هدایت شده از سلام فرشته
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_صد_و_سی_و_نه
🔹مشغول خواندن زیارت نامه شد:
- گواهى مىدهم كه معبودى جز خدا نيست، يگانه است و شريكى برايش نمىباشد. أَشْهَدُ أَنْ لا إِلَهَ إِلا اللَّهُ وَحْدَهُ لا شَرِيكَ لَهُ . و گواهى مىدهم كه محمّد بنده و رسول اوست، و اينكه او آقاى پيشينيان و پسينيان، و آقاى پيامبران و رسولان است. وَ أَشْهَدُ أَنْ مُحَمَّدا عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ وَ أَنَّهُ سَيِّدُ الْأَوَّلِينَ وَ الْآخِرِينَ وَ أَنَّهُ سَيِّدُ الْأَنْبِيَاءِ وَ الْمُرْسَلِينَ.
🍀 تعمد داشت در خواندن، مکث کند. ابتدا ترجمه بخواند و بعد، عربی همان قسمت را. تک تک عباراتی که حتی فکر می کرد معنایش را می داند، ترجمه می خواند و بعد عربی اش را. انگار که دوبار زیارت نامه می خواند. پر خادم، شانه هایش را نوازش داد که زائررضوی، اینجا جای ایستادن و زیارت نامه خواندن نیست. سر تسلیم فرود آورد. انگشت لای کتاب دعا گذاشت و بست. عقب عقب در مسیر خروج زائرین حرکت کرد و گوشه ای، لابلای جمعیتِ ایستادهی رو به حرم، جای تنگی پیدا کرد. کتاب دعا را موازی صورتش گرفت تا بتواند بازش کند. به امام علیه السلام ببخشید گفت و ادامه داد.
- خدايا درود فرست بر محمّد بنده و رسول و پيامبر و آقاى تمام آفريدگانت،درودى كه نيروى شمردن آن را كسى جز تو نداشته باشد. اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ عَبْدِكَ وَ رَسُولِكَ وَ نَبِيِّكَ وَ سَيِّدِ خَلْقِكَ أَجْمَعِينَ صَلاةً لا يَقْوَى عَلَى إِحْصَائِهَا غَيْرُكَ.
🍀لبخند روی لبانش نشست و چشمش به اشک، خیستر شد. فکر کرد صلوات و درودی که هیچ کسی را یارای شمارشش نیست. فکر کرد باید صلوات هایم را اینگونه بفرستم که بی حد و حصر شود. مجدد عبارت را خواند:
- . اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ عَبْدِكَ وَ رَسُولِكَ وَ نَبِيِّكَ وَ سَيِّدِ خَلْقِكَ أَجْمَعِينَ صَلاةً لا يَقْوَى عَلَى إِحْصَائِهَا غَيْرُكَ.
🔹و آن قسمت آخر را چند بار تکرار کرد: صَلاةً لا يَقْوَى عَلَى إِحْصَائِهَا غَيْرُكَ. به نشانه تشکر از یادگرفتن این نکته، کمی سر خم کرد. لذت یادگرفتن از امام علیه السلام آن هم هنگام خواندن زیارت نامه و سلام دادن، نشاط خاصی در وجودش انداخت. راست خامت تر ایستاد و خضوعی خاص، در این راست قامتی در خود احساس کرد. حس شاگردی امام، نگاهش را از فرازهای دعا، به ضریح برگرداند و اشک را چون آبشار، از چشمانش جاری کرد. چند ثانیه ای در این حال بود و فقط اشک می ریخت. نگاهش به ضریح بود. در ذهنش گذشت امام حیّ و حاضرند و او را می بینند. این فکر باعث شد نگاه از ضریح بدزدد و سرپایین بیاندازد. خواست درد و دل کند اما ترجیح داد همان کلامی را بگوید که معصومین علیهم السلام برای زیارت ایشان گفته اند. پس ادامه داد:
- خدايا درود فرست بر امير مؤمنان على بن ابيطالب بندهات و برادر رسولت.. اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ عَبْدِكَ وَ أَخِي رَسُولِكَ..
🍀فرازها را خواند و اشک ریخت. توجهی به اطرافیان نداشت. خواندش که تمام شد؛ زائر کناری رفت و توانست راحت تر بایستد و نفس بکشد. نگاهش به مادری افتاد که نوزادش را در آغوش گرفته و چشمان جستجوگرش را به هر گوشه و کناری می اندازد. دست بلند کرد و چند بار حرکت داد تا در چشم او، غیرعادی بیاید و به ضحی نگاه کند. نگاه متعجب مادر روی ضحی قفل شد. ناباورانه خود را به ضحی رساند و تشکر کرد. ضحی التماس دعا گفت. کتاب دعا را برای مادر گرفت تا زیارت نامه بخواند. نگاهش به مژه های مشکی و بلند نوزاد افتاد. ماشاالله گفت و دلش برای هم آغوشی نوزاد، پر کشید. به صدای مادر، زیارت نامه را ورق زد و نگاهش را به ضریح دوخت. زبان قلبش را گشود و با حضرت حرف زد. اشک باز هم راه باز کرد. از کارش گفت و از هر چه که ناخشنودش کرده بود. به صدای تشکر مادر، کتاب دعا را بست. لابلای اشک، لبخند زد و التماس دعا گفت. قلبش به سمت ضریح کشیده شد. کتاب دعا را دست زائری که دنبال می گشت داد و خود را با هزاران حاجت، میان جمعیت طواف کننده رها کرد.
🔹کتاب کلفت مفاتیح را از قفسه برداشت و گوشه ای نشست. مفاتیح را جلوی روی خود گرفت و نیت کرد:
- آقاجان. هر دعایی که شما دوست دارین بخونمو برام بیارین. نیم ساعت وقت دارم فقط.
🔸انگشت لای صفحات مفاتیح انداخت. بسم الله گفت و باز کرد. به سربرگ دعا نگاه کرد. اعمال مسجد کوفه بود. لبخند زد و دعای پیشنهادی حضرت را خواند:
- خدایا گناهانم زیاد شده و برای آنها جز امید گذشتت نمانده. اللّهُمَّ إِنَّ ذُنُوبِي قَدْ كَثُرَتْ وَلَمْ يَبْقَ لَها إِلّا رَجاءُ عَفْوِكَ...
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق