eitaa logo
دهڪده ‌مثبت
3.7هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.7هزار ویدیو
13 فایل
یه دهڪده مثبت، تا توے اون یه زندگی آروم‌ و بدور از افڪار منفی رو تجربه ڪنی♥️ پیشنهادات وارسالی‌هاے زیباتون رو اینجا می‌خونم🌱 @Goolnarjes313 https://harfeto.timefriend.net/16851976543119 لطفامعرفی‌مون کن @Dehkade_mosbat
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از سلام فرشته
🔹ضحی لبخند زد و ادامه داد: - شما هم اگه مرخصی نیاز داری بهم بگو. ساعت کاری ای که داریم این مرخصی رفتن ها رو تعدیل می کنه. و دیگه؟ - دیگه اینکه مسئول امور مالی هم ایشونن. پس ما اینجا چی کاره ایم؟ - مسئولیت شما مشخصه که. همون طور که خودت خواستی، بخش سفارش گیری و ارتباط با مشتری و .. - مالی رو هم به من بده. من با مشتری ارتباط دارم اونوقت امور مالی باید دست اون خانم باشه؟! - اینم نکته ایه. حتما روش فکر می کنم. و دیگه؟ - حالا فعلا همین یک قلم رو درست کن. به دومیش هم می رسیم 🔻سحر خوب فهمیده بود طفیلی وجود ضحی ات که او الان اینجا سر می کند و حقوق خوبی می گیرد و همین دومی و طفیلی بودن، اعصابش را خرد می کرد. صندلی را از پشت میز شش نفره داخل سالن جلو کشید و رو به فریبا گفت: - عزیزم خون خودتو کثیف نکن. ضحی و لیدرش چه کاره این مملکت ان. اسمشه که مدیرن. والّا 🔸کمی مکث کرد و به سمت یخچال رفت. بطری شربتی را برداشت و ادامه داد: - سوء مدیریت رو اینا دارن چون خبر ندارن دزدا چپاول می کنند و می رن. کبک سرش تو برفه دیگه. والّا 🔸ضحی دیگر نمی خواست ساکت بماند اما هر چه فکر کرد، درگیری را صلاح ندانست. به سختی خودش را کنترل کرد و پرسید: - تبلتی که روی میز بود کجاست بچه ها؟ مطلب امروز رو باید عکس بگیریم و بفرستیم. - تبلت رو من بردم خونه کارش داشتم ضحی جان. نگفته بودی دست نباید بزنیم! - قاعده اش اینه که برای استفاده همینجاست. 🔻سحر تبلت را از کیفش در آورد و جلوی ضحی گذاشت: - نترس. نخوردمش! و لیوان شربتش را سر کشید. - اَه. اینام که همش آب و شکرن. 🔸فریبا که با جلوافتادن سحر، شمشیرش را غلاف کرده بود، پشت میز نشست. لیوانش را به سمت سحر گرفت تا از شربتی که می نوشید، برای او هم بریزد. ضحی تبلت را برداشت و دکمه دوربینش را زد: - با دوربینش عکس گرفتی ببینی چطوره؟ - بگیر ببین چطوره. چه کار داری من عکس گرفتم یا نه. 🔹ضحی به خاطر حضور فریبا، چیزی به سحر نگفت. یاد حرف پدر افتاد که همیشه می گفت در خویشتن داری، سرّی است که در مجادله کردن ولو با مغلوب کردن طرف مقابل، نیست. از گلدانی که روی میز بود عکس گرفت. گوشی اش را هم در آورد و با کمی تغییر زاویه دید، از همان گلدان عکس گرفت. تصاویر را با هم مقایسه کرد و گفت: - به نظرم خوب عکس می اندازه. نیازی به دوربین دیجیتال نداریم. - به نسبت دیجیتال، کیفیتش صفره. ولی کار با تبلت و پست گذاشتن راحت تره تا با دوربین. 🔸ضحی مجدد به تصویری که با گوشی گرفته بود نگاه کرد. گوشه سمت چپ تصویر را بزرگنمایی کرد و وقتی خیالش از مشخص بودن مدل دوربین مدار بسته داخل آپارتمان راحت شد، تصویر را با نت سیم کارت، به دایی فرستاد و زیرش نوشت: - ببخشید گل نداشتم درخچه تقدیم کردم. 🔹بعد از ارسال، تصویر را حذف کرد و مشغول گذاشتن پست آن روز شد. در فضای خالی تصویر، راه های ارتباطی با گروه را نوشت و اسم هر دو بیکارستان را انتهای مطلب گذاشت و مطلب را ارسال کرد. 🔸فرهمندپور که در حال دیدن ضحی بود، به تلفن آپارتمان زنگ زد. سحر گوشی را جواب داد. فرهمندپور خیلی گرم به سحر سلام داد و احوالپرسی کرد و از روند کار پرسید. - خانم سهندی اینجا هستند با خودشون صحبت کنین 🔻سحر گوشی را روی میز گذاشت و تکه ای از کیکی که فریبا به او تعارف کرده بود را داخل دهانش گذاشت. ضحی دست روی شانه سحر گذاشت و آرام پرسید: - کیه سحرجان؟ - معلومه دیگه. جناب رئیس. فرهمندپور. با شما کار دارن. گزارش کار می خوان بگیرن. 🔸ضحی با اکراه گوشی را برداشت: - سلام علیکم. الحمدلله. بله. فعلا چند مطلب تبلیغی بارگذری شده. مراجعه کننده ای نداشتیم نخیر. بله. چه وسایلی هستند؟ الان که زوده! بله. باشه مشکلی نیست. فقط جناب فرهمندپور، عرض شود برای مطالب اینستا، همین تبلتی که زحمتشو کشیدین کفایت می کنه. دوربینش خوبه. بالاخره این واحد بدون سکنه است. بله. هر طور صلاح می دونین. من وظیفه داشتم خدمتون عرض کنم. 🔻سحر به چهره جدی و جمله بندی های سنگین ضحی فکر کرد که آیا ضحی حس فرهمندپور را می داند و این طور جواب می دهد؟ باقی کیک را روی میز رها کرد. به ساعتش نگاه کرد و بشکنی برای ضحی زد و اشاره به ساعت کرد. کیفش را روی دوش انداخت و به همراه فریبا از آپارتمان بیرون رفت. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
✨سلام بر تو ای روشنایی زندگی 🌺آقاجان در جایی می خواندم وقتی حضرت عبدالعظیم حسنی به ایران و شهر ری آمد، صرفا مأموریت محدودِ سیاسی و تبلیغی نبود. بلکه مأموریت ایشان در جهت تغییر مسیر تمدن سازی اسلامی ختم خواهد شد، و امّا دو مأموریت ایشان از این قرار بود؛ اول اینکه: بستر سازی برای لشکر سازی ظهور دوم اینکه: ایجاد پایگاهی برای قدرت گیری معنوی نبرد آخرالزمان. 🌼حقیقتا درود خدا بر روح پاک و مطهر شهید عزیز سردار حاج قاسم سلیمانی این بزرگ مرد تاریخ ایران، که ایران را حرم نامید و حفظ این حرم را سفارش نمود. 🍀مهدی جان دعا کن ما هم در این پازل ظهور قرار گرفته باشیم و زمینه ساز ظهورتان باشیم. 🌸من چشم به در دارم آنگه که تو بازآیی 🌸ای مهر جهان افروز ای صبح تماشایی 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
✍️من و واجب فراموش شده 🌼برای پیک نیک به خارج از شهر رفته بودیم و بعد از کمی جستجو، محل مناسبی برای نشستن پیدا کردیم. مشغولِ پهن کردن فرش و قرار دادن بقیه وسایل روی زمین بودیم که محمد، پسرِ پنج ساله ام به سراغ بازیگوشی های خودش رفت و من در حین جابجایی وسایل، حرکاتِ او را زیر نظر داشتم که زیاد دور نشود. 🌺کمی آنطرف تر میله‌ای بود که محمد با یک دست آن را گرفت و دورش چرخید و بخاطر زمین خاکی، گرد و غبار شد . در همین موقع یک آقا که با ژست خاصی آنجا ایستاده بود و سیگارش را روشن می کرد، با اعتراض گفت:« هی آقا پسر اینکار رو نکن ، گرد و خاک میشه و بقیه رو اَذیت می کنی» 🌸محمد هم از حرکت ایستاد و بلافاصله گفت:« اگر بقیه اَذیت میشن پس چرا شما دود می کنی؟» آن مرد که سیگارش را با دو انگشت، بین لبهایش، نگه داشته بود و در حال کام گرفتن و پُر کردن ریه هایش از آن دودها بود ، یک لحظه با نگاه خیره‌ای به محمد چشم دوخت. سیگار را از دهانش دور کرد و از این حاضرجوابی، لبهایش به لبخندِ دندان نمایی از هم باز شد . سیگار را روی زمین انداخت و زیر پایش له کرد و گفت:« باشه من هم اینکار رو نمی کنم» و از آنجا دور شد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
✍️معامله با خدا 💦قطرات باران بر سر و روی فاطمه بوسه می زد و او را در شیرینیِ وصف ناپذیری فرو می برد. چشمان خود را بست و با تمام وجود به صدای آرامبخش باران گوش می داد. باران را جلوه ای از رحمت خدا می دید که به او هدیه داده شده است. به یاد روزهای گذشته افتاد که با خود درگیر بود که دل دوستانش را شاد کند و یا رضایت پدر را به دست بیاورد؟! 🌼چند روز قبل سمیه به او گفت: فاطمه جان گروهی از بچه های دانشگاه که همه را می شناسی بعد از امتحانات می خواهند به یک سفر تفریحی بروند تو هم می یایی؟ فاطمه گفت: عزیزم نمی تونم قول بدم . ممکنه پدرم اجازه ندهد. سمیه: فاطمه یک کاریش بکن همه بچه ها دوست دارن تو باشی، با بودن تو بهمون خوش می گذره. دلمون رو با اومدن شاد کن. فاطمه بعد از امتحان وقتی به خانه رسید، پدرش هم آمده بود. بعد از خوردن ناهار کنار پدر نشست و بوسه ای بر دست پدر کاشت و گفت: بابا اجازه هست بعد از امتحانات با دوستان دانشگاه به سفر برم؟ پدر ابروانش را موج دار کرد و بر پیشانی اش چروک های ریزی نشست، کمی اخم چاشنی صورتش کرد و گفت: فاطمه خودت می دونی با مسافرت های مجردی موافق نیستم. هر جا خواستی با هم می ریم . 🌺فاطمه به طرف اتاقش رفت. خودش را روی تخت رها کرد و به سقف چشم دوخت و به شانس خود نفرین می کرد که چرا نمی تواند مثل دوستانش به سفر رود؟ چند ساعتی با خودش درگیر بود که با لجبازی و تهدید پدر خود را راضی کند؛ امّا بعد از آنکه به یاد سخنان روحانی مسجدشان افتاد که در مورد پدر و مادر و اثر رضایت آن ها بر زندگی فرزند سخن می گفت، تا جایی که رضایت و نارضایتی پدر را به رضایت و نارضایتی خدا گره زده بود.(1) همین موقع بود که با خدا معامله کرد و از خیر این سفر گذشت. هم اکنون بعد از بدرقه دوستانش درحال رفتن به خانه بود که با ریزش شدید باران روبرو شد و اینچنین در زیر باران با خدا عشق بازی می کرد. ☘️🌸☘️🌸☘️🌸☘️ 🔹(1) رسول اللّه صلى الله عليه و آله:رِضَا الرَّبِّ في رِضَا الوالِدِ، وسَخَطُ الرَّبِّ في سَخَطِ الوالِدِ. 🌸پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : رضايت خدا ، در رضايت پدر است و نارضايتى خدا ، در نارضايتى پدر . 📚حکمت نامه کودک، ص304. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
هدایت شده از سلام فرشته
🔹گوشی تلفن، هنوز دست ضحی بود و داشت به حرفهای فرهمندپور گوش می داد: - پک های مختلفی آماده کنین. برخی دو قلم جنس داشته باشن و برخی شون بیشتر. قیمت ها هم که متفاوت می شه خودتون واردین. اینکه می گم پک های مختلف هم برای فروش بهتره هم رعایت سلیقه مشتری و هم کم هزینه تر شدن. فقط پکی بفروشین. تکی نباشه. این خودش ی شگرده. - بله متوجه ام. این جور مسائل مربوط به فروش رو سحر خانم به عهده گرفتن که همین الان رفتن والا گوشی رو می دادم خدمتشون. جناب فرهمندپور، دو روز آخر هفته رو بنده نمی تونم بیام. مشکلاتی دارم که باید بهشون رسیدگی کنم. از نظر شما مشکلی نیست؟ - اختیار دارید. شما خودتون رئیس هستید نیازی به اجازه گرفتن از بنده نیست. 🔻ضحی از طولانی شدن مکالمه، معذب بود و می ترسید زبان احساس فرهمندپور باز شود و حرفهایی که مناسب نیست را بشنود. برای همین بدون مکث خاصی گفت: - متشکرم. با اجازه تون خانم ها رفته ان. باید برم در رو قفل کنم. امر دیگه ای اگر ندارید خداحافظی می کنم. 🔸چند ثانیه ای مکث کرد اما مهلت چندانی نداد که فرهمندپور بخواهد چیزی بگوید. خداحافظی گفت و گوشی را قطع کرد. بدون اینکه عکس العمل خاصی در رفتارش نشان بدهد، تبلت را داخل کشوی میز گذاشت و قفلش کرد. کیفش را برداشت و گوشی به دست، از آپارتمان خارج شد. کلید را داخل قفل انداخت و هر سه قفل آن را چرخاند. داخل آسانسور شد و قبل از اینکه پیامک عباس برسد، برایش نوشت: - کارم تموم شده. دارم می رم خونه. دوش می گیرم که ان شالله با هم بریم خرید. مرخصی هم گرفتم. شما می یای دنبالم ؟ 🔻به محض ارسال، پیامک عباس آمد: - سلام عشقم. رفتی خونه خبر بده که بیام دنبالت بریم خرید. منتظرتم. ضحی از هم زمانی پیامک ها خندید. سوار ماشین شد و به سمت خانه حرکت کرد. 🔹خرید مختصر ضحی، چند ساعت بیشتر طول نکشید و برای خوردن شامی ای که مادر زحمتش را کشیده بود، به خانه برگشتند. کیسه های خرید را روی تخت گذاشت. در فاصله ای که عباس تجدید وضو می کرد، لباس عوض کرد و به همراه عباس، سر سفره نشست. 🌸حس خوش کنار عباس بودن در حضور پدر و مادر و خوردن شامی دست پخت مادر لای نان بربری که پدر خریده بود، اشک را به چشمانش آورد. عباس متوجه تغییر حالت ضحی شد. موقع خرید هم بغض ضحی را چند بار دیده بود و می دانست به خاطر دلتنگی است. مادر، به وجود آمدن این حالت را برایش گفته بود و توصیه کرده بود هوای عروست را داشته باش. عباس لیوان دوغی پر کرد و دست ضحی داد و لبخند شیرینی هدیه اش کرد بلکه سفره اشکش را پهن نشده، جمع کند. ضحی دوغ را جرعه جرعه و به سختی خورد و بغضش را با آن، قورت داد. با خوردن دوغ، تازه فهمید که چقدر تشنه است. پارچ را برداشت. برای مادر و پدر و عباس دوغ ریخت. لیوان خودش را هم مجدد پر کرد. جای حسنا و طهورا خالی بود اما می دانست که مادر، بهترین کار را کرده. طهورا، زهره را کنار خودش نشاند و صدایش را بلند کرد: - زن داداش اشکال نداره برای زهره بکشم؟ 🔸کف گیر را برداشت و همزمان با اجازه ماکارونی را ها داخل بشقاب روی هم ریخت. کوه بزرگی درست کرد و جلوی زهره گذاشت. نگاه مات زهره به کوه ماکارونی، دهانش را باز کرد: - وای چقدر زیاد - زیاده؟ من که بچه بودم دوبرابرشو می خوردم. یعنی تو نمی تونی بخوری؟ بیا حالا ببین برای خودمم می کشم 🔻چند روزی بود زهره، درست غذا نمی خورد. طهورا حدس می زد به خاطر ازدواج ضحی و وابستگی زهره به ضحی است. به سفارش مادر، از ظهر به خانه دایی رفته بود و با زهره بازی می کرد. گاهی حواسش به خواستگاری که قرار بود بیاید پرت می شد اما سعی می کرد توجهی نکند. از مادر خواسته بود خواستگاری را یک هفته عقب بیاندازند و مادر هم به خاطر کارهای عروسی ضحی، قبول کرده بود. حسنا پشت میز دایی، درس می خواند و هر از گاهی برای هواخوری، به کمک طهورا می آمد و با زهره بازی می کرد. 🔹زهره، چنگالی که طهورا روی هوا نگه داشته بود را گرفت و داخل ماکارونی ها کرد. آن را چرخاند و به سمت دهانش برد. به جز سه چهار رشته، بقیه ماکارونی هایی که روی چنگال بود به سمت بشقاب، سرازیر شد. طهورا خندید. قاشق را به سمت طهورا گرفت و گفت: - آماده مسابقه هستی؟ تا مامانت می یاد، می تونی جلو بزنی. من صبر می کنم زن دایی که اومد شروع می کنم. بدو بخور که برنده بشی. من تو مسابقه به هیشکی رحم نمی کنما. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
✨سلام و صلوات بر تو ای انیس و مونس 🌺مهدی جان دولتی می تواند زمینه ساز ظهورت باشد که اطاعت را قبل از آمدنتان تمرین و ممارست کرده باشد. 🌼آقاجان برای حرکت به سوی ظهور باید مسئولینی را بر جامعه حاکم کنیم که معرفت به ولایت داشته باشند و عاشقاته در راه ولی خدا تلاش کنند و در هنگام پذیرش مسئولیت به دنبال جلب رضایت امام زمان باشد. 🌸مولاجان خودت ما را در این مسیر هدایت بفرما تا بهترین انتخاب را داشته باشیم. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
✍️از تبار آسمانی 🌼ای عزیز آسمانی از آسمانی 🌺با همنشینت همان نازنین همان پیام آور خوبی ها همان زیبایی ها چه لحظات ناب و شیرینی داشتی 🌸دوستت دارم ای قرآن عزیز، دوستت دارم ای رسول خوبیها. « لَقَد كانَ لَكُم في رَسولِ اللَّهِ أُسوَةٌ حَسَنَةٌ ؛ مسلّماً برای شما در زندگی، رسول خدا سرمشق نیکویی بود.» 📖 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
💯فرصتی گرانقدر ✅ارتباط با والدین یکی از گرانبهاترین تجربه ها در طول زندگی برای یک فرد به حساب می آید؛ زیرا پایه گذار و اصل تمام روابط عاطفی و احساسی در طول عمر اوست. 🔘ارتباط با والدین حتّی می تواند نگاه یک فرد به زندگی و اطرافیانش را تغییر دهد. 🔘رفتار خوب و زیبا با پدر و مادر، ارتباط تنگاتنگی با رشد و پیشرفت دارد. همین مورد می تواند انگیزه بالایی برای بهبود رابطه فرزندان با والدین باشد. 🔘بعضی فرزندان با اینکه پدر و مادر خود را دوست دارند؛ ولی همواره با آن ها درگیری و تنش دارند. خداوند این نعمت را به ما داده است برای رسیدن به اوج شکوفایی؛ پس حواسمان باشد نهایت تلاش و کوشش خود را برای استفاده از این فرصت گرانقدر به کار گیریم. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
دهڪده ‌مثبت
#قسمت_بیست_و_سوم #معیار_انتخاب_اصلح 💯از شیوه ‌های تبلیغاتی صحیح استفاده نماید. ✍️استکبار ستیز، شج
💯از شیوه ‌های تبلیغاتی صحیح استفاده نماید. ✍️استکبار ستیز، شجاع و مقاوم در برابر فشارهای دشمن‌ باشد. 🌼داراى روحیه‌ى مقاوم باشد. این ملت اهداف بلندى دارد، کارهاى بزرگى دارد، تسلیم نیست، کسى نمیتواند با این ملت با زبان زور حرف بزند. 🌺کسانى که در رأس قوه‌ى اجرائى قرار میگیرند، باید کسانى باشند که در مقابل فشارهاى دشمنان مقاوم باشند؛ زود نترسند، زود از میدان خارج نشوند؛ این یکى از شرطهاى لازم است. 🔰بیانات در دیدار کارگران و فعالان بخش تولید کشور ۱۳۹۲/۰۲/۰۷ 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
🌺سلام و صلوات بر تو ای نفس های مادر 🌼مهدی جان شرمنده ام که می گویم آقا بیا! مانده ام چرا نمی گویم من باید به محضرتان مشرف شوم؟ مگر الان به برکت و دعای چه کسی زنده ام؟ و یا به برکت چه کسی دعا می خوانم؟ نامه می نویسم، بالاتر تا جایی که در دعا می خوانیم " بكُمْ‏ يُنَزِّلُ الْغَيْثَ " به واسطه شما باران می بارد. با وجود شماست که خورشید می تابد، ما نفس می کشیم، ما فکر می کنیم، ما نماز می خوانیم. در یک کلام قوام هستی به امام است. 🍀مهدی جان با علم حضوری می توان تو را دید، دیدنی که می بیند هر لحظه در محضر اوست که حاضر است! و هر لحظه که رشد می کنی او هست که دستتان را می گیرد. ☘️🌸☘️🌸☘️🌸☘️ 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114 عجل الله فرجه عجل الله فرجه
دهڪده ‌مثبت
#قسمت_بیست_و_چهارم #معیار_انتخاب_اصلح 💯از شیوه ‌های تبلیغاتی صحیح استفاده نماید. ✍️استکبار ستیز،
💯از شیوه ‌های تبلیغاتی صحیح استفاده نماید. ✍️استکبار ستیز، شجاع و مقاوم در برابر فشارهای دشمن‌ باشد. 🌺انتخاب که میخواهید بکنید، بشناسید و انتخاب کنید؛ بشناسید. به دینشان، به تعهّدشان، به وفاداری‌شان به انقلاب، به ایستادگی‌شان در راه انقلاب، به عزم و اراده‌شان، به شجاعتشان و به مرعوب نشدنشان خاطرجمع بشوید، [آن‌وقت‌] رأی بدهید. 🔰بیانات در دیدار مردم نجف‌آباد ۱۳۹۴/۱۲/۰۵ 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
هدایت شده از سلام فرشته
🔹زهره از لحن بامزه طهورا خنده اش گرفت و همان چهار رشته ماکارونی روی چنگال هم سُر خورد و افتاد. غذای خانه دایی ماکارونی بود و خانه خواهرش، شامی. پدر زودتر از همه دست از خوردن کشید و تا تمام شدن غذای بقیه، با کاسه کوچک ماستی که جلویش قرار داشت، بازی بازی کرد و نوک قاشق نوک قاشق، ماست به دهان گذاشت. خدا را شکر کرد و بشقاب های خالی شده شامی را روی هم گذاشت. مادر لبخند تشکر آمیزی به پدر زد و بشقاب ها را گرفت. ضحی نیم خیز شد و بشقاب های دست به دست شده را از مادر گرفت و خندید: - بقیه کارها با من مامان گلم. شما خیلی زحمت کشیدین. - زنده باشی دخترم. انجام می دم شما بشین کنار عباس آقا. 🔸ضحی نگاه شرمگینانه ای به عباس کرد و دید او زودتر از خودش و مادر، از جا بلند شد. بشقاب ها را از ضحی که هنوز در حالت نیم خیز مانده بود گرفت و فرز، آن ها را روی کابینت گذاشت و برگشت. پارچ دوغ را که برداشت صدای مادر بلند شد: - ئه عباس آقا شما چرا.. عباس پارچ را هم به یک شماره روی کابینت گذاشت و برگشت: - شما بفرمایید. من و ضحی جان بقیه کارها رو می کنیم. خیلی شامی خوشمزه ای بود. دست شما درد نکنه. 🔹تا مادر جواب تعارف عباس را بدهد، او نان هایی که ضحی از سفره جمع کرده بود را به همراه بشقاب های سبزی و کاسه های خورده شده ماست و نمکدان و .. روی دست گرفت و همه را با هم، به سمت کابینت برد. حاج عبدالکریم برای شستن دستش از جا بلند شد. قامت که راست کرد، عباس برای بردن باقی چیزهای سفره، جلوی رویش رسیده بود. لبخند عباس، مهرش را در دل حاج عبدالکریم بیشتر کرد. دو طرف سر عباس را به نرمی گرفت و پیشانی اش را با همان محبت زیادش، بوسید و روی سرش دست کشید: - خدا حفظت کنه باباجان. خدا بهت برکت بده بابا. 🔸 عباس تشکر کرد. حاج عبدالکریم به سمت روشویی رفت اما عباس همان جا ایستاده بود. حالا او بغض کرده بود. دلتنگ پدر و محبت هایش شده بود و حالا انگار پدر را در حاج عبدالکریم دیده بود. ضحی متوجه بغض عباس شد. از کمک هایش تشکر کرد و گفت: - عباس آقا می خواین تا من بقیه کارها رو بکنم، شما برید ی کمی استراحت کنین. 🔸و منتظر جواب عباس نشد. همان طور که سفره تا شده روی دستش بود، عباس را به سمت اتاقش راهنمایی کرد. عباس آرام و مظلومانه به سمت اتاق ضحی رفت. روی تخت، کنار پلاستیک های خرید نشست و به لبخند ضحی که داشت در اتاق را می بست، با بالابردن دستش، جواب داد. 🔻در که بسته شد، چشمان عباس به اشک نشست. خستگی کار و خرید و نبود پدری که مدت هاست جای خالی حضورش را احساس می کرد، به یکباره بر تنش هجوم آورد. دست چپش به سوزش شدید افتاد. دکمه آستین را باز کرد و به سوختگی ای که ایجاد شده بود نگاه کرد. کمی عفونت کرده بود. به خود یادآوری کرد آنتی بیوتیک بخورد و پانسمان عوض کند. دلش می خواست خودش را برای ضحی لوس کند و او این کارها را برایش بکند اما وجدانش اجازه چنین کاری را نمی داد. آستین لباسش را پایین کشید و دکمه اش را بست. 🔹 به کیف ضحی که می لرزید دست زد. احساس کرد گوشی اش زنگ می خورد. خواست گوشی را در بیاورد اما این کار را هم صحیح ندید. روی تخت ضحی دراز کشید و خاطره خوش با ضحی بودن را جایگزین دلتنگی هایش کرد و لبخند زد. مجدد کیف ضحی لرزید. فکر کرد بالاخره ضحی پزشک و ماما هست و باید دم دست باشه. بهتره برم خبر بدم. از جا بلند شد. در اتاق را که باز کرد جا خورد. ضحی با سینی چای و عسل وارد شد. - ضحی جان گمونم گوشی ات داره زنگ می خوره. - راست می گی. بعد مسجد یادم رفت صداشو در بیارم. ممنون که گفتی. بفرما بشین عزیزم. خسته نباشی 🔸سینی را روی میز گذاشت و گوشی را از داخل کیف در آورد. چند تماس بی پاسخ و پیامک از صدیقه و سحر داشت. صدیقه در آخرین پیامک نوشته بود: - بار رسیده. سحر خانم چند تا عکس از بسته ها گرفته. اینستا رو چک کن. گفت پیدات نکرده خودش کار رو انجام داده. 🔹ضحی از سلیقه سحر خبر داشت و کمی نگران شد. نمی دانست اینستا را چک کند یا به عباس برسد. گوشی را کنار گذاشت. سینی را برداشت و روی تخت، کنار عباس نشست. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte