eitaa logo
دهڪده ‌مثبت
2.6هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
13 فایل
یه دهڪده مثبت، تا توے اون یه زندگی آروم‌ و بدور از افڪار منفی رو تجربه ڪنی♥️ پیشنهادات وارسالی‌هاے زیباتون رو اینجا می‌خونم🌱 @Goolnarjes313 https://harfeto.timefriend.net/16851976543119 لطفامعرفی‌مون کن @Dehkade_mosbat
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از سلام فرشته
🍀ضحی سینی چای را روی تخت گذاشت. در ظرف عسل را باز کرد. دستانش را به سمت مچ دست چپ عباس برد و دکمه آستینش را باز کرد. عباس ابتدا خواست مقاومت نشان دهد اما ضحی دیگر همسر او بود و خبرداشتن از زخم های بدنش، حق او بود. ضحی ماده ضد عفونی کننده را روی پانسمان ریخت.کمی صبر کرد تا مایع، به زخم برسد و پانسمان را خیس کند. آن را با نوک انگشت به آرامی برداشت. عفونت کمی اطراف سوختگی روی دست عباس را گرفته بود. پانسمان کهنه را داخل بشقاب خالی درون سینی گذاشت. قاشق را برداشت و داخل ظرف عسل کرد. عسل زیادی دور قاشق چرخاند و بالای دست عباس گرفت. 🔹عباس به حرکات ضحی نگاه می کرد. نخواست تا خود ضحی توضیحی نداده، حرفی بزند. عوضش، سعی کرد از رسیدگی دختری که حالا عنوان همسر برایش داشت، لذت ببرد. دستش می سوخت و درد می کرد. ضحی با پشت قاشق، عسل را به آرامی روی زخم و عفونت های زخم مالید. خوب که همه جا را آغشته کرد، قاشق را که حالا از عسل خالی شده بود، روی پانسمان کهنه داخل بشقاب گذاشت. پانسمان جدیدی را از زیر بشقاب بیرون آورد. باز کرد و روی عسل ها گذاشت. مجدد پانسمان دیگری را به گونه ای باز کرد که بتواند دور دست عباس بپیچد و پانسمان عسلی زیرین را نگه دارد. همان طور که چسب کاغذی نگهدارنده را روی پانسمان می زد، برای اینکه عباس را به حرف در بیاورد پرسید: - درد و سوزش هم داری؟ مسکن خوردی؟ - نه چیزی نخوردم. 🔸صدای عباس، راحت نبود. ضربان قلب ضحی بالاتر رفت. چین های ریزی روی گونه اش افتاد و چشمان نگرانش را به صورت عباس دوخت. او هم احساس درد کرد. عباس به نگاه پر مهر ضحی لبخند که زد، ضحی آرام تر شد: - اگه می خوای برات بیارم ولی این عسلی که زدم حدودا تا نیم ساعت دیگه، درد و سوزشش رو کمتر می کنه. عسل معجزه می کنه. - ضحی جان ممنونم. - خواهش می کنم کاری نکردم که. وظیفه بود. - منظورم اینه که ممنونم ازدواج با من رو قبول کردی. امشب خیلی احساس خوشبختی کردم وقتی رفتار پدرجان رو دیدم؛ انگار که پدر خودم بودن. ممنونم. 🔹حس افتخار از رفتار زیبای پدر، دل ضحی را لرزاند. چطور قرار است چنین پدری را ترک کند. لرزش گوشی، او را یاد سحر انداخت. پلاستیک های خرید را از روی تخت برداشت. عباس را تشویق کرد کمی استراحت کند و برای بردن سینی، از اتاق خارج شد. عباس چایی نبات را خورد و همزمان با تشکرکردن، روی تخت دراز کشید. 🍀به مادر فکر کرد. دلش از تنهایی های مادر غصه دار شد و آرزو کرد ایکاش پدر زنده بود. نه برای اینکه دامادی اش را ببیند؛ برای اینکه مادر اینقدر تنها نباشد. دلش را به اخلاق خوش ضحی خوش کرد که شاید در نبود او، مادر کمتر دلتنگ شود اما کار ضحی هم کم از کار خودش نداشت. یاد بچه و نوه آوردن برای مادرش که افتاد، ضربان قلبش تندتر تپید. لبخند روی لب هایش نشست. به پهلو غلتید و خود را در خیال بچه، غرق کرد. 🔸ضحی سینی را روی کابینت گذاشت. رمز گوشی را زد و وارد اینستا شد. از چیزی که می دید شوکه شده بود. بلافاصله به سحر زنگ زد اما پاسخی دریافت نکرد. پیامک زد: - سحر جان این چه پستیه گذاشتی؟ 🔹با دقت زیادی ویدئو را نگاه کرد. بیشتر حرص خورد. خواست مطلب را حذف کند که پیامک و پیامی در اینستا با هم رسید. پیامک سحر را نگاه کرد: - خودت گفتی من مسئول فروشم. کارموکردم دیگه. تازه سفارش هم گرفتم همین اول کاری. برو ببین. 🔻پیامک اینستا را باز کرد و متعجب ماند. همان فالور پریروزی بود که سراغ بسته هایی را برای اهدا به مادر و بچه های کم بضاعت گرفته بود. دو سفارش داده بود. فقط یکی از سفارش هایش، صد بسته بود و از سحر اطلاعات گرفته بود. داشت نوشته های سحر و مشتری را می خواند که دایی روی خط آمد: - سلام دایی جان. این ورا نمی یای؟ زهره خیلی سراغتو می گیره و بی تابی می کنه. 🔸ضحی قول داد فردا حتما سری به خانه دایی بزند که دایی وسط حرفش پرسید: - سفارشو دیدی؟ شما که پاسخ نمی دادی نه؟ 🔻تا ضحی بخواهد منظور دایی را بفهمد، دایی نام گروه مادر و ماما را برد. ضحی با صدای کشیده ای، گفت: - آهان. بله. نه. من جواب ندادم. تازه دیدم. چطور؟ - آشنان. خواستم در جریان باشی. با کمی مکث، ادامه داد: - راستی دایی، به مامان سلام برسون و بگو طهورا و حسنا امشب اینجا می مونن. 🔸ضحی تلفن را قطع کرد و از اینستا خارج شد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
هدایت شده از سلام فرشته
🔹نرم افزار قرآنی گوشی را آورد و سهمیه آیات قرآنی که اخر شب می بایست مرور کند را مرور کرد. وسط مرور، پیامک آمد اما توجهی نکرد. بعد از زمان مرورآیات که سراغ پیامک رفت، عباس هم از اتاق بیرون آمد: - یاالله.. یاالله.. 🔸ضحی از مراعاتی که عباس کرد خوشش آمد. پیامکی که خوانده بود را هضم نکرده، رها کرد. گوشی را گذاشت و به سمت عباس رفت. - ضحی جان اگه اجازه بدی برگردم خونه. اخه مامان.. 🔹عباس مکثی کرد و فکری که همان لحظه به ذهنش آمده بود را گفت: - اگه شما بخواهی می تونیم با هم بریم و شما شب پیش ما بمونی. 🔸ضحی خجالت کشید. به گوشی که روی کابینت رها کرده بود نگاه کرد و گفت: - راستش ی کاری برام پیش اومده نمی دونم باید چی کارش کنم. - چه کاری؟ 🔹ضحی دهانش را نزدیک گوش عباس برد و خیلی آرام گفت: - باید خبری رو به کسی بدم ولی تلفنی و پیامکی نمی شه. می ترسم روی گوشیم شنود گذاشته باشن. 🔸عباس سعی کرد به نگرانی ای که با شنیدن کلمه شنود، وجودش را فرا گرفته بود، بها ندهد و به خود مسلط باشد. ابروانش در هم شد و به ضحی خیره شد. ضحی نمی دانست چه بگوید. عباس را در جریان نگذاشته بود و حالا مانده بود چه کند. باید به صدیقه خبر می داد اما از وقتی عقد کرده بود، به خودش اجازه نمی داد تنهایی نصف شب، به جز برای بیمارستان، ماشین را بیرون ببرد. عباس دهانش را نزدیک گوش ضحی برد و خیلی آرام تر از ضحی گفت: - حاضرشو خودم در خدمتتم عزیزم. 🔻گرمای نفس‌های عباس به گوش و گردن ضحی خورد. دلش از داشتن او قرص شد. سر تکان داد و به سمت اتاق پدر و مادر رفت. جریان رفتنشان را گفت. گوشی‌اش را برداشت و ادرس خانه صدیقه را پرسید. به فکرش رسید خبر را به خانم بحرینی هم باید بدهد؛ برای همین از ایشان هم آدرس منزلشان را پرسید. تا آدرس‌ها برسد، سریع لباس پوشید و با عباس از خانه خارج شد. 🔹صدیقه با چادر مشکی، جلوی در ایستاده بود و به حرفهای ضحی گوش می‌کرد. ضحی فلشی که دایی داده بود را کف دست صدیقه گذاشت و گفت: - اگه پیش اومد، اینو بزن به لب تابشون. ممکنه گوشی ات شنود داشته باشه. مراقب باش. - واقعا؟ پس برا همین پرسیدی گوشیمو آوردم یا نه؟ - آره. منم گوشی رو گذاشتم تو ماشین پیش عباس. داره زیارت عاشورا با صدای بلند می خونه. احتیاطه دیگه. نمی دونم! این طور حدس می زنم. 🔸نگاهی به داخل ماشین کرد و گفت: - اصلا بو نبره ما رفتیم مسافرت و عروسی و این ها. دردسر می شه. من به شوهرم هم نگفتم. - واقعا؟ ولی من همه چی رو بهش گفتم. یعنی اینا رو نگم بهش؟ - هر طور خودت می دونی. نگران می شن فقط. کار ما مراقبت و ماماییه. بقیه چیزها به ما مربوط نیست. هست؟ 🔻صدیقه چین به پیشانی انداخت که یعنی نمی دانم. - خانم دکتر رو هم در جریان می ذارم. مشکلی پیش اومد با ایشون صحبت کن. دیگه باید برم عزیزم.. 🔸به هم دست دادند و ضحی به سمت ماشین، رفت. عباس با دیدن ضحی، صدای زیارت را کمتر کرد. در را از داخل برایش باز کرد و سوئیچ را چرخاند. ضحی آدرس خانم دکتر بحرینی را به عباس نشان داد. عباس چشمش به ساعت گوشی ضحی افتاد و گفت: - شاید بهتر باشه صبح اول وقت بریم. 🌸شب از نیمه گذشته بود. ضحی با درماندگی، پیامکی نوشت و ارسال کرد. - اگه اشکال نداره به مامان جون بگو امشب رو می یای خونه ما ضحی جان. - خسته ای نه؟ ی آژانس می گیرم خودم برمی گردم. شما خیلی زحمت کشیدی. - نه اصلا به خاطر این نگفتم. من که عادت دارم به شب بیداری و کارشبانه. اصلا مگه الان به خواب هم می رسیم. یک ساعت دیگه اذونه. می خواستم ببرمت ی جایی. 🌼ضحی به لبخند شیرین عباس و برق چشمانش نگاه کرد و به پدر پیامک داد منتظر آمدنش نباشند و با عباس است. جواب شیرین به شادی بگذردِ پدر که آمد، گوشی را خاموش کرد و داخل داشبورد ماشین گذاشت. سرش را نزدیک گوش عباس کرد و پرسید: - کجا قراره بریم این وقت شب عباس؟ - اگه بگم که فایده نداره 🍀خیابان ها خلوت بود و عباس پدال گاز را بیشتر فشار داد. پشت چراغ قرمز ایستاد و منتظر شد تایمر ساعتی اش تمام شود. لابلای رانندگی و دنده عوض کردن هایش، با ضحی شوخی می کرد تا فکرش از آن نگرانی بیرون بیاید. نزدیک امامزاده که شدند، ضحی جریان را فهمید. ذوق زده، به چراغ سبز بالای گنبد امامزاده نگاه کرد و از همان دور، سلام داد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
هدایت شده از سلام فرشته
🍀با اذان صبح، مادر عباس، پرده های سالن را عقب کشید. پنجره را باز کرد تا هوای داخل خانه عوض شود. اگر چه ماه اسفند بود و سرمای هوا در آن ساعت بیشتر از بقیه ساعات بود اما معصومه خانم، همان ساعت پنجره را باز می گذاشت. صدای چرخیدن کلید، مانع از رفتنش به سمت آشپزخانه شد. 🔹عباس و ضحی که داخل خانه شدند، معصومه خانم، از کنار پنجره کنار رفت و خود را به در ورودی رساند. چهره های شاداب اما به خواب نشسته هر دو، نشان می داد کل دیشب را بیدار مانده بودند. بچه ها را سر سفره صبحانه نشاند و بساط صبحانه را با کمک عباس، پهن کرد. تا عباس و ضحی لقمه‌های نان و مربا و عسل و چایشان را بخورند، به اتاق عباس رفت. رختخواب‌ها را پهن کرد. ملحفه کشید و لحاف بزرگی را پایین رختخواب‌ها گذاشت. به سالن برگشت. نفس عمیقی کشید و هوای خنک سحرگاهی را به ریه ها فرو داد. پنجره را بست و از ساعت سفرشان پرسید. عباس به ضحی نگاه کرد و گفت: - راستش هنوز جدی صحبتش رو نکردم. - ئه چرا پس؟ 🔸و به ضحی نگاه کرد و با صدایی مهربان و جدی گفت: - ضحی جان عزیزم.. حالا که نمی خواین مراسم و جشن و این‌ها بگیرین، پیشنهادم این بود که ی سفر برید. 🍀برای اینکه هضم گفته های مادر برای ضحی راحت تر باشد، عباس ادامه داد: - مامان می دونه، مرخصی گرفتن من ی مقداری سخت هس. شاید نتونم چند روز مرخصی بگیرم. اینم آقای تابش به زور گذاشت کف دستم. مامان می گن که نمی خاد این زمان رو بزارین برای چیدن وسایل. اون رو بعدش می شه انجام داد. می گن که این فرصت رو .. - متوجه شدم. پدر هم همین رو بهم گفتن. من موافقم؛ مسئله ای نیست. 🌸معصومه خانم لحن کلامش را مهربان‌تر کرد و گفت: - عزیزم اگر مراسم بگیری هم خوبه. بالاخره شما خانم دکتر هستی فامیل انتظاری دارن و .. با مادرتون هم صحبت کردم ایشون هم حرفی ندارن 🔸ضحی به عباس نگاهی انداخت که یعنی دستم به دامن نداشته‌ات، کمکی بده؛ اما عباس، مشغول خوردن نان و عسلی بود که چند ثانیه پیش، لقمه گرفته بود. ضحی ناامید از کمک عباس گفت: - راستش خودمم دوست دارم اما - مامان جون، الان که تالار پیدا نمی شه. اونوقت باید زمان عروسی رو عقب بندازیم. اوضاع اقتصادی مردم هم خوب نیست. درسته ضحی جان خانم دکتر هست اما نمی خوایم حسرت و آه بقیه پشت سر زندگی مون باشه. اونقدر ها هم مهم نیست تالار گرفتن و .. ی جشن مختصر بعد از عروسی مون می گیریم و همه رو دعوت می کنیم خونه مون. آخر هفته دیگه بزاریم خوبه؟ 🔹لقمه بعدی را گرفت و تا نزدیک دهان برد و ادامه داد: - می خوایم این رسم ساده ازدواج کردن رو ما پایه گذاری کنیم. ی خانم دکتر و ی آتش نشان با هم ازدواج کنن اونم بدون تالار؛ چه شود! بدون خریدهای آنچنانی؛ بدون پاتختی و از این دست رسومات. اتفاقا به همه فامیل هم علتش رو بگین که بدونن و یاد بگیرن. مگه نه ضحی جان؟ 🔸ضحی خوشحال از کمک عباس، با لبخند و کلام، حرفش را تایید کرد. لقمه نان و عسلی که عباس به سمتش گرفته بود را گرفت و به سمت مادر عباس بفرما زد. معصومه خانم تشکر کرد و گفت: - متوجه ام عباس جان. منتهی خواستم بازم مطرح کنم بدونین از نظر ما مشکلی نیست. نگران هزینه اش نباشین. من برای این روز پول کنار گذاشتم. - خدا حفظتون کنه مادرجان. شما لطف دارین. 🔹این را ضحی گفت و به عسل آویزان شده از لقمه عباس اشاره کرد و گفت: - داره می چکه‌ها 🍀و انگشتش را زیر قطره عسلی که در همان لحظه از نان جدا شد گرفت. انگشت را به دهان برد و مکید. معصومه خانم وقتی استقامت بچه ها را دید، دیگر در این رابطه حرفی نزد. نه تنها به پسرش، بلکه به عروسش هم افتخار کرد. چنین حرکت و رفتاری را نشانه بزرگ منشی ضحی دانست و از قرار گرفتن ضحی در کنار پسرش، خوشحال شد. عباس به ساعت نگاه کرد و گفت: - من یک ساعتی می خوابم و بعد می ریم خونه خانم دکتر. خوبه؟ 🌸معصومه خانم سبد میوه را از یخچال بیرون آورد. جواب تشکر بچه ها را داد و در فریزر را باز کرد. گوشت چرخ کرده را بیرون آورد. پیازی از سبد گوشه آشپزخانه برداشت و مشغول جدا کردن پوسته اش شد. می خواست برای بچه ها غذای مختصری بپزد. تا هفت و نیم، یک ساعت وقت داشت. سبد کوچکی از کابینت کنار ظرفشویی بیرون آورد تا وسایل سفر بچه ها را داخل آن بگذارد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
هدایت شده از سلام فرشته
🔹عباس سرش را روی بالشت گذاشت و به ضحی که با آرامش، موهای بلندش را شانه می کرد نگاه کرد. دست راستش را زیر بالشت برد و به پهلوی راست غلتید. نگاهش به ملحفه سفید نویی بود که مادر برایشان پهن کرده بود. نیم نگاهی به ضحی کرد. داشت موهای شانه شده اش را می بافت و به نگاه عباس، لبخند زد. عباس ساعت زنگ دارش را کوک کرد. روی گوشی هم برای یک ساعت بعد، هشدار تنظیم کرد و به چند ثانیه نکشید که از خستگی، خوابش برد. ********** 🔻میدان بزرگ را رد کردند. داخل خیابان اصلی پیچیدند و طبق آدرس، سومین بیست متری را داخل رفتند. هر چه به آدرس داده شده نزدیک تر می شدند، خیابان ها باریک تر می شد. به کوچه پنجاه و سوم رسیدند. عباس به اطراف نگاه کرد و گفت: - گمونم بقیه اش رو باید پیاده بریم. 🔹ماشین را گوشه ای پارک کرد و قفل فرمان زد. دیوارهای برخی خانه ها تبله کرده و کاه گلی بودن دیوار، نمایان شده بود. از زیر طاق هلالی شکل سر در کوچه پنجاه و سه رد شدند. صدای بازی بچه ها از روبرو آمد: - بزن این ور عباس.. بزن این ور.. 🔻ضحی نگاهی به عباس کرد و گفت: - با شما بودا. بهش پاس بده 🔸هر دو خندیدند. نزدیک بچه ها رسیدند. یکی از بچه ها که موهایش را از ته تراشیده بود و نسبت به بقیه قد بلندتری داشت، توپ فوتبال را برداشت و منتظر شد ضحی و عباس از محدوده بازی شان رد شوند. ضحی گوشی را نگاه کرد تا آدرس را پیدا کند. همان پسر پرسید: - دنبال خونه خانم دکتر می گردین؟ 🔻و وقتی لبخند و پاسخ عباس را شنید، توپ را به سمت بچه ها انداخت و خودش را کنار دست عباس رساند: - چند کوچه اون طرف تره. دنبالم بیاین 🔹فرصت حرف دیگری به عباس نداد. جلو افتاد. ضحی دید بند کفش ورزشی اش باز شده و با هر بار قدم برداشتن، به یک طرف سرخم می کند. نگران کله پا شدن پسرک بود اما برای اینکه به غرور پسر برنخورد، بروز نداد. کوچه ها را هر چه جلوتر می رفتند، خانه های بازسازی شده بیشتری را می دیدند. پسر نزدیک عباس شد و گفت: - جلوتر سمت راست باید برید. خونه آخر زیر طاق، خونه خانم دکتره. با من کاری ندارین؟ - قربون دستت. اسمت چیه آقا؟ - عباس. 🔻عباس خندید و پشت پسرک زد و گفت: - دمت گرم. منم عباسما. برو به بازی ات برس عباس آقا. - خانم دکتر خیلی خوبه خیلی. 🔹پسرک این را در حال رفتن فریاد زد و پشت دیوار، محو شد. زمین، سنگ فرش شده بود و تمام خانه های اطراف، بازسازی شده بودند. هم دیوارها و هم خانه هایشان. حتی کولر یکی از خانه ها که از بیرون قابل دیدن بود، تمیز و نسبتا نو بود. طبق آدرسی که پسر داده بود، به راست پیچیدند و با کوچه خیلی باریکی مواجه شدند. ضحی و عباس دوش به دوش هم حرکت کردند تا هر دو در کنار هم، جا شوند. 🔸انتهای کوچه بن بست بود. درخت سبز و تنومندی از دیوار به سمت کوچه سر خم کرده بود. غیر از خانه ای که در ابتدای کوچه دیده بودند، درِ دیگری نبود. به طاق کوچکی که انتهای کوچه محسوب می شد رسیدند. در چوبی نسبتا بزرگی داشت. ضحی زنگ در را فشار داد. دستش را پایین نیاورده بود که در باز شد. جوانی با قد رشید، روبرویشان ظاهر شد و گویی آشنای قدیمی ای را دیده، آن ها را به داخل دعوت کرد. 🔻داخل خانه شدند. حیاط نسبتا بزرگی بود. گوشه حیاط، تخت های سایه بان داری برای نشستن گذاشته شده بود. زاویه دیوار، آب نمای بسیار کوچکی بود و دو طرفش، باغچه ای کوچک با گل های مختلف. دور تنه تنومند درختی که شاخه اش را به کوچه رسانده بود، چسب زرد رنگی چسبانده شده بود. نوجوانی از پله های کُنج دیوار پایین ‌آمد: - نرگس زودتر بیا دیرمون شد. 🔹 عباس برای کسب تکلیف، به جوانی که در را برایشان باز کرده بود و همان جا ایستاده بود نگاه کرد: - بفرمایید طبقه پایین. اونجا هستند. 🔸🔸پسر نوجوان، روبروی عباس و ضحی رسید. با چهره خندان، سلام کرد و او هم بفرمایید گفت و کنار برادرش ایستاد. ضحی و عباس به سمت راه پله هایی که به زیرزمین منتهی می شد رفتند. میانه راه پله ها، صدای خانم دکتر آمد: - بفرمایید داخل خانم دکتر سهندی من الان خدمت می رسم. 🔻ضحی نفهمید صدا از کجا آمد. پله های عریض و کوتاه قد، تمام شد و به زیرزمین رسیدند. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
هدایت شده از سلام فرشته
🔹ضحی و عباس از در شیشه ای، داخل که شدند با سالن بزرگ با کف سرامیک سفید و براقی روبرو شدند. دو طرف سالن صندلی چیده شده بود و دو طرف دیگر، تخت. پرده های کنار تخت ها، انتهای ریل سقفی، جمع شده بود. عباس به صندلی ها اشاره کرد. دو دقیقه ای ننشسته بودند که خانم دکتر از انتهای راهروی کوچک منتهی به سالن، بیرون آمد. خوش آمد گفت و دستانش را در روشویی کوچکی که ابتدای راهرو و کنار در شیشه ای ورودی قرار داشت شست. 🔸صدای عاقله مردی از راهرو آمد: - دکتر جان دستت آزاد شد بیا که دست تنهام. 🔹خانم دکتر بحرینی، یکی از صندلی ها را وسط کشید و روبروی ضحی و عباس نشست. - همسرم هستند. خیلی خوش آمدید. شما خوب هستید آقای محمدی؟ - متشکرم. شکر خدا. 🔻عباس برای اینکه ضحی از وقت، نهایت استفاده را بکند، همان اول گفت: - اگه اشکالی نداره من تو حیاط منتظر ضحی جان می مونم که شما هم راحت باشین. 🔹از جا بلند شد. در مقابل تعارفات خانم دکتر، چند بار تشکر کرد و به سمت حیاط رفت. اول روی تخت نشست و به درخت و باغچه نگاه کرد. کمی که گذشت، دیدن آب نما برایش جالب آمد. بلند شد و خودش را به کنج دیوار رساند. پا روی آجرهای جلوی آب نما گذاشت و داخلش را نگاه کرد. ماهی های قرمز گوشه ای جمع شده بودند. خم شد و دستش را داخل آب کرد و تکان تکان داد. آب سرد بود. ماهی ها تکان خوردند. جایی برای نشستن لب آب نما نداشت. دیواره هایش باریک بود. روی تخت نزدیک آب نما نشست و عقب تر رفت و به دیوار تکیه داد. پاهایش را داخل شکمش جمع کرد. چشمانش را بست و به صدای آرامش بخش شُرشُر آب، گوش داد. 🔸خانم دکتر بحرینی، از ضحی خواست کیفش را همان طبقه پایین بگذارد. او را از پله های داخل ساختمان، به طبقه بالا برد. به محض وارد شدن به طبقه بالا، ضحی بوی عطر گل نرگس را مجدد شنید. نگاهش به فضای ساده و سنتی خانه بود. خانم دکتر، چادرش را در آورد. به سمت سکوی مفروش شده با روفرشی بیخ دیوار رفت و ضحی را دعوت به نشستن کرد. 🔹ضحی همه اتفاقاتی که افتاده بود را شرح داد. صحبت های دایی و صدیقه و بحثی که بین او و فریبا و سحر شده بود را هم گفت. خانم دکتر، در سکوت کامل، به حرف های ضحی گوش داد. حرف‌ها که تمام شد، عذرخواهی کرد و چند دقیقه ای به اتاق رفت. ضحی به ساعت نگاه کرد. نزدیک نه صبح بود. داشت فکر می کرد اگر قرار باشند به سفر بروند، ناهار باید بپزد. به خود یادآوری کرد"حتما جزوه های درسی رو باید ببرم. دفتر مرور و دفتر سبزرنگ صحبت با امام رو هم باید ببرم. شارژ و مُهر پزشکی و دیگه چی؟ چطوره ی لیست بردارم یادم نره." خواست خودکار و برگه ای از کیفش بردارد که یادش افتاد بخاطر شنود نشدن احتمالی، کیف را طبقه پایین گذاشته است. خانم دکتر از اتاق بیرون امد. پاکت و کارتی را به ضحی داد و گفت: - به ادرسی که روی کارت نوشته شده برید. به نظرم مسافرتتون رو بیشتر کنید. تو پاکت، براتون ماموریت نوشتم. اگه لازمه بامسئول آقای محمدی هم صحبت می کنم که به ایشون هم مرخصی یا ماموریت بدن. یک هفته ای نباشین حداقل بهتره تا ببینیم خدا چی می خاد. - مشکلی پیش اومده ؟ - فعلا که نه. شما نگران این طرف نباش. کار شما راه انداختنش بود و ورود بچه ها که انجام شده. - شک نکنند که من نیستم؟ - برگه ماموریتت برای همینه. الانم برو که آقای محمدی گمونم خیلی حوصله شون سر رفته 🔸خانم دکتر لبخندی زد. ضحی را در آغوش گرفت و تا رفتن به طبقه پایین، همراهی کرد. وسط راه پله ها، صدای دخترجوانی آمد: - مامان بچه ها رفتن؟ 🔻خانم دکتر سرش را به سمت بالا گرفت و گفت: - ساعت خواب! نیم ساعتی می شه که رفتن. 🔹خانم دکتر رو به ضحی گفت: - برای اینکه بتونن با ماشین من برن سر درس و کارهاشون، باید همدیگه رو برسونن. والا تکی ماشین رو نمی تونن استفاده کنن. حالا ایشون خواب موندن و خواهربرادراش زودتر رفتن. 🔸ضحی از نوع رفتار و پوشش دو پسری که دیده بود و نحوه چینش وسایل خانه، به نظرش آمد رفتارهای جالب و قوانین خاصی در این خانه حاکم است. فرصت نداشت والا دلش می خواست بیشتر بماند. موقع رفتن، دختر جوان را دید که آماده شده، از پله ها پایین می آمد و برای خداحافظی، به سمت آن‌ها آمد. سلام و خداحافظی را یک جا گفت و بدون اینکه سربلند کند و عباس را نگاه کند، از در خانه بیرون رفت. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
هدایت شده از سلام فرشته
🔹جاده، خلوت بود. خلوتی خوشی که حواس عباس را پیش ضحی نگه می داشت و می توانست به راحتی، سر کج کند و به چهره عروس مهربانش نگاه کند. ضحی لیوان آبی دست عباس داد و گفت: - از صبح پشت فرمون بودی. منم رانندگی بلدما - بله خانم. رانندگی شما بهتر از منه منتهی الان شما عروس خانمی و ما پا در رکابتون. 🔻ضحی از تعارفات پر مهر عباس خوشش آمد. با تمام وجود خندید و دعا کرد: الهی همه جوان ها به چنین لحظه ای برسند و در کنار همسرشون به زیارت خانم بروند. عباس از این روحیه ضحی خوشش می‌آمد. در هر خوشی ای که برای ضحی پیش می‌آمد، برای همه آن خوشی را می خواست و هر ناخوشی‌ای که حس می‌کرد را از همگان، دور باد می‌گفت. عباس به ساعت نگاه کرد و گفت: - استراحتگاه بین راه نگه دارم برای نماز و ناهار؟ یا ناهار رو برسیم قم بخوریم؟ 🔹ضحی نگاهی به ساعت گوشی کرد و گفت: - حاج خانوم خیلی زحمت کشیدن. من که کلی خجالت کشیدم. - سعی کن خجالت نکشی چون وقتی برگردی بیشتر می خوای خجالت بکشی و برای اون موقع چیزی از خجالتت باقی نمونده ها 🔸ضحی حرف‌های عباس را نفهمید. عباس گفت: - تو این چند روز که ما نیستیم مامان برنامه دارن دکور خونه رو عوض کنن و جهیزیه رو بچینن. - یعنی چی؟ من که چیز جدیدی نگرفتم. - مامانن دیگه. فرش نو سفارش دادن. تخت و کمد و لوازم آشپزی و گلدون حتی! 🔹ضحی چیزی نگفت. دلش نمی خواست تا به خانه خودش نرفته، جهیزیه‌ای بچیند و نظم خانه عباس و مادرش را به هم بزند. از طرفی دلش می خواست مثل مادر، فقط ضروری ترین ها را بخرد و خریده بود. به فرعی ای که به سمت استراحتگاه می رفت نگاه کرد و چرخش فرمان عباس که از جاده اصلی خارج شد. نماز را شکسته خواندند و در پناه ماشین، زیرانداز انداختند و از خجالت غذا، در آمدند. با اینکه آفتاب، مستقیم بر آن ها می تابید اما سوز سرد ماه آخر زمستان، مانع از ماندن بیشترشان شد. سوار ماشین شدند و تا قم، یکسره رفتند. نزدیک های قم، عباس ماشین را کنار زد. گوشی را برداشت و شماره محمد را گرفت. بعد از حال و احوال، پرسید: - محمد جان، با خانومم تو راه قمیم. کلید خونه مصطفی دستته؟ خالیه یا کسی توشه؟ - خالیه ولی آبگرمکنشون خرابه. زودتر می گفتی درستش می کردم. 🔻عباس ماشین را به حرکت در آورد و گفت: - نزدیک عوارضی ام. می یام کلید و می گیرم. مشکلی نیست. اگه تونستم آبگرمکنو درست می کنم. 🔹پول عوارضی را داد. باقی پول را صدقه گذاشت و به سمت خانه محمد حرکت کرد. کلید را گرفت و دو کوچه بالاتر از خانه محمد، جلوی خانه دو طبقه نوسازی نگه داشت. در سفید پارکینگ را باز کرد و ماشین را داخل برد. ضحی از ماشین پیاده شد. کش و قوسی به کمرش داد و به حیاط کوچکی که به اندازه عرض یک پراید و طول دو ماشین بود نگاه کرد. هیچ باغچه ای نداشت و گوشه حیاط، سه چرخه ای رنگ و رو رفته، افتاده بود. زنجیر چرخش در آمده و باد لاستیک هایش خالی خالی بود. 🔸ضحی سبد میوه و غذا را از داخل ماشین در آورد. ساک کوچکی که مادر برایش بسته بود را از صندوق عقب بیرون آورد. عباس هم شیر گاز و آب را روشن کرد. ساک و وسایل را از دست ضحی گرفت و داخل خانه برد. قرآنی آورد و بالای سر ضحی گرفت. ضحی بسم الله گفت. قرآن را بوسید و از زیرش رد شد. حس خوش زیر نور قرآن بودن، وجودش را پر کرد و یادش آمد آیات امروزش را حفظ نکرده. - تا شما ی استراحتی بکنی من آبگرمکن رو نگاهی بندازم. - خودتم بیا استراحت کن خیلی خسته ای. دیشب هم نخوابیدی 🔹عباس پیشانی ضحی را بوسید و در ورودی ساختمان خانه را برایش نگه داشت تا داخل شود. در را پشت سر ضحی بست و به سمت آبگرمکن زیر راه‌پله‌ها رفت. نگاهی انداخت و شیر بسته آب را باز کرد. آب با فشار از زیر آبگرمکن بیرون زد. شیر را بست. جعبه ابزار را از صندوق عقب آورد و پیچ های هرز شده دیواره آبگرمکن را به سختی باز کرد. همان طور که حدس می زد، مخزن اصلی سوراخ شده بود. زانو روی زمین گذاشت و زیر مخزن را نگاه کرد. آب چکه می کرد. نور چراغ قوه گوشی‌اش را زیر مخزن انداخت تا اندازه سوراخ را ببیند. به نظر کوچک می آمد. پیچ های نگهدارنده مخزن را باز کرد. داشت لوله ها را از مخزن جدا می کرد که گوشی اش زنگ خورد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
هدایت شده از سلام فرشته
🔹محمد پشت خط بود: - عباس آقا می خواستم براتون میوه بیارم. چند دقیقه دیگه اونجام. نخوابی‌ها. اومدم. 🔻عباس به لحن محمد خندید و چشم کشیده ای گفت. گوشی را لبه راه پله ها گذاشت و تمامی لوله ها را جدا کرد. مخزن را اهرم کرد و به حیاط برد. سر و ته کرد تا آب اضافی خارج شود. با آچار به دیواره ها ضربه زد. میزان پوسیدگی زیاد نبود. سر و صدای تق تقی که عباس به مخزن می زد، باعث شد محمد زنگ در را نزند. با کلید به در ضربه زد تا عباس در را باز کند. - مبارکا باشه. عروس آوردی. نگفته بودی؟ 🔹نگاه محمد به آبگرمکن وا شده که افتاد پرسید: - اوضاع چطوره؟ گفته بودن باید ی نوشو بخرن. - جدا؟ نه نیازی نیست. تا سه چهارسال دیگه این کار می کنه. ی دستگاه جوش می خاد تا این سوراخ رو جوش بدم. 🔸محمد تعجب کرد و آن موقع فهمید که چرا هر بار برای درست کردن آبگرمکن اقدام می کرد، به در بسته می خورد و کار، یک ماه طول کشیده بود. گوشه حیاط، عباس دستانش را شست و ظرف میوه ای که محمد برایشان آورده بود را گرفت. - پس من دنبال ی جوش کار بگردم - دنبال امانت ی دستگاه جوش باش. جوشکار که جلو روته حاج محمد. 🔻هر دو خندیدند. عباس سیب قرمز رنگی را برداشت و به طرف محمد گرفت و گفت: - اول خودت بخور مطمئن بشم از این میوه ها 🔹محمد سیب را گرفت. گاز بزرگی زد و با خنده جواب داد: - ما پیش مرگ حاج عباسم هستیم! تیرت به سنگ خورد عباس آقا. 🔸عباس خندید و دستانش را به ظرف میوه بالا برد و گفت: - من تسلیم. حالا می ری یا می مونی؟ - نه دیگه من فقط اومدم همین ی سیب و ازت بگیرم و برم. بگو تا کی می خوای بخوابی که چند دقیقه ی بار زنگ بزنم نزارم بخوابی. 🔻عباس خندید و دوره آموزشی شان را به یاد آورد که خودش همین کار را برای محمد کرده بود. محمد ملاحظه خستگی عباس را کرد و شوخی را ادامه نداد. گاز دیگری به سیب زد. به سمت در رفت. همزمان با باز کردن در، از عباس خداحافظی کرد و رفت. 🔸عباس ظرف میوه را داخل برد و در یخچال خالی که مشخص بود تازه روشن شده گذاشت. اطراف را نگاه کرد و ضحی را ندید. داخل اتاق سمت راستی شد. میز مطالعه مصطفی روبرویش بود و جالباسی سمت چپش. کف اتاق را موکت زرشکی رنگ ساده ای پوشانده بود و هیچ چیز دیگری در اتاق نبود الا همان یک قفسه کوچک کتابی که کنار میز، به دیوار تکیه داده بود. انگار مصطفی را می دید که نیمه شب ها، سجاده اش را جلوی میز پهن می کند و نماز و مناجات می کند. نجوای نماز و مناجات مصطفی، در گوشش پیچید و احساس شادابی و آرامش خاصی از بودن در اتاق کرد. پشت میز رفت و نشست. دستی روی میز کشید. غبار روی میز، به دستش چسبید. یادش آمد داشت دنبال ضحی می گشت. . غبار روی انگشتانش را تکاند و از اتاق خارج شد. 🔹 در اتاق سمت چپی را باز کرد. تخت خواب دونفره ای جلویش دید. چوب های تزیینی سفید کنار تخت خواب و لحاف سفید با گیپور دوردوزی شده و پولک دار توجه عباس را جلب کرد و با خود فکر کرد باید برای ضحی هم چنین لحاف و تختی سفارش بدهم. عروسونه و قشنگه. خواست لحاف را بردارد و روی ضحی که پایین تخت، روی زمین خوابش برده بیاندازد اما به ترکیب تخت دست نزد. به جایش از کمد اتاق قبلی، پتویی آورد و خیلی آرام روی ضحی انداخت. گوشی ضحی را از دستش در آورد. گوشی لرزید. صفحه نمایش روشن شد و پیامکی که ضحی داده بود نمایان شد. چشمانش گشاد شد. به سربرگ پیام که نگاه کرد، اسم سحر را دید. گوشی را کنار ضحی گذاشت و از اتاق بیرون رفت. ذهنش درگیر پیامک سحر شده بود: -"معلوم هست کجایی؟ تو این هجمه سفارش، ماموریت چی رفتی؟" چه ماموریتی؟ نگاهی به ساک های بسته گوشه اتاق انداخت. در ساک خودش را باز کرد. حوله ای که مادر برایش گذاشته بود را برداشت و برای دوش گرفتن به حمام رفت. آنقدر ذهنش درگیر پیامک سحر شده بود که فراموش کرد آب گرمکن خراب است. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
هدایت شده از سلام فرشته
🔹ضحی با عطسه های عباس از خواب بیدار شد. پتو را کنار زد و متوجه هوای سرد داخل خانه شد. نزدیک غروب شده بود. عباس پایین تخت، روی زمین خوابیده بود. چادر ضحی را رویش کشیده و در خود مچاله شده بود. تلفن خانه زنگ خورد. ضحی به سختی از جا بلند شد. احساس کرد بدنش خشک شده است. پتو را بلند کرد و آرام روی عباس انداخت. به سمت تلفن رفت. نمی دانست گوشی را بردارد یا نه. تلفن قطع شد. به آشپزخانه رفت. روی کابینت، برگه ای دید که عباس نوشته بود: "آب گرم قطعه. خواستی دوش بگیری، حتما آب جوش بزار" به اجاق نگاه کرد. قابلمه بزرگ پر آبی را دید. زیرش را روشن کرد تا گرم شود و بتواند دوش بگیرد. عباس در خواب، مدام عطسه می‌کرد. تلفن دوباره زنگ خورد. ضحی گوشی را برداشت و گوش داد: - عباس آقا بیداری؟ الو. الو 🔸ضحی سلام کرد و گفت عباس خواب است. صدای جوانِ جا افتاده‌ای پشت تلفن گفت: - خانم محمدی، مزاحم شدم هم بگم دستگاه جوشی که عباس آقا می خواست رو گرفتم. هم اینکه ان شاالله امشب شما شام منزل ما دعوتین. یک ساعت دیگه باز تماس می گیرم خدمتتون. 🔹محمد خداحافظی کرد و گوشی را گذاشت. نگاه پرسشگر نرگس، به محمد بود. محمد، خدیجه یک سال و نیمه اش را در آغوش گرفت و گفت: - عباس آقا خواب بود اما به خانمش گفتم. شما تدارک رو ببین. چیزی لازمه بگو الان بخرم که بعد اذان جلسه داریم. - برای انتخاب؟ - نه اونو که گفتم ی هفته عقب بندازن بلکه با همسایه ها حرف بزنم. 🔻محمد، شکم خدیجه را با دهانش قلقلک داد و صدای خنده او، مکالمه بین نرگس و محمد را قطع کرد: - ای جانم چه غش غشی می کنه. بگو مامان مامان 🔸محمد خدیجه را به سمت مادرش گرفت تا نرگس، راحت تر با او صحبت کند و گفت: - پس لیست و بنویس برم خرید نرگس خانوم 🔹ضحی لیوان آب پر کرد و دو قلپ نخورده، آب لیوان را داخل قابلمه ریخت. شور نبود اما معده اش نتوانست آن آب را تحمل کند. احساس کرد کلر آب زیاد است. یا شاید هم املاح معدنی اش زیاد است. معده اش درد خفیفی گرفت. در یخچال را باز کرد تا ببیند بطری آبی هست یا نه. چشمش به ظرف میوه افتاد. سیب قرمزی را برداشت و چهار قاچ کرد. انگشت کوچکش را داخل آب قابلمه برد. هنوز داغ نشده بود. برشی از سیب را خورد و به کابینت تکیه داد. نگاه منتظرش به شعله گاز بود که با صدای عطسه عباس از پشت سر، از جا پرید. - ساعت خواب عباس آقا. محمد آقا فکر کنم زنگ زدن گفتن دستگاه جوش گرفتن و شب هم برای شام دعوتمون کردن. قرار شد بیدار شدی بهشون زنگ بزنی. 🔻لپ های عباس گل انداخته بود. بینی اش را بالا کشید و گفت: - فکر کنم سرماخوردم. با آب یخ، دوش گرفتم. 🔹به سمت تلفن همراهش رفت و شماره محمد را گرفت. ضحی پتو را از اتاق آورد و دور عباس پیچاند. از کابینت ها، کتری چای را پیدا کرد و روی گاز گذاشت. باید به عباس چای داغ شیرین می داد تا حالش بهتر شود. به سمت عباس که روی زمین نشسته بود و با محمد سر وعده شام، تعارف می کرد، رفت. دستش را روی پیشانی عباس گذاشت. داغ بود. کیف دستی اش را آورد. قرص استامینوفن را در آورد و گفت: - بپرس شربت دیفن هیدرامین دارن؟ 🔻عباس ابروی چپش را بالا برد و مردد پرسید: - خانواده می پرسن شربت دیفن هیدرامین دارین؟ 🔹تا محمد از نرگس همین سوال را بکند و نرگس داخل یخچالشان را نگاه کند، کمی طول کشید. عباس به نشانه داشتن، سر تکان داد و آهسته پرسید: - برای چی می خوای؟ 🔻و پشت گوشی به محمد گفت: - مشکلی نیست. الان می یای؟ ضحی گفت: - اگه می یان، لطفا بگو شربت رو هم بیارن. ممنون. 🔸و به سمت آشپزخانه رفت. داخل قوری، چای کیسه ای انداخت و منتظر جوش آمدن آب شد. قاچ دیگر سیبش را خورد و دو تکه دیگر را جلوی عباس گذاشت. همزمان با قطع کردن تلفن، عباس مجدد عطسه کرد. ضحی لیوان آب به دست، قرص را به سمت عباس گرفت و گفت: - تب کردی. بخور والا می یوفتی عزیزم. 🔹عباس قرص را از نوعروسش گرفت و خورد. لبخند زد و با تمام وجود، خدا را شکر کرد. حس خوش مراقبتی که همسرش از او کرده بود، وجودش را گرم‌تر کرد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
هدایت شده از سلام فرشته
🔹دستگاه جوش، در حیاط و عباس در اتاق، افتاده بود. تا قبل از اینکه محمد آقا برای بردن دستگاه جوش بیاید، ضحی یک فلاکس کامل چایی شیرین به خورد عباس داد و نگذاشت از جا بلند شود. بعد از قرقره شربت دیفن هیدرامین، آن را دم دستش گذاشت تا عباس قبل از خواب هم قرقره کند. عباس نگران ساعت و دستگاه جوش بود. سعی کرد با قربان صدقه و اطمینان از حال خوبش، ضحی را راضی کند به بیمارش اجازه برخواستن بدهد. ضحی هم شوخی و جدی، تا سه ربع ساعت مقاومت کرد. تب که کمی پایین تر آمد، یک ربع به او فرصت کار با دستگاه را داد. عباس تجدید وضو کرد. سه راهی تلویزیون را در آورد. دستگاه جوش را داخل سه راهی زد و مشغول جوش دادن سوراخ کوچک روی مخزن شد. 🔸ضحی از داخل خانه، عباس را نگاه می کرد. دود غلیظی بلند شده بود. ذره های رنگی که اطراف عباس به زمین می پاشید، آنقدر جالب و زیبا بود که می خواست همان جا بایستد و خیره ذرات نور شود. به خود نهیب زد که یک ربع وقت مرور قرآن است. سراغ قرآن رفت. دفترچه آیات را در آورد و صفحات مرور را شمرد. تقریبا هفت صفحه بود. بسم الله گفت و مشغول شد. آنقدر با تمرکز آیات و معانی را در ذهن مرور کرد که متوجه نشد کی دستگاه جوش خاموش شد و عباس شلنگ آب را برای چک کردن مخزن، داخلش کرده و شیر آب را باز کرده. عباس بعد از اطمینان از درست جوش خوردن سوراخ، دستگاه را از برق جدا کرد و مخزن را به پهلو خواباند تا کمی از آبش خالی شود و بتواند آن را سرجایش بگذارد. 🔹صدای تلفن بلند شد. محمد منتظر عروس و داماد بود. عباس بردن مخزن را به بعد موکول کرد و داخل خانه شد تا لباس های پلوخوری بپوشد. ضحی صفحه آخر را تمام کرد. تیک مرور را زد و دفتر را داخل ساک گذاشت. نگاهی به دفتر سبز رنگ کرد و زیر لب گفت: "آقاجان دلم تنگ شده برای نوشتن براتون. مدام دلم می خواد بیام و تو دفتر براتون بنویسم. می گما آقاجان. عباس کمی ناخوش احوال شده. مراقبش باشین و براش دعا کنین حالش خوب بشه. الان باید بریم خونه یکی از دوستاش. به نظرتون کودوم لباسم رو بپوشم؟ " 🔻خندید و زیر لب ادامه داد: "من که ی لباس بیشتر نیاوردم." با این حال داخل ساک را نگاه کرد. چشمش به پلاستیکی افتاد که بار اولی بود می دید. آن را از زیر لباس ها در آورد. داخلش را که نگاه کرد خجالت کشید. درش را بست و همان زیر لباس ها پنهانش کرد. بلوز سفید را در آورد. عباس داخل روشویی، دستش را می شست. تا قبل از اینکه بیاید، بلوزش را پوشید. نوار گل های صورتی رنگ لبه آستین و یقه را صاف کرد. دامن سفید را تا زد و داخل کیسه ای گذاشت تا اگر موقعیت مناسب بود، آن را منزل دوست عباس بپوشد. مانتو سرمه ای رنگی روی بلوز مهمانی پوشید. آستینچه هایی که در سفر قبلی قم خریده بود را دست کرد. روسری سرمه ای رنگ با نوارهای باریک و براق مشکی را سر کرد و به شیوه لبنانی ها، آن را بست. جوراب سفید رنگ را داخل پلاستیک گذاشت و رژ لبی را از کیف آرایش کوچکش، بیرون آورد و داخل کیف گذاشت. 🔸نمی دانست موقعیت خانه دوست عباس چطور است. فقط خودشان هستند یا فرد دیگری هم هست. زنانه است یا همه سر یک سفره می نشینند و باید محرم و نامحرم رعایت کند. عباس لباس پوشیده از روشویی بیرون آمد. ضحی دلش برای عباس رفت. چقدر برازنده و ناز شده بود. عباس از دیدن حالت چهره ضحی، متوجه حال درونی اش شد. به طرف ضحی رفت و برایش بال گشود. 🔹نرگس خانم، دختر سر و زبان دار و خنده رویی بود. ضحی با دیدن او، یاد حسنا افتاد و دلش برای خانواده اش تنگ تر شد. بشقاب جلو روی ضحی، آماده خوردن بود اما حواس ضحی به صدای واضح آقایانی بود که از اتاق کناری به گوش می رسید. - فایده نداره حاج ممد. یا باید از بیخ ریشه رو عوض کرد والا اوضاع همینیه که هست. والله زمان اون فرعون زورگو، اوضاع مجمتع بهتر بود. هر کی سرش به کار خودش بود اما الان چی؟ - شما که قدیمی این مجتمع هستین این طور بگین بقیه چی بگن. کجا زمان اون زورگوی قمه زن، با الان قابل قیاسه آخه. - باور کنین. همون قمه زنیش هم اصولی بود. اینا همه پز می دن. دو کلاس سواد هم ندارن! - ای بابا آقا سامان. برنامه هاشو بشنوین. سابقه عملیاتی شو هم ببینین نخواستین زیر آبشو بزنین برای کل مجتمع. اما این روش درست نیست ندیده و نخونده 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
هدایت شده از سلام فرشته
🔹نرگس خانم، خدیجه را روی پا نشاند و سر به زیر، مخلوط برنج و ماهی له شده را داخل دهان خدیجه گذاشت. به غذای خودش دست نزده بود و هر از گاهی به ضحی تعارف می‌زد غذایش را بخورد و به حرفها توجهی نکند اما مگر می‌شد. سفره پهن نشده محمد با آقا سامان از راه رسید و نیم جمله ای به نرگس گفت: - یک بشقاب اضافی هم بزار نرگس جان. خدا خیرت بده 🔸نگاهی عمیق بین نرگس و محمد رد و بدل شد و نرگس، حرفهای نگفته محمد را خواند. خیر باشدی گفت و بشقاب دیگری به بشقاب های روی کابینت اضافه کرد. سفره را دست محمد داد. به سمت قوری رفت تا برای آقا سامان چایی بریزد و حالا حرف های تلخ همان مهمان، مانع شده بود که دست به غذا ببرند. - من همه شون رو می شناسم حاج ممد. تک به تکشون عین همن. یکی شون رشوه داره. یکی شون از خود من چند بار نسیه گرفته. یادت نیست چو افتاده بود اون یارو جنس دزدی می فروشه؟ همه شنیده هاتو یادت رفته حاج ممد. فقط می گی ببین چی کف دستشونه. کف دستشون خالیه ممد آقا. هر چی هست مال امثال من و شماست. - هر کسی خطایی داره. ثابت بشه باید تاوانش رو هم بده ولی این شنیده ها که نشدن مدرک آقاسامان. مگه پشت سر خود من و شما حرف نیست؟ بل الانسان علی نفسه بصیره، اون حرفایی که پشت سر شماست یعنی واقعیت داره؟ 🔻آقا سامان یاد حرف و حدیث هایی که از در و همسایه شنیده بود افتاد و ترک کهنه دلش سر باز کرد. محمد مهربانانه ادامه داد: - باید دید واقعا چه کارهایی کردن و نکردن و طبق همون ها انتخاب رو کرد. - نه حاجی. بذار دست ما آلوده به اعمالشون نشه. من رای بده نیستم. 🔹محمد مستاصل به عباس نگاه کرد و گفت: - برای مجتمع مدیر قراره انتخاب بشه. آقا سامان با این وجناتشون می گن من رای بده نیستم! - واقعا؟ اصلا بهشون نمی یاد. - چرا نمی یاد جوون؟ رای بدم که چی بشه؟ وقتی همه گزینه ها ی نتیجه رو دارن، من به کودومشون رای بدم؟ در ثانی، چه کاری از اینا برمی یاد؟ گنده تراش نتونستن. اینا که بچه ان. - بچه کجا بود آقا سامان. همون وحید، دو تا کارخونه ورشکسته رو به سوددهی رسونده. یا سعید که این همه می کوبوننش، شرکتشون عامل اجرایی چند استان شده. می گم خبر ندارین آقاسامان. 🌸نرگس خدیجه را کنار دست ضحی گذاشت و از جا بلند شد. به سمت اتاق رفت و خواست انگشت به در بزند و محمد را صدا کند بلکه دست از بحث بردارند و ضحی بتواند لقمه ای به دهان بگذارد اما حرف آقاسامان، او را منصرف کرد: - شما خبر نداری حاج ممد. دلت خوشه. بزار مردم زندگی شونو بکنن. همون پیمان خوبه که کاری به کار کسی نداره. - د آخه مومن، وقتی می شه زندگی شونو بهتر کنیم چرا همین وضع رو قبول می کنین! - چون خسته شدم حاج ممد. من شصت و پنج رو گذروندم. دیگه برام چه اهمیتی داره این بیاد یا اون بیاد. هر کی خواست بیاد. خوش باشه. حال و حوصله هیچکودومشون رو ندارم. الانم به احترام نون و نمکت اینجام. - فدای معرفتتون آقاسامان. بفرمایید شام میل کنین. عباس آقا شمام بفرمایید. 🔸محمد سکوت کرد. بعد از آن همه بحثی که از یک ساعت پیش با آقاسامان داشت، به این نقطه رسید. ناامیدی. سمّ مهلکی که اگر در کسی ریشه دواند، سخت بشود تیشه به ریشه اش زد. لقمه ای از ماهی سرخ شده ای که نرگس زحمتش را کشیده بود برداشت و به سمت دهان برد. آقا سامان، چند قاشقی از کنار بشقاب را که خورد، نمکدان را برداشت و کف دستش نمک پاشید و به یک ضرب، همه را داخل دهانش خالی کرد. تشکر کرد و از سفره فاصله گرفت. 🔹تعارف عباس و محمد، باعث نشد آقا سامان، دانه ای بیشتر از شوید پلو ماهی بخورد. به دیوار تکیه داد. نگاهش به تابلو پشت سر محمد افتاد. عباس از گوشه چشم به بالای سر محمد نگاه کرد تا ببیند آن جا چیست که چشمان آقا سامان، خیره‌اش شده است :"صلی الله علیک یا اباعبدالله" عباس دستش را به سمت سبزی خوردن دراز می کرد که آقا سامان بی هوا گفت: - به همون امامی که اسمش پشت سرته قسم منم دوست دارم زندگی خودم و بچه هام و دوست و آشناها رو بهتر ببینم ولی به ی آدم با دل و جرات نیازه. جنم کار باید داشته باشه. با این بچه قرتیا که نمی شه مجتمع اداره کرد. بدبختی مردم یکی دوتا نیست. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
هدایت شده از سلام فرشته
🔹محمد به چشمان آقاسامان نگاه کرد. عجله ای برای جویدن لقمه داخل دهانش نکرد. لبخند زد و نگاهش را پایین انداخت و قاشق را زیر شوید پلوی دست پخت نرگس عزیزش فرو کرد. عباس سبد کوچک سبزی خوردن را برداشت و جلوی محمد گرفت. آقا سامان به سمت سفره جلو آمد و ادامه داد: - به چارمیخ می کشمشون اگه طبق ادعاهاشون، عمل نکنن. 🔻محمد، قبل از آنکه لقمه دیگری داخل دهانش بگذارد، جدی و پر درد گفت: - وقتی رای نداده باشیم، حق حرف زدن و به چارمیخ کشیدن نداریم. کل حرف من همینه. وقتی در و همسایه بیان و رای بدن، می شه ازشون حساب کشید. مگه نبود همین دور، تا حرف می‌خواستم بزنم می گفتن شما موقع رای گیری قم نبودی حق نظر دادن نداری. شما که باید یادت باشه. خودت جلوشون در اومدی. - یادمه لفظ قلم حرف زدنشو. - ی بارشو شما جلوش در اومدی. این جریان بارها پیش اومد. شاید بگم هر بار که دهن باز کردم و مجید یا هم پیاله هاش اونجا بودن. انگار نگهبان گله، حمله گرگ رو ببینه و بخاد جلوشو بگیره ولی بسته باشنش و دهن بند داشته باشه. نزار دهن بند بهت بزنن اقا سامان. دردشو من کشیدم. 🔹محمد بدون اینکه به آقاسامان نگاهی بیاندازد، به غذا خوردن ادامه داد. نرگس از سکوت محمد، فهمید دیگر قرار نیست حرفی زده شود. به بهانه آوردن چیزی به آشپزخانه رفته بود و نمی‌دانست چه چیزی بیاورد. نگاهی به یخچال کرد و فکر کرد با ماهی که ترشی نباید خورد. ماستم که نمی شه. چی ببرم؟ با صدای ناله خدیجه، در یخچال را بست و به سمت ضحی رفت. عذرخواهی کرد و دخترش را از ضحی گرفت. 🔸هر طور بود مهمانی تمام شد. اگر چه محمد روحیه عباس را می شناخت اما به خاطر حرفهای رد و بدل شده، از عباس و ضحی عذرخواهی کرد. لحظه خداحافظی، نرگس خانم، هدیه کادو شده دست ضحی داد و برایش آرزوی موفقیت و خوشبختی کرد. ضحی به گرمی تشکر کرد. به صورت بی حال و خندان عباس نگاه کرد و فهمید تبش بالا رفته. بلافاصله بعد از برگشت، رختخواب ها را در سالن که گرم‌تر از اتاق ها بود پهن کرد. چراغ ها را خاموش کرد. برای اینکه خیالش راحت باشد عباس هم می خوابد، دستش را گرفت. نفمید کی خوابش برد اما عباس بیدار بود. چند دقیقه بعد از خواب رفتن ضحی، سر آبگرمکن رفت و باقی کارهایش را انجام داد. دو ساعتی عرق ریخت. سر هم کردن مخزن آبگرمکن و باقی لوله ها آن هم بی سر و صدا، کار را سخت کرده بود. دست آخر، دستانش را زیر آب گرم شده شست و لبخند زد. 🔹شوفاژهای داخل ساختمان را روشن کرد. داخل سالن کنار ضحی دراز کشید و فکر کرد حدود یک ساعت دیگه اذان رو می گن. اگه بخوابم برای نماز ی وقت بیدار نمی شم. باید بیدار بمونم اما چطور خودمو بیدار نگه دارم؟ از خستگی، دستش را روی پیشانی گذاشت. پتو را تا روی شکم بالا کشید و فکر کرد خوبه برم اتاق مصطفی رو گردگیری کنم. عباس در خیال، کابینت‌ها را برای پیدا کردن دستمال پارچه ای زیر و رو کرد تا خیالش به خواب متصل شد. 🔸شاید یک ربع بعد از خوابیدن عباس، ضحی بیدار شد. از چراغ روشن مانده آشپزخانه تعجب کرد. از جا بلند شد و برای گرفتن وضو، به آشپزخانه رفت. آب گرم روی دستانش ریخت. فهمید بعد از خوابیدن او، عباس آبگرمکن را درست کرده . تب سنج را برداشت و به آرامی، از لای یقه، آن را زیر بغل عباس برد. بارها این کار را در بیمارستان کرده بود و تقریبا مطمئن بود که بیمار از خواب، بیدار نمی شود. تب سنج را نگه داشت و مراقب بود عباس دستش را حرکت ندهد. بعد از چند دقیقه، آرام بیرون کشید. تب سنج، یک درجه بالا رفته بود. دودل بود برای دادن قرص، بیدارش کند یا بگذارد کمی بخوابد. اگر چه نسبت به بیمارها هم نگران بود اما دلش نیامد عباس را بیدار کند. به آرامی، پتو را از روی عباس کنار برد. شوفاژ سالن را بست. لای در ورودی خانه را باز کرد تا هوای سالن خنک تر شود. نیم ساعت دیگر که قرص تب بُر می خورد، می توانست در را ببندد. 🔹سجاده کیفی را در آورد. چند رکعتی نماز شب خواند. عباس را نگاه کرد و متوجه تغییر حالتش شد. می دانست این تغییر حالت فیزیکی در خواب، نشان از بالاتر رفتن تب دارد. جای درنگ نبود. تشتی برداشت و از آب ولرم پر کرد. قرص و لیوان آب را آورد و عباس را بیدار کرد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
هدایت شده از سلام فرشته
🔸عباس قرص را خورد و خجالت زده، به تشت روی دست ضحی نگاه کرد: - شما نمازتو بخون خودم آب می ریزم. 🔻ضحی لبخند شیرینی تحویل عباس داد و آب ولرم را روی پاهای عباس ریخت. پاهایش را نوازش کرد و مشت آبی از کف تشت برداشت و روی پاهایش ریخت. سکوتی پر مهر بین‌شان برقرار بود. ضحی آب می‌ریخت و عباس، عرق شرم. بعد از پنج دقیقه، ضحی دست از پاشویه برداشت. عباس دست ضحی را بوسید. پاهایش را با حوله خشک کرد و برای گرفتن وضو، به روشویی رفت. ضحی تشت را به آشپزخانه برگرداند. دو رکعت نماز برای خوب شدن حال عباس خواند و به حضرت زهرا سلام الله علیها، هدیه کرد. 🔹آفتاب، لحاف گرمی برای عباس شده و بدن مچاله شده‌اش را از هم باز کرده بود. راحت و رها، زیر نور کم جان صبحگاهی، خواب بود و خبر نداشت از دیشب تا صبح، مادرش فرش‌های سالن و اتاق عباس را جمع کرده و منتظر آمدن وانت مشهدی کریم دمِ در نشسته و برای سلامتی او، ذکر صلوات گرفته. به محض رفتن عباس، به مشهدی کریم تلفن کرد. آدرس داد تا یک کارگر و بنا برایش بفرستد و خودش هم فردا علی الطلوع، با وانتش جلوی خانه شان بیاید. مشهدی کریم چیزی از معصومه خانم نپرسید و فقط گفت: - حاج خانم اگه کمکی از من برمی یاد حتما بفرمایید. هر مقداری بفرمایید تقدیمتون می کنم. مرحوم محمدی خیلی به گردن بنده حق دارن. 🔸رویش نشد بپرسد کارگر و بنا برای چه می خواهی و وانت بار صبح زود، به چه کارت می آید. چرا پسرت زنگ نزده و تویی که تا وقتی شوهرت زنده بود، صدایت به گوشم نخورده بود؛ حالا جلو افتاده ای و خودت به من زنگ زده ای؟ هیچکدام را نپرسید اما تصمیم گرفت سر و گوشی آب بدهد. صبحانه نخورده، راه افتاد و همراه با اولین شعاع های خورشید، زنگ در خانه را فشار داد. معصومه خانم هر دو لت در را کامل باز کرد. مشهدی کریم، وانت را به پهلو، جلوی خانه پارک کرده بود: - آقا کریم، وانت رو داخل نمی یارین؟ - بار چیه حاج خانم؟ - دو تخته فرش. 🔻مشهدی کریم، تعجبش را پنهان کرد و خونسرد پاسخ داد: - بگین کجاست برش دارم. 🔹معصومه خانم، به گوشه سالن داخل ساختمان اشاره کرد. مشهدی کریم، بارها به این خانه آمده بود. داخل شد و با فضای خالی از فرش که مواجه شد دلش لرزید. فکر کرد نکند کارشان لنگ مانده و این فرش ها را برای فروش می برد. به معصومه خانم که پشت سر او داخل شده بود رو کرد و گفت: - حاج خانم اگه پولی نیاز هست بگید تقدیم کنم. این ها یادگاره. خدا بیامرز بارها رو همین فرش ها روضه گرفت و شام داد. 🔸معصومه خانم یاد پنجشبه های آخر ماه و شلوغی خانه و حیاط و شام نذری امام حسین علیه السلام افتاد. چشمانش پُرآب شد. لبخند تلخی روی صورتش نشست و گفت: - خیالتون راحت آقاکریم. عباس جان عروس آورده. می خواستم خودشون خونه رو با سلیقه خودشون بچینن. - کسی خونه هست؟ حاج خانم در خانه بازه. یاالله 🔹بنّا دم در حیاط ایستاده و منتظر اجازه معصومه خانم بود. مشهدی کریم، فرش لوله شده را روی شانه انداخت و به حیاط برد. حال و احوال مختصری با بنّا کرد و فرش را داخل وانت گذاشت. برای بردن فرش بعدی به داخل که رفت، بنّا را دید که به سمت دیوار پشتی خانه می رود. معصومه خانم از نگاه مشهدی کریم، سوالش را خواند و گفت: - دارم ی در برای اتاقم می ذارم که بچه ها راحت باشن. منم این طور راحت ترم. 🍀مشهدی کریم بدون پرسش دیگری، داخل رفت. فرش دوم را برداشت و داخل وانت گذاشت. یکی از لت‌های در را بست و برای کسب تکلیف، جلوی در منتظر ماند. معصومه خانم، پاکتی دستش بود. دمپایی هایش را پوشید و جلوی در آمد. پاکت را تعارف کرد و آدرس رویش را نشان داد: - بی زحمت فرشا رو ببرین به این آدرس. با نگهبانش آقاخسرو هماهنگ کردم ازتون تحویل بگیرن. اینم خدمت شما. 🔸مشهدی کریم، از گرفتن پاکت پول، امتناع کرد. آدرس را گرفت و خدابیامرزی برای شوهر معصومه خانم گفت. حمد و سوره ای خواند و به امید اینکه باز هم به روضه های این خانه بیاید، خداحافظی کرد. 🍀ضحی و عباس هم از محمد آقا و نرگس خانم، خداحافظی کردند و برای زیارت، به حرم حضرت معصومه سلام الله علیها رفتند. داخل شبستان امام خمینی، در کنار هم، به خانم سلام دادند. عباس، انگشتری عقیق از جیب در آورد و به ضحی داد. ضحی هم به سفارش مادر، لنگه همان انگشتری عقیق را بعلاوه قرآن جیبی و تسبیح تربت به عباس هدیه داد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte