رو چه کنیم؟ - تا الان باید چیده باشن. 🔹عباس راست می گفت. تمام وسایل خانه سرجایشان بود و حتی کتابهای ضحی هم منتقل شده بود. حسنا این مسئولیت را به عهده گرفته بود. از کتابخانه ضحی عکس گرفت تا ترتیب چینش کتاب ها را بداند. کتابخانه را در دو طرف تلویزیون گذاشت و به همان ترتیب چید. ضحی هر روز به مادر زنگ می زد و حال و احوال می پرسید. معصومه خانم هم هر روز چند بار با عباس حرف می زد و بیشتر، گزارش کارهایی که انجام داده اند را می داد. خیال عباس از خانه راحت بود. 🔸 گوشی ضحی لرزید. توجهی نکرد. مجدد لرزید. عباس متوجه شد و اشاره کرد: پیامک داری. ضحی می ترسید جلوی عباس، گوشی را در آورد و سوتفاهم به وجود بیاید. دهان ناشناس را که نمی توانست گِل بگیرد. باید برایش رمز می گذاشت. کلوچه محلی روی دست مانده اش را دو نیم کرد. به طرف عباس تعارف کرد و بدون نگاه کردن به چشمان عباس گفت: - حتما تبلیغاتیه. حالا به نظرت واقعا بریم؟ من برای دو روز فقط لباس آورده‌ام. 🔹عباس به حرف ضحی خندید و ماشین را کنار مغازه ای نگه داشت. - اینجا هر چی نیاز داری بخر. خیلی وقته نتونستم برم پابوس. همه اش به خاطر وجود شماست که خدا بهم چنین توفیقی رو می ده. - نیازخاصی ندارم. همون دو دست لباس کافیه. اگه چیزی نیاز داشتم از همون جا می خرم. 🔸عباس ماشین را به سمت جاده گرمسار حرکت داد. میانه راه با مادر تماس گرفت. هر دو خانواده، در خانه عباس بودند. - اونجا چی کار می کنند همه شون؟ 🔹عباس همین را پرسید و با صدای آرام به ضحی گفت: سبزی فریز می کنند. عباس تشکر کرد و جریان را به مادر و حاج عبدالکریم گفت و خوشحالی شان را به ضحی منتقل کرد. فکری از سر ضحی گذشت و به عباس گفت: - می خوای بهشون بگو اونا هم راه بیافتن بیان مشهد. مامان و بابا دوست دارن. 🔸عباس پیشنهاد ضحی را گفت. معصومه خانم و زهرا خانم هر دو نظرشان این بود که بمانند و کارهای مانده را انجام دهند. همان جا تلفنی، تصمیم گرفتند جشنی برگزار کرده و فامیل درجه اول را دعوت کنند. عباس صدا آرام کرد و گفت: - چقدر راحت تصمیم می گیرن. خوشمان آمد. 🔹و با بله بله کردن به گوش همه رساند که در حال گوش دادن توصیه هایشان است. صدا روی بلندگو بود و هر کس حرفی داشت همان طور می زد. انگار که در جلسه کنفرانس تلفنی ای باشد، گوشی را دست ضحی داد و به بلندگو اشاره کرد. ضحی خندید و بلندگو را فعال کرد. سر اینکه چه کسی را دعوت کنند و مراسم چطور باشند، جلسه گرفتند. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
هدایت شده از سلام فرشته
🔹عباس به نظرات ضحی گوش می داد و برایش جالب بود یک خانم دکتر، اینقدر همه چیز را آسان بگیرد. خرید هم با او کرده بود. در سفر هم رفتارش را دیده بود. نق نشنیده بود که چرا جوجه کباب و چلوگوشت جلویم نگذاشته‌ای. چرا برایم سیب زمینی کباب شده آورده‌ای. آخر عروس را می‌برند کوهنوردی که مرا به کوه خضر برده‌ای؟ هر جا می‌رفت و هر چه می‎خرید، ضحی ساده ترینش را انتخاب می کرد. اظهار نیازی نداشت و قانع و آرام بود. دست ضحی روی پای عباس خورد. - می گن شما چند نفر از آتش نشان ها رو دعوت می کنی؟ 🔸 برای اینکه نشان بدهد حواسش بوده و فکر می کرده؛ آرام گفت: - آقای تابش که حتما باید باشن. بقیه رو ی شب دیگه مهمون می کنم. 🔹صحبت ها تمام شد و سکوت جاده، به جان ضحی ریخته شد. چند دقیقه نگذشته بود که صدای لرزش گوشی داخل کیف را شنید. فکر کرد حتما طهوراست و نتیجه بقیه مذاکرات اهل خانه را نوشته است. خوشحال و شاد، گوشی را در آورد. هفت پیامک جدید داشت. دوتا از طهورا بود که لیست مهمان ها را نوشته بود و پنج تای دیگر، از همان شماره ناشناس بود. گوشی را داخل کیف گذاشت. به جاده نگاه کرد. کنجکاو شده بود که چه نوشته است. عبارت نوشته شده در پیامک به چشمش خورد. "برق نگاهت آتش به " صفحه پیامک را بست و سعی کرد توجهی نکند. صفحه گوشی خاموش شد. چند ثانیه بعد دستش رفت که بخواند اما مجدد رهایش کرد. رادیو ماشین را روشن کرد و فرکانس را روی رادیو معارف برد. 🔻مسابقه رادیویی بود. خوشحال شد و سعی کرد خودش را درگیر مسابقه کند و پیامک ها را فراموش کند. سوال که خوانده می شد، ضحی و عباس مشغول جواب دادن می شدند. گوشی داخل دست راستش مانده بود. بعد از پاسخ سومین سوال که عباس درست گفته بود، گوشی لرزید و صفحه اش روشن شد. بلافاصله دکمه خاموش شدن صفحه را نرم فشار داد و گوشی را داخل کیف گذاشت. پیامک اما مستمر می آمد و ضحی سعی می کرد توجهی نکند. 🔹تعداد پیام هایی که نوشته از دستش در رفته بود. حال خوشی نداشت و مدام می نوشت. صدای تقه ای که به در خورد، او را از حال خود بیرون کشید. بفرمایید گفت و صدای صدیقه را شنید. صدیقه، در را کامل باز نکرد. کمی لای آن را باز کرد و بدون اینکه به حال زار فرهمندپور نگاه کند، اجازه مرخص شدن گرفت. با بفرمایید، در را کامل بست و از آپارتمان خارج شد. فرهمندپور از اتاق بیرون رفت. در اپارتمان را از داخل قفل کرد و کلید را روی آن گذاشت. می دانست بعضی شب ها سحر و دوستانش برای گذران وقتشان به اینجا می آمدند و دوست نداشت غافلگیر شود. به اتاق برگشت و به سحر زنگ زد. رسمی و خشک پرسید: - از خانم سهندی خبری نیست. استعفا دادن؟ 🔸سحر از لحن فرهمندپور خوشش نیامد و عینا با همان لحن پاسخ داد: - به بنده که ندادن. - کجا هستند پس؟ - مگه من بپّای ایشونم؟ - دوستشون که هستید. خبر ندارید کجا هستند؟ - باید داشته باشم؟! - خبربگیرید. منتظرم. 🔻و گوشی را قطع کرد. سحر از زور عصبانیت، روی بوق ممتد گوشی فریاد کشید: مگه من نوکرتم مرتیکه! و گوشی را روی تخت اتاقش پرت کرد. فکر کرد ضحی جوابی به تماس ها و پیامک هایش نمی دهد. حتما خبری است. سریع لباس پوشیده ای تن کرد و با ماشین، نزدیک خانه ضحی شد. زنگ زد. کسی خانه نبود. کمی جلوتر منتظر برگشتنشان شد. نیم ساعتی صبر کرد اما خبری نشد. زنگ همسایه شان را زد و پرس و جو کرد و متوجه شد ضحی به سفر رفته است. به خانه برگشت و روی تخت دراز کشید و فکر کرد یعنی کجا رفته؟ و انگار کشف مهمی کرده باشد فریاد زد: ماه عسل. خودشه. گوشی را برداشت و به فرهمندپور پیامک زد: - عروس خانم رفتن گل بچینن، گلاب بیارن. 🔸آوار روی سر فرهمندپور خراب شد. دو دستی برسرش کوفت و به ناکامی و بیچارگی خودش گریست. از مادر فرانک که خیری ندیده بود و ضحی هم این طور. دلش چنان سوخته بود که مدام اشک می ریخت و در سکوت اتاق، جز صدای خود، هیچ نمی شنید. گوشی را برداشت و با سوز نوشت چیزی نوشت و بلند بلند ناله کرد. 🔹ضحی داخل سرویس بهداشتی شده بود. آستین ها را بالا زد تا وضو بگیرد و نماز مغرب را بخواند. کیف را آویزان کرد و جوراب ها را در آورد و داخل کیف که گذاشت، گوشی مجدد لرزید. فکر کرد شاید باز هم آن شماره ناشناس است. شاید هم طهور یا بابا باشه. شاید عباس چیزی یادش رفته. همه این شاید ها از ذهنش گذشت و پیامک را باز کرد: - کجایی نازنینم؟ 🍀 چشمش روی پیامک های قبلی رفت و دستش شُل شد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
هدایت شده از سلام فرشته
🔸گوشی را داخل کیف گذاشت. مثل شکلات داغ شده، وا رفته بود. شیر آب را باز کرد و نیت وضو کرد. سوره قدر را در خلال وضو خواند. خانمی داخل شد و دستانش را شست. به دیوار تکیه داد. جوراب ها را پوشید و متوجه نشد پشت و رو پوشیده است. حواسش به پیامک های عاشقانه و سوزناکی بود که خوانده بود. فکر کرد "چه کسی است؟ می شناسمش؟ از همکاراس که منو می بینه؟ از بیمارستان آریاست که نوشته اورژانس آریا بوی تو رو می ده وقتی عشقت توانم رو می گیره و زیر سِرُم می بره؟" تک تک همکاران رو از نظر گذراند ولی به نظرش نیامد کسی چنین احساس عمیقی به او داشته باشد. کیف را از سر جالباسی برداشت و داخل بخش تجاری مجتمع شد. 🔻 مردم در حال خرید و ایستاده گوشه و کنار، او را از فکر پیامک ها کمی خارج کرد. دنبال نمازخانه گشت. تابلوهای راهنما را نگاه کرد اما پیدا نکرد. از یکی از خانم های فروشنده پرسید و با اشاره او، به همان سمت حرکت کرد. دنبال نمازخانه گشتن، ذهنش رااز پیامک ها دور کرد. نمازخانه را که پیدا کرد، داخل شد. 🍀جانماز کوچک جیبی اش را در آورد و نیت کرد. یاد پیامک ها افتاد. به خدا پناه برد و اعوذبالله گفت: اعوذ بالله من الشیطان الرجیم.. السلام علیک یا اباعبدالله.. آقاجان کمکم کن.. نیت کرد و تکبیر گفت. خواندن حمد و سوره را با دقت انجام داد. سر از رکوع برداشت و جشمش به صفحه روشن شده گوشی داخل کیف افتاد. سمع الله لمن حمده را گفت و به حضور الهی توجه کرد. به سجده رفت. لرزش گوشی داخل کیفی که کنار سجده گاهش بود، روانش را پریشان کرد. ذکر سجده را گفت. استغفار کرد و صلوات فرستاد و توجهش را به ذکر معطوف کرد. سر از سجده برداشت و بدون نگاه به کیف، وارد سجده بعدی شد. ذکر را با آرامش و توجه گفت. صلوات فرستاد و بلند شد. 🔻 با هر بار تکبیر، دستانش را بالا می آورد و انگار که افکار و دنیا را به پشت سر براند، ذهنش را روی ذکر و حضوری که در پیشگاه نماز رفته بود متمرکز می کرد. برخاست. رکعت دوم را با آرامشی بیشتر خواند. حواسش از کیف و گوشی پرت شد و قنوت گرفت. دعای فرج را خواند. صلوات فرستاد و ادامه نمازش را بدون اینکه مجدد به یاد چیزی بیافتد، تمام کرد. 🔹مشغول تسبیحات حضرت زهرا سلام الله علیها شده بود که مجدد یاد پیامک ها افتاد. قلبش لرزید. ذکر را تمام کرد اما نفهمید که چه گفت. تک تک جمله ها در ذهنش رژه می رفتند و چون خنجری، قلبش را می آزردند. نسبیح را کنار مهر گذاشت و به سجده رفت. چند بار استغفار کرد و بغضش ترکید: - خدایا، این کیه به من این طور پیامک داده. خدایا به من رحم کن. خدایا من و این طور آزمایش نکن. خدایا مراقب قلبم باش. مراقب عباس و زندگی مون باش. خدایا خودت منو از این دام رهایی بده. خدایا قلب اون بنده خدا رو هم آروم کن و زندگی خوبی بهش بده. عشق من رو ازش بگیر و قلبش رو با عشق خودت پر کن. خدایا.. می ترسم. 🔻تمام بدنش به لرزه افتاد و گریه کرد. با سوزی بیشتر از آنچه در متن پیامک ها دیده بود گفت: - خدایا شیطان در من طمع کرده. به من رحم کن. خدایا شیطان در من طمع کرده. خدایا به من رحم کن. خدایا شیطان در من طمع کرده خدایا من راه رهایی شو بلد نیستم . خدایا دستمو بگیر. به من رحم کن. 🔹مدام این جملات را تکرار کرد و اشک ریخت. صلوات فرستاد و سر از سجده برداشت. با گوشه روسری، اشکهایش را پاک کرد. گوشی را از بیصدا روی جلسه تنظیم کرد. زیپ کیف را بست. بلند شد تا نماز عصر را بخواند و عباس را بیشتر از این، منتظر نگذارد. 🔸راه طولانی بود و به خاطر تماس های خانواده، ضحی نمی توانست گوشی را خاموش کند. امیدش به تمام شدن شارژ گوشی بود که آن هم خیال تمام شدن نداشت. برای اینکه عباس چند ساعتی استراحت کند؛ پیشنهاد داد پشت فرمان بنشیند اما عباس با احترام، جایش را به ضحی نداد و عوضش گفت: - اگه حال داری، برام کتاب بخون. 🔹عباس گوشی اش را دست ضحی داد و به نرم افزاری اشاره کرد. داخل نرم افزار شد. کتاب های مختلفی را دید و از بین آن ها، دنبال اسمی که عباس گفته بود می گشت: "از ملک تا ملکوت". 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🔹کتاب "از ملک تا ملکوت" را بین کتاب های دانلودی پیدا کرد و وارد شد. عباس پنجاه و سه صفحه اش را خوانده بود و او از ادامه، بلند خواند: " در مجمع البیان از رسول الله صلی الله علیه و اله و سلم روایت می کند: لا صلاه لم لایطع الصلوه و طاعه الصلاه.." یعنی نماز کسی که اطاعت نماز را نکند، نماز نیست و اطاعت نماز هم به این است که شما از فحشا و منکر دور شوید." 🔸صدای اوهوم و چه جالب گفتن عباس را که شنید، ادامه اش را با انرژی و احساس بیشتری خواند. سکوت عباس و جاده، تاثیر کلام را در وجودش بیشتر کرد. انگار که حاج آقا، درس اخلاق دونفره ای برایشان گذاشته است. وجودش پر نور شد و هر چه رو به آخر سخنرانی می رسید، با بغض بیشتری، کلام را می خواند. 🔻عباس برای کمی استراحت، گوشه ای نگه داشت که در تیررس نگاه مغازه های بین راهی نباشد و خلوت هم نباشد. چسبیده به تایر ماشین، زیرانداز پهن کرد. پشتش خسته شده بود. ضحی برایش چایی ریخت و لقمه ای گرفت. خورد و با اجازه گرفتن از ضحی، روی زمین دراز کشید. آسمان و ستاره هایش را نگاه کرد. با صدای خسته، به صحبت‌های ضحی پاسخ داد و چشمانش روی هم رفت. خودش نفهمید کی خوابش برد اما از سرما بیدار شد. پتوی مسافرتی که ضحی رویش انداخته بود را دور خود پیچید و داخل ماشین نشست. هوای دیدار مولا، خواب را از سرش پراند. سوئیچ را چرخاند و با آخرین سرعت مجاز، به سمت مشهد راند. 🔹تازه آفتاب طلوع کرده بود که به ورودی مشهد رسیدند. خواب از سر هر دو پریده بود و بوی حرم را از همان ورودی مشهد، احساس می کردند. قلب های بی تابشان، زیارت مولا را می خواست و همین باعث شد که با همان خستگی و گرد راه، ماشین را در کوچه پس کوچه هایی که انگار عباس از قبل آن ها را می شناخت برد و پارک کرد. 🔸تا حرم را هر دو، در سکوت و با قدم هایی سریع راه رفتند. انگار جذبه ای ارواحشان را می کشاند و نمی توانستند آرام بروند یا به یکدیگر توجه کنند. هر دو نگاهشان به روبرو بود انگار که از پس مَلَکی حرکت می کنند تا آن ها را به حرم برساند. قبل از ورودی حرم، چشمان عباس به اشک نشست. سلام داد و تشکر کرد. در کنار ضحی ایستاد و به خاطر همسر خوبی که نصیبش کرده اند نیز تشکر کرد. ورودی را جداگانه رد کردند و روبروی تابلویی که اذن دخول نوشته شده بود، ایستادند. اذن دخول خواندنی که لحظه لحظه اش با اشک همراه بود و نه به زبان، که با تمام وجود، اجازه تشرف می گرفتند. 🔹کمی که جلورفتند، عباس به حرف آمد: - ضحی جان دو ساعت دیگه جلوی باب الجواد خوبه؟ اگه بیشتر خواستی بمونی، پیامک بهم بده. ببخش حالم خوب نیست و دست خودم نیست. خیلی برام دعا کن. 🍀عباس یاد پدر افتاد و آخرین باری که به همراه او، به پابوس حضرت رفته بودند. با ضحی خداحافظی کرد و انگار که با طنابی، او را به جلو می کشانند تا هر چه سریع تر به آغوش محبوب وارد شود، به سمت حرم هروله کرد. حال ضحی کم از عباس نداشت الا اینکه بی قراری اش را با تداوم در اشک و جمع کردن چادر جلوی دهانش، التیام موقت می داد. قدم از قدم برمی داشت و توجهی به اطراف نداشت. نمی فهمید چطور حرکت می کند. چطور پایش روی مرمرهای صحن، سُر می خورد. خود را به ایوان طلا رساند. به کبوترهای روی ایوان نگاه کرد و دلش خواست کبوتر حرم شود. به پرواز در آید و طواف کند. 🌸 چشمش به دختر جوانی افتاد که صورتش متورم شده و گُر گرفته بود. مغزش روی زیارت تمرکز کرده بود و به ذهنش نرسید که این تورم و قرمزی صورت، از علائم چیست و باید چه کند. از پله های ایوان طلا، به سمت ضریح پایین رفت. از همان جا ضریح را که دید، اشک در چشمانش حلقه زد. سلام داد و بی طاقت، از کنار خانم ها رد می شد و سعی داشت به ضریح نزدیک تر شود. با چشمان اشک بار و قلبی که از فراق، تند تند می تپید، زیر قبه رسید. تک تک سلول های بدنش فریاد سلام دادند و او، مودب به سمت ضریح، دست بر سینه گذاشت و سلام داد: - السَّلامُ عَلَيْكَ یا علی بن موسی الرضا المرتضی. السَّلامُ عَلَيْكَ يَا وَلِيَّ اللَّهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا حُجَّةَ اللَّهِ. السَّلامُ عَلَيْكَ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَكَاتُهُ. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
هدایت شده از سلام فرشته
🔹مشغول خواندن زیارت نامه شد: - گواهى مى‏دهم كه معبودى جز خدا نيست، يگانه است و شريكى برايش نمى‏باشد. أَشْهَدُ أَنْ لا إِلَهَ إِلا اللَّهُ وَحْدَهُ لا شَرِيكَ لَهُ . و گواهى مى‏دهم كه محمّد بنده و رسول اوست، و اينكه او آقاى پيشينيان و پسينيان، و آقاى پيامبران و رسولان است. وَ أَشْهَدُ أَنْ مُحَمَّدا عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ وَ أَنَّهُ سَيِّدُ الْأَوَّلِينَ وَ الْآخِرِينَ وَ أَنَّهُ سَيِّدُ الْأَنْبِيَاءِ وَ الْمُرْسَلِينَ. 🍀 تعمد داشت در خواندن، مکث کند. ابتدا ترجمه بخواند و بعد، عربی همان قسمت را. تک تک عباراتی که حتی فکر می کرد معنایش را می داند، ترجمه می خواند و بعد عربی اش را. انگار که دوبار زیارت نامه می خواند. پر خادم، شانه هایش را نوازش داد که زائررضوی، اینجا جای ایستادن و زیارت نامه خواندن نیست. سر تسلیم فرود آورد. انگشت لای کتاب دعا گذاشت و بست. عقب عقب در مسیر خروج زائرین حرکت کرد و گوشه ای، لابلای جمعیتِ ایستاده‌ی رو به حرم، جای تنگی پیدا کرد. کتاب دعا را موازی صورتش گرفت تا بتواند بازش کند. به امام علیه السلام ببخشید گفت و ادامه داد. - خدايا درود فرست بر محمّد بنده و رسول و پيامبر و آقاى تمام آفريدگانت،درودى كه نيروى شمردن آن را كسى جز تو نداشته باشد. اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ عَبْدِكَ وَ رَسُولِكَ وَ نَبِيِّكَ وَ سَيِّدِ خَلْقِكَ أَجْمَعِينَ صَلاةً لا يَقْوَى عَلَى إِحْصَائِهَا غَيْرُكَ. 🍀لبخند روی لبانش نشست و چشمش به اشک، خیس‌تر شد. فکر کرد صلوات و درودی که هیچ کسی را یارای شمارشش نیست. فکر کرد باید صلوات هایم را اینگونه بفرستم که بی حد و حصر شود. مجدد عبارت را خواند: - . اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ عَبْدِكَ وَ رَسُولِكَ وَ نَبِيِّكَ وَ سَيِّدِ خَلْقِكَ أَجْمَعِينَ صَلاةً لا يَقْوَى عَلَى إِحْصَائِهَا غَيْرُكَ. 🔹و آن قسمت آخر را چند بار تکرار کرد: صَلاةً لا يَقْوَى عَلَى إِحْصَائِهَا غَيْرُكَ. به نشانه تشکر از یادگرفتن این نکته، کمی سر خم کرد. لذت یادگرفتن از امام علیه السلام آن هم هنگام خواندن زیارت نامه و سلام دادن، نشاط خاصی در وجودش انداخت. راست خامت تر ایستاد و خضوعی خاص، در این راست قامتی در خود احساس کرد. حس شاگردی امام، نگاهش را از فرازهای دعا، به ضریح برگرداند و اشک را چون آبشار، از چشمانش جاری کرد. چند ثانیه ای در این حال بود و فقط اشک می ریخت. نگاهش به ضریح بود. در ذهنش گذشت امام حیّ و حاضرند و او را می بینند. این فکر باعث شد نگاه از ضریح بدزدد و سرپایین بیاندازد. خواست درد و دل کند اما ترجیح داد همان کلامی را بگوید که معصومین علیهم السلام برای زیارت ایشان گفته اند. پس ادامه داد: - خدايا درود فرست بر امير مؤمنان على بن ابيطالب بنده‏ات و برادر رسولت.. اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ عَبْدِكَ وَ أَخِي رَسُولِكَ.. 🍀فرازها را خواند و اشک ریخت. توجهی به اطرافیان نداشت. خواندش که تمام شد؛ زائر کناری رفت و توانست راحت تر بایستد و نفس بکشد. نگاهش به مادری افتاد که نوزادش را در آغوش گرفته و چشمان جستجوگرش را به هر گوشه و کناری می اندازد. دست بلند کرد و چند بار حرکت داد تا در چشم او، غیرعادی بیاید و به ضحی نگاه کند. نگاه متعجب مادر روی ضحی قفل شد. ناباورانه خود را به ضحی رساند و تشکر کرد. ضحی التماس دعا گفت. کتاب دعا را برای مادر گرفت تا زیارت نامه بخواند. نگاهش به مژه های مشکی و بلند نوزاد افتاد. ماشاالله گفت و دلش برای هم آغوشی نوزاد، پر کشید. به صدای مادر، زیارت نامه را ورق زد و نگاهش را به ضریح دوخت. زبان قلبش را گشود و با حضرت حرف زد. اشک باز هم راه باز کرد. از کارش گفت و از هر چه که ناخشنودش کرده بود. به صدای تشکر مادر، کتاب دعا را بست. لابلای اشک، لبخند زد و التماس دعا گفت. قلبش به سمت ضریح کشیده شد. کتاب دعا را دست زائری که دنبال می گشت داد و خود را با هزاران حاجت، میان جمعیت طواف کننده رها کرد. 🔹کتاب کلفت مفاتیح را از قفسه برداشت و گوشه ای نشست. مفاتیح را جلوی روی خود گرفت و نیت کرد: - آقاجان. هر دعایی که شما دوست دارین بخونمو برام بیارین. نیم ساعت وقت دارم فقط. 🔸انگشت لای صفحات مفاتیح انداخت. بسم الله گفت و باز کرد. به سربرگ دعا نگاه کرد. اعمال مسجد کوفه بود. لبخند زد و دعای پیشنهادی حضرت را خواند: - خدایا گناهانم زیاد شده و برای آن‌ها جز امید گذشتت نمانده. اللّهُمَّ إِنَّ ذُنُوبِي قَدْ كَثُرَتْ وَلَمْ يَبْقَ لَها إِلّا رَجاءُ عَفْوِكَ... 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
هدایت شده از سلام فرشته
🍀مفاتیح را بست. نفس عمیقی کشید و به ضریح که روبرویش چون سرو قدافراشته بود، زُل زد. مهربان و دوست داشتنی. فکر کرد چقدر دلم می خواد خودتون رو زیارت کنم. ببینمتون. به جای این همه مردمان، چشمم به همه بسته بشه و شما رو ببینم. به جای این همه زائر و شلوغی، عالم معنا رو ببینم. ملائکی که به زیارتتون اومدن. شاید امام حسین علیه السلام هم اینجا باشن. چقدر دلم کربلا می خواد. مولاجان، اجازه می دین به نیابت شما از همین جا، سلامی بدهم؟ 🔹از جا بلند شد. چشمانش را بست. حرم و ضریح و زیر قبه سالارشهیدان را تصور کرد. همان طور که در عکس و فیلم ها دیده بود. نگاه پر نور امام را که حس کرد، اشک از چشمش سرازیر شد و سلام داد: السلام علیک یا اباعبدالله. السلام علیک و رحمه الله و برکاته. 🔻نفهمید کی چشمانش را باز کرده و نگاه به ضریح دوخته بود. دلش نمی آمد از حضرت جدا شود. می خواست بماند اما باید می رفت تا به عباس برسد. خواست پیامک بدهد اما فکر کرد عباس خسته است و درست نیست به خاطر من، معطل شود. پا بلند کرد و از لای زائرین نشسته، به آرامی رد شد. مواظب بود کسی را به زحمت نیاندازد. وارد صحن شد. برایش سخت بود مخالف گنبد طلایی حضرت حرکت کند اما چاره ای نبود. رو به گنبد، از حضرت خواست زیارت آخرش نباشد. سلام داد و به سمت محل قرار حرکت کرد. 🔹عباس را از دور دید. حس دوگانه ای وجودش را چنگ زد: پا تند کند به عباس برسد یا آرام حرکت کند تا کمی دیرتر از حضرت دور شود. نگاه قلبش را به سمت گنبد برد و چشمش مسیر تا عباس رفتن را پایید. دل نبریده از حضرت، نزدیک عباس رسید و صدایش را شنید که با گوشی صحبت می کرد: - نایب الزیاره هستیم... 🔸قدم های کوتاه و سنگین عباس، ضحی را متوجه خستگی زیاد عباس کرد. سوار ماشین شدند و به سمت هتلی که در طول مسیر، اتاق رزرو کرده بودند رفتند. اتاق گرمی بود. تخت دو نفره با پرده های قهوه ای تیره که جلوی نور را خوب می‌گرفت. عباس ساک ها را روی زمین گذاشت و به روشویی رفت. جوراب هایش را برای تجدید وضو در آورد. شست و به جالباسی گوشه حمام، آویزان کرد. ضحی لباس راحتی عباس را روی تخت گذاشته و مشغول باز کردن موهای بافته اش بود. یاد پیامک های آن فرد ناشناس افتاد. خواست برود و چک کند آیا باز هم چیزی نوشته یا نه. کنجکاوی اش را نادیده گرفت و موهای باز شده اش را شانه زد. آرام آرام. با هر بار کشیدن بُرس روی موها، سهمی از خستگی از تنش خارج می شد. صدای عباس را از لای موها شنید: - اجازه هست دراز بکشم خانومی؟ 🔹این اجازه گرفتن عباس، حس غریبی را در او بر انگیخت. اولین بار بود با چنین چیزی مواجه شده بود. اجازه گرفتن برای دراز کشیدن. هر چه بود محترمانه بود و خوشش آمد. شانه کردن موها را تمام کرد. عباس خوابش برده بود. پتوی پایین تخت را برداشت و آرام تا زیر چانه اش کشید. موهای نرم سرش را با نوک شانه اش کمی نوازش داد. گوشی را در آورد تا از صورت مظلوم عباس عکس بگیرد. هشت پیامک جدید داشت. خواست اول پیام ها را بخواند اما جلوی خودش را گرفت و زیر لب، به خود گفت: - تا نیم ساعت دیگه حق نداری گوشی رو ببینی. 🔻دوربین را آورد. از عباس عکس گرفت. روی تخت نشست. آرام و زیر لب گفت: - اجازه هست دراز بکشم عباس جان؟ 🔹خواست تمرینی کرده باشد. خندید و دراز کشید. برای دیدن پیامک ها وسوسه شد. به سمت عباس برگشت تا صورت او را ببیند. به ذهنش خورد شاید طهورا باشه. شاید بابا پیام فوری داده باشه. به ساعت نگاه کرد. چند دقیقه بیشتر نگذشته بود. به ذهنش خورد فقط پیامک ها را مرور کند. اما فکر کرد بالاخره که چشمش به دو سه کلمه اش می افتد. باشد همان نیم ساعت دیگر. دوباره به ذهنش خورد که شاید اتفاقی افتاده و بهتره گوشی رو چک کنم. جواب خود را این طور داد: - اگر مسئله فوری باشه حتما با گوشی عباس تماس می گرفتن. 🔸دوباره چیزی در ذهنش آمد که رفتن او را به سمت گوشی وسوسه می کرد. اخم هایش را در هم کرد و با صدای آرام، به خود تشر زد: - حالا که نیم ساعت طاقت نداری، می کنمش یک ساعت. تا چشمت در آد. حالا هی بگو تا بازم زمان رو بیشتر کنم. سیم کارت می سوزونم ها زیادی بری رو مخم. 🔹تسبیحی از جیب کیفش در آورد. مشغول گفتن ذکر روزانه صلواتش شد و به وسط قبضه اول نرسیده، خوابش برد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
هدایت شده از سلام فرشته
🔹از چرت که بیدار شد، متوجه صدای اذان شد. خلاف همیشه، صدای اذان برایش جالب و دل نشین بود. نفهمید کی خوابش برده. یک ربع تا آمدن راننده وقت داشت. فکر کرد ضحی همیشه نمازش اول وقت بود. از جا بلند شد. کیف کوچکی که با خود آورده بود را روی دوش انداخت و به سمت سرویس بهداشتی فرودگاه رفت. به پیرمردی که کنارش در حال وضو گرفتن بود نگاه کرد و وضو گرفت. پیرمرد متوجه حرکات ناشیانه فرهمندپور شد. با صدای لرزان اما مهربان گفت: - نیت کن باباجون قربه الی الله. و این طور.. بعد دست راست و این طور.. 🍀فرهمندپور با پیرمرد وضو گرفت. از دو روز پیش تا حالا، ریش هایش سفیدتر شده بود. تشکر کرد و از سرویس بهداشتی خارج شد. پیرمرد، سنگین و آرام به کمک عصا، بیرون آمد. سرگردانی فرهمندپور را که دید، سرپایین انداخت و یک قدم برداشت و گفت: - بیا پسرم منو کمک کن بریم نمازخونه. عجله که نداری؟ 🔹فرهمندپور دست چپ پیرمرد را گرفت و با قدم های سنگین و آرامش حرکت کرد. یاد ضحی و مهربانی هایی که در حق بیماران می کرد افتاد. سعی کرد اشک را درونش پنهان کند و لبخند مهربانی چون لبخند ضحی بر لبانش بیاورد. پیرمرد را به نمازخانه رساند. کفش های خود و پیرمرد را در جاکفشی گذاشت و داخل شد. - باباجون دوتا مهر بیار با هم نماز بخونیم هوای منو داشته باش نیافتم. 🔻فرهمندپور به سمت جامهری روی دیوار رفت. وقتی برگشت، پیرمرد را کنار دیوار نمازخانه یافت. دست به دیوار گرفته بود و دست دیگرش هم روی عصا. مُهر را جلوی پیرمرد گذاشت: - پیر شی جوون. غصه دنیا رو نخور. هیچی از خدا بزرگ تر نیست. 🔹و با صدای کمی بلند، شمرده شمرده گفت: - دو رکعت نماز شکسته ظهر می خوانم قربه الی الله.. الله اکبر 🍀کنار پیرمرد ایستاد و به تقلید از او، نماز خواند. به آرامی همراه با حرکات آرام او، خم شد. برای ناتوانی اش دل سوزاند. به سجده رفت و با چشم او را پایید و ذکر سجده را مانند پیرمرد آرام و شمرده گفت. سلام نماز را که داد، با دست پرمهر و لرزان پیرمرد روبرو شد. - قبول باشه. خیر ببینی بابا. خدا دستگیرت باشه بابا. 🔹فرهمندپور دست پیرمرد را به احترام گرفت. ناخودآگاه خم شد و بوسید. بوسیدن همان و جاری شدن اشکش همان. پیرمرد دست دیگرش را به سر فرهمندپور کشید و برایش دعا کرد و ذکر گفت. چند ثانیه بعد، صدای حرف زدن آمد. فرهمندپور خودش را جمع و جور کرد. دست پیرمرد را رها و عذرخواهی کرد. 🔻گوشی مدام زنگ می خورد و او رد تماس می زد. نماز دوم که تمام شد، از پیرمرد خواست توضیحی درباره نمازخواندن های واجب به او بدهد. تا پیرمرد ذکر تسبیحاتش را تمام کند و بخواهد به دیوار تکیه بدهد، فرهمندپور به راننده پیام زد: - می یام. منتظر باش. 🔹توضیحات نماز و درد و دل مختصری که فرهمندپور با پیرمرد کرد، چهل دقیقه ای طول کشید. راننده مجدد تماس گرفت. - برو باباجون معطل نزار بنده های خدا رو. فقط رو حرفایی که گفتم فکر کن. خیرببینی باباجون. اینو هدیه از من بگیر.تبرکه. نگهش دار. 🔸فرهمندپور ده هزارتومانی که مهر علی ولی الله رویش خورده بود را از پیرمرد گرفت. داخل کیف گذاشت و مجدد دست پیرمرد را بوسید و از جا بلند شد. با صدای خیر پیش پیرمرد، برگشت و مجدد تشکر و خداحافظی کرد. از نمازخانه بیرون رفت. داخل پارکینگ فرودگاه شد و طبق آدرس پیامک، راننده و ماشین را پیدا کرد. سوار شد. - آقا آهنگ چی بزارم؟ - هیچی. اتاق رزرو کردی؟ - بله آقا ولی چرا هتل؟ ویلا که هست. 🔻فرهمندپور سکوت کرد و راننده هم چیزی نگفت. از پارکینگ در آمد و وارد اتوبان شد. ************ 🔸عباس حوله سفید هتل را روی سرش گذاشته و تا روی پیشانی کشیده بود. ضحی پتو را روی عباس انداخت. قرآن و دفتر یادداشت را از جلوی آینه برداشت. بسم الله گفت و مشغول خواندن دو جزء اول قرآن شد. یک نفس آیات را می خواند و جلو می رفت. حدود بیست دقیقه، دوره اش طول کشید. قرآن را بست و رو به عباس گفت: - تحویل بدم؟ 🔹و مشغول تلاوت شمرده شمرده آیاتی که دیروز داخل ماشین حفظ کرده بود شد. تمام که شد، عباس قرآن را جلوی صورت ضحی گرفت و گفت: - حالا من تحویل بدم؟ 🌸 او هم همان آیات را خواند. شادمانی خاصی وجود ضحی را فراگرفت. - ماشاالله عباس آقا. نگفته بودی قرآن حفظ می کنی. 🍀عباس خندید و قرآن را چون وجودی گرانبها، با احترام از ضحی گرفت و داخل دست چپش نگهداشت. با دست راست، پَر پتو را گرفت و روی شانه ضحی انداخت. آرام نجوا کرد: از دیروز شروع کردم. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte