#فقط_به_خاطر_خدا
❄️کارد به او می زدی خونش در نمی آمد . اصلاً توقع نداشت همسرش محدثه، بعد از این همه تأکید او بر ارتباط نداشتن با سحر باز امروز اتفاقی او را با سحر دیده باشد.
🍀بعد از اینکه از محدثه علت را می پرسد؟ محدثه رنگش می پرد، عرق بر پیشانی اش می نشیند و دستانش سرد می شود. با ترس می گوید: باور کن رضا! می خواستم بهت بگم، مجبور شدم باهاش برم بیرون . هر چی هم تماس گرفتم تا بهت اطلاع بدم؛ ولی گوشیت رو جواب ندادی.
🌼رضا به سختی خودش را کنترل کرد. خود را به آغوش پر مهر سخنان اهل بیت(علیهم السلام) پرتاب کرد. همان ابتدا حدیثی زیبا از پیامبر رحمة للعالمینی نظرش را جلب کرد و آرامش وجودش را فرا گرفت. با خود گفت: با خدا معامله می کنم و می گذرم. چه چیز بهتر از عزّت! منم دوست دارم عزّت نصیبم شود. (1)
☘️🌸☘️🌸☘️🌸☘️
(1)عنه صلى الله عليه و آله:عَلَيكُم بِالعَفوِ ؛ فَإنَّ العَفوَ لا يَزيدُ العَبدَ إلّا عِزّا فَتَعافَوا يُعِزَّكُمُ اللّه ُ
پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : بر شما باد گذشت؛ زيرا گذشت، جز بر عزّتِ بنده نمى افزايد. پس، از يكديگر گذشت كنيد تا خداوند ، شما را عزّت بخشد
الكافي : ج 2 ص 108 ح 5
#به_انتخاب_تو
#همسرداری
#داستانک
#تولیدی
#ماهی_قرمز
دهڪده مثبت
#قسمت_بیست_و_ششم #معیار_انتخاب_اصلح 💯از شیوه های تبلیغاتی صحیح استفاده نماید. ✍️استکبار ستیز، شج
#قسمت_بیست_و_هفتم
#معیار_انتخاب_اصلح
💯از شیوه های تبلیغاتی صحیح استفاده نماید.
✍️ مؤمن، با تقوا و متوکل به خدا باشد
🌺تعهد را، تدین را، آمادگی را، توانائیها را بسنجیم؛ طبق تشخیص عمل کنیم. اگر من و شما که میخواهیم رأی بدهیم، با نیت صادق و خالص و برای انجام وظیفه و برای آیندهی کشور وارد میدان شویم و بخواهیم تصمیم بگیریم، انشاءاللّه خدای متعال هم در این صورت دلهای ما را هدایت خواهد کرد.
🔰بیانات در دیدار دست اندرکاران برگزاری انتخابات ۱۳۹۲/۰۲/۱۶
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#آیت_الله_خامنه_ای
#مقام_معظم_رهبری
#انتخابات
هدایت شده از یاوران امام مهدی(عج الله تعالی فرجه الشریف)
*رأی ندادن و یا رأی سفید دادن؛ اوّل از همه خیانت به خود است!*
حضرت آیت الله قرهی (مدظله العالی) :
❌نباید بگوییم: دیگران رأی میدهند، حالا من هم ندادم، چیزی نمیشود. *خدا گواه است آن کسی که رأی ندهد، خیانت کرده است، اوّل از همه هم به خودش خیانت کرده و متوجّه نیست. بعد از آن به فرزند و ناموسش خیانت کرده است. بعد به کشور خیانت کرده است و بعد از آن هم به این انقلاب خیانت کرده است.* لذا چند خیانت جلوتر از خیانت به این انقلاب است.
❌ پس فکر نکنید آن کسی که رأی ندهد، فقط خیانت به این انقلاب کرده است، بلکه اوّل، خیانت به خودش، دوم، خیانت به فرزند و ناموسش، سوم، خیانت به کشورش و بعد خیانت به انقلاب است.
❌البته آن کسی هم که بگوید: رأی سفید میاندازم هم خیانت کرده است. والله خیانت است. قسم جلاله خوردم. چون من موظّف هستم که تکلیف شرعی خودم را انجام بدهم. میدانید که پست و مقامی ندارم که نگران آن باشم، امّا اگر نگویم، مسئول هستم، نه نزد کسی، بلکه عندالله مسئول هستم. خدا گواه است هیچ احدی نه یک ریالی کف دست من گذاشته و نه میگذارد. نه کسی به ما گفته: بگو و نه میگوید: بگو. امّا آن کسی که تکلیف بر گردن ما نهاده، خدای متعال و آقا جانمان حضرت حجّت هست، لذا من وظیفه دارم بگویم.
☝️ *#من_رأی_میدهم*
🇮🇷 *#انتخابات_۱۴۰۰*
🌼کانال یاوران امام مهدی(عج)
@emammahdy81
هدایت شده از سلام فرشته
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_صد_و_بیست_و_چهار
🔹محمد پشت خط بود:
- عباس آقا می خواستم براتون میوه بیارم. چند دقیقه دیگه اونجام. نخوابیها. اومدم.
🔻عباس به لحن محمد خندید و چشم کشیده ای گفت. گوشی را لبه راه پله ها گذاشت و تمامی لوله ها را جدا کرد. مخزن را اهرم کرد و به حیاط برد. سر و ته کرد تا آب اضافی خارج شود. با آچار به دیواره ها ضربه زد. میزان پوسیدگی زیاد نبود. سر و صدای تق تقی که عباس به مخزن می زد، باعث شد محمد زنگ در را نزند. با کلید به در ضربه زد تا عباس در را باز کند.
- مبارکا باشه. عروس آوردی. نگفته بودی؟
🔹نگاه محمد به آبگرمکن وا شده که افتاد پرسید:
- اوضاع چطوره؟ گفته بودن باید ی نوشو بخرن.
- جدا؟ نه نیازی نیست. تا سه چهارسال دیگه این کار می کنه. ی دستگاه جوش می خاد تا این سوراخ رو جوش بدم.
🔸محمد تعجب کرد و آن موقع فهمید که چرا هر بار برای درست کردن آبگرمکن اقدام می کرد، به در بسته می خورد و کار، یک ماه طول کشیده بود. گوشه حیاط، عباس دستانش را شست و ظرف میوه ای که محمد برایشان آورده بود را گرفت.
- پس من دنبال ی جوش کار بگردم
- دنبال امانت ی دستگاه جوش باش. جوشکار که جلو روته حاج محمد.
🔻هر دو خندیدند. عباس سیب قرمز رنگی را برداشت و به طرف محمد گرفت و گفت:
- اول خودت بخور مطمئن بشم از این میوه ها
🔹محمد سیب را گرفت. گاز بزرگی زد و با خنده جواب داد:
- ما پیش مرگ حاج عباسم هستیم! تیرت به سنگ خورد عباس آقا.
🔸عباس خندید و دستانش را به ظرف میوه بالا برد و گفت:
- من تسلیم. حالا می ری یا می مونی؟
- نه دیگه من فقط اومدم همین ی سیب و ازت بگیرم و برم. بگو تا کی می خوای بخوابی که چند دقیقه ی بار زنگ بزنم نزارم بخوابی.
🔻عباس خندید و دوره آموزشی شان را به یاد آورد که خودش همین کار را برای محمد کرده بود. محمد ملاحظه خستگی عباس را کرد و شوخی را ادامه نداد. گاز دیگری به سیب زد. به سمت در رفت. همزمان با باز کردن در، از عباس خداحافظی کرد و رفت.
🔸عباس ظرف میوه را داخل برد و در یخچال خالی که مشخص بود تازه روشن شده گذاشت. اطراف را نگاه کرد و ضحی را ندید. داخل اتاق سمت راستی شد. میز مطالعه مصطفی روبرویش بود و جالباسی سمت چپش. کف اتاق را موکت زرشکی رنگ ساده ای پوشانده بود و هیچ چیز دیگری در اتاق نبود الا همان یک قفسه کوچک کتابی که کنار میز، به دیوار تکیه داده بود. انگار مصطفی را می دید که نیمه شب ها، سجاده اش را جلوی میز پهن می کند و نماز و مناجات می کند. نجوای نماز و مناجات مصطفی، در گوشش پیچید و احساس شادابی و آرامش خاصی از بودن در اتاق کرد. پشت میز رفت و نشست. دستی روی میز کشید. غبار روی میز، به دستش چسبید. یادش آمد داشت دنبال ضحی می گشت. . غبار روی انگشتانش را تکاند و از اتاق خارج شد.
🔹 در اتاق سمت چپی را باز کرد. تخت خواب دونفره ای جلویش دید. چوب های تزیینی سفید کنار تخت خواب و لحاف سفید با گیپور دوردوزی شده و پولک دار توجه عباس را جلب کرد و با خود فکر کرد باید برای ضحی هم چنین لحاف و تختی سفارش بدهم. عروسونه و قشنگه. خواست لحاف را بردارد و روی ضحی که پایین تخت، روی زمین خوابش برده بیاندازد اما به ترکیب تخت دست نزد. به جایش از کمد اتاق قبلی، پتویی آورد و خیلی آرام روی ضحی انداخت. گوشی ضحی را از دستش در آورد. گوشی لرزید. صفحه نمایش روشن شد و پیامکی که ضحی داده بود نمایان شد. چشمانش گشاد شد. به سربرگ پیام که نگاه کرد، اسم سحر را دید. گوشی را کنار ضحی گذاشت و از اتاق بیرون رفت. ذهنش درگیر پیامک سحر شده بود: -"معلوم هست کجایی؟ تو این هجمه سفارش، ماموریت چی رفتی؟" چه ماموریتی؟ نگاهی به ساک های بسته گوشه اتاق انداخت. در ساک خودش را باز کرد. حوله ای که مادر برایش گذاشته بود را برداشت و برای دوش گرفتن به حمام رفت. آنقدر ذهنش درگیر پیامک سحر شده بود که فراموش کرد آب گرمکن خراب است.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
🌺سلام و صلوات بر تو ای جلوه گاه لطف خدا
🍀آقاجان این روزها دغدغه مان انتخاب اصلح در انتخابات آتی است. مولای من فکر و اندیشه مان را به گونه ای رشد ده و هدایت کن تا همان که مورد پسند خداست و رضایت خودتان را به دنبال دارد انتخاب شود.
🌼مهدی جان امروز حدیثی از جدتان رسول اکرم(صلی الله علیه و آله و سلم) مطالعه می کردم که فرموده اند: هر امتی که به غیر اصلح مسئولیت دهد دائما رو به سقوط می رود مگر اینکه توبه کرده و مسئولیت را به اصلح واگذار کند. (غایه المرام، طبع سنگی، ص299، ح27)
🌸مولاجان پشیمان هستیم و توبه کرده ایم. نگاه ولایی تان را به تک تک ما بینداز تا اصلح را انتخاب کنیم. کمکمان کن کشورمان رو به سقوط پیش نرود و برای ایجاد جامعه مهدوی آماده گردد.
☘️🌸☘️🌸☘️🌸☘️
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#صمیمانه_با_امام
#امام_زمان عجل الله فرجه
#مناجات_با_امام_زمان عجل الله فرجه
#ماهی_قرمز
💠آیا می دانید بالاترین وظیفه چیست؟
✅ در زندگی خوب است زمانی را قرار دهیم برای تفکرکردن در خصوص وظیفه خود.
🔘با خود فکر کنیم وظیفه ما چیست؟ و آیا به وظیفه خود عمل می کنیم؟
🔘بعد از شناخت وظیفه خود، باید اولویت بندی کرد. بر طبق آیات و احادیث کدام وظیفه واجب تر و اولویت دارتر است تا به آن عمل کرد.
✅ توجه و احترام به پدر و مادر یکی از همین موارد است و در درجه اول و اولویت اول قرار می گیرد؛ چراکه در قرآن هم همواره نیکی به والدین بعد از اطاعت از خدا ذکر شده است، پس جایگاه بالایی دارد.
☘️🌸☘️🌸☘️🌸☘️
🔹امام علی علیهالسلام فرمود: نیکی به پدر و مادر، بزرگترین وظیفه است.
📚میزان الحکمه،ص۷۰۹۵
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#ارتباط_با_والدین
#ایستگاه_فکر
#ماهی_قرمز
هدایت شده از سلام فرشته
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_صد_و_بیست_و_پنج
🔹ضحی با عطسه های عباس از خواب بیدار شد. پتو را کنار زد و متوجه هوای سرد داخل خانه شد. نزدیک غروب شده بود. عباس پایین تخت، روی زمین خوابیده بود. چادر ضحی را رویش کشیده و در خود مچاله شده بود. تلفن خانه زنگ خورد. ضحی به سختی از جا بلند شد. احساس کرد بدنش خشک شده است. پتو را بلند کرد و آرام روی عباس انداخت. به سمت تلفن رفت. نمی دانست گوشی را بردارد یا نه. تلفن قطع شد. به آشپزخانه رفت. روی کابینت، برگه ای دید که عباس نوشته بود: "آب گرم قطعه. خواستی دوش بگیری، حتما آب جوش بزار" به اجاق نگاه کرد. قابلمه بزرگ پر آبی را دید. زیرش را روشن کرد تا گرم شود و بتواند دوش بگیرد. عباس در خواب، مدام عطسه میکرد. تلفن دوباره زنگ خورد. ضحی گوشی را برداشت و گوش داد:
- عباس آقا بیداری؟ الو. الو
🔸ضحی سلام کرد و گفت عباس خواب است. صدای جوانِ جا افتادهای پشت تلفن گفت:
- خانم محمدی، مزاحم شدم هم بگم دستگاه جوشی که عباس آقا می خواست رو گرفتم. هم اینکه ان شاالله امشب شما شام منزل ما دعوتین. یک ساعت دیگه باز تماس می گیرم خدمتتون.
🔹محمد خداحافظی کرد و گوشی را گذاشت. نگاه پرسشگر نرگس، به محمد بود. محمد، خدیجه یک سال و نیمه اش را در آغوش گرفت و گفت:
- عباس آقا خواب بود اما به خانمش گفتم. شما تدارک رو ببین. چیزی لازمه بگو الان بخرم که بعد اذان جلسه داریم.
- برای انتخاب؟
- نه اونو که گفتم ی هفته عقب بندازن بلکه با همسایه ها حرف بزنم.
🔻محمد، شکم خدیجه را با دهانش قلقلک داد و صدای خنده او، مکالمه بین نرگس و محمد را قطع کرد:
- ای جانم چه غش غشی می کنه. بگو مامان مامان
🔸محمد خدیجه را به سمت مادرش گرفت تا نرگس، راحت تر با او صحبت کند و گفت:
- پس لیست و بنویس برم خرید نرگس خانوم
🔹ضحی لیوان آب پر کرد و دو قلپ نخورده، آب لیوان را داخل قابلمه ریخت. شور نبود اما معده اش نتوانست آن آب را تحمل کند. احساس کرد کلر آب زیاد است. یا شاید هم املاح معدنی اش زیاد است. معده اش درد خفیفی گرفت. در یخچال را باز کرد تا ببیند بطری آبی هست یا نه. چشمش به ظرف میوه افتاد. سیب قرمزی را برداشت و چهار قاچ کرد. انگشت کوچکش را داخل آب قابلمه برد. هنوز داغ نشده بود. برشی از سیب را خورد و به کابینت تکیه داد. نگاه منتظرش به شعله گاز بود که با صدای عطسه عباس از پشت سر، از جا پرید.
- ساعت خواب عباس آقا. محمد آقا فکر کنم زنگ زدن گفتن دستگاه جوش گرفتن و شب هم برای شام دعوتمون کردن. قرار شد بیدار شدی بهشون زنگ بزنی.
🔻لپ های عباس گل انداخته بود. بینی اش را بالا کشید و گفت:
- فکر کنم سرماخوردم. با آب یخ، دوش گرفتم.
🔹به سمت تلفن همراهش رفت و شماره محمد را گرفت. ضحی پتو را از اتاق آورد و دور عباس پیچاند. از کابینت ها، کتری چای را پیدا کرد و روی گاز گذاشت. باید به عباس چای داغ شیرین می داد تا حالش بهتر شود. به سمت عباس که روی زمین نشسته بود و با محمد سر وعده شام، تعارف می کرد، رفت. دستش را روی پیشانی عباس گذاشت. داغ بود. کیف دستی اش را آورد. قرص استامینوفن را در آورد و گفت:
- بپرس شربت دیفن هیدرامین دارن؟
🔻عباس ابروی چپش را بالا برد و مردد پرسید:
- خانواده می پرسن شربت دیفن هیدرامین دارین؟
🔹تا محمد از نرگس همین سوال را بکند و نرگس داخل یخچالشان را نگاه کند، کمی طول کشید. عباس به نشانه داشتن، سر تکان داد و آهسته پرسید:
- برای چی می خوای؟
🔻و پشت گوشی به محمد گفت:
- مشکلی نیست. الان می یای؟
ضحی گفت:
- اگه می یان، لطفا بگو شربت رو هم بیارن. ممنون.
🔸و به سمت آشپزخانه رفت. داخل قوری، چای کیسه ای انداخت و منتظر جوش آمدن آب شد. قاچ دیگر سیبش را خورد و دو تکه دیگر را جلوی عباس گذاشت. همزمان با قطع کردن تلفن، عباس مجدد عطسه کرد. ضحی لیوان آب به دست، قرص را به سمت عباس گرفت و گفت:
- تب کردی. بخور والا می یوفتی عزیزم.
🔹عباس قرص را از نوعروسش گرفت و خورد. لبخند زد و با تمام وجود، خدا را شکر کرد. حس خوش مراقبتی که همسرش از او کرده بود، وجودش را گرمتر کرد.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
🌺سلام و صلوات بر تو ای بهجت قلب مصطفی
🍀آقاجان این روزها بحث انتخابات ریاست جمهوری داغ است و نامزدهای ریاست جمهور به معرفی برنامه های خود می پردازند.
🌸مهدی جان متأسفانه در مناظرات تلویزیونی بداخلاقی ها دیده شد، با خود فکر می کنم کسی که نتواند در برنامه کوتاه تلویزیونی برخورد شایسته ای داشته باشد؛ چگونه می تواند امور یک ملت را به مدت چهار سال به دست بگیرد و در جهت اخلاق رفتار کند؟ مولاجان ببخش در شیعه خانه تان قلب شما را به درد می آورند.
🌼در حالی که انگیزه مردم از تشکیل انقلاب یک نظام مردمی، استقلال کشور، برانداختن اشرافیت، آزادی بیان و آزادی تصمیم گیری، حفظ فرهنگ خودی، حاکمیت اسلام، و… بود؛ ولی متأسفانه آنگونه که شایسته مردم عزیزمان است به خواسته های آنان توجهی نشده است؛ و باز هم عده ای از نامزدها به شعارهای پوشالی و رأی جمع کن متوسل شده اند. مهدی جان خودتان عنایت کن فرد اصلح رأی بیاورد. آمین یارب العالمین
☘️🌸☘️🌸☘️🌸☘️
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#صمیمانه_با_امام
#امام_زمان عجل الله فرجه
#مناجات_با_امام_زمان عجل الله فرجه
#ماهی_قرمز
✍️من و واجب فراموش شده
#قسمت_هشتم
🌺هوای دل انگیز بهار ، انگیزهای شد که بچه ها را با خودم به پارک ببرم. روی نیمکت نشستم و با شوق به ذوق کودکانه و بازی آنها لبخند می زدم. در همین هنگام یک دختر جوانی را دیدم که از جلوی ما عبور کرد. مانتوی خیلی کوتاهی داشت که همراه با ساپورت، برآمدگی های بدنش را ، بجای پوشیدن، نمایان می کرد. در مقابل نگاه مردها راه می رفت و عرق شرم به پیشانی من می نشاند. بلند شدم و به نزدیکش رفتم و گفتم: «دختر گلم، لباستون اصلا مناسب بیرون و مکان عمومی نیست.» یک نگاهی به من انداخت و گفت:« چه اشکالی داره می خواهم پیاده روی کنم». با لبخندی جواب دادم:« من هم مخالفِ ورزش کردن شما نیستم ولی یک مانتوی بلندتری بپوشید که اندامتون نمایان نباشه».
🌸با بی اعتنایی به راهش ادامه داد و من هم به کنار بچه ها برگشتم. مدتی نگذشته بود که دوباره آن دختر از مقابل ما گذشت. انگار پارک را دور میزد. نمی توانستم بی خیالِ این مانور دخترخانم در منظر نگاه حریصانهی پسرهای جوانِ پارک باشم. بنابراین دوباره به او نزدیک شدم و پرسیدم:« دختر گلم، خانهی شما به پارک نزدیک است؟». جواب داد:« بله برای چی می پرسید؟» گفتم:« لطفا بروید خانه و مانتوی مناسبی بپوشید».
🌼لبخندی از حرص به لب نشاند، گویا از این سمج بودن من، کلافه شده بود. بلافاصله کوله پشتی خود را از روی شانه برداشت، زیپش را باز کرد و چادر سیاهی را درآورد و در مقابل چشمهای گشاد شدهی من از تعجب ، آن را پوشید و گفت:« الان دیگه خوبه؟ مشکلی نیست؟» من هم که هنوز در شوک این حرکت او بودم فقط با دهان نیمه بازم او را نگاه کردم و او هم با تکان دادن سرش، دوباره به راهش ادامه داد.
🍀در این فکر بودم که چرا بعضی ها به این راحتی حجاب برتر چادر را کنار میگذارند یک روز به بهانهی مسافرت، و چروک نشدن، آن را تا می زنند و بدون پوشیدن چادر، سوار اتومبیلِ خود می شوند و روز دیگر به بهانهی پذیرایی در مراسم ها و یا مثل این دختر جوان، به بهانهی ورزش کردن و هزار و یک بهانهی دیگر....
دعا کردم که احترام این یادگارِ حضرت زهرا سلام الله علیها حفظ شود و همهی کسانی که چادر می پوشند، به خود افتخار کنند و قدر آن را بدانند.
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#امر_به_معروف
#نهی_از_منکر
#واجب_فراموش_شده
#به_قلم_عطش
🤔 برای زندگی بهتر دیگر انتخاب نکنید...
🏢در مجتمع خود
اگر مدیر ساختمانی انتخاب کردید که درست مدیریت نکرد👈 دیگر مدیر ساختمان انتخاب نکنید.
🏫در دانشگاه
اگر برای درسی استاد انتخاب کردید که خوب تدریس نکرد در ترم جدید 👈دیگر استاد انتخاب نکنید.
💑در زندگی
اگر همسر خوبی برای ازدواج انتخاب نکردید و طلاق گرفتید 👈دیگر ازدواج نکنید.
🥩در خرید ها
اگر گوشت خریدید ولی گوشت بی کیفیتی انتخاب کردید 👈دیگر گوشت نخرید.
👆آیا این پیشنهاد ها منطقی است⁉️
💠شما در زندگی تان هزاران انتخاب غلط می کنید ولی
🔻در جبران انتخاب های غلط
🔻به جای انتخاب نکردن
🔻به سراغ انتخاب های صحیح ودقیق می روید.
ولی آیا؟
🏳️در کشور
اگر رئیس جمهور خوبی نداشتید👈دیگر رئیس جمهور انتخاب نمی کنید⁉️
☘️🌸☘️🌸☘️🌸☘️
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#انتخابات
#مشارکت_حداکثری
#انتخاب_اصلح
🔸🔸🔸🔸🔸🔸
هدایت شده از سلام فرشته
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_صد_و_بیست_و_شش
🔹دستگاه جوش، در حیاط و عباس در اتاق، افتاده بود. تا قبل از اینکه محمد آقا برای بردن دستگاه جوش بیاید، ضحی یک فلاکس کامل چایی شیرین به خورد عباس داد و نگذاشت از جا بلند شود. بعد از قرقره شربت دیفن هیدرامین، آن را دم دستش گذاشت تا عباس قبل از خواب هم قرقره کند. عباس نگران ساعت و دستگاه جوش بود. سعی کرد با قربان صدقه و اطمینان از حال خوبش، ضحی را راضی کند به بیمارش اجازه برخواستن بدهد. ضحی هم شوخی و جدی، تا سه ربع ساعت مقاومت کرد. تب که کمی پایین تر آمد، یک ربع به او فرصت کار با دستگاه را داد. عباس تجدید وضو کرد. سه راهی تلویزیون را در آورد. دستگاه جوش را داخل سه راهی زد و مشغول جوش دادن سوراخ کوچک روی مخزن شد.
🔸ضحی از داخل خانه، عباس را نگاه می کرد. دود غلیظی بلند شده بود. ذره های رنگی که اطراف عباس به زمین می پاشید، آنقدر جالب و زیبا بود که می خواست همان جا بایستد و خیره ذرات نور شود. به خود نهیب زد که یک ربع وقت مرور قرآن است. سراغ قرآن رفت. دفترچه آیات را در آورد و صفحات مرور را شمرد. تقریبا هفت صفحه بود. بسم الله گفت و مشغول شد. آنقدر با تمرکز آیات و معانی را در ذهن مرور کرد که متوجه نشد کی دستگاه جوش خاموش شد و عباس شلنگ آب را برای چک کردن مخزن، داخلش کرده و شیر آب را باز کرده. عباس بعد از اطمینان از درست جوش خوردن سوراخ، دستگاه را از برق جدا کرد و مخزن را به پهلو خواباند تا کمی از آبش خالی شود و بتواند آن را سرجایش بگذارد.
🔹صدای تلفن بلند شد. محمد منتظر عروس و داماد بود. عباس بردن مخزن را به بعد موکول کرد و داخل خانه شد تا لباس های پلوخوری بپوشد. ضحی صفحه آخر را تمام کرد. تیک مرور را زد و دفتر را داخل ساک گذاشت. نگاهی به دفتر سبز رنگ کرد و زیر لب گفت:
"آقاجان دلم تنگ شده برای نوشتن براتون. مدام دلم می خواد بیام و تو دفتر براتون بنویسم. می گما آقاجان. عباس کمی ناخوش احوال شده. مراقبش باشین و براش دعا کنین حالش خوب بشه. الان باید بریم خونه یکی از دوستاش. به نظرتون کودوم لباسم رو بپوشم؟ "
🔻خندید و زیر لب ادامه داد:
"من که ی لباس بیشتر نیاوردم." با این حال داخل ساک را نگاه کرد. چشمش به پلاستیکی افتاد که بار اولی بود می دید. آن را از زیر لباس ها در آورد. داخلش را که نگاه کرد خجالت کشید. درش را بست و همان زیر لباس ها پنهانش کرد. بلوز سفید را در آورد. عباس داخل روشویی، دستش را می شست. تا قبل از اینکه بیاید، بلوزش را پوشید. نوار گل های صورتی رنگ لبه آستین و یقه را صاف کرد. دامن سفید را تا زد و داخل کیسه ای گذاشت تا اگر موقعیت مناسب بود، آن را منزل دوست عباس بپوشد. مانتو سرمه ای رنگی روی بلوز مهمانی پوشید. آستینچه هایی که در سفر قبلی قم خریده بود را دست کرد. روسری سرمه ای رنگ با نوارهای باریک و براق مشکی را سر کرد و به شیوه لبنانی ها، آن را بست. جوراب سفید رنگ را داخل پلاستیک گذاشت و رژ لبی را از کیف آرایش کوچکش، بیرون آورد و داخل کیف گذاشت.
🔸نمی دانست موقعیت خانه دوست عباس چطور است. فقط خودشان هستند یا فرد دیگری هم هست. زنانه است یا همه سر یک سفره می نشینند و باید محرم و نامحرم رعایت کند. عباس لباس پوشیده از روشویی بیرون آمد. ضحی دلش برای عباس رفت. چقدر برازنده و ناز شده بود. عباس از دیدن حالت چهره ضحی، متوجه حال درونی اش شد. به طرف ضحی رفت و برایش بال گشود.
🔹نرگس خانم، دختر سر و زبان دار و خنده رویی بود. ضحی با دیدن او، یاد حسنا افتاد و دلش برای خانواده اش تنگ تر شد. بشقاب جلو روی ضحی، آماده خوردن بود اما حواس ضحی به صدای واضح آقایانی بود که از اتاق کناری به گوش می رسید.
- فایده نداره حاج ممد. یا باید از بیخ ریشه رو عوض کرد والا اوضاع همینیه که هست. والله زمان اون فرعون زورگو، اوضاع مجمتع بهتر بود. هر کی سرش به کار خودش بود اما الان چی؟
- شما که قدیمی این مجتمع هستین این طور بگین بقیه چی بگن. کجا زمان اون زورگوی قمه زن، با الان قابل قیاسه آخه.
- باور کنین. همون قمه زنیش هم اصولی بود. اینا همه پز می دن. دو کلاس سواد هم ندارن!
- ای بابا آقا سامان. برنامه هاشو بشنوین. سابقه عملیاتی شو هم ببینین نخواستین زیر آبشو بزنین برای کل مجتمع. اما این روش درست نیست ندیده و نخونده
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
🌺سلام و صلوات بر تو ای روشنی قلب مرتضی
🍀مهدی جان خودتان بهتر از هر کس می دانید خنّاسان، دندان طمع بر مملکت ما دارند. منتظرند کوچکترین بهانه دستشان بیاید، و نهایت امر به دنبال فتنه های کف خیابان هستند.
🌼آقاجان امید نجات کشورمان در گرو دعاهای دلسوزانه تان است. مهدی جان دل های مردم سرزمینم را متمایل به انتخاب اصلح بگردان.
☘️🌸☘️🌸☘️🌸☘️
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#صمیمانه_با_امام
#امام_زمان عجل الله فرجه
#مناجات_با_امام_زمان عجل الله فرجه
#ماهی_قرمز
دهڪده مثبت
#قسمت_بیست_و_هفتم #معیار_انتخاب_اصلح 💯از شیوه های تبلیغاتی صحیح استفاده نماید. ✍️ مؤمن، با تقوا و
#قسمت_بیست_و_هشتم
#معیار_انتخاب_اصلح
💯از شیوه های تبلیغاتی صحیح استفاده نماید.
✍️ مؤمن، با تقوا و متوکل به خدا باشد
💢انتخاب که میخواهید بکنید، بشناسید و انتخاب کنید؛ بشناسید. به دینشان، به تعهّدشان، به وفاداریشان به انقلاب، به ایستادگیشان در راه انقلاب، به عزم و ارادهشان، به شجاعتشان و به مرعوب نشدنشان خاطرجمع بشوید، [آنوقت] رأی بدهید.
🔰بیانات در دیدار مردم نجفآباد ۱۳۹۴/۱۲/۰۵
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#آیت_الله_خامنه_ای
#مقام_معظم_رهبری
#انتخابات
✍️پاسخ کوتاه به شبهات رایج در مورد انتخابات
#قسمت_اوّل
⁉️اون چی میگه ؟
❄️همه شون مثل همن؟ هرکی بیاد وضع همینه ؟ همه شون دزدن ؟ اینا دعوای زرگریه؟
⁉️من چی میگم؟
⭕️روحانی اون موقع که همه جا سیل اومد بلیط گرفت رفت کیش! ولی فرمانده های سپاه و ارتش موقع سیل و زلزله میرن کف میدون و مشکل مردمو حل میکنن.نامردیه بگیم اینا مثل همن.
🔘اون جوونی که توی رویاهاشم نمیدید خونه دار بشه با مسکن مهر خونه دار شد. اگه شما این حرفو به اون جوون بزنی قبول میکنه؟
⭕️ ما اگه رای ندیم، انگار به اونی که بدتره رای دادیم!سال 96 پونزده میلیون نفر رای ندادن.اگه نصف شون به رئیسی رای میدادن،الان وضعمون این نبود!
🔘همه دکترا مثل همن؟ همه راننده تاکسیا مثل همن؟؟ همه جا آدم خوب و بد پیدا میشه
⭕️ما زمان جنگ سیم خاردار نداشتیم،الان موشک نقطه زن داریم . مشکل از آدمی هست که ما انتخاب میکنیم.
🔘اگرهمه مثل هم بودن سلبریتیها انقدر خودشونو به آب و آتیش میزدن برای اینکه روحانی رای بیاره؟
☘️🌸☘️🌸☘️🌸☘️
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#انتخابات
#مشارکت_حداکثری
#انتخاب_اصلح
هدایت شده از سلام فرشته
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_صد_و_بیست_و_هفت
🔹نرگس خانم، خدیجه را روی پا نشاند و سر به زیر، مخلوط برنج و ماهی له شده را داخل دهان خدیجه گذاشت. به غذای خودش دست نزده بود و هر از گاهی به ضحی تعارف میزد غذایش را بخورد و به حرفها توجهی نکند اما مگر میشد. سفره پهن نشده محمد با آقا سامان از راه رسید و نیم جمله ای به نرگس گفت:
- یک بشقاب اضافی هم بزار نرگس جان. خدا خیرت بده
🔸نگاهی عمیق بین نرگس و محمد رد و بدل شد و نرگس، حرفهای نگفته محمد را خواند. خیر باشدی گفت و بشقاب دیگری به بشقاب های روی کابینت اضافه کرد. سفره را دست محمد داد. به سمت قوری رفت تا برای آقا سامان چایی بریزد و حالا حرف های تلخ همان مهمان، مانع شده بود که دست به غذا ببرند.
- من همه شون رو می شناسم حاج ممد. تک به تکشون عین همن. یکی شون رشوه داره. یکی شون از خود من چند بار نسیه گرفته. یادت نیست چو افتاده بود اون یارو جنس دزدی می فروشه؟ همه شنیده هاتو یادت رفته حاج ممد. فقط می گی ببین چی کف دستشونه. کف دستشون خالیه ممد آقا. هر چی هست مال امثال من و شماست.
- هر کسی خطایی داره. ثابت بشه باید تاوانش رو هم بده ولی این شنیده ها که نشدن مدرک آقاسامان. مگه پشت سر خود من و شما حرف نیست؟ بل الانسان علی نفسه بصیره، اون حرفایی که پشت سر شماست یعنی واقعیت داره؟
🔻آقا سامان یاد حرف و حدیث هایی که از در و همسایه شنیده بود افتاد و ترک کهنه دلش سر باز کرد. محمد مهربانانه ادامه داد:
- باید دید واقعا چه کارهایی کردن و نکردن و طبق همون ها انتخاب رو کرد.
- نه حاجی. بذار دست ما آلوده به اعمالشون نشه. من رای بده نیستم.
🔹محمد مستاصل به عباس نگاه کرد و گفت:
- برای مجتمع مدیر قراره انتخاب بشه. آقا سامان با این وجناتشون می گن من رای بده نیستم!
- واقعا؟ اصلا بهشون نمی یاد.
- چرا نمی یاد جوون؟ رای بدم که چی بشه؟ وقتی همه گزینه ها ی نتیجه رو دارن، من به کودومشون رای بدم؟ در ثانی، چه کاری از اینا برمی یاد؟ گنده تراش نتونستن. اینا که بچه ان.
- بچه کجا بود آقا سامان. همون وحید، دو تا کارخونه ورشکسته رو به سوددهی رسونده. یا سعید که این همه می کوبوننش، شرکتشون عامل اجرایی چند استان شده. می گم خبر ندارین آقاسامان.
🌸نرگس خدیجه را کنار دست ضحی گذاشت و از جا بلند شد. به سمت اتاق رفت و خواست انگشت به در بزند و محمد را صدا کند بلکه دست از بحث بردارند و ضحی بتواند لقمه ای به دهان بگذارد اما حرف آقاسامان، او را منصرف کرد:
- شما خبر نداری حاج ممد. دلت خوشه. بزار مردم زندگی شونو بکنن. همون پیمان خوبه که کاری به کار کسی نداره.
- د آخه مومن، وقتی می شه زندگی شونو بهتر کنیم چرا همین وضع رو قبول می کنین!
- چون خسته شدم حاج ممد. من شصت و پنج رو گذروندم. دیگه برام چه اهمیتی داره این بیاد یا اون بیاد. هر کی خواست بیاد. خوش باشه. حال و حوصله هیچکودومشون رو ندارم. الانم به احترام نون و نمکت اینجام.
- فدای معرفتتون آقاسامان. بفرمایید شام میل کنین. عباس آقا شمام بفرمایید.
🔸محمد سکوت کرد. بعد از آن همه بحثی که از یک ساعت پیش با آقاسامان داشت، به این نقطه رسید. ناامیدی. سمّ مهلکی که اگر در کسی ریشه دواند، سخت بشود تیشه به ریشه اش زد. لقمه ای از ماهی سرخ شده ای که نرگس زحمتش را کشیده بود برداشت و به سمت دهان برد. آقا سامان، چند قاشقی از کنار بشقاب را که خورد، نمکدان را برداشت و کف دستش نمک پاشید و به یک ضرب، همه را داخل دهانش خالی کرد. تشکر کرد و از سفره فاصله گرفت.
🔹تعارف عباس و محمد، باعث نشد آقا سامان، دانه ای بیشتر از شوید پلو ماهی بخورد. به دیوار تکیه داد. نگاهش به تابلو پشت سر محمد افتاد. عباس از گوشه چشم به بالای سر محمد نگاه کرد تا ببیند آن جا چیست که چشمان آقا سامان، خیرهاش شده است :"صلی الله علیک یا اباعبدالله" عباس دستش را به سمت سبزی خوردن دراز می کرد که آقا سامان بی هوا گفت:
- به همون امامی که اسمش پشت سرته قسم منم دوست دارم زندگی خودم و بچه هام و دوست و آشناها رو بهتر ببینم ولی به ی آدم با دل و جرات نیازه. جنم کار باید داشته باشه. با این بچه قرتیا که نمی شه مجتمع اداره کرد. بدبختی مردم یکی دوتا نیست.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
🌺سلام و صلوات بر تو ای آل یس
🍀آقاجان شب و روز جمعه که می شود دل هایمان پر می کشد و خود را به کربلا می رساند. با پای دل بین الحرمین را طی می کند و خود را به حرم شش گوشه جدّتان می رساند.
🌼حتم دارم شما هم ای روشنی بخش هستی، در کنار بارگاه نورانی اباعبدالله الحسین(علیه السلام) هستید؛ همانگونه که تمام انبیاء و اولیاء الهی، شب های جمعه در کربلا هستند.
🌸مولاجان در چنین شب و روز عزیزی در کنار چنین بارگاه ملکوتی و سرزمین مقدسی برای همه محبینتان و برای رقم خوردن سرنوشتی نیکو در انتخابات آتی برای ایران عزیزمان، دعا کنید.
☘️🌸☘️🌸☘️🌸☘️
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#صمیمانه_با_امام
#امام_زمان عجل الله فرجه
#مناجات_با_امام_زمان عجل الله فرجه
#ماهی_قرمز
🌺ای جمعه! ای آدینه ی زیبای من
🍀از میان تمام روزهای هفته، دوست دارمت
تو بوی امامم را می دهی، تو روزی با ظهورش، نجاتم می دهی
🌸تو اشرف روزهای خدایی، تو عیدی، تو نوری، تو بهر ثواب مضاعفی
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#صبح_طلوع
#جمعه_ظهور
#تولیدی
#ماهی_قرمز
✍️تو هم مثلِ من نجات می خواهی؟
🔥در مورد فتنه های آخرالزمان زیاد شنیده ایم؛ ولی سال های اخیر و این روزها با چشم خود خیلی از آن ها را دیده ایم. آیا راه نجاتی از فرورفتن در گرداب فتنه ها هست؟ آیا ما را یارای دور ماندن از هلاکت هست؟ فتنه ها، فتنه های عظیمی است. فتنه هایی است که بسیاری از خواص را از صراط مستقیم به بیرون پرتاب کرده است. هر کس را یارای مقابله با امتحانات سنگین آخرالزمان نیست. بلاهای بزرگی است که، تنها قرار گرفتن در پناه خدا نجات بخش است.
🍀این روزها عجیب به دنبال راه نجات و هدایت هستم. از آن روزی که نائب بر حق امام زمان ارواحناله الفداء گفتند: خرمشهرها در پیش داریم. دلم پر از آشوب هست. نه اینکه بگویم ناامید هستم! نه! فقط دلم از بی بصیرتی خواص و تنهایی رهبرم در تب و تاب است.
🌼ما منتظران ظهور آرام نخواهیم نشست. منتظر یعنی؛ رودی خروشان. منتظر یعنی؛ دریایی طوفانی. منتظر یعنی؛ کوهی مقاوم. منتظر یعنی؛ همراه با رهبر. در یک کلام منتظر یعنی؛ پویا و پرانرژی. تو هم می خواهی مثلِ من منتظر باشی؟ تو هم مثلِ من به دنبال راه نجاتی؟ پس گوش هایمان را بنوازیم به سخن شیرین مولایمان امام حسن عسکری(علیه السلام)، پدر گرامی امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) و فرمایشات ایشان را با جان و دل به کار گیریم:
🌸امام حسن عسکری(علیه السلام): کسی در آخرالزمان از هلاکت و نابودی نجات پیدا نمی کند، مگر این که خداوند او را به دعا برای تعجیل فرج و ظهور موفق بگرداند.
📚بحار الانوار، ج۱۰۲، ص۱۱۲
اللهم عجّل لولیک الفرج🤲
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#حدیثی
#مهدویت
#راه_نجات
#تولیدی
#ماهی_قرمز
هدایت شده از سلام فرشته
15.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هدایت شده از سلام فرشته
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_صد_و_بیست_و_هشت
🔹محمد به چشمان آقاسامان نگاه کرد. عجله ای برای جویدن لقمه داخل دهانش نکرد. لبخند زد و نگاهش را پایین انداخت و قاشق را زیر شوید پلوی دست پخت نرگس عزیزش فرو کرد. عباس سبد کوچک سبزی خوردن را برداشت و جلوی محمد گرفت. آقا سامان به سمت سفره جلو آمد و ادامه داد:
- به چارمیخ می کشمشون اگه طبق ادعاهاشون، عمل نکنن.
🔻محمد، قبل از آنکه لقمه دیگری داخل دهانش بگذارد، جدی و پر درد گفت:
- وقتی رای نداده باشیم، حق حرف زدن و به چارمیخ کشیدن نداریم. کل حرف من همینه. وقتی در و همسایه بیان و رای بدن، می شه ازشون حساب کشید. مگه نبود همین دور، تا حرف میخواستم بزنم می گفتن شما موقع رای گیری قم نبودی حق نظر دادن نداری. شما که باید یادت باشه. خودت جلوشون در اومدی.
- یادمه لفظ قلم حرف زدنشو.
- ی بارشو شما جلوش در اومدی. این جریان بارها پیش اومد. شاید بگم هر بار که دهن باز کردم و مجید یا هم پیاله هاش اونجا بودن. انگار نگهبان گله، حمله گرگ رو ببینه و بخاد جلوشو بگیره ولی بسته باشنش و دهن بند داشته باشه. نزار دهن بند بهت بزنن اقا سامان. دردشو من کشیدم.
🔹محمد بدون اینکه به آقاسامان نگاهی بیاندازد، به غذا خوردن ادامه داد. نرگس از سکوت محمد، فهمید دیگر قرار نیست حرفی زده شود. به بهانه آوردن چیزی به آشپزخانه رفته بود و نمیدانست چه چیزی بیاورد. نگاهی به یخچال کرد و فکر کرد با ماهی که ترشی نباید خورد. ماستم که نمی شه. چی ببرم؟ با صدای ناله خدیجه، در یخچال را بست و به سمت ضحی رفت. عذرخواهی کرد و دخترش را از ضحی گرفت.
🔸هر طور بود مهمانی تمام شد. اگر چه محمد روحیه عباس را می شناخت اما به خاطر حرفهای رد و بدل شده، از عباس و ضحی عذرخواهی کرد. لحظه خداحافظی، نرگس خانم، هدیه کادو شده دست ضحی داد و برایش آرزوی موفقیت و خوشبختی کرد. ضحی به گرمی تشکر کرد. به صورت بی حال و خندان عباس نگاه کرد و فهمید تبش بالا رفته. بلافاصله بعد از برگشت، رختخواب ها را در سالن که گرمتر از اتاق ها بود پهن کرد. چراغ ها را خاموش کرد. برای اینکه خیالش راحت باشد عباس هم می خوابد، دستش را گرفت. نفمید کی خوابش برد اما عباس بیدار بود. چند دقیقه بعد از خواب رفتن ضحی، سر آبگرمکن رفت و باقی کارهایش را انجام داد. دو ساعتی عرق ریخت. سر هم کردن مخزن آبگرمکن و باقی لوله ها آن هم بی سر و صدا، کار را سخت کرده بود. دست آخر، دستانش را زیر آب گرم شده شست و لبخند زد.
🔹شوفاژهای داخل ساختمان را روشن کرد. داخل سالن کنار ضحی دراز کشید و فکر کرد حدود یک ساعت دیگه اذان رو می گن. اگه بخوابم برای نماز ی وقت بیدار نمی شم. باید بیدار بمونم اما چطور خودمو بیدار نگه دارم؟ از خستگی، دستش را روی پیشانی گذاشت. پتو را تا روی شکم بالا کشید و فکر کرد خوبه برم اتاق مصطفی رو گردگیری کنم. عباس در خیال، کابینتها را برای پیدا کردن دستمال پارچه ای زیر و رو کرد تا خیالش به خواب متصل شد.
🔸شاید یک ربع بعد از خوابیدن عباس، ضحی بیدار شد. از چراغ روشن مانده آشپزخانه تعجب کرد. از جا بلند شد و برای گرفتن وضو، به آشپزخانه رفت. آب گرم روی دستانش ریخت. فهمید بعد از خوابیدن او، عباس آبگرمکن را درست کرده . تب سنج را برداشت و به آرامی، از لای یقه، آن را زیر بغل عباس برد. بارها این کار را در بیمارستان کرده بود و تقریبا مطمئن بود که بیمار از خواب، بیدار نمی شود. تب سنج را نگه داشت و مراقب بود عباس دستش را حرکت ندهد. بعد از چند دقیقه، آرام بیرون کشید. تب سنج، یک درجه بالا رفته بود. دودل بود برای دادن قرص، بیدارش کند یا بگذارد کمی بخوابد. اگر چه نسبت به بیمارها هم نگران بود اما دلش نیامد عباس را بیدار کند. به آرامی، پتو را از روی عباس کنار برد. شوفاژ سالن را بست. لای در ورودی خانه را باز کرد تا هوای سالن خنک تر شود. نیم ساعت دیگر که قرص تب بُر می خورد، می توانست در را ببندد.
🔹سجاده کیفی را در آورد. چند رکعتی نماز شب خواند. عباس را نگاه کرد و متوجه تغییر حالتش شد. می دانست این تغییر حالت فیزیکی در خواب، نشان از بالاتر رفتن تب دارد. جای درنگ نبود. تشتی برداشت و از آب ولرم پر کرد. قرص و لیوان آب را آورد و عباس را بیدار کرد.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
✨سلام و صلوات بر تو ای صاحب عصر و زمان✨
🌺آقاجان مگر نه این که سربازتان حاج قاسم سلیمانی گفته اند که ایران حرم است؟ اگر آسیب ببیند سایر حرم ها هم آسیب خواهد دید.
🍀مولاجان به این فکر می کردم که هر کدام از ما رأی بدهد و در انتخاب اصلح تلاش خود را کرده باشد، مدافع حرم می شود. پس مردم نقش کلیدی در تحقق ظهورتان دارند.
🌸مهدی جان همگی ما می خواهیم مدافع حرم باشیم. همگی دوست داریم مؤثر در ظهورتان باشیم. آقاجان خودتان دست ما را بگیر که در این صورت بهترین رأی از آن ما خواهد بود.
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#صمیمانه_با_امام
#امام_زمان عجل الله فرجه
#مناجات_با_امام_زمان عجل الله فرجه
#ماهی_قرمز
✨السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ مُوسَى بْنِ جَعْفَرٍ✨
🌺عنْ عَلِيِّ بْنِ مُوسَى اَلرِّضَا عَلَيْهِ السَّلاَمُ قَالَ قَالَ:« يَا سَعْدُ عِنْدَكُمْ لَنَا قَبْرٌ قُلْتُ جُعِلْتُ فِدَاكَ قَبْرُ فَاطِمَةَ بِنْتِ مُوسَى عَلَيْهِ السَّلاَمُ قَالَ نَعَمْ مَنْ زَارَهَا عَارِفاً بِحَقِّهَا فَلَهُ اَلْجَنَّةُ»
🌸«ای سعد! ما را قبری نزد شما هست؟ عرض کردم: فدایت گردم، منظورتان حضرت فاطمه دختر موسی بن جعفر است؟ فرمود: بله، هر کسی او را در حالی که به حقش آشناست، زیارت کند، بهشت بر او واجب می شود. »
📚بحارالانوار، جلد99،ص265
✍️از آیت الله بهاالدینی سوال کردند :
🍀آیا حضرت معصومه میتواند کل حاجات همه مردم شهر قم را بدهد ؟
🌱ایشان در جواب فرمودند :
🌼میرزای قمی که در کنار حرم حضرت معصومه(سلام الله علیها)در قبرستان شیخان مدفون است به تنهایی میتواند کل حاجات همه مردم شهر قم را بدهد و حضرت معصومه آنقدر مقام و منزلت نزد خداوند دارد که میتواند کل حاجات تمام مردم دنیا را بدهد.
✨يا فاطِمَةُ اشْفَعِي لِي فِي الْجَنَّةِ✨
🌹میلاد با سعادت شفیعه دو عالم خانم فاطمه معصومه سلام الله علیها بر همه عزیزان مبارک باد.🌹
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#حدیثی
#مناسبتی
#میلاد_حضرت_معصومه علیهاالسلام
#میلاد_نور
#روز_دختر
☘️ قال رسول الله(صلی الله علیه و آله و سلم): اَلبَناتُ هُنَّ المُشفِقاتُ المُجَهِّزاتُ المُبارَکاتُ
🌺رسول اکرم(صلی الله علیه و آله و سلم): این دخترانند که دلسوز و مددکار و با برکتند
منتخب میزان الحکمه ص 612
#روز_دختر_مبارک 📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#حدیثی
#مناسبتی
#میلاد_حضرت_معصومه علیهاالسلام
#میلاد_نور
🌸 #روز_دختر
دختر همیشه جایش آغوش گرم باباست
⚪️ به یاد تمام دختران شهدای مدافع حرم؛ از خاطرم نمیرود که به خاطرم رفتی
🌸ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها و روز دختر را خدمت همه خانواده محترم شهدا تبریک عرض میکنیم
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#حدیثی #مناسبتی
#میلاد_حضرت_معصومه علیهاالسلام
#میلاد_نور
دهڪده مثبت
#قسمت_بیست_و_هشتم #معیار_انتخاب_اصلح 💯از شیوه های تبلیغاتی صحیح استفاده نماید. ✍️ مؤمن، با تقوا و
#قسمت_بیست_و_نهم
#معیار_انتخاب_اصلح
💯از شیوه های تبلیغاتی صحیح استفاده نماید.
✍️مؤمن، با تقوا و متوکل به خدا باشد
⁉️هدف ملت ایران چگونه تأمین خواهد شد؟
✅ با دو عامل، این هدف تأمین میشود:
🔘یک عامل این است که انتخابات، انتخابات گرم و پرشورى باشد؛ افراد زیاد شرکت کنند، مردم با شور و شوق شرکت کنند، بیایند پاى صندوقها.
🔘دوم اینکه این انتخابات منتهى شود به انتخاب یک انسان شایستهى وارستهى باعزمِ مؤمنِ انقلابىِ با همت جهادى. با این دو چیز، مقصود ملت ایران حاصل میشود.
🔰بیانات در دیدار اقشار مختلف مردم ۱۳۹۲/۰۲/۲۵
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#آیت_الله_خامنه_ای
#مقام_معظم_رهبری
#انتخابات
✍️من و واجب فراموش شده
#قسمت_نهم
🌺وقتی به استراحتگاه رسیدم ، اول به سرویس بهداشتی رفتم و دستهایم را با دقت زیادی که موهبت دوران کروناست، شستم. بعد به سمت سالن، پا کج کردم از دریچهای که بین آنجا و آبدارخانه بود، یکی از بشقاب هایی را که داخل آن، میان وعده قرار داشت، برداشتم و استکان چای را هم که برای رفع خستگی معجزه می کند، با دست دیگرم گرفتم و برای پیدا کردن صندلی خالی، نگاهی به اطراف انداختم.
🍀در حین جستجویم، چهرهای آشنا، توجهم را جلب کرد و با لبخند دندان نمایی به سمتش رفتم. او را مدت زیادی بود که ندیده بودم. او هم که متوجه حضور من شد، لبهایش به لبخندی کش آمد. روبرویش پشت میز نشستم و شروع کردیم به احوال پرسی. جو استراحتگاه مثل بیشتر اوقات، پر از بحث و نظر و پیشنهاد بود. فهمیدم موضوع آن روز زدن یا نزدن واکسن کرونا ست. من اطلاع درستی نداشتم بنابراین اظهار نظری هم نمی کردم و فقط شنونده بودم اما این را به خوبی می دانستم که ضررِ استرس و اضطراب و تشنجی که در جامعه و بین مردم بوجود آمده، بیشتر از ضرر احتمالی واکسن است.
🌼کم کم بحث به سمت انتخابات پیش رو کشیده شد و از همدیگر می پرسیدند که به چه کسی رأی می دهید. وقتی از من هم سؤال کردند، با قاطعیت جواب دادم:« به آقای رئیسی». او که در بحثها شرکت نکرده بود، با حالت بین یأس و بی تفاوتی، رو به من گفت:«امسال نمی توانم تشخیص بدهم که به کی رأی بدهم در حالی که دوره های قبل خودم یکی از مبلغین بودم. در این راه چقدر بد و بیراه شنیدم اما نتیجهای که می خواستم را بدست نیاوردم» . با تعجب پرسیدم:« یعنی امسال رأی نمی دهی». لبخندی زد و گفت:« نه فقط هنوز مطمئنم نیستم که به چه کسی باید رأی بدهم». من هم بخاطر این موضوع واقعا متأسف بودم متوجه منظورش شدم که از خواص انقلابیون شاکی است چون درایت و فهم سیاسی بالایی ندارند و ممکن است با یک تصمیم نادرست، انتخابات را به جناح غیر انقلابی مقابل، واگذار کنند همانطور که ما مردم بخاطر کم کاری آنها و رأی اشتباه دیگران، در این سالها سوختیم و ساختیم.
🌸با این حال کمی در مورد کاندیداها صحبت کردم و برایش تبیین کردم که هرچند آقای جلیلی دارای برنامههای قوی و حساب شده تری است اما در بین مردم شناخته شده نیست و رأی بالایی ندارد اما إن شاء الله با انتخاب آقای رئیسی به عنوان رئیس جمهور آینده، می تواند در دولت او برنامه هایش را اجرا کند. نمی دانم چقدر در تصمیمش برای تشخیص کاندیدای مورد نظر موفق بودم اما او را دوباره به چالش کشیدم تا مقداری هیجان و انرژیِ سابقش را در دوران انتخابات، بدست بیاورد.
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#امر_به_معروف
#نهی_از_منکر
#واجب_فراموش_شده
#به_قلم_عطش
هدایت شده از سلام فرشته
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_صد_و_بیست_و_نه
🔸عباس قرص را خورد و خجالت زده، به تشت روی دست ضحی نگاه کرد:
- شما نمازتو بخون خودم آب می ریزم.
🔻ضحی لبخند شیرینی تحویل عباس داد و آب ولرم را روی پاهای عباس ریخت. پاهایش را نوازش کرد و مشت آبی از کف تشت برداشت و روی پاهایش ریخت. سکوتی پر مهر بینشان برقرار بود. ضحی آب میریخت و عباس، عرق شرم. بعد از پنج دقیقه، ضحی دست از پاشویه برداشت. عباس دست ضحی را بوسید. پاهایش را با حوله خشک کرد و برای گرفتن وضو، به روشویی رفت. ضحی تشت را به آشپزخانه برگرداند. دو رکعت نماز برای خوب شدن حال عباس خواند و به حضرت زهرا سلام الله علیها، هدیه کرد.
🔹آفتاب، لحاف گرمی برای عباس شده و بدن مچاله شدهاش را از هم باز کرده بود. راحت و رها، زیر نور کم جان صبحگاهی، خواب بود و خبر نداشت از دیشب تا صبح، مادرش فرشهای سالن و اتاق عباس را جمع کرده و منتظر آمدن وانت مشهدی کریم دمِ در نشسته و برای سلامتی او، ذکر صلوات گرفته. به محض رفتن عباس، به مشهدی کریم تلفن کرد. آدرس داد تا یک کارگر و بنا برایش بفرستد و خودش هم فردا علی الطلوع، با وانتش جلوی خانه شان بیاید. مشهدی کریم چیزی از معصومه خانم نپرسید و فقط گفت:
- حاج خانم اگه کمکی از من برمی یاد حتما بفرمایید. هر مقداری بفرمایید تقدیمتون می کنم. مرحوم محمدی خیلی به گردن بنده حق دارن.
🔸رویش نشد بپرسد کارگر و بنا برای چه می خواهی و وانت بار صبح زود، به چه کارت می آید. چرا پسرت زنگ نزده و تویی که تا وقتی شوهرت زنده بود، صدایت به گوشم نخورده بود؛ حالا جلو افتاده ای و خودت به من زنگ زده ای؟ هیچکدام را نپرسید اما تصمیم گرفت سر و گوشی آب بدهد. صبحانه نخورده، راه افتاد و همراه با اولین شعاع های خورشید، زنگ در خانه را فشار داد. معصومه خانم هر دو لت در را کامل باز کرد. مشهدی کریم، وانت را به پهلو، جلوی خانه پارک کرده بود:
- آقا کریم، وانت رو داخل نمی یارین؟
- بار چیه حاج خانم؟
- دو تخته فرش.
🔻مشهدی کریم، تعجبش را پنهان کرد و خونسرد پاسخ داد:
- بگین کجاست برش دارم.
🔹معصومه خانم، به گوشه سالن داخل ساختمان اشاره کرد. مشهدی کریم، بارها به این خانه آمده بود. داخل شد و با فضای خالی از فرش که مواجه شد دلش لرزید. فکر کرد نکند کارشان لنگ مانده و این فرش ها را برای فروش می برد. به معصومه خانم که پشت سر او داخل شده بود رو کرد و گفت:
- حاج خانم اگه پولی نیاز هست بگید تقدیم کنم. این ها یادگاره. خدا بیامرز بارها رو همین فرش ها روضه گرفت و شام داد.
🔸معصومه خانم یاد پنجشبه های آخر ماه و شلوغی خانه و حیاط و شام نذری امام حسین علیه السلام افتاد. چشمانش پُرآب شد. لبخند تلخی روی صورتش نشست و گفت:
- خیالتون راحت آقاکریم. عباس جان عروس آورده. می خواستم خودشون خونه رو با سلیقه خودشون بچینن.
- کسی خونه هست؟ حاج خانم در خانه بازه. یاالله
🔹بنّا دم در حیاط ایستاده و منتظر اجازه معصومه خانم بود. مشهدی کریم، فرش لوله شده را روی شانه انداخت و به حیاط برد. حال و احوال مختصری با بنّا کرد و فرش را داخل وانت گذاشت. برای بردن فرش بعدی به داخل که رفت، بنّا را دید که به سمت دیوار پشتی خانه می رود. معصومه خانم از نگاه مشهدی کریم، سوالش را خواند و گفت:
- دارم ی در برای اتاقم می ذارم که بچه ها راحت باشن. منم این طور راحت ترم.
🍀مشهدی کریم بدون پرسش دیگری، داخل رفت. فرش دوم را برداشت و داخل وانت گذاشت. یکی از لتهای در را بست و برای کسب تکلیف، جلوی در منتظر ماند. معصومه خانم، پاکتی دستش بود. دمپایی هایش را پوشید و جلوی در آمد. پاکت را تعارف کرد و آدرس رویش را نشان داد:
- بی زحمت فرشا رو ببرین به این آدرس. با نگهبانش آقاخسرو هماهنگ کردم ازتون تحویل بگیرن. اینم خدمت شما.
🔸مشهدی کریم، از گرفتن پاکت پول، امتناع کرد. آدرس را گرفت و خدابیامرزی برای شوهر معصومه خانم گفت. حمد و سوره ای خواند و به امید اینکه باز هم به روضه های این خانه بیاید، خداحافظی کرد.
🍀ضحی و عباس هم از محمد آقا و نرگس خانم، خداحافظی کردند و برای زیارت، به حرم حضرت معصومه سلام الله علیها رفتند. داخل شبستان امام خمینی، در کنار هم، به خانم سلام دادند. عباس، انگشتری عقیق از جیب در آورد و به ضحی داد. ضحی هم به سفارش مادر، لنگه همان انگشتری عقیق را بعلاوه قرآن جیبی و تسبیح تربت به عباس هدیه داد.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
✨سلام و صلوات بر تو ای نور عالمین✨
🌺آقاجان چقدر لذت بخش است گوش به فرمان شما بودن. چقدر خوب است سخنانتان را خواندن و بر اساس آن عمل کردن، در میان سخنان نورانی تان مولاجان می خوانیم که چنین فرموده اید:
«و امّا در مورد رخدادهاي جديد، به راويان حديث ما [فقهاء] رجوع کنيد که ايشان حجّت من بر شما و من حجت خدا بر ایشان هستم.» 📚 کمالالدين، ج2، ص484
🌸مهدی جان همانگونه که فرموده اید: در دوران غیبت، از ولي فقيه پيروي کنید، ما هم گوش به فرمان او خواهیم بود. همانگونه که بارها از مردم خواسته اند، در انتخابات شرکت می کنیم و از میان نامزدهای انتخاباتی به کسی رأی می دهیم که امتیازش از همه بالاتر باشد به قولی اصلح باشد.
🌼آقاجان در این برهه حساس به یاریتان بیش از پیش نیاز داریم. دستمان را بگیر.
☘🌸☘🌸☘🌸☘
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#صمیمانه_با_امام عجل الله تعالی فرجه
#امام_زمان عجل الله تعالی فرجه
#مناجات_با_امام_زمان عجل الله تعالی فرجه
#ماهی_قرمز
🔴🔵 نماز پرفضیلت یکشنبه ماه ذیقعده
براى نماز در روز یکشنبه این ماه روایتى از رسول خدا(صلى الله علیه وآله) نقل شده است. در فضیلت این نماز، آمده است:
🔴 که هر کس آن را بجا آورد:
🔹 توبه اش پذیرفته مى شود
🔹 و گناهانش آمرزیده مى گردد
🔹 و سبب برکت براى نمازگزار و خانواده اش خواهد بود،
🔹 و در روز قیامت کسانى که از او طلبى و یا حقّى دارند، از وى راضى گردند
🔹 و با ایمان از دنیا مى رود
🔹 و قبرش براى او وسیع و نورانى گردد
🔹 و پدر و مادرش از او راضى شوند
🔹 و آنها نیز مورد مغفرت خداوند قرار گیرند،
🔹 ذریّه او نیز بخشیده شوند
🔹 و روزى او وسیع گردد
🔹 فرشته مرگ به هنگام مردن، با او مدارا کند
🔹 و به آسانى جانش را بگیرد.
🔴🔵 کیفیت نماز :
رسول خدا(صلى الله علیه وآله) کیفیّت نماز را این گونه بیان فرمود که:
🔴 در روز یکشنبه غسل کند و وضو بگیرد و چهار رکعت نماز بخواند (دو رکعت دو رکعت) در هر رکعت، سوره «حمد» یک مرتبه، سوره «قل هو الله» سه مرتبه و سوره هاى «فلق» و «ناس» را یک مرتبه بخواند; و بعد از اتمام نماز هفتاد مرتبه استغفار کند، سپس بگوید:
لا حَوْلَ وَلا قُوَّةَ اِلاَّ بِاللهِ الْعَلىِّ الْعَظیمِ
آنگاه بگوید:
یا عَزیزُ یا غَفّارُ، اِغْفِرْ لى ذُنُوبى، وَ ذُنُوبَ جَمیعِ الْمُؤْمِنینَ وَ الْمُؤْمِناتِ، فَاِنَّهُ لا یَغْفِرُ الذُّنُوبَ اِلاَّ اَنْتَ.
📚 مفاتیح الجنان/اعمال ماه ذیقعده
☘️🌸☘️🌸☘️🌸☘️
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#مناسبتی
#ماه_ذی_القعده
#نماز_یکشنبه
#نماز_توبه
#ماهی_قرمز