🌼هوای زیارت
🕊مرغِ دلم، هوای پریدن دارد.
هوای رسیدن، هوای زیارت، هوای دویدن.
هوای طواف بین دو گنبد.
🌺هوای حسین و هوای ابالفضل.
هوای ضریح و در آغوش گرفتن.
هوای سلام زیارت.
🌸سلام بر حسین و سلام بر عباس.
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#شب_جمعه
#شب_زیارتی_ارباب
#سلام_شبانگاهی
#تولیدی
#ماهی_قرمز
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_صد_و_سی_و_چهار
🔹صدیقه برای درآوردن کارت حافظه به سمت کیفش رفت. طوری وانمود کرد که فلش مشکی رنگ ضحی را که در جیبش گذاشته بود، از کیف در می آورد. به سمت فرهمندپور که او را نگاه می کرد روبرگرداند و فلش را به سمتش گرفت:
- بفرمایید.
🔻فلش به لب تاب فرهمندپور زده شد و آلارم اتصال، برای تیم رصد، ارسال. بچه ها دست به کار شدند و در پنج ثانیه، بدون رد پایی، وارد شدند. فرهمندپور بدون باز کردن کارت حافظه، فایل را منتقل کرد و فلش را در آورد. آن را به صدیقه داد و از او خواست در اتاق را ببندد.
🔹گوشی را در آورد و عکس هایی که از دوربین مدار بسته از ضحی گرفته بود را نگاه کرد و ورق زد. دلش برایش پر کشید. این دو روز آنقدر کار سفارش گیری و هماهنگی کارگرها برای بسته بندی پک ها و ارسال پستی شان به او فشار آورده بود که خلوتی برای با ضحی بودن پیدا نکرده بود. فکر کرد باید شوهر صدیقه رو هم بگم بیاد. اما بلافاصله از فکرش پشیمان شد. از اول مردی را نگفته بود تا خودش وسط بیاید و به این بهانه، نزدیک ضحی باشد.
🔸دستش را به چانه پر ریشش گرفت. چانه اش را کمی مالید و به عکس های ضحی نگاه کرد. چقدر چادر او را با صلابت می کرد. گوشی را به سمت لب هایش آورد. اسم ضحی را آورد و با سیم کارت دومش، پیامک داد:
- عزیزم. خیلی دلم برات تنگ شده. خیلی دوستت دارم. این روزها بدون تو، سرما تا مغز استخوانم می رود. دنیا بی تو برایم رنگی ندارد. عاشق آن چادر و صلابت و مهرت هستم. عاشق صدای ناز و زیبایی که معلوم نیست از کدام فرشته به تو ارث رسیده هستم.
🔻تلالو اشک آن زمانی که روی سبیل های مشکی خاکستری اش سُر خورد، به چشمش آمد. با پشت دست، اشکش را پاک کرد. دکمه ارسال را زد و پیامک بعدی را نوشت:
- از وقتی تو را دیدم، شاعر هم شده ام. سرود زیبای صدایت را می سُرایم. ترانه عاشقانه می خوانم. گرمای نامت، وجود سرمازده ام را به داغی می نشاند. تو کیستی ای محبوب من. معشوق من.
🔹گوشی را روی میز گذاشت. روی ارسال، به نرمی انگشت زد انگار که مُهر رسوایی اش را زده باشد. گردن خم کرد و چانه اش را به سینه رساند. بی صدا اشک ریخت. با دست راست، پوست و گوشت سمت قلبش را فشرد. آرام نشد. به قلبش مُشت زد. تپشش آرام نگرفت. پیامک آخر را نوشت. ارسال کرد و گوشی را روی میز انداخت. به بدبختیای که گرفتارش شده بود زار زد. صدا بلند کرده و یادش رفته بود آنجا کجاست و صدیقه پشت در اتاق، نگران احوالاتش شده و نمی داند چه کند.
🔸ضحی روی صندلی مخمل به رنگ آبی نفتی نشسته بود. کیف کوچکش را روی زانو گذاشته و موقع دریافت پیامک ها حواسش به سخنران و تشریح بود. لرزش چندباره گوشی، نگرانش کرد. پیامک ها را که باز کرد، جز چهره سخنران، چیزی نمی دید و نمی شنید. فکر کرد یعنی کیه این طور نوشته. مردد بود جواب بدهد یا نه. مجدد پیام آمد:
- کاش چادرت بودم تا در آغوشم باشی.
🔻شماره ناشناس بود. ضحی دل نگران شد. کمی صبر کرد. وقتی دید پیامکی نیامد نوشت: شما؟ صدای دریافت پیامک، اشک فرهمندپور را خشکاند. در جواب فقط نوشت: عاشقت. دلش می خواست تماس بگیرد و تمام مکنونات قلبی اش را به ضحی بگوید اما گفتنش مساوی بود با از دست دادنش. برایش نوشت:
- من آن خیلی هایی نیستم که بی تو راحت زندگی می کنند. مرگ برایم شیرین تر از زندگی است وقتی تو نباشی. ضحی جان، باور کن خیلی دوستت دارم. من تو رو می خوام. دوری ات رو نمی تونم تحمل کنم.
🔸اضطراب به جان ضحی افتاد. گوشی اش مدام می لرزید و حرفهای عاشقانه برایش می آمد. نفس عمیق کشید. به سقف سالن همایش نگاه کرد و به خود نهیب زد: خودت را نباز. هر کسی که باشد. تو را با او چه کار. باز هم گوش هایش صدای سخنران را شنید: "جمع بندی این مسئله در شیوه درمان هست. شیوه درمانی برای گروه های خونی متفاوت است و این نکته ای است که در آزمایشات به آن رسیدیم. اما برای گروه خونی مثل o مثبت .." مجدد گوشی اش لرزید. پیامک را خواند. وجودش به لرزه افتاد. پاسخ داد: اشتباه گرفتید. گوشی را داخل کیف گذاشت. صدقه ای نیت کرد و مشغول یادداشت برداری شد.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#داستان_بلند
#تولیدی
إنَّ الحُسَینَ مِصباحُ الهُدی وسَفینَةُ النَّجاةِ
#شب_زیارتی #ارباب✨
گاه یک انتخاب میشود مرز میان سعادت و شقاوت
مرزی به بلندای یک تاریخ هزار و چند ساله...
تاریخ همان است ...
درست انتخاب کنیم.
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#انتخابات🍃
#مشارکت_حداکثری
#انتخاب_اصلح
🌺سلام و صلوات بر تو ای بالاترین حاجت ها
آقاجان در میان احادیث که جستجو می کردم نگاهم به حدیث زیبایی از رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) افتاد که در وصف گروهی از مردمان مشرق زمین بود. حضرت آن ها را زمینهساز ظهورتان معرفی کرده است. (1)
🌼شعف و شادمانی ام وقتی بیشتر شد که دیدم منظور از آن گروهِ مردمان مشرق زمین، ایرانیان هستند. آرزو کردم ای کاش من هم جزو آن گروه باشم.
مگر نه اینکه می گویند: آرزو بر جوانان عیب نیست.
مگر نه اینکه گفته اند: اگر خود را شبیه گروهی کنی به مرور زمان در زمره آن ها خواهی شد.
🍀پس چه بهتر که ما جزو زمینه سازان ظهورتان باشیم. همان ها که آرام نمی نشینند و قیام را اختیار می کنند. والا سربازتان شدن، با تنبلی و یک جا نشستن حاصل نخواهد شد.
*****************
🌺(1) پیامبر اکرم صلّی الله علیه و آله و سلم: یَخرُجُ ناسٌ مِنَ المَشرِقِ فَیُوَطِّئونَ لِلمَهدِیِّ سُلطانَهُ.
🌸مردمی از مشرق قیام می کنند و زمینه حکومت مهدی را فراهم می آورند.
📚کنزالعمّال، ح ۳۸۶۵۷
☘️🌸☘️🌸☘️🌸☘️
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#صمیمانه_با_امام
#امام_زمان عجل الله فرجه
#مناجات_با_امام_زمان عجل الله فرجه
⁉️به درد امامت می خوری؟
⭕️این سؤال ذهنی من هست. شما چی تا به حال بهش فکر کردی؟
خُب ما همه مون دوست داریم به درد اماممون بخوریم. درسته؟ مگه نه؟
🔘حالا بیا با هم فکر کنیم چطوری؟
☘️خب تا امام را نشناسیم به دردشم نمی خوریم!
میشه برای شناخت حضرت هر روز مقداری مطالعه کنیم.
🔍خودسازی چی؟ مراقب خودمون هستیم تا فریب شیطان رو نخوریم؟
🔍جامعه سازی چی؟ حواسمون هست دلسوز دیگران باشیم کار اشتباه رو تذکر بدیم؟
🔍آمادگی فکری و فرهنگی و نظامی چی؟ هیچکدوم رو داری؟ تا با ظهور حضرت در خدمتش باشی؟
🔍توبه چی؟ از گناهانمون توبه می کنیم؟
🔍دعای مخلصانه هر صبح و شام برای سلامتی و تعجیل در فرجش چی؟ داری؟
🔍هر روز ولو به مقدار اندک صدقه برای سلامتی اش کنار می ذاری؟
❓می دونی که دعای دسته جمعی زودتر و بهتر مستجاب میشه؟
🤲پس من دعا می کنم همه با هم آمین بگید
🌺خدایا به ما کمک کن آن طور باشیم و بشیم که به درد اماممون بخوریم.
🌸خدایا در ظهور حضرت تعجیل بفرما. اللهم عجّل لولیک الفرج
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#مهدویت
#جمعه_ظهور
#دورهمی
#تفکر
#تلنگر
✍برای وطن
تو از جانت گذشتی
و ما از دلخوری هایمان
💪ما رأی می دهیم، تا هر کداممان یک سلیمانی باشیم و آسایش را از دشمن بگیریم. تا خاری باشیم بر چشم دشمنان اسلام. تا دل امام زمانمان را از خود شاد کنیم.
❓شما چی؟
امروز رأی دادین؟
🌼قبولتون باشه. دست های به قلم نشسته تان الهی به ضریح شش گوشه ارباب برسد.
⁉️و شما چی؟ با تو هستم، تو که هنوز رأی نداده ای!
امروز رأی میدین؟🤔
🌺الهی روزی همه تان ثبت شدن به عنوان مدافع حرم باشد، همان گونه که حاج قاسم سلیمانی ایران را حرم نامید تو با رأی دادنت مدافع حرم می شوی.
🌹به عشق حاج قاسم رأی می دهیم🌹
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#انتخابات
#مشارکتحداکثری
#انتخاب_ما_انتقام_ما
#انتخابی_در_امتداد_راه_شهدا
#تولیدی
#ماهی_قرمز
✍️تو هم می خواهی زمینه ساز ظهور شوی؟
🌼یکی از امید و آرزوهای ما محبین و شیعیان اهل بیت(علیهم السلام)، ظهور منجی و تشکیل حکومت عدل الهی است. هیچ به این فکر کرده اید که چگونه این آرزو تحقق می یابد؟ آیا نشستن در خانه و دست به دعا بردن کافی است؟ آیا پرداختن به خود و آباد کردن دل و ایمان خود کافی است؟ آیا اصلاح جامعه به تنهایی بدون اصلاح خود کافی است؟ آیا اهمیت ندادن به فساد در جامعه و گسترده شدن آن در جهان کمک کننده به ظهور است؟
🍀این سؤالات و سؤالات بیشمار دیگری از این قبیل و پاسخ به آن ها در جهت زمینه سازی حکومت مهدوی دارای حائز اهمیت است. کسی این ابهامات و سؤالات برایش برطرف شده باشد و وظیفه خود را دانسته باشد؛ در نتیجه می تواند در راستای تشکیل حکومت مهدوی اقدام کند. شما هم می خواهید زمینه را برای ظهور حضرت فراهم کنید؟ دوست دارید نورچشمی حضرت باشید؟ مدال افتخار قیام در راستای کمک به ظهور حضرت مهدی(ارواحناله الفداء) را دوست داری، داشته باشی؟
🌸رسول مهربانی ها در همین خصوص می فرماید: از مشرق زمین گروهی از مردم زمینه حکومت عدل الهی و ظهور منجی را فراهم می کنند.(1) خوشا به حالتان که از مردمان مشرق زمین هستید! فقط کافی است قدم های بعدی را بردارید تا به این سعادت بزرگ نائل گردید. ان شاءالله.
☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️
🔹رسول اللّه صلى الله عليه و آله: يَخرُجُ ناسٌ مِنَ المَشرِقِ فَيُوَطِّئونَ لِلمَهدِيِّ
🔸پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : از مشرق زمين، مردمى قيام مى كنند و زمينه را براى [ظهورِ] مهدى آماده مى سازند
.
📚كشف الغمّة : ج 3 ص 267
☘🌸☘🌸☘🌸☘
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#حدیثی
#مهدویت
#زمینه_سازان_ظهور
#تولیدی
#ماهی_قرمز
به عشق کدام شهید رأی دادید؟😍
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#انتخابات
#کار_درست
هدایت شده از سلام فرشته
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_صد_و_سی_و_پنج
🔻جلوی در مرکز همایش ها، عباس منتظر ضحی ایستاده بود. با دیدن چهره خسته ضحی، نرمی نگاهش دوچندان شد. لیوان بزرگ آب هویج و کلوچه محلی تعارف کرد و محل پارک ماشین را نشان داد.
🔹خوردن آب هویج، جانی تازه به ضحی داد. کنار عباس تا ماشین را نه تنها راه، که پرواز کرد. هر از گاهی نگاهی به صورت مهربان عباس می کرد و ته قلبش سوزشی احساس می کرد. به قدم هایشان نگاه می کرد و از هماهنگی قدم برداشتنشان، احساس یگانگی می کرد. دلش خواست همین طور بروند و بروند و در سکوت، روح عباس را در آغوش کشد و سیراب شود اما به ماشین رسیدند. سوار که شدند عباس گفت:
- مجید زنگ زد گفت تابش یک هفته مرخصی اجباری برام رد کرده.
- جدا؟
- گفت این ورا پیدات بشه با تیپ پا می اندازیمت بیرون.
🔻ضحی خندید. چنین روابط دوستانه ای را دوست داشت. عباس ادامه داد:
- شما می تونی مرخصی بگیری بریم ی سفر مشهد؟
🔸ضحی شوکه شد. نه تنها از شنیدن مشهدالرضا، بلکه نمی دانست چه کند. گوشی داخل کیف، به لرزش افتاد. ناخودآگاه دست برد و پیامک را بازکرد. احساس شرم تا نوک انگشتان پایش کشیده شد. صدای عباس که پیشنهاد برنامه یک هفته ای شان را می گفت را میشنید اما نمی فهمید. هنوز صدای عاشقانه جملهای که خوانده بود، در گوشش می پیچید. مضطرب و متعجب بود. نمیدانست چه باید کند. مطرح کردنش را با عباس درست ندید. خواست مسدودش کند اما چیزی که زیاد بود، سیم کارت جدید. سعی کرد ذهنش را به چیز دیگری مشغول کند. گوشی را داخل کیف گذاشت. به زنجیر و قاب قرآنی که از آینه جلوی ماشین آویزان بود نگاه کرد و گفت:
- خانم دکتر گفتن اگه بیشتر خواستین بمونین مشکلی نیست ولی خونه رو چه کنیم؟
- تا الان باید چیده باشن.
🔹عباس راست می گفت. تمام وسایل خانه سرجایشان بود و حتی کتابهای ضحی هم منتقل شده بود. حسنا این مسئولیت را به عهده گرفته بود. از کتابخانه ضحی عکس گرفت تا ترتیب چینش کتاب ها را بداند. کتابخانه را در دو طرف تلویزیون گذاشت و به همان ترتیب چید. ضحی هر روز به مادر زنگ می زد و حال و احوال می پرسید. معصومه خانم هم هر روز چند بار با عباس حرف می زد و بیشتر، گزارش کارهایی که انجام داده اند را می داد. خیال عباس از خانه راحت بود.
🔸 گوشی ضحی لرزید. توجهی نکرد. مجدد لرزید. عباس متوجه شد و اشاره کرد: پیامک داری. ضحی می ترسید جلوی عباس، گوشی را در آورد و سوتفاهم به وجود بیاید. دهان ناشناس را که نمی توانست گِل بگیرد. باید برایش رمز می گذاشت. کلوچه محلی روی دست مانده اش را دو نیم کرد. به طرف عباس تعارف کرد و بدون نگاه کردن به چشمان عباس گفت:
- حتما تبلیغاتیه. حالا به نظرت واقعا بریم؟ من برای دو روز فقط لباس آوردهام.
🔹عباس به حرف ضحی خندید و ماشین را کنار مغازه ای نگه داشت.
- اینجا هر چی نیاز داری بخر. خیلی وقته نتونستم برم پابوس. همه اش به خاطر وجود شماست که خدا بهم چنین توفیقی رو می ده.
- نیازخاصی ندارم. همون دو دست لباس کافیه. اگه چیزی نیاز داشتم از همون جا می خرم.
🔸عباس ماشین را به سمت جاده گرمسار حرکت داد. میانه راه با مادر تماس گرفت. هر دو خانواده، در خانه عباس بودند.
- اونجا چی کار می کنند همه شون؟
🔹عباس همین را پرسید و با صدای آرام به ضحی گفت: سبزی فریز می کنند. عباس تشکر کرد و جریان را به مادر و حاج عبدالکریم گفت و خوشحالی شان را به ضحی منتقل کرد. فکری از سر ضحی گذشت و به عباس گفت:
- می خوای بهشون بگو اونا هم راه بیافتن بیان مشهد. مامان و بابا دوست دارن.
🔸عباس پیشنهاد ضحی را گفت. معصومه خانم و زهرا خانم هر دو نظرشان این بود که بمانند و کارهای مانده را انجام دهند. همان جا تلفنی، تصمیم گرفتند جشنی برگزار کرده و فامیل درجه اول را دعوت کنند. عباس صدا آرام کرد و گفت:
- چقدر راحت تصمیم می گیرن. خوشمان آمد.
🔹و با بله بله کردن به گوش همه رساند که در حال گوش دادن توصیه هایشان است. صدا روی بلندگو بود و هر کس حرفی داشت همان طور می زد. انگار که در جلسه کنفرانس تلفنی ای باشد، گوشی را دست ضحی داد و به بلندگو اشاره کرد. ضحی خندید و بلندگو را فعال کرد. سر اینکه چه کسی را دعوت کنند و مراسم چطور باشند، جلسه گرفتند.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق