eitaa logo
دهڪده ‌مثبت
2.6هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
13 فایل
یه دهڪده مثبت، تا توے اون یه زندگی آروم‌ و بدور از افڪار منفی رو تجربه ڪنی♥️ پیشنهادات وارسالی‌هاے زیباتون رو اینجا می‌خونم🌱 @Goolnarjes313 https://harfeto.timefriend.net/16851976543119 لطفامعرفی‌مون کن @Dehkade_mosbat
مشاهده در ایتا
دانلود
💫سلام ای ماه دل آرام 🌸مهدی جان آرزوی همه شنیدن آهنگ صدای دلنشینت از کنار خانه خداست. 🍀همه منتظرند تو بیایی بر منبر رسول الله خطبه بخوانی و گوش ها را به کلام زیبایت بنوازی. 🌼 دشمنان آن روز را دور می بیینند و دوستان نزدیک. إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعِیدا وَ نَرَاهُ ارواحناله الفداء 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
🔹 ضحی دیگر صدای دایی را نمی شنید." یعنی تا الان فقط حرف می زدم؟" سرش را بالا آورد و نگاهی به تصویر قاب شده روی میز انداخت." آقاجان این همه سال لاف می زدم؟ مگه نه اینکه هر چه شما بگین برام حکم حرف امام رو داره، یعنی همینم ادعام بوده؟ یعنی واقعا تو این همه سال، من خودمو می دیدم نه حرف شما را؟ " چشمانش مجدد پر از اشک شد. صورتش را به سمت دایی چرخاند و پر اضطراب نالید: - دایی یعنی اگه امام زمان الان اینجا بود من جزو یارانشون نبودم؟ یعنی منظورم اینه که شما گفتید که ادعام می شده. عمل نمی کردم به حرف رهبرم؛ دایی چرا این حرف رو زدین؟ چرا فکر می کنین من فقط ادعام می شه؟ من که این همه سال تو اون بیمارستان کوفتی از ولایت و رهبرم دفاع کردم. دایی من چادرم رو کنار نذاشتم. اعتقاداتم رو کنار نذاشتم. مگه فقط ازدواجه؟ کودوم دکتری رو دیدین که به جای خوندن تخصص، به خاطر نیاز زن های جامعه اش، بره تو بیمارستان ماما باشه؟ چرا این رو می گین؟ من کی فقط مدعی بودم؟ 🔸دایی که متوجه به هم ریختگی درونی ضحی شد، ته دلش لبخند زد. همین را می خواست. اینکه اطمینانش را از درون بشکند. بلکه فرجی حاصل شود. پای درد و دل خواهرش زهرا که می نشست و نگرانی بالارفتن سن ضحی و ازدواج نکردنش، باعث شده بود تصمیم بگیرد با او حرف بزند. مثل دوران کودکی که با شنیدن نگرانی های زهرا، در موردش با ضحی حرف می زد. خودش هم نفهمید چطور شد که این جمله بر زبانش جاری شد. فکر کرد حتما حکمتی بوده که ضحی هم فقط از همان جمله به هم ریخته. پس مانورش را روی همین جمله ادامه داد: - درس خوندن خوبه. اما اگه به بهانه فرار از ازدواج باشه چه ارزشی داره؟ ماما شدن اگه به بهانه فرار از مسئولیت پزشکی باشه چه اهمیتی داره؟ البته من نمی گم شما برای فرار این کار رو کردی. می خوام ملموس مثال بزنم. وقتی شما می دونی که با کار مامایی، بهتر به خانم ها خدمت می کنی تا یک پزشک عمومی، یعنی اولویت رو فهمیدی. پای همه سختی هاشم وایمیسی. همین طور که تا الان وایسادی. متلک ها و توهین ها و سرزنش ها رو تحمل کردن، کم چیزی نیست. فقط متعجبم که چرا بین درس و ازدواج، اولویت رو نفهمیدی. 🔹ضحی بی توجه به خستگی پاهایش، سرپا ایستاده بود. هیجان بیمارستان را فراموش کرده و روی حرفهای دایی دقیق شده بود. " اولویت. نکنه این همه سال درس خوندنم هوای نفس بوده؟ ازدواج نکردنم هم نه برای زندگی درست و انتخاب درست، که برای هوای نفس بوده! برای راحت تر بوده؟ برای ماندن در خانه پدری که در ناز و نوازش و مهر و محبت است بوده؟ خدایا چطوری بفهمم برای کدام بوده؟" - برفرض که تا الان، اولویت، تحصیل بوده و کار شما درست. قضاوت نمی کنم. ولی اولویت ها مدام در حال تغییرن. الان باید نگاه کنی که اولویت چیه؟ وظیفه ات چیه. خب دایی جان، اذیتت نکنم. ما دیگه باید بریم. می دونی که حال طاهره خیلی خوب نیست. کاری نداری؟ 🔸ضحی هنوز گیج حرف های دایی جواد بود. دنبال دایی از اتاق بیرون رفت تا از مهمان ها خداحافظی کند. بوسه ای به زهره داد. خداحافظی کرد و ادامه بدرقه را به پدر و مادرش واگذار کرد. به اتاقش رفت و روی تخت دراز کشید. به گچ کاری بیضی شکل سقف خیره شد و فکر کرد. تصویر همه لحظات دوران تحصیل و طرحش جلوی چشمش آمد. 🔻همه جا با سحر بود. علاقه ای که به سحر داشت باعث شده بود دو سال طرحش را هم کنار او بگذراند. به روز کنکور فکر کرد که سحر پشت در دانشگاه، منتظر بیرون آمدنش بود و دسته گل بزرگی را به او هدیه داده بود. دوست داشت سحر هم برای پزشکی بخواند اما سحر حوصله هفت سال درس خواندن و طرح گذراندن را نداشت. کلاس ها و کشیک ها و سختی های دوره هفت ساله پزشکی اش را به یاد آورد. همان زمان بود که خواهر کوچک ترش، درگیر تصادف شدیدی شده و یکی از دستانش نیمه فلج شده بود. به یاد آورد که آن روزها بین کلاس و دو بیمارستان در رفت و آمد بود. بیمارستانی که خواهرش بستری بود و بیمارستان محل خدمتش. حال مادرش را به یاد آورد که نتوانسته بود در آن روزهای سخت، آن طور که باید، کنارش باشد اما پدر و مادر، هیچوقت به رویش نیاورده بودند و در عوض مدام از او حمایت می کردند. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
✍️به قلم 💯قسمت جدید، هر شب، حوالی ساعت ده و نیم منتشر می شود 📢سلام فرشته در ایتا، سروش، بله 🔻 https://eitaa.com/joinchat/626393094C444b26911d 📣 گنجینه محبت در ایتا، سروش، بله 🔺https://eitaa.com/joinchat/2856452190Cf3fb1a92c0
هدایت شده از صمیمانه با امام "عجل الله تعالی فرجه"
✨ای چراغ هدایتم سلام و صلوات خدا بر تو ای هادیِ گمشدگان روزگار 🌸هدف خلقتم را در این آشفته بازارِ زندگی، گم کرده‌ام. برای بدست آوردن هر چیزی خودم را بزحمت می اندازم اما دریغ از ذره‌ای بندگی. مگر نه این است که «ما خلقت الجن و الإنس الا لیعبدون» که به تفسیر ابن عباس «ای لیعرفون» پس چرا سرگشته و حیرانم ، مگر عبادت و شناختن معبود جز سعادت است که اینچنین بی هدف روزگار می گذرانم 🍀پدر بزرگوارم! به جوانی ام رحم کن که این پرده‌ی غیبت ، گرد و غبار غفلت را بر چشمهای ظاهربین و دلفریبم ، پاشیده و دیر نیست که گرد پیری نیز ، ناتوانم کند. وای بر من و غفلت و ناتوانیم دعایم کن که محتاج دعای ظهورت هستم 🌹اللهم عرفنی حجتک فإنک إن لم تعرفنی حجتک ضللت عن دینی🌹 📣کانال در سروش، ایتا، بله 🆔 @samimane_ba_emam عجل الله فرجه عجل الله فرجه
✍️محبت بی شائبه به دختران 🌺محبت زیباترین واژه در جهان هستی است که تمام و کمال آن برای خدا و در درجه بعد اولیاءالهی است. هر انسانی در هر رتبه ای که باشد نیاز به محبت دارد و خود نیز باید به دیگران محبت کند. محبتی خوب است که برای خدا و در راه خدا باشد. محبتی که بدون چشم داشت و بدون انتظار پاداش و تشکر باشد. محبت در خانواده از اهمیت بالاتری برخوردار است. هر چه محبت در خانواده ای بیشتر باشد آن خانواده سالم تر و دیندارتر است. والدین عزیز باید بدانند آن ها الگوی محبت کردن در خانواده هستند. رشد جسمی و روحی فرزندان با اکسیر محبت امکان پذیر است. از بین فرزندان نیاز دختران به محبت بیشتر از پسران است. در مورد محبت کردن به دختران می توان به موارد زیر اشاره کرد: 🍀محبت خالصانه محبت به دختران باید خالصانه باشد. این گُل های معطر و زیبا تشنه محبت هستند. روحیات لطیف و حساس دختران سبب شده که اینگونه طالب محبت باشند. پدر و مادر باید دختران را سرشار از محبت کنند تا سیراب شوند. 🍀چگونگی محبت اشباع نمودن دختران از محبت، نیاز ضروری آن هاست. رشد و بالندگی آن ها در گرو محبتی سرشار است. اگر غیر از این باشد دچار بیماری های جسمی و روحی خواهند شد. هرگاه در خانه از محبت سیراب نشوند نگاهشان به بیرون از خانه است. اینگونه می شود که در برابر جملات محبت آمیز بیگانگان و جوانان هرزه فریب خورده و در دام آن ها می افتند. 🍀محبتی متقابل پدر و مادری که به دختر خود محبت وافری داشته باشد. در مقابل دختر هم که سرشار از احساسات پاک و لطیف است این محبت را به شکل زیباتری به سوی پدر و مادر برمی گرداند. 🍀شکل محبت ابراز محبت می تواند به شکل های مختلف صورت پذیرد که زیباترین آن ها در آغوش گرفتن، نوازش و بوسیدن است. همچنین می توان از محبت کلامی نام برد که پدر و مادر به شکل زیبا او را صدا بزنند و با لحنی آرام و پسندیده با او سخن بگویند. 🍀محبتی رشد دهنده هرگاه والدین محبت خود را از دختر دریغ نمایند او پژمرده و افسرده می شود. همین افسردگی می تواند او را به سوی ابتذال اخلاقی بکشاند. دختری که محبت نچشیده باشد در آینده به فرزندان خود نیز نمی تواند محبت کند. در حالیکه هر گاه از محبت سیراب شود دارای روحی قوی و بزرگ خواهد شد که همان عامل رشد معنوی و اخلاقیِ او می گردد. 🌸نکته: سلامت یک جامعه در گرو سلامت مادر خانواده است. مادرانِ آینده یک جامعه، دختران آن جامعه هستند؛ پس برای داشتن جامعه ای سالم، دختران را از محبت سرشار نمائید. 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
🍀الإمامُ الجوادُ عليه السلام: الشَّريفُ كُلُّ الشَّريفِ مَن شَرَفُهُ عِلمُهُ. 🌺امام جواد علیه السلام فرمودند: شريف به تمام معنا ، كسى است كه دانشش مايه شرف او گردد . 📚بحارالأنوار : ج 78 ص 82 ح 82 . ✨میلاد پرنور امام محمد تقی(علیه السلام) بر شما مبارک✨ (علیه السلام) 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
🔺به پهلو غلت زد و فکر کرد. اصلا به خاطر نداشت که طهورا و حسنا در آن سالها چطور بزرگ شدند. سرش در کتاب و درس و دانشگاه و بیمارستان بود. و دست آخر هم همان بیمارستانی را برای طرح انتخاب کرد که سحر در آنجا مشغول شده بود. اوقات استراحتش را از اورژانس به بخش زنان می رفت تا کنار سحر باشد. وقتی کنار او بود، احساس قدرت می کرد. شاداب می شد. در اثر حرف های سحر، می توانست سریع تر تصمیم بگیرد. چهره زیبای سحر را دوست داشت. صورت سفید و کشیده ای که همیشه آرایش کرده بود. 🔹دایی راست می گفت. خیلی از انتخاب هایش به خاطر سحر بود. حتی آن شبی را به یاد آورد که تصمیم قطعی گرفته بود پزشکی را به خاطر سحر، کنار بگذارد. دوری از سحر را نمی توانست تحمل کند. به حرفهای انرژی بخش و نگاه شادابش نیاز داشت اما حرفهای پدر و دایی، او را منصرف کرده بود. پشیمان هم نبود. پزشکی را دوست داشت. جراحی را دوست داشت. نجات دادن جان مردم را دوست داشت. کم کردن درد مردم را دوست داشت. دلش می خواست جراح قلب شود تا قلب هایی که از تپش افتاده اند یا دچار مشکل شده اند را فعال کند اما دست آخر، تصمیم گرفت واسطه ای برای خلق یک انسان باشد. به خاطر همین نیت و تصمیم بود که علیرغم عنوان پزشکی، مشغول مامایی می شد. در محیط بیمارستان، همه تحقیرش می کردند الا سحر. فقط او بود که تشویقش می کرد. ضحی هم همه جوره پشت سرش ایستاده بود. همین طور خاطرات در سرش چرخ خوردند تا اینکه چشمانش گرم شد و به خواب رفت. 🔸صبح شده بود و هنوز ضحی، غرق خواب بود. تا به حال نشده بود دیر سر خدمت برود. همیشه زودتر حاضر می شد و زودتر از ساعت کاری اش، مشغول به کار می شد. مادر بالای سرش آمد. او را چند باری صدا زد و ساعت را یادآوری کرد. ضحی، پتو را کنار زد و نشست. موهای بلندش هنوز بافته بود. با چهره ای در هم و آویزان، مادر را نگاه کرد. زهرا خانم، کنار دخترش نشست. دست ضحی را گرفت و بین دستانش، روی دامن آبی رنگ ساده اش نگه داشت. ضحی نگاهش را از صورت مادر پایین کشید. گردنبد دُرّ مادر را نگاه کرد. به گل های لاله ای که حاشیه یقه لباس مادر کشیده بود نگاه کرد. رنگ صورتی ملیح لباس مادر، به او آرامش هدیه داد. یاد فکرهای دیشب افتاد. شرمنده بود. سرش را پایین انداخت. نمی دانست چه بگوید. از این همه بی توجهی اش نسبت به خانواده در این سالها عذرخواهی کند یا از اخراج و به ثمر نرسیدن حمایت های مادر. اصلا برای چه باز هم درس بخواند که جراح زنان شود. حتما باز هم رئیسی پیدا می شود که او را به بهانه، اخراج کند. شاید هم پرونده سازی کند و پروانه طبابتش را لغو کند. این فکرها، او را بیشتر خمیده کرد. 🔹مادر که این چند دقیقه صبر کرده بود تا خود ضحی لب به سخن بگشاید، دیگر صبر را جایز ندانست. دست زیر چانه دختر بزرگش برد و صورتش را به بالا هدایت کرد. دستش را روی گونه ضحی گذاشت و آرام آرام با انگشت شصت، نوازشش کرد. ضحی شرمنده تر شد. این مهر و محبت بی دریغ مادر را بارها چشیده بود اما خودش هیچوقت نشده بود که علاقه اش را به مادر اینچنین ابراز کند. اشک در چشمانش جمع شد. گردنش را کمی چرخاند تا دست مادر روی دهانش برود. آن را بوسید. به دمپایی روفرشی مادر نگاه کرد. پاهای مادر ورم کرده بود. سرش را بالا آورد و به صورت مادر نگاه کرد. صورتش ورم نداشت. دست مادر را فشرد و دستش را از دست مادر بیرون کشید. 🔸ورم پای مادر نگرانش کرده بود. بدون اینکه بایستد، کنار پای مادر، روی زمین نشست. یکی یکی پای مادر را از دمپایی در آورد و آرام روی تخت گذاشت. مادر به حالت تغییر یافته ضحی نگاه می کرد و هیچ نمی گفت. اجازه داد فرزندش به او رسیدگی کند. می دانست این کار حالش را خوب می کند. پاهایش را آرام تکان تکان داد تا دردش کمتر شود اما هیچوقت، با این کار، درد از پایش بیرون نرفته بود. ضحی پاچه شلوار نخی آبی رنگ گلدار مادر را بالا زد. با انگشت، قسمتی از پای مادر را فشار داد و رها کرد. پای دیگر را هم همین طور و از مادر پرسید: - چند وقته پاتون ورم داره مامان؟ درد هم دارین؟ - ی دو هفته ای می شه. خیلی نیست. - جای دیگه تون درد نمی کنه؟ - یعنی کجا؟ من که کلکسیون دردم. پیریه و هزار درد دختر جان 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
💫سلام ساقی دل ها ⛅️مهدی جان. آقای پاکی ها 🔥گناه، روح و جانم را مجروح و خسته کرده است. دور تا دور من را فرا گرفته و مرا به زمین می زند. 🌼همانند کودکی هستم که در حال آموختن راه رفتن است. هر زمان که به زمین می خورد مادر خود را به او می رساند تا از نو آموختن را شروع کند. 🌺آقا جان مهربان تر از مادر! می شود دستم را بگیری تا دوباره شروع کنم؟! ارواحناله الفداء https://eitaa.com/Mhdiyar114
✍️ عشقم همسرم 🌺 یکی به دو کردن های دیشب با همسرش ذهنش را مشغول کرده بود. بعد از خواندن نماز صبح به رختخواب پناه برد تا شاید آشفتگی ذهنش از بین برود؛ اما انگار خواب هم با او لج کرده بود. خیلی آهسته به طوریکه همسرش بیدار نشود پتو را کناری زد، پاورچین پاورچین به آشپزخانه رفت. - همانطور که مشغول آماده کردن صبحانه بود، برای آرام شدن دل و فکرش، ذکر صلوات را مهمان لبانش کرد؛ ولی یک لحظه هم فکر و خیال او را رها نمی کرد. چرا باید این اتفاق بیفتد؟ چرا کنترلی بر حرف زدن هایم ندارم ؟ چرا با فکر و تأمل حرف نمی زنم؟ بیچاره همسرم با اون اخلاق خوب باید من رو تحمل کنه. می ترسم یک روز کاسه صبرش لبریز شود. 🍀 با صدای شاد و سرحال همسرش رشته افکارش پاره شد. جواب سلام او را داد و صبح به خیری گفت و مشغول پهن کردن سفره شد. خجالت می کشید به چهره زیبای همسر مهربانش نگاه کند. انگار نه انگار دیشب اعصابش را به هم ریخته است. - رضا همانطور که با حوله آب وضویش را خشک می کرد، زیرچشمی با لبخندی دلنشین به سحر نگاه می کرد. بعد از تعریف از سحرخیزی، کدبانویی و سفره آرایی همسرش اولین لقمه اش را برخلاف همیشه خیلی کوچک برداشت مقداری پنیر، گرد و سبزی روی آن گذاشت، دستش را به سوی سحر دراز کرد. با این حرکتش سحر کلی ذوق زده شد، خواست لقمه را بگیرد اما با اشاره رضا دهانش را باز کرد، بلافاصله لقمه ای با طعم شیرین عشق در دهانش قرار گرفت، خوب شد بچه ها خواب بودند والا کلی خجالت می کشید. 🌸 با شوخی ها و خنده های رضا، حالش خوب شد بعد از بدرقه همسرش یک تصمیم جدی گرفت، باید با فاطمه جاری اش صحبت کند؛ تا راهنمایی اش کند او زن فهمیده و با محبتی است. - بلافاصله گوشی اش را برداشت به پیام رسان ایتا رفت، به پرو فایل شخصی فاطمه نگاهی انداخت. با دیدن آن لاین بودنش خوشحال شد بعد از سلام و احوالپرسی. بعد از مقدمه چینی، سؤال کرد چه کار کند که بر خودش مسلط باشد و خودش را کنترل کند تا هر حرفی نزند؟ 🌼 فاطمه که می دانست سحر با کلی خجالت این حرف ها را می زند و دلیل زنگ نزدن و پیام دادنش همین هست، ابتدا با کلی شکلک و گل و فرستادن بوس های زیاد، سحر را به وجد آورد، تا جایی که سحر یک لحظه احساس کرد فاطمه بیشتر شبیه یک خواهر هست تا یک جاری. - فاطمه بعد از کلی تعریف از ویژگی های خوب سحر، به او چند کتاب را معرفی کرد، و با ذوق پیشنهاد داد سحر جان بیا با هم مسابقه کتابخوانی بگذاریم. فعلا هم نیازی به خریدن کتاب نداریم؛ کلی کتاب تو کتابخانه ما هست، یک روز بیا هم کتاب هایی که معرفی کردم به شما بدهم هم هر کدام را خواستی بردار تا مسابقه را شروع کنیم. صدای گریه حانیه که به گوش سحر رسید از فاطمه تشکر و خداحافظی کرد. همانطور که به اتاق خواب بچه ها می رفت، خدا رو شکر کرد از داشتن خواهری همچون فاطمه. 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
🔹ضحی پایین پای مادر، روی تخت نشست. پاهای مادر را از سرانگشت، به سمت بالا ماساژ داد. پتوی روی تخت را برداشت و پشت کمر مادر گذاشت تا تکیه دهد. دستی به کمر مادر کشید و به صورتشان دقیق شد. ابروهای مادر درهم رفت اما چیزی نگفت. ضحی هم چیزی نگفت. مجدد پایین پای مادر برگشت و ماساژ را به سمت بالا تکرار کرد. ساعت را نگاه کرد. هفت و سی و پنج دقیقه بود. تا ساعت هشت کار ماساژ را ادامه داد و برای اینکه حواس مادر را پرت کند و میزان درد را از لرزش صدایشان تشخیص دهد، از اوضاع طهورا و حسنا پرسید. مادر از خواستگار سمجی که برای حسنا زنگ می زد گفت. - خب حسنا چی گفت؟ - گفت کنکور دارم و می خوام ادامه تحصیل بدم و تا دانشگاه، حرف از خواستگار نزنین. - چقدر این جملات آشناست - عین خودته حسنا. - آره. منم همین چیزا رو می گفتم. باید باهاش حرف بزنم 🌸ضحی خندید. مادر هم با خنده این ها را تعریف می کرد. لابلای حرفها، ضحی حواسش به لرزش صدای و چین خوردن پیشانی مادر بود. مادر که خنده ضحی را دید، از فرصت استفاده کرد و گفت: - دیرت نشه ضحی جان. ممنونم. زحمت نکش. خودش خوب می شه. - چه زحمتی مامان جان. گفتن سر کار نرم. به خاطر اتفاق دبروز. فکر کنم بهونه افتاده دست پرهام که اخراجم کنه. و انگار کشفی کرده باشد گفت: - آره. شاید هم رفتم. حالا بزارین یک کم دیگه پاهاتونو ماساژ بدم. راستی بابا کجان؟ نرفتن بیرون؟ - بابات که مثل همیشه صبح زود رفت نانوایی و حالا هم مشغول قرآن خوندنه. - خوش به حالشون. خیلی قرآن می خونن. کاش منم بتونم اینقدر قرآن بخونم. صدای بابا رو خیلی دوست دارم. - آره. خدا توفیقاتشو زیاد کنه. از همون اولی که ازدواج کردیم همین طور بود. اهل تلاوت قرآن. اون اوایل که سر کار می رفت، هر روز یک جزء قرآن می خوند. 🔹ضحی حرکت ماساژ رگ ها را شروع کرد و به سمت بالای زانو مادر که رسید، از تخت پایین رفت. پهلوی مادر نشست و ماساژ را به سمت کمر و کلیه ها ادامه داد. دستش که به کلیه سمت راست مادر رسید، مادر ساکت شد. ضحی دستش را از روی کلیه برداشت و مجدد به سمت پایین پا رفت. نمی خواست مادر را نگران کند. روشش این بود که به صورت نامحسوس بیمارش را چک می کرد تا مشکل را پیدا کند. مجدد از انگشت شصت پای مادر شروع به ماساژ دادن کرد و پرسید: - حالا خواستگار حسنا کی هست؟ چی کاره است؟ مورد خوبیه؟ 🔻منتظر جواب دادن مادر شد تا ماساژ را به سمت بالا و کلیه راست مادر بکشاند و مجدد چک کند که سکوت مادر از درد است یا نه. مادر خندید و گفت: - پسر خوبیه. صاف و ساده است. برادر یکی از شاگردهای باباته. 🌼مادر چند ثانیه ای سکوت کرد. ضحی دستش را از روی کلیه راست مادر برداشت و مجدد به پایین پای مادر رفت و سر انگشت شصت مادر را گرفت. مادر ادامه داد: - تو جلسه قرآن چند ماه پیش بابات، اینجا اومده بود. فکر کنم اتاق بابات حسابی جذبش کرده. ضحی خندید و گفت: - کیه که تو اتاق بابا بره و جذب نشه. اتاق بابا یک آهنربای قویه مادر، حرف ضحی را تایید کرد: - خدا خیرش بده. از بس اون تو، نماز و قرآن می خونه. 🌸ضحی دیگر به سمت کلیه مادر نرفت. دستانش را تا نزدیک زانو برد و پشت زانوی مادر را دورانی، خیلی آرام ماساژ داد. نگرانی اش بی جا نبود. کلیه مادر درگیر بود و باید آزمایش می داد. تصمیم گرفت همین امروز مادر را برای آزمایش، با خود به بیمارستان ببرد اما قبلش باید با پدر مشورت می کرد. ساعت از هشت گذشت. مادر از ضحی تشکر کرد. پاهایش را که سبک تر از نیم ساعت قبل شده بود، از روی تخت بلند کرد. دمپایی هایش را پوشید و ایستاد. ضحی پشت سر مادر از اتاق خارج شد. به سمت روشویی رفت تا وضویی بگیرد و برای مشورت، به اتاق پدر برود. 🍀در باز بود. کنار در ایستاد و همراه با پدر، آیات سوره مومنون را آرام زمزمه کرد. دلش نیامد داخل برود. می دانست که به محض وارد شدنش، پدر به احترام او، صدق الله می گوید و توجهش را به او می دهد. بارها این اتفاق برایش افتاده بود. نیم نگاهی به سمت مادر کرد. در آشپزخانه مشغول بود. ناخودآگاه لبخند زد. نگاهش را به سمت پدر برگرداند. به چارچوب در تکیه داد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
💫سلام امام زمان 🌺 آقاجان رزق های مادی و معنوی همگی به دستان نازنین شما سپرده شده است. از خزانه کرم و بخششت چیزی کم نخواهد شد به هر که بدهی و به هر اندازه بدهی 🍀ای آخرین ذخیره الهی بر روی زمین به در خانه تان آمده ام تا رزق را گدایی کنم اکنون که به درگاه کریم آمده ام به کم قانع نیستم. 🌸مهدی جان ظهور، حضور و آمدنتان را به زودی نصیبمان گردان. ما را در زمره أینَ الرجبیون قرار بده . رزق شهادت به ما بده. بودن در رکابتان و سربازی در کنارتان را برایمان روزی بگردان. گوش و چشم و دلی را به ما بده که بشنویم و ببینیم و درک کنیم آن چه که خوبان عالم می شنوند و می بینند و درک می کنند. رضایت خدا و رضایت خودتان را نصیبمان گردان. ما را پاک به مهمانی خدا برسان. دعا و نگاه خاصه تان را نصیبمان بگردان. ارواحناله الفداء 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
✍️ مادر 🌸کناره پنجره نشسته بود و به ستاره های درخشانی که به او چشمک می زدند، نگاه می کرد. شب را دوست داشت. چرا که یک حس آرامش به او هدیه می کرد. - به یاد روزهای خوش کودکی اش افتاد که مادر قربان صدقه اش می رفت. تا جایی که همیشه هوای او را بیشتر از پسرها داشت. وقتی هم آن ها اعتراض می کردند، کلی روایت و حدیث می آورد که دختر مثل گل است. حساس و لطیف. از گل کمتر نباید به او گفت. حتی اول هدیه او را می داد و بعد به سراغ برادرانش می رفت. 🍀چه روزهای شیرینی بود آن روزها، با این حرف های مادر احساس خوشایندی به او دست می داد. وقتی هم که مادر به زیبایی صدایش می کرد قند توی دلش آب می شد. دخترکم، نازنینکم ... یک حس شادی و شعف به او دست می داد. خدا او را ببخشد با اینکه صدای مادر را می شنید؛ اما جواب مادر را دیر می داد. دوست داشت آن شادی ادامه داشته باشد. - آهی سوزناک کشید و با خود گفت: چه زود سایه مادر از سرم برداشته شد. چه زود بی مادر شدم. بغض راه گلویش را بسته بود. قطرات اشک مثل سیل، روانه گونه های سرخش شده بود. 🌺به یاد آورد آن لحظه ای که برادر به او خبر داده بود حال مادر خوب نیست کاش خودت را برسانی. با آمدن همسرش به خانه و شنیدن ماجرا با عجله راهی سفر شدند. متأسفانه وقتی به مقصد رسیدند، که دیگر دیر شده بود، مادر تنهایش گذاشته بود. آرزو می کرد که ای کاش یکبار دیگر صدایش را می شنید که او را صدا می کرد. 🔹پیامبر اعظم(صلی الله علیه و آله و سلم): خَيْرُ اَوْلادِكُمْ اَلْبَناتُ؛ بهترین فرزندان شما دختران هستند. 📚مستدرک­ الوسائل، ج15، ص116، ح17708. 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
🔹ضحی نگاه پر مهرش را به پدر دوخت. خیلی وقت بود پدر را اینطور عمیق نگاه نکرده بود. آیه که تمام می شد، پدر نفس می کشید. صدای تیک تاک ساعت کوچک روی طاقچه، نوید شروع آیه بعدی را می داد و پدر آیه بعد را تلاوت می کرد. آیات را شمرده شمرده می خواند. نه آنقدر آهسته که ملالت آور باشد. به گونه ای که انگار دارد با آیات حرف می زند. آن را فهم می کند. انگار با آیات عشق بازی می کند. ضحی از این فکر، خوشش آمد. لبخند روی لبش آمد. همان جا دم در، نشست. به دیوار تکیه داد و زانوانش را داخل شکمش جمع کرد. مادر تخت را مرتب کرده بود و ملحفه سفید تمیزی را روی تخت کشیده بود. 🌸به دیوار اتاق نگاه کرد. همه چیز برایش طراوت خاصی داشت. تابلو یا فاطمه الزهرایی را که دایی هدیه داده بود بالای تخت دو نفره پدر و مادرش بارها دیده بود اما آن لحظه، تفاوت خاصی داشت. انگار حروف نام مبارک خانم، برق می زد. انگار آن گل های اسلیمی کنار اسم خانم، به حرکت در آمده بودند و دور نام خانم را طواف می کردند. همه چیز برایش زنده شده بود. برگ های گل حسن یوسفی که لب طاقچه بود، ساعتی که تیک تاکش لابلای صدای تلاوت پدر بلند می شد، کتاب های پدر که هر روز، مقداری از آن ها را مطالعه می کرد و حتی نقش های قالی ای که پدر روی آن، دو زانو نشسته بود، زنده شده بودند. انگار همه روح داشتند. 🍀ضحی از درک این زندگی و حیات، آرامش خاصی پیدا کرد. آیت الکرسی خواند و به پدر فوت کرد. دستانش را روی زمین گذاشت و آرام و چهاردست و پا، از دم در اتاق فاصله گرفت و برخاست. مادر با سینی چای، روبرویش سبز شد. یک لحظه جا خورد. مادر سینی چای را تعارف ضحی کرد. لیوان دسته دار مخصوصش را با دوتا پولکی برداشت و تشکر کرد. آرام در گوش مادر گفت: - حاضر بشین با هم بریم بیمارستان. شما یک آزمایش بدید برای ورم پاتون. منم یک کاری دارم انجام بدم. تا ده دقیقه دیگه بریم. باشه؟ 🔹مادر مخالفتی نکرد. می دانست وقتی ضحی می گوید آزمایش بدهیم یعنی لازم است و لازم هم نباشد، برای برطرف کردن نگرانی دخترش، این کار را می کرد. پاهایش درد می کرد. پهلوی سمت راستش هم درد خفیفی داشت و به سمت کمر تیر می کشید. فکر نمی کرد مشکل خاصی باشد. چند روز پیش موقع رفتن به جلسه قرآن هفتگی، یادش رفته بود شال کمری اش را بردارد و باد خورده بود و لابد برای همین درد می کرد. 🌸ضحی مادر را بوسید و به اتاقش رفت. بدون اینکه چراغ اتاق را روشن کند، پشت میز مطالعه نشست. میزی که از نوجوانی، همدم درس خواندن هایش بود. لیوان چایی را گوشه سمت راست میز، نزدیک لبه گذاشت. کشوی کوچک میز را باز کرد و برگه آ چهاری را برداشت. خودکار مشکی رنگ را از جا مدادی اش در آورد. به تصویر قاب شده "بقیه الله خیرلکم" روی میزش خیره شد. ماهیچه های صورتش در هم پیچیده شد و چشمش به اشک نشست. 🍀بعد از چند دقیقه ای که با تصویرقاب شده حرف زد، اشک هایش را با سرانگشتانش پاک کرد. برگه را روبرویش کمی جا به جا کرد. آرام زمزمه کرد: "بسم الله الرحمن الرحیم.. افوض امری الی الله.. ان الله بصیر بالعباد.." دلش گرم شد. "خدایا تو بر تمام چیزهایی که بر من می گذرد بینا هستی. به تو می سپارم.." دستش را روی برگه گذاشت. نوک خودکار مشکی را نگاه کرد و بالای صفحه نوشت: ب . خواست بسم الله بنویسد اما یادش افتاد قرار است به چه کسی این نامه را بدهد و مگر او حرمتی برای بسم الله قائل می شود؟ احتیاط کرد. حرف ب را کشید و به جایش نوشت: بــــه نام او. چند دقیقه بیشتر طول نکشید. نامه سه خطی را امضا کرد. تا زد و داخل پاکت گذاشت و رویش نوشت: خدمت ریاست محترم بیمارستان آریا. 🔹به صندلی تکیه داد. لیوان چای را از لبه میز برداشت. هر دو پولکی را داخل دهان گذاشت و جوید. صدای خرد شدن پولکی ها در مغزش چقدر شبیه صدای خردشدن شخصیتش بود. صدایی که در طول این سالها، بارها آن را شنیده بود. اما مزه پولکی شیرین بود. گذاشت آرام آرام شیرینی پولکی به جانش بنشیند. همه را قورت داد و بعد، چایی را تلخ تلخ نوشید. دهانش تلخ شد. با خود گفت: " این مزه تلخی را به یاد داشت باش. همدم روزهای آینده ات." از جا برخاست. برای بردن لیوان و تجدید وضو، به آشپزخانه رفت. مادر در حال پوشیدن روسری مشکی رنگش بود. وضو گرفت. لیوان را به سرعت شست و به اتاق رفت تا حاضر شود و مادر، معطل او نماند. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
💫به نام خدای کعبه 🕋چه شب و روز خجسته ای است همان شب و روزی را می گویم که اجازه دادی به یکی از بهترین فاطمه هایت وارد خانه ات شود. آن هم نه به صورت عادی و از در، بلکه دیوار باید شکاف بردارد. 🍀تا باز هم گواهی باشد بر عظمت بوترابت بنده مخلص درگاهت. قربان نام و یاد علی(علیه السلام) که هر چه داریم از اوست. او که پدر آسمانی مان هست. 🌺خدای عزیز و مهربان، جسم و روحمان را پیوند بزن بر دستان نورانی اش، بر قلب رئوفش، بر نگاه پدرانه اش که اگر چنین شود خوشا به حالمان. 🌷میلاد باسعادت مولی الموحدین امیرالمؤمنین امام علی(علیه السلام) بر شما مبارک باد 🌷 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
💫سلام بر تو ای فرزند کعبه 🌺آقاجان مبارکتان باشد میلاد باسعادت پدر بزرگوارتان مولی الموحدین امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب(علیهما السلام) ✨عزیز دل مرتضی شما «کُلُّهُم نورٌ واحدٌ» هستید با آن دل رئوفتان بر ما زمینیان رحم کنید. از همه طرف شیاطین جن و انس بر ما هجوم آورده اند. نفس ما بیچارگان یارای مقابله با آن ها را ندارد امیدش فقط به یاری شما بندگان مخلص خداست. 🕋مهدی جان ای پدر آسمانی مان، همانگونه که پدرِ عزیزتان از کعبه ظهور کرد و حضورش نورانیت را به ارمغان آورد. آقا جان از کعبه ظهور کن و نورانیت را به تمام جهان هدیه کن. 🌸میلاد باسعادت مولی الموحدین، یعسوب الدین، امیر عالم امکان، شرف و عزت دین ،آقامون امیرالمومنین علی علیه السلام و روز پدر مبارک باد🌸 (ارواحناله الفداء) 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
🌺الإمامُ عليٌّ عليه السلام :بِرُّ الوالِدَينِ مِن أكرَمِ الطِّباعِ . 🌸امام على عليه السلام : نيكى به پدر و مادر، از ارجمندترين خصلت هاست. 📚بحار الأنوار : 77/212/1 🌼میلاد امام علی (علیه السلام) و روز پدر بر شما مبارک باد.🌼 علیه السلام 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
💫سلام بر ماه منیر اهل بیت(علیهم السلام) 🌺آقاجان شاید امروز نجف بودی و در کنار مرقد مطهر پدر بزرگوارتان حضرت علی(علیه السلام) 🍀مهدی جان خوشحالم که امروز دلتان به یمن مولودش شاد بود و بر خود می بالیدی به وجود نازنینِ پدرتان 🌸آقاجان می شود امشب در کنار مرقد امام حسین(علیه السلام) در مناجاتتان و راز و نیازتان و در میان اشک و ناله تان مضطرانه ظهورتان را از خدا بخواهی تا چشممان به جمالتان روشن شود؟! آمین یا رب العالمین ارواحناله الفداء 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
🔹ماشین را جلوی بیمارستان نگه داشت. مادر پیاده شد. صندلی های محوطه جلوی بیمارستان را نشان مادر داد و برای پیدا کردن جا پارک، جلوتر رفت. ماشین را داخل دو کوچه جلوتر پارک کرد و به سرعت خود را به بیمارستان رساند. مادر روی صندلی نشسته بود. قبل از اینکه نگهبان بیمارستان بخواهد نسبت به حضور ضحی واکنش نشان بدهد و مادر این واکنش را ببیند، جلو رفت و گفت: - مادرمو برای آزمایش آوردم. چند دقیقه ای بیشتر طول نمی کشه. 🔻نگهبان نگاهی به مادرضحی کرد و اجازه ورود داد. ضحی به سمت مادر رفت. دستش را گرفت و کمکش کرد. سراشیبی آزمایشگاه را پایین رفتند. ضحی نسخه ای که در دفترچه مادر نوشته بود را به مسئول پذیرش آزمایشگاه داد و کنار مادر منتظر ماند. پرستار اسمشان را صدا زد. ضحی به مادر کمک کرد تا روی صندلی بنشیند. می دانست که مادر درد دارد اما چیزی نمی گوید و ترجیح می داد کمک کند. زهرا خانم هم از دلسوزی های دخترش لذت می برد و مانع کمک کردنش نمی شد. راه رفتن هم برایش راحت تر می شد. فکر کرد دیگر باید عصایی که جواد برایش خریده است را از کمد بیرون بیاورد و دست بگیرد. آستینش را بالا داد. پرستار دنبال رگ مادر گشت. ضحی خم شد و به مادر گفت: - تا شما آزمایش می دین، منم سریع کارمو انجام بدم و بیام. 🔸 پرستار رگ مادر را پیدا کرد. گارو کشی آبی رنگ را از روی میز برداشت و بالای آرنج زهرا خانم بست. بستش را جا داد و یک ضرب، آن را سفت کرد. رگی که پیدا کرده بود را با نوک انگشت، لمس کرد. سرسوزن را به نرمی وارد رگ کرد و خونگیری را شروع کرد. مادر زیر لب ذکر گفت. 🔻ضحی پله ها را دوتا یکی کرد. نمی خواست در آسانسور، با کسی روبرو شود. به اتاق ریاست در طبقه سوم رسید. در زد و وارد شد: - آقای دکتر پرهام تشریف دارند؟ - بله اما در اتاق دیگه شون هستند. امری دارید بفرمایید خانم دکتر؟ - نامه استعفامو آورده بودم خدمتشون. لطف می کنید زحمتشو بکشید؟ - خواهش می کنم. 🔹نامه را داد و از اتاق بیرون آمد. دیگر نگران چیزی نبود. آرام شده بود اما شاد نبود. جلوی در آسانسور ایستاد. دکمه را فشار داد و منتظر شد. منشی پرهام از اتاق بیرون آمد. نامه را جلوی ضحی گرفت و گفت: - آقای رئیس فرمودند خودتون تشریف ببرید پایین خدمتشون بدید. ضحی نامه را پس گرفت و به منشی که در حال رفتن به اتاقش بود، نگاه کرد. از رفتن با آسانسور، منصرف شد. پله ها را گرفت و به طبقه همکف رفت. روی پله آخر ایستاد. بسم الله گفت. نامه را از زیر چادر بیرون گرفت و به سمت اتاق رئیس، حرکت کرد. در بسته بود. در زد. صدای پرهام بلند شد. در را باز کرد و سلام داد. پرهام با تکان دادن سر، جوابش را داد. ضحی در را باز گذاشت و وارد اتاق شد. نزدیک میز بزرگی که دکتر پرهام پشت آن نشسته و خودش را مشغول بررسی پرونده ای نشان می داد؛ رفت. نامه را جلوی پرهام، روی میز گذاشت. - چرا استعفا خانم دکتر؟ شما که دیشب جون ی نوزاد رو نجات دادین باید تشویقی بگیرین نه اینکه نامه استعفا بنویسین. 🔻ضحی می دانست که حرفهای پرهام چیزی جز متلک پراکنی نیست؛ جواب داد: - تشویقی مو که همون دیشب دادین و گفتین تو خونه استراحت کنم. ممنونم. دکتر پرهام، سرش را بالا آورد تا نیشخندی که روی صورتش بود را به خورد ضحی بدهد. نامه را برداشت. آن را خواند. خوشحال بود که خود ضحی استعفانامه اش را نوشته و او را مجبور به درگیر شدن با هیئت مدیره نکرده بود. پرسید: - دلیل استعفاتون چیه؟ می دونین که هر کاری تو این بیمارستان روی اصوله. هیئت مدیره دلیل می خاد. 🔸ضحی نگران مادر بود و زودتر می خواست کار را یکسره کند. با گفتن مشکلات شخصی، جواب پرهام را داد. پرهام آن را زیر برگه استعفانامه ضحی نوشت. کاغذکوچکی برداشت و چیزی روی آن نوشت و گفت: - براتون تشریقی نوشتم. یک برگه معرفی نامه هم به هر بیمارستان یا درمانگاهی که بخواهید می گم منشی بنویسه. امیدوارم موفق باشین. 🔺مشخص بود پرهام در دلش جشن گرفته. ضحی برگه را از پرهام گرفت. چند دقیقه ای صبر کرد تا برگه معرفی نامه را منشی پرینت بگیرد و پرهام امضا کند. آن را هم گرفت و از اتاق بیرون رفت. فکر کرد چه راحت او را کنار گذاشتند! حتی سعی نکرد از رفتنش جلوگیری کند. حتی ابراز ناراحتی از رفتنش هم نکرد. بغضش را فرو خورد و معرفی نامه را داخل کیف گذاشت. برگه را گرفت و به سمت کارگزینی رفت. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
💫به نام خداوند متعال 🖊ای قلم بنویس و با شرمساری بنویس! 🌺بنویس ماه رجب، ماه عزیزِ خدا به نیمه رسید و دلِ من هنوز غافل است. بنویس ماه استغفار، به نصفه رسید و روحِ من هنوز آلوده به گناه است. بنویس ماه ورود به ماه شعبان، به نصفه رسید و جانِ من هنوز فرسوده است. 🌸بنویس ندای أینَ الرَجبیّون فرشتگان، به نصفه رسید و گوشِ من همچنان ناشنوا است. بنویس صوت دل آرای صاحب زمان می آید و گوشِ من همچنان بی لیاقت است. بنویس رایحه عطرآگین حضور حضرت باران می آید و چشمِ من همچنان نابینا است. ✨خدای عزیز تمام وجودم را به فضلَت گره می زنم تا بر این بنده عاصی ترحم بفرمائی و پاکم گردانی و در ظهور زیباترین گل هستی تعجیل نمایی. آمین یارب العالمین 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
🔹 تسویه حساب کردن زمان می برد. معطل نشد. ضحی که پول نمی خواست. کار تسویه را ناتمام گذاشت و به سمت آزمایشگاه رفت. مادر آنجا نبود. از پرستار پرسید و به سمت سرویس بهداشتی طبقه همکف رفت. مادر را دید که نزدیک اتاق رئیس، ایستاده است. چهره مادر در هم رفته بود. جلو رفت. پرهام با خنده های بلند داشت پشت تلفن از استعفای ضحی حرف می زد و خوشحالی اش را ابراز می کرد. نفهمید مادر چه چیزهایی شنیده است اما معلوم بود حرفهای خوشایندی نبوده. دست مادر را گرفت تا به خانه بروند. دل و دماغ حرف زدن نداشت. مادر هم سکوت کرده بود. قدم های هر دو، سنگین و آرام بود. از حالا به بعد، باید فکری برای روزهای خالی اش می کرد. 🔸جواب آزمایش اورژانسی را تلفنی گرفت. همان طور که فکر می کرد، کلیه مادر درست کار نمی کرد و مایع اضافی در پاها تجمّع کرده بود. به اتاق پدر رفت. روی تخت، کنار مادر نشست. زیر پاهای مادر بالشتی گذاشت و مشغول ماساژ پاها شد. پدر روی صندلی راحتی زاویه اتاق، مشغول مطالعه بود. چند دقیقه ای از حضور ضحی نگذشته بود که کتاب را بست. از روی صندلی بلند شد و کنار ضحی، روی تخت نشست. به دستان و نحوه ماساژ دادن نگاه کرد و همان کار را برای پای دیگر زهرا خانم انجام داد. دستان قوی و قدرتمند حاج عبدالکریم لبخند را به لبان مادر آورد: - ماشاالله حاجی. پای ی پیرزن افتاده زیر دست پهلوون. - زنده باشی حاج خانم. پیرزن کجا بود. این ورم ها هم می خوابه ان شاالله . نگران نباش. 🔹ضحی که موقعیت را مناسب دید، جواب آزمایش را به صورت ساده برای مادر و پدر گفت. روند درمان را توضیح داد و کارها و غذاهایی که باید و نباید بخورند را اسم برد. - در کل مامان جون، هر چیزی که سدیم داره یعنی نمک، مصرف نشه بهتره. این هایی که گفتم هم چون داخلش سدیم داره فعلا ترک کنین تا چند روز دیگه ببینیم بهتر می شه یا نه. دم نوش هاتون هم خوبه. فقط یک کمی دارچین و آب لیمو و از این چیزهایی که ادرار رو زیاد می کنه به غذاتون بزنین هم خوبه. 🔸ضحی نخواست بیشتر از این توضیح بدهد. توضیح زیاد، مادر را نگران می کرد. دستان مادر را به بهانه معاینه تورم گرفت و بوسید. روی صورت گذاشت. نفس عمیقی کشید و مجدد بوسید. مادر هیچ مقاومتی برای نبوسیدن دستانش نکرد. خوب می دانست چقدر این بوسه ها به دخترش آرامش می دهد و چه برکاتی برایش در پی دارد. دستانش را که از لب های دخترش فاصله گرفته بود، روی موهای بافته نشده ضحی برد و نوازشش کرد. اشک ضحی جاری شد. انگار می خواست تمام بغضی که از بیمارستان با خود نگه داشته بود را در آغوش پر مهر مادر خالی کند. مادری که جز مهر و محبت از او چیزی ندیده بود. حاج عبدالکریم مشغول خواندن سوره حمد شد. کمی صدایش را بلند کرد که آرامش آیات قرآن به قلب دخترش بتابد و شفا به پاهای همسرش. دست از ماساژ برنداشته بود و مرتب حمد می خواند. 🌸صدای تلاوت پدر که بلند شد، دانه های اشک ضحی، به رودی کوچک تبدیل و جاری شد. وقتی پیش پدر و مادر بود هیچ خجالتی نمی کشید. مادر هر چه شنیده بود را به پدر گفته بود و حالا هر دو حدس می زدند بغض ضحی برای چه ترکیده است. بغضی که قریب به هشت سال، بروز نداده بود. با صدای گریه ضحی، طهورا و حسنا هم به اتاق پدر آمدند. هر دو کنار ضحی نشستند و خواهرشان را نوازش کردند. با چشم و ابرو علت را از مادر پرسیدند. مادر چیزی نگفت. ضحی از آغوش مادر بیرون آمد. دستان خواهرانش را گرفت. با چشمان قرمز و صورت به اشک نشسته اش، نگاه قدرشناسانه کرد. سرش را زیر انداخت و با صدایی که به زور، جلوی لرزشش را می گرفت گفت: - ببخشید تو این سالها خیلی خودخواه بودم. 🔹طهورا و حسنا تعارفات معمول را مانند یک نمایش از پیش نوشته شده انجام دادند و همین هماهنگی ناخودآگاهی که بین آن دو بود، ضحی را به خنده انداخت. چهره این دو خواهر کوچک تر ضحی، مثل دو قلوها، شباهت بسیار زیادی به یکدیگر داشت. رفتارشان هم در اکثر موارد شبیه هم می شد. حسنا که لبخند ضحی را دید، از روی تخت مادر بلند شد. به گوشه اتاق رفت و روی صندلی راحتی پدر نشست. پاهایش را جمع کرد و چهارزانو، کتاب تستی را که از اتاق با خود آورده بود، روی دست گرفت و مشغول حل کردن شد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
💫السلام علیک یا صاحب الزمان 🍀آقاجان دوست دارم لحظات عمرم با یاد و نام خودتان سپری شود و برکت و نورانیت یابد. 🏴مولی جان خواهشی دارم خودتان برایمان استغفار کنید. همانند حضرت یعقوب که برای فرزندانش در نیمه های شب استغفار نمود؛ ای پدر آسمانی ام شما نیز این فرزند جاهل را دریاب و در بهترین ساعات سحر برایش آمرزش طلب کن. 🏴مهدی جان دوست دارم برایتان همانند زینب(سلام الله علیها) ولایت مداری کنم. می خواهم حضرت زینب را اُلگو قرار دهم می دانم گنهکارم؛ ولی آقاجان یک نگاه و یک دعایتان گناهان زیادی را بیامرزد. 🍀عزیز دل مصطفی شنیدم که فرمودید: «به شیعیان و دوستان بگویید که خدا را به حق عمه ام حضرت زینب قسم دهند، که فرج مرا نزدیک گرداند ». آقا جان خدا را قسم می دهم به حق عمه ات زینب که فرج تان را نزدیک گرداند. آمین یارب العالمین. 🏴شهادت اسطوره صبر حضرت زینب کبری سلام الله علیها بر تمامی شیعیان جهان تسلیت باد🏴 ارواحناله الفداء 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
💫عبادت حضرت زینب (سلام الله علیها) 🌱حضرت زینب کبری (سلام الله علیها) شب‌ها به عبادت می‌پرداخت و در دوران زندگی، هیچ‌گاه تهجّد را ترک نکرد. آنچنان به عبادت اشتغال ورزید که ملقّب به «عابده آل علی» شد. شب زنده‌داری وی حتی در شب دهم و یازدهم محرم، ترک نشد. فاطمه دختر امام حسین (علیه السلام) می‌گوید:«عمه ام زینب در تمام شب عاشورا در محل عبادتش ایستاده بود و به پروردگار خویش استغاثه می کرد.» (1) 🌱ارتباط حضرت زینب (سلام الله علیها) با خداوند آن‌گونه بود که امام حسین(علیه السلام) در روز عاشورا هنگام وداع، به خواهرش فرمود: « يا أُختاه لاتَنسيني في نافِلَةِ اللَّيلِ ؛ اى خواهرم ! مرا در نماز شب فراموش نكن. » (2) 🏴🏴 وفات شهادت گونه جانسوز بزرگ بانوی اسطوره‌ی صبر و استقامت و الگوی عفاف و پاکی حضرت زینب سلام‌الله علیها بر همگی تسلیت باد 🏴🏴 ☘️🍀☘️🍀☘️🍀☘️🍀 📚(1) زینب قهرمان دختر علی، ص۱۰۶ (2) وفيات الأئمه ، ص441 سلام الله علیها سلام الله علیها 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
🔹حسنا برعکس بقیه دوستانش، دوست داشت در کنار خانواده اش درس بخواند و تست بزند. حتی از مادر اجازه گرفته بود در اتاق طهورا بخوابد و میزمطالعه اش را هم آنجا برده بود. طهورا هم شکایتی نداشت. او هم درگیر کارهای پایان نامه اش بود و حضور حسنا باعث می شد بهتر بنویسد. تلاش و همت او را که در درس خواندن می دید، انگیزه و سرعتش در نوشتن طرح و پایان نامه چند برابر می شد. حسنا هم همین احساس را نسبت به طهورا داشت. وقتی می دید چطور از کتابهای امانتی دانشگاه فیش برداری می کند، انگیزه اش برای درس خواندن بیشتر می شد. حالا هم رفته بود روی صندلی پر از آرامش پدر نشسته بود تا تست های فصلی را که خوانده بود بزند. 🔸صدای تلفن، حاج عبدالکریم را از جا بلند کرد. نگاه پر مهر مادر به دخترانش پاشیده شد. به خاطر این هدیه های الهی، چقدر خدا را شکر می کرد. بارها به دخترانش گفته بود شما باعث بهشتی شدن من می شوید از بس خدا را شکر می کنم که چه هدیه هایی به من داده است. این بار هم همین جمله را تکرار کرد. ضحی دست مادر را بوسید. طهورا هم دست دیگر مادر را بوسید. حسنا هم از روی صندلی پدر بلند شد. مدادش را پشت گوشش گذاشت. کتاب به دست، مادر را بغل کرد و هر دو طرف صورتش را بوسید و گفت: - اینقدر از این صحنه های رمانتیک خوشم می یاد. شیطونه می گه این کتابو بزارم کنار بشینم کنار دستتون. - نه خواهش می کنم کتابتو زمین نزار. همین قدر بسه. پیاز داغ آماده است، زیاد سرخش نکن. - چرا . بزار سرخش کنه. دفعه قبل یادت نیست چه بلایی سرمون آورد. با اون مداد تیز پشت گوشش! بزار لای کتابت حداقل. کار ی دفعه است ها. - آخ آخ. ببخشید باز یادم رفت. بفرما. اینم لای کتاب. اصلا اینم از کتاب. خب کجای صحنه بودیم؟ آهان. من لُپ های مامان رو بوسیدم. حالا نوبت کیه؟ - من که رفتم. بازیکن ذخیره از زمین خارج می شه. صحنه بدون طهورا ادامه پیدا می کنه - ئه. ئه. کجا در می ری. بگیرش ضحی چرا دستشو ول کردی. نزار بره - بله تشریف دارند. گوشی خدمتتون 🔹وسط شلوغ کاری های دخترا، مادر، تلفن بی سیم را از حاج عبدالکریم گرفت. خنده اش را کنترل کرد و مشغول صحبت شد. دست راستش را روی سر حسنا کشید. ضحی، کتاب تست حسنا را از روی تخت برداشت و با اشاره، به همراه حسنا از اتاق بیرون رفتند. کتاب را دست خواهرش داد و از درس ها پرسید. - خوبه خداروشکر. طبق برنامه دایی دارم پیش می رم. خیلی خوبه. شما چطوری؟ چرا بیمارستان نرفتی؟ - استعفا دادم حسناجان. ی چند روزی به مامان برسم ببینم چطور می شه 🔸حسنا دست ضحی را گرفت و به آشپزخانه برد. کتاب را زیر بغل زد. بشقابی برداشت و سه سیب قرمز شسته شده، از داخل یخچال برداشت و با نگرانی و نجواگونه ادامه داد: - وا. برای رسیدگی به مامان استعفا دادی؟ مامان چشون شده مگه؟ 🔹ضحی از نتیجه ای که حسنا از جمله هایش گرفت خندید. چاقوی دسته سیاهی را از کشو درآورد و داخل بشقاب، کنار سیب های قرمز رنگ گذاشت. یک سیب زرد از صندوق میوه ی گوشه آشپزخانه برداشت و زیر شیر آب گرفت. آن را کنار سیب های داخل بشقاب گذاشت و گفت: - اگه سر کنکور هم بخوای این طوری جمله ها رو به هم ربط بدی واویلا می شه ها. مامان خوبه. ان شاالله که ورم پاشون هم می خوابه. نگران نباش. خیلی وقت بود می خواستم استعفا بدم. بلکه یک کم بشینم سر درس هام و زودتر وارد تخصص بشم. خیلی دیگه داره طول می کشه. - قبلا قرمز دوست داشتی! - الانم قرمز دوست دارم. زرد رو برای مامان برداشتم. - مامان زرد دوست داره؟ پس این همه من سیب قرمز می بردم براشون چیزی نگفتن! - می دونی که. مامان چیزی نمی گه. اصلا بزار ی بشقاب دیگه برای مامان و بابا ببریم. چطوره؟ 🔸حسنا و ضحی مشغول چیدن بشقاب میوه شدند. سیب ها را قاچ کرده و تزیین کردند. تلفن مادر تمام شده بود. حسنا بشقاب میوه را جلوی پدر که در حال مطالعه بود گرفت. پدر یک قاچ از سیب زرد برداشت و تشکر کرد. حسنا روبروی مادر ایستاد. تلفن را از دست مادر گرفت و میوه را تعارف کرد. مادر هم یک قاچ از سیب زرد برداشت. حسنا دیگر مطمئن شد که مادر سیب زرد را بیشتر دوست دارد. بشقاب را روی تخت، جلوی مادر گذاشت و گفت: - شما سیب زرد دوست داشتین نگفته بودین! نوش جون. - متشکرم. حالا از کجا فهمیدی؟ 🔹مادر، رد نگاه حسنا را که روی ضحی افتاد، دید و لبخند زد. سیب را به سمت دهان برد و بسم الله گفت. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
💫سلام ای آرامش دل ها 🗾مهدی جان دنیای بی حضور و ظهورتان همانند راههای تاریک، پیچ در پیچ و گمراه کننده است. 🌅روشنی بخش و هدایت کننده این دنیایِ بی رحم و تاریک، شما هستید. نگاه و دعایتان را حس می کنم که اگر نبود همین توجه تان به سویمان تا به حال دشمنان جن و انس ما را به سوی پرتگاه کشانده و سقوط مان حتمی بود. 🌼ببخش آقاجان لحظات غفلتِ من از وجود نازنینتان را. ببخش برای هموار شدن مسیر ظهورتان کوتاهی کرده و می کنم. یوسف زهرا می شود با همان نگاه خاصه تان بیدارم کنید؟ می شود دستم را بگیرید تا قدم های محکم و استواری برای فرجتان بردارم؟ می شود دعایم کنی زینبی شوم؟ مهدی جان تمام هستی ام فدای قدم هایتان باد. آقاجان دوستت دارم. ارواحناله الفداء 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
✍️آنچه را که فرزندان باید بدانند! 🌺پدر و مادر ریشه و اصل وجودی هر انسانی هستند. در بین اعضای خانواده هیچ کس از پدر و مادر به انسان نزدیک تر نیست. هیچ کس هم مهربان تر نیست. بنابراین احترام و خدمت به آن ها دارای ارزش و اهمیت فوق العاده ای در نزد خداست. پس به خاطر همین ارزشمند بودن و جایگاه ویژه آن ها در نزد خدا یک رابطه دوستانه و صمیمی نسبت به آن ها باید داشته باشیم. 🍀فرزندان برای ایجاد رابطه ای پاک و دوستانه با والدین باید نکاتی را مد نظر داشته باشند از آن جمله: 🌸1- ارتباط صحیح با والدین ارتباط صحیح با پدر و مادر از چنان اهمیتی برخوردار است که سلامت روح و روان فرزند را به دنبال دارد. همچنین برای فرزندان محیطی را فراهم می آورد تا مهارت های ارتباطی را بیاموزند و نحوه برخورد با چالش های مختلف را در زندگی یاد بگیرند. 🌼2- چگونگی ارتباط صحیح بعضی رفتارها و نکات به ظاهر کوچک از اهمیت فوق العاده ای برخوردار است که رعایت آن می تواند خشنودی پدر و مادر و فرزندان را به دنبال داشته باشد. بعضی از آن موارد به شرح زیر است: 🍀الف) وقت شناس بودن هرگاه برای فرزندان مشکلی به وجود آمد در ابتدا باید جوانب کار را بسنجند. زمان مناسب گفت وگو با پدر و مادر را در نظر بگیرند تا با واکنش منفی آن ها روبه رو نگردند. مثلاً: بعضی وقت ها که پدر و مادر خسته هستند. یا تحت فشارهای کاری و خانوادگی هستند. آن زمان، وقت مناسبی برای طرح مشکلات نیست؛ بلکه باید زمانی را در نظر بگیرید که از نظر روانی آرامش داشته باشند. 🍀ب) ارتباط متقابل هرگز نباید این توقع برای فرزندان باشد که فقط پدر و مادر وظایفی در قبال فرزندان خود دارند و باید به آن ها خدمت کنند؛ بلکه خود پدر و مادر هم نیازهایی دارند که فرزندان باید به آن ها توجه کنند. مثلاً: گاهی پدر و مادر نیاز به حرف زدن و درددل با فرزند خود را دارند. فرزند در این شرایط باید همچون گوشی شنوا برای والدین باشد. 🍀ج)کنترل خشم ارتباط صحیح با پدر و مادر زمانی حاصل می شود که این ارتباط علاوه بر صمیمیت همراه با احترام باشد. این نوع برخورد حاصل نمی شود مگر با کنترل خشم و عصبانیت. 🍀د) گاهی خود را به جای والدین گذاشتن شاید گاهی وقت ها از مراقبت ها و امر و نهی های مداوم پدر و مادر ناراحت و کلافه شده باشید. در این مواقع اگر ناراحتی آن ها را درک کنید راحت تر می توانید این امر و نهی ها را بپذیرید؛ پس بهتر است ساعاتی خود را به جای والدینتان بگذارید و ببینید چه چیز موجب آزار و اذیت شما می شود و در آن وقت نحوه برخوردتان چگونه است؟ 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
🔹حالا دیگر ضحی، وقت برای فکر کردن به خیلی چیزها داشت. از لحظه ای که وارد اتاقش شده بود؛ آنجا را متفاوت تر از قبل می دید. نور خورشید از لای تاروپودهای پرده شیری رنگی که مادر برای اتاقش خریده و دوخته؛ روی تخت و میز مطالعه اش افتاده بود. هیچوقت این ساعت داخل اتاقش نبوده و این نور را ندیده بود. همیشه یا در درمانگاه بود یا دانشکده و یا بیمارستان. همان جا دم در ایستاد. از سمت راست، نگاه متفاوتی به اتاق کرد. 📚 کتابخانه ای که پر بود از کتب پزشکی و کتابهایی که قبل از کنکور و دوره دانشکده مدام می خواند. چشمش به کتاب قهوه ای رنگی افتاد که جلد مشمایی قدیی اش، جلوی جلای خط های طلایی روی کتاب را گرفته بود. خواست جلو برود و آن را بردارد اما فکر کرد که حالا وقت برای برداشتن زیاد دارد. به قاب عکس های جلوی کتابهایش نگاه کرد. شاسی عکس رهبر را که روی دیوار بالای تختش، قرار داده بود. قاب اسم امام زمان که با طرح های اسلیمی دورکاری شده بود را روی دیوار روبروی میز مطالعه اش. قاب عکس کوچک رومیزی امام و رهبر. شاسی گنبد طلایی حرم امام حسین که روی دیوار نزدیک در، سمت چپ اتاق نصب کرده بود و زیرش گنبد طلایی امام رضا و خانم حضرت معصومه علیهم السلام. 🍀یک دور تمام دیوارهای اتاقش را با نگاه رصد کرد. چقدر دلش برای ساعاتی که روی تخت می نشست و دفتر خاطراتش را روی پاهایش می گذاشت و به این تابلوهایی که نصب کرده بود نگاه می کرد و می نوشت تنگ شده بود. به سمت چپ متمایل شد. دست بر سینه گذاشت و سلام داد: "صلی الله علیک یا اباعبدالله.. صلی الله علیک یا اباعبدالله.." دلش بیش از پیش گرفت. به گنبد طلایی امام رضا علیه السلام نگاه کرد و سلام داد. اشکش جاری شد. به گنبد طلای خواهرشان نگاه کرد و سلام داد. "السلام علیک یا فاطمه المعصومه.." 🌸 یادش افتاد خیلی وقت است نتوانسته همراه مادر به قم برود. فکر کرد "اما حالا دیگر خیلی وقت دارم با مادر به این طرف و ان طرف بروم." اشک ریخت. نمی دانست دقیقا برای چه اشک می ریزد. سلام مجدد داد: "السلام علیک یا فاطمه الزهرا.. مادر جان." و باز اشک ریخت. در اتاقش را به آرامی با دست چپش تا نیمه بست تا کسی موقع رد شدن، او را نبیند و نگران نشود. 🔹اشک هایش را با دست پاک کرد. جلو رفت. دست های مرطوبش را روی قاب عکس های حرم ها کشید. به یاد امام زمان، به سمت قاب اسم مولا رفت. گریه اش شدیدتر شد. یاد برگشتن آن نوزاد و لطفی که حضرت در حقش کرده بودند باعث شد لب به تشکر باز کند: - ممنونم آقاجان. مطمئنم شما به ذهنم انداختین والا که من از کجا باید می دونستم چیزی رفته تو حلق این بچه! 🍀نتوانست فاصله بین خودش و قاب روی دیوار را تحمل کند. قاب را از سر میخ برداشت و نگاه کرد. آن را بوسید و به سینه چسباند تا قلبش آرام شود. سرش افتاد و گریه اش شدیدتر شد. به ذهنش آمد که صلوات بفرستد. بریده بریده، صلوات فرستاد. " اللهم .. صل علی محمد .. و آل محمد و عجل فرجهم.. باز هم ..اللهم صل .. علی محمد و ال محمد .. و عجل فرجهم." باز هم "اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم." 🌸سرش را بالا آورد. انگار باران به صورتش نشسته بود. قاب عکس را نگاه کرد. بوسه ای روی شیشه قاب زد و آن را به میخ روی دیوار، سوار کرد. باز هم صلوات فرستاد : - اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم. آقاجان. فکر می کنم صلوات را خیلی دوست دارید. چون درود خدای رحمت گر و بی نهایت، بر پیامبر و پدرانتان است. من هم دوست دارم. پس هدیه تان چیزی را می دهم که دوست دارم و گمان می کنم شما هم دوست دارید. 🔹 از این فکر شعف خاصی در قلبش پیدا شد. و باز هم صلوات فرستاد:" اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم." لبخند و اشکش با هم قاتی شده بود. دستمالی از جادستمالی روی میزش برداشت و اشک هایش را پاک کرد. صندلی پشت میز را عقب کشید و نشست. بینی اش را بالا کشید و به کتابهای درسی روی میزش خیره شد. فکر کرد " از این به بعد، خیلی وقت برای خواندنتان دارم." از رفتار پرهام و مجبور شدنش به استعفا، بدجور دلش سوخته بود و به تلنگری، اشکش جاری می شد. با صدای تق تق در اتاقش، بغضش را فرو خورد. لبخند را به صورت آویزانش برگرداند. گلویش را صاف کرد و بلند گفت: - بفرمایید در بازه. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
✍️به قلم 💯قسمت جدید، هر شب، حوالی ساعت ده و نیم منتشر می شود 📢سلام فرشته در ایتا، سروش، بله 🔻 https://eitaa.com/joinchat/626393094C444b26911d 📣 گنجینه محبت در ایتا، سروش، بله 🔺https://eitaa.com/joinchat/2856452190Cf3fb1a92c0
.❤سـاعـت عاشـقے❤ آیت الله قرهی(مدظله العالی): 💛 یادمان نرود که در این دوران، سه مطلب را فراموش نکنیم : 💟1. روزی حداقل یک آیه قرآن حفظ کنید. سربازان آقا جان، امام زمان (روحی له الفداء)، حافظ کلّ قرآن هستند. 💟2. هر ساعت، حداقل یک دعای سلامتی برای آقا جان، حضرت حجّت(روحی له الفداء) بخوانید. نمی‌خواهم شما را خیلی اذیّت کنم، امّا اگر بتوانید قبل از دعای سلامتی ایشان، این دعای «اللّهمّ عرّفنی نفسک فإنّک إن لم تعرّفنی نفسک، لم اعرف نبیّک، اللّهمّ عرّفنی رسولک، فإنّک إن لم تعرّفنی رسولک، لم اعرف حجّتک، اللّهمّ عرّفنی حجّتک، فإنّک إن لم تعرّفنی حجّتک، ضللت عن دینی» را هم بخوانید، غوغاست. حصن حصین است. 💟3. در آخر شب، وقتی مسواکتان را زدید، برق‌ها را خاموش کردید و می‌خواهید بخوابید، دقایقی با آقا جان خلوت کنید. یک سلام به آقا جان بدهید، یک فاتحه برای مادرشان، حضرت نرجس خاتون(عليها الصّلوة و السّلام) بخوانید که کلید ورود به قلب آقا جان، حضرت نرجس خاتون(عليها الصّلوة و السّلام) است. ایشان را به مادر گرامی‌شان قسم بدهید که آقا جان! به حقّ مادرتان نرجس خاتون(عليها الصّلوة و السّلام)، دنیا و جلواتش، ریاست‌ها، عناوین، مطالب، یک موقعی من را فریب ندهد که تصوّر کنم کسی شده‌ام. .🌼کانال یاوران امام مهدی(عج) 🆔 @emammahdy81
💫سلام بر عزیزترین پدر 🌺آقاجان فدای مهربانی تان، که این بنده گنهکار را به حریم ملکوتی تان راه داده ای فدای نگاه و دعایتان، که اگر نبود نگاه مهربانانه و دعای دلسوزانه تان وای به حال منِ بیچاره 🌼فدای لحظه حضورتان، همان لحظه ای که حضورتان را حس می کنم و یارای مقابله با سیل اشک را ندارم. همان لحظه که صفحه مقابل خود را تار می بینم و قلم را مشتاق تر... 🌸مهدی جان دوست دارم لحظه ظهور و آمدنتان را ... دوست دارم صدای ملکوتی تان را بشنوم... دوست دارم روی زیبایتان را ببینم... آقاجان خواهش این فرزند حقیرتان را می شود بپذیری؟! ارواحناله الفداء 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114