eitaa logo
دهڪده ‌مثبت
2.6هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
13 فایل
یه دهڪده مثبت، تا توے اون یه زندگی آروم‌ و بدور از افڪار منفی رو تجربه ڪنی♥️ پیشنهادات وارسالی‌هاے زیباتون رو اینجا می‌خونم🌱 @Goolnarjes313 https://harfeto.timefriend.net/16851976543119 لطفامعرفی‌مون کن @Dehkade_mosbat
مشاهده در ایتا
دانلود
✨﷽✨ 🌼راهکارهایی برای غافل نشدن از نماز اول وقت 💠 دائم الوضو بودن خیلی وقت‌ها یکی از عوامل پنهان تأخیر در نماز نداشتن وضو هست، مخصوصاً برای وقت‌هایی که خونه نیستیم. 💠الگوگیری از خانواده اگه می‌خوایم بچه‌هامون اهل نماز اول وقت باشند،باید اول سجاده خودمون رو پهن کنیم وبرنامه‌هایی مثل خرید، مطالعه،بازی،مهمونی وغذا رو باوقت اذان هماهنگ کنیم. 💠بلند اذان گفتن و نماز جماعت خوندن در خونه این روش هم ما رو و هم باقی اهل خونه رو تشویق به نمازاول وقت می‌کنه.اذان گفتن رو هم می‌شه بعنوان یک مسئولیت بین افراد خانواده تقسیم کرد. 💠رفیقِ نماز اول وقت‌خوان رفیق خوب حال آدم روخوب می‌کنه و عادت‌های خوب یادمون میده.می‌شه با جمعی ازدوستان قرار بذاریم و وقت نماز همدیگر روخبر کنیم. 💠خوندن کتاب درباره اهمیت نماز اول وقت کتاب«چگونه یک نماز خوب بخوانیم»از آقای پناهیان،به خیلی از دوستان کمک کرده تا با نمازاول وقت رفیق باشند. 💠دنبال کردن سخن بزرگان آیت‌الله بهجت درباره نماز اول وقت می‌گفتن«نماز مثل لیموشیرینه. اگه از اول وقتش بگذره، تلخ می‌شه» همین یک تلنگر هست که شیرینی عبادت‌ رو با تلخی نماز دیروقت عوض نکنیم. ✅ نشر آثار استاد قرائتی 📣کانال در ایتا، سروش، بله 🆔@Mahdiyar114
هدایت شده از سلام فرشته
🍀مفاتیح را بست. نفس عمیقی کشید و به ضریح که روبرویش چون سرو قدافراشته بود، زُل زد. مهربان و دوست داشتنی. فکر کرد چقدر دلم می خواد خودتون رو زیارت کنم. ببینمتون. به جای این همه مردمان، چشمم به همه بسته بشه و شما رو ببینم. به جای این همه زائر و شلوغی، عالم معنا رو ببینم. ملائکی که به زیارتتون اومدن. شاید امام حسین علیه السلام هم اینجا باشن. چقدر دلم کربلا می خواد. مولاجان، اجازه می دین به نیابت شما از همین جا، سلامی بدهم؟ 🔹از جا بلند شد. چشمانش را بست. حرم و ضریح و زیر قبه سالارشهیدان را تصور کرد. همان طور که در عکس و فیلم ها دیده بود. نگاه پر نور امام را که حس کرد، اشک از چشمش سرازیر شد و سلام داد: السلام علیک یا اباعبدالله. السلام علیک و رحمه الله و برکاته. 🔻نفهمید کی چشمانش را باز کرده و نگاه به ضریح دوخته بود. دلش نمی آمد از حضرت جدا شود. می خواست بماند اما باید می رفت تا به عباس برسد. خواست پیامک بدهد اما فکر کرد عباس خسته است و درست نیست به خاطر من، معطل شود. پا بلند کرد و از لای زائرین نشسته، به آرامی رد شد. مواظب بود کسی را به زحمت نیاندازد. وارد صحن شد. برایش سخت بود مخالف گنبد طلایی حضرت حرکت کند اما چاره ای نبود. رو به گنبد، از حضرت خواست زیارت آخرش نباشد. سلام داد و به سمت محل قرار حرکت کرد. 🔹عباس را از دور دید. حس دوگانه ای وجودش را چنگ زد: پا تند کند به عباس برسد یا آرام حرکت کند تا کمی دیرتر از حضرت دور شود. نگاه قلبش را به سمت گنبد برد و چشمش مسیر تا عباس رفتن را پایید. دل نبریده از حضرت، نزدیک عباس رسید و صدایش را شنید که با گوشی صحبت می کرد: - نایب الزیاره هستیم... 🔸قدم های کوتاه و سنگین عباس، ضحی را متوجه خستگی زیاد عباس کرد. سوار ماشین شدند و به سمت هتلی که در طول مسیر، اتاق رزرو کرده بودند رفتند. اتاق گرمی بود. تخت دو نفره با پرده های قهوه ای تیره که جلوی نور را خوب می‌گرفت. عباس ساک ها را روی زمین گذاشت و به روشویی رفت. جوراب هایش را برای تجدید وضو در آورد. شست و به جالباسی گوشه حمام، آویزان کرد. ضحی لباس راحتی عباس را روی تخت گذاشته و مشغول باز کردن موهای بافته اش بود. یاد پیامک های آن فرد ناشناس افتاد. خواست برود و چک کند آیا باز هم چیزی نوشته یا نه. کنجکاوی اش را نادیده گرفت و موهای باز شده اش را شانه زد. آرام آرام. با هر بار کشیدن بُرس روی موها، سهمی از خستگی از تنش خارج می شد. صدای عباس را از لای موها شنید: - اجازه هست دراز بکشم خانومی؟ 🔹این اجازه گرفتن عباس، حس غریبی را در او بر انگیخت. اولین بار بود با چنین چیزی مواجه شده بود. اجازه گرفتن برای دراز کشیدن. هر چه بود محترمانه بود و خوشش آمد. شانه کردن موها را تمام کرد. عباس خوابش برده بود. پتوی پایین تخت را برداشت و آرام تا زیر چانه اش کشید. موهای نرم سرش را با نوک شانه اش کمی نوازش داد. گوشی را در آورد تا از صورت مظلوم عباس عکس بگیرد. هشت پیامک جدید داشت. خواست اول پیام ها را بخواند اما جلوی خودش را گرفت و زیر لب، به خود گفت: - تا نیم ساعت دیگه حق نداری گوشی رو ببینی. 🔻دوربین را آورد. از عباس عکس گرفت. روی تخت نشست. آرام و زیر لب گفت: - اجازه هست دراز بکشم عباس جان؟ 🔹خواست تمرینی کرده باشد. خندید و دراز کشید. برای دیدن پیامک ها وسوسه شد. به سمت عباس برگشت تا صورت او را ببیند. به ذهنش خورد شاید طهورا باشه. شاید بابا پیام فوری داده باشه. به ساعت نگاه کرد. چند دقیقه بیشتر نگذشته بود. به ذهنش خورد فقط پیامک ها را مرور کند. اما فکر کرد بالاخره که چشمش به دو سه کلمه اش می افتد. باشد همان نیم ساعت دیگر. دوباره به ذهنش خورد که شاید اتفاقی افتاده و بهتره گوشی رو چک کنم. جواب خود را این طور داد: - اگر مسئله فوری باشه حتما با گوشی عباس تماس می گرفتن. 🔸دوباره چیزی در ذهنش آمد که رفتن او را به سمت گوشی وسوسه می کرد. اخم هایش را در هم کرد و با صدای آرام، به خود تشر زد: - حالا که نیم ساعت طاقت نداری، می کنمش یک ساعت. تا چشمت در آد. حالا هی بگو تا بازم زمان رو بیشتر کنم. سیم کارت می سوزونم ها زیادی بری رو مخم. 🔹تسبیحی از جیب کیفش در آورد. مشغول گفتن ذکر روزانه صلواتش شد و به وسط قبضه اول نرسیده، خوابش برد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🌺سلام و صلوات بر تو ای وَالِدُ الشَّفِیقُ آقا جان چه زیبا با شما نجوا کرده است عارف کبیر، عالم عزیز جناب میرزا جواد آقا ملک تبریزی(ره). مولاجان می خواهم همان مناجات را تکرار کنم باشد که من عاصی مورد عنایت خاصه تان گردم. 🍀موالى من! آقاى من! كى می رسد كه تو ما را ببينى و ما تو را ... موالى من! كى می شود كه تو ما را ببينى و ما تو را؟ و چشممان به ديدار تو روشن گردد و به راهنمايى تو راه پيدا كنيم و تو ما را از هر آنچه حقيقت امور بر ما مشكل شده آگاهى بخشی. 🌼سرور من! دورى و جدايى از تو از همه اينها سخت تر است. سرور من! فدايت شوم اگر من با شما باشم كارم درست می شود و راست می آيد پس شتاب كن و بيا و بگو دلت چه می خواهد تا من آن را که خشنودى تو در آنست برگزينم و در پيش گيرم. 🌸موالى من!... اين بنده بيچاره بندگى نپذيرفته است تا روزى آزاد شود و اگر او را آزاد كنى نخواهد گريخت... سرور من! موالى من! رهبر من! تو را به شكستگى من، تو را به درماندگی ام، تو را به فروتنی ام، تو را به ناتوانى من، تو را به بيچارگی ام، تو را به بی نيازی ات، قسم مبادا مرا بدست خيانتكار قوى هيكلى بسپارى كه از سست رأيان به تو گردم. 📚کتاب زبور نور، ص198 و 199 (هزار و یک نکته از زندگانی امام مهدی عجل الله تعالی فرجه) ✍️ادامه دارد.. ☘️🌸☘️🌸☘️🌸☘️ 📣کانال در ایتا، سروش، بله 🆔@Mahdiyar114 عجل الله فرجه عجل الله فرجه
دهڪده ‌مثبت
✍️صفای زندگی اینجاست، اینجا 💠مهارت مدارا کردن قسمت دوم: ✅۳- شرایط همسر خود را درک کنیم. 🔘توانای
✍️صفای زندگی اینجاست، اینجا 💠مهارت مدارا کردن قسمت سوم: ✅۵- هر یک از همسران تلاش کند، گاهی نیازها و سلیقه‌های همسر خود را بر تمایل و سلیقه خود ترجیح دهد. 🔘باور داشته باشیم اگر این کار را نکنیم زندگی و پیوند ما شکسته خواهد شد. 🔘بر فرض هم طلاق ظاهری صورت نگیرد، طلاق عاطفی مورد انتظار چنین رفتاری است. ✅ ۶- تلاش کنیم رفتار ناشایست همسر را با رفتار نیکو دفع کنیم. 🔘همه بدانیم که سخن و رفتار نیکو یکی از بهترین راه‌های دفع کج‌خلقی‌های همسر است. 🔘این نوع از رفتار مُداراگونه شاه کلید آرامشگری در زندگی زناشویی است. 🔘بدانیم هدف از این کار جذب همسر و افزایش صمیمیت بین زوجین است و هرگز معنای کوتاه آمدن و ذلت نیست. 🔘دفع بدی با خوبی و مدارا کردن با کج‌خلقی همسر کینه‌ها و بدی‌ها را از بین می‌رود. ✅بدانید که دفع کج‌خلقی‌های همسر با رفتار نیک، باعث جذب همسر کج‌خلق و زمینه تغییر و رشد وی به نقطه مطلوب خواهد شد. ☘️🌸☘️🌸☘️🌸☘️ 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
می خواهی در همه کارات اخلاص داشته باشی؟
🌺در حرف زدنت، در محبت کردنت، در کارهای روزمره ت، در دعا خوندنت، در نماز خوندنت، در قرآن خوندنت، حتّی در لبخند زدنت و ... 🌸در همه کارهایی که در طول روز انجام می دی فقط واسه خدا انجام بدی، به دنبال به به و چه چه و تعریف کردن دیگران نباشی. برای باج دادن و جبرانش در آینده نباشی. برای تو چشم دیگران بودن نباشی. 🌱اخلاص یعنے؛ یاد بگیرے روے غیرِ خُدا حساب نڪنے! ..🌱 🌼خب بیا از همین الان تصمیم بگیریم فقط از خدا کمک بخواهیم و دستمون رو فقط جلوی او دراز کنیم که با تلقین و تکرار این شدنیه. میشه این صفت رو در خودمون نهادینه کنیم. 🍀به برکت صلوات بر محمّد و آل محمّد از اهل بیت(علیهم السلام) در این زمینه کمک می گیریم. 🌹اللّهم صلّ علی محمّد و آل محمّد و عجّل فرجّهم🌹 ☘️🌸☘️🌸☘️🌸☘️ 📣کانال در ایتا، سروش، بله 🆔@Mahdiyar114
🥀 🕯به یاد همه مسافران بهشتی 🥀آنان که روزی عزیز دل کسی بودند 🕯و امروز عکسی هستند 🥀در قاب. خاطره‌ ای در ذهن 🕯و حسرتی بر دل ... 🥀برای شادی روح و علو درجات و رفع حق الناس و حق الله برا اموات گروه ،اموات بد وارث ،بی وارث ، شهدا ، امام راحل و ..‌ 🥀ختم میکنیم: 🕯فاتحه (1 سوره حمد ، 3 سوره توحید و 1 سوره قدر) 🥀🕯الّلهُمَّ 🥀🕯صـل علْی 🥀🕯مـحَمَّـدٍ 🥀🕯و آلَ محَمَّدٍ 🥀🕯و عَجِّل فرَجَهُم ☘️🌸☘️🌸☘️🌸☘️ 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
هدایت شده از سلام فرشته
🔹از چرت که بیدار شد، متوجه صدای اذان شد. خلاف همیشه، صدای اذان برایش جالب و دل نشین بود. نفهمید کی خوابش برده. یک ربع تا آمدن راننده وقت داشت. فکر کرد ضحی همیشه نمازش اول وقت بود. از جا بلند شد. کیف کوچکی که با خود آورده بود را روی دوش انداخت و به سمت سرویس بهداشتی فرودگاه رفت. به پیرمردی که کنارش در حال وضو گرفتن بود نگاه کرد و وضو گرفت. پیرمرد متوجه حرکات ناشیانه فرهمندپور شد. با صدای لرزان اما مهربان گفت: - نیت کن باباجون قربه الی الله. و این طور.. بعد دست راست و این طور.. 🍀فرهمندپور با پیرمرد وضو گرفت. از دو روز پیش تا حالا، ریش هایش سفیدتر شده بود. تشکر کرد و از سرویس بهداشتی خارج شد. پیرمرد، سنگین و آرام به کمک عصا، بیرون آمد. سرگردانی فرهمندپور را که دید، سرپایین انداخت و یک قدم برداشت و گفت: - بیا پسرم منو کمک کن بریم نمازخونه. عجله که نداری؟ 🔹فرهمندپور دست چپ پیرمرد را گرفت و با قدم های سنگین و آرامش حرکت کرد. یاد ضحی و مهربانی هایی که در حق بیماران می کرد افتاد. سعی کرد اشک را درونش پنهان کند و لبخند مهربانی چون لبخند ضحی بر لبانش بیاورد. پیرمرد را به نمازخانه رساند. کفش های خود و پیرمرد را در جاکفشی گذاشت و داخل شد. - باباجون دوتا مهر بیار با هم نماز بخونیم هوای منو داشته باش نیافتم. 🔻فرهمندپور به سمت جامهری روی دیوار رفت. وقتی برگشت، پیرمرد را کنار دیوار نمازخانه یافت. دست به دیوار گرفته بود و دست دیگرش هم روی عصا. مُهر را جلوی پیرمرد گذاشت: - پیر شی جوون. غصه دنیا رو نخور. هیچی از خدا بزرگ تر نیست. 🔹و با صدای کمی بلند، شمرده شمرده گفت: - دو رکعت نماز شکسته ظهر می خوانم قربه الی الله.. الله اکبر 🍀کنار پیرمرد ایستاد و به تقلید از او، نماز خواند. به آرامی همراه با حرکات آرام او، خم شد. برای ناتوانی اش دل سوزاند. به سجده رفت و با چشم او را پایید و ذکر سجده را مانند پیرمرد آرام و شمرده گفت. سلام نماز را که داد، با دست پرمهر و لرزان پیرمرد روبرو شد. - قبول باشه. خیر ببینی بابا. خدا دستگیرت باشه بابا. 🔹فرهمندپور دست پیرمرد را به احترام گرفت. ناخودآگاه خم شد و بوسید. بوسیدن همان و جاری شدن اشکش همان. پیرمرد دست دیگرش را به سر فرهمندپور کشید و برایش دعا کرد و ذکر گفت. چند ثانیه بعد، صدای حرف زدن آمد. فرهمندپور خودش را جمع و جور کرد. دست پیرمرد را رها و عذرخواهی کرد. 🔻گوشی مدام زنگ می خورد و او رد تماس می زد. نماز دوم که تمام شد، از پیرمرد خواست توضیحی درباره نمازخواندن های واجب به او بدهد. تا پیرمرد ذکر تسبیحاتش را تمام کند و بخواهد به دیوار تکیه بدهد، فرهمندپور به راننده پیام زد: - می یام. منتظر باش. 🔹توضیحات نماز و درد و دل مختصری که فرهمندپور با پیرمرد کرد، چهل دقیقه ای طول کشید. راننده مجدد تماس گرفت. - برو باباجون معطل نزار بنده های خدا رو. فقط رو حرفایی که گفتم فکر کن. خیرببینی باباجون. اینو هدیه از من بگیر.تبرکه. نگهش دار. 🔸فرهمندپور ده هزارتومانی که مهر علی ولی الله رویش خورده بود را از پیرمرد گرفت. داخل کیف گذاشت و مجدد دست پیرمرد را بوسید و از جا بلند شد. با صدای خیر پیش پیرمرد، برگشت و مجدد تشکر و خداحافظی کرد. از نمازخانه بیرون رفت. داخل پارکینگ فرودگاه شد و طبق آدرس پیامک، راننده و ماشین را پیدا کرد. سوار شد. - آقا آهنگ چی بزارم؟ - هیچی. اتاق رزرو کردی؟ - بله آقا ولی چرا هتل؟ ویلا که هست. 🔻فرهمندپور سکوت کرد و راننده هم چیزی نگفت. از پارکینگ در آمد و وارد اتوبان شد. ************ 🔸عباس حوله سفید هتل را روی سرش گذاشته و تا روی پیشانی کشیده بود. ضحی پتو را روی عباس انداخت. قرآن و دفتر یادداشت را از جلوی آینه برداشت. بسم الله گفت و مشغول خواندن دو جزء اول قرآن شد. یک نفس آیات را می خواند و جلو می رفت. حدود بیست دقیقه، دوره اش طول کشید. قرآن را بست و رو به عباس گفت: - تحویل بدم؟ 🔹و مشغول تلاوت شمرده شمرده آیاتی که دیروز داخل ماشین حفظ کرده بود شد. تمام که شد، عباس قرآن را جلوی صورت ضحی گرفت و گفت: - حالا من تحویل بدم؟ 🌸 او هم همان آیات را خواند. شادمانی خاصی وجود ضحی را فراگرفت. - ماشاالله عباس آقا. نگفته بودی قرآن حفظ می کنی. 🍀عباس خندید و قرآن را چون وجودی گرانبها، با احترام از ضحی گرفت و داخل دست چپش نگهداشت. با دست راست، پَر پتو را گرفت و روی شانه ضحی انداخت. آرام نجوا کرد: از دیروز شروع کردم. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🌺سلام و صلوات بر تو ای وَالِدُ الشَّفِیقُ آقا جان چه زیبا با شما نجوا کرده است عارف کبیر، عالم عزیز جناب میرزا جواد آقا ملک تبریزی(ره). مولاجان می خواهم همان مناجات را تکرار کنم باشد که من عاصی مورد عنایت خاصه تان گردم. 🌼سرور من! چون به وصال تو و لذت ديدارت می انديشم و در حال و روز كسانى كه آنهارا به كنار خود كشاندى و از فضل بيدريغ خود به آنان بخشيدى و آنان را به زيارت جمال خود مشرف كردى... نزديك است كه دلم از حسرت منفجر شود و سينه ام از غيرت از هم شكافته گردد. 🌺آه آه! واى به حال دل همچو من بخت برگشته اى اگر تمامى حسن و ظرافت كه موجب كمال چهره اى می شو ند يكجا تو را ببينند به تكبير و تهليل خواهند پرداخت. ... 📚کتاب زبور نور، ص199 و 200(هزار و یک نکته از زندگانی امام مهدی عجل الله تعالی فرجه) ✍️ادامه دارد... 🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114 عجل الله فرجه عجل الله فرجه
🌺 امید و آینده روشن انتظار 🌼سلام هر صبح و شام من بر تو، ای اُمید و آینده روشن انتظار 🌸تویی که شکوفه، به ذوق تو می شکفد. تویی که خورشید، به عشق تو پرتو می افشاند. تویی که دریا، به شوق تو موّاج می شود. تویی که همه هستی، به یاد تو زنده می ماند. 🍀دوستت دارم، ای همه امید امیدواران. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
💓 آقا جان... 🍀‏تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد... 🌺جانم به فدایت آقاجان. 🌼جوانان متعهد و متخصص این مرز و بوم به داشتن چنین آقا و رهبری افتخار می کنند. 🌱الهی سایه ات بر سرمان مستدام باد آقاجان. ☘️اللهم احفظ قائدنا الامام الخامنه ای☘️ 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
هدایت شده از سلام فرشته
🔹با صدای تق تق، صدای فرهمندپور بلند شد: بیا تو. در چوبی اتاق به سمت داخل باز شد. مستخدم، پای راستش را کناره در گذاشت و میزدو طبقه ای که روی آن غذاهای مختلف و نوشابه و مخلفات بود را به داخل هل داد. با اجازه ای گفت و به سمت گوشه اتاق رفت. فرهمندپور به اطراف اتاق نگاهی انداخت و حقیرانه، برخی از وسایل اتاق را نام برد: - پرده. آینه. تلویزیون... اینه بهترین اتاقتون! دو ستاره هم زیاده - هر فرمایشی دارید بفرمایید. 🔻پیشخدمت، ناهار را روی میز گوشه اتاق گذاشت. کمی ایستاد و وقتی عکس العملی از فرهمندپور ندید، از اتاق خارج شد. میز را به سمت اتاق شماره بعدی که در لیست داشت هل داد و جلوی اتاق فرهمندپور را ساعت نوشت و تیک زد. 🔹 صدای قفل خودکار در که بلند شد، فرهمندپور هم به سمت ناهار رفت. دلش به حال ضحی در این هتل حقیر سوخت. دانه ای برنج از بشقاب برداشت و لای انگشت، فشار داد و ادامه فکرش را بلند گفت: البته اگه ضحی، ضحی است که همین جاها باید باشه. بعید نیست الان تو لابی نشسته باشه و رایگان، مردمو درمان کنه. خندید و همان برنج فشار داده شده را روی زبان گذاشت و قورت داد. با این فکر، غذایی که لحظه قبل به نظرش بدمزه و حقیرانه آمده بود، خوشمزه شد. قاشق برداشت و برنج را داخل دهان گذاشت. پخت بهتری می توانست داشته باشد اما وقتی به این فکر کرد که همین پخت را ضحی می خورد، خوشش آمد. با نوک قاشق، تکه ای از گوشت چنجه را جدا کرد. 🔸 از سر میز بلند شد. لب تاب را از کوله اش در آورد تا فیلمی که از ضحی گرفته بود را ببیند. پوشه ضبط ویدئو را باز کرد. یکی شان را اجرا کرد. صفحه لب تاب را روی میز گذاشت و سرجایش نشست. ضحی داشت یادداشت می کرد و سر مطلبی که قرار بود بگذارند با صدیقه صحبت می کرد. لبخند شیرینی که موقع صحبت کردن با دوستش، روی لبش بود، فرهمندپور را پر انرژی کرد. گوشت چنجه را داخل دهان گذاشت. به صورت ضحی نگاه کرد و گریست. با دستمال اشکش را پاک کرد و قاشق دیگری خورد. ضحی از سر میز بلند شد. چادرش را دورش گرفته بود و چند ورقی که نوشته بود را به صدیقه نشان می داد. روی برگه ها خم شده بود و زیر برخی کلمات خط می کشید. صورتش دیگر پیدا نبود. فرهمندپور، فیلم را به عقب برگرداند. کاری که بارها تکرار کرده بود. 🔻 بغضی که همراه هر لقمه می خورد، مانع از ادامه خوردنش شد. به سمت روشویی رفت. به چشمهای پراشکش نگاه کرد. تا به حال اینطور خودش را مستاصل و گریان ندیده بود. بعد از چند سال تنهایی و درگیری های مختلف، حالا دلش عشقی را می خواست که مال او نبود و همین او را می سوزاند. سوزشی که جز با اشک ریختن، آرام نمی شد. مشتی آب به صورت زد. قطره های آب از ریش و سبیل هایی که حالا بلندتر شده بود چکید. یاد شعر پیرمرد افتاد: - اگر مراد تو ای دوست، بی مرادی ماست / مراد خویش دگرباره من، نخواهم خواست 🔹به همان شیوه ای که از پیرمرد یاد گرفته بود وضو گرفت. مُهری که گوشه آینه گذاشته بودند را برداشت و به سمت فلش قبله، ایستاد. نمی دانست چه نمازی باید بخواند. فقط از خدا کمک خواست و الله اکبر گفت. بعد از نماز آرام تر شده بود. لب تاب را باز کرد. از دو روز پیش با پیغامی مواجه می شد که نمی شناخت. پیغام را رد می کرد و وارد ویندوز می شد. این بار کمی فرصت داشت و نرم افزار شناسایی ویروس را زد. چیزی پیدا نکرد. سری به ایمیل و حساب گروه زد. سفارش ارسال شده بود و مشتری پیام تشکر هم فرستاده بود اما جمله ای نوشته بود که باعث شد گوشی بردارد و شماره سحر را بگیرد. همزمان نرم افزار ضد جاسوسی را راه انداخت. - مشتری پیام داده چهل تا از بسته ها ناقص بوده. جریان چیه؟ - پک های من همه کامل بود. خود مشتری دبه در آورده من خبر ندارم. الانم جایی هستم نمی تونم بیشتر صحبت کنم. 🔻سحر گوشی را قطع کرد. از اینکه دستش رو شود کمی نگران شد. پیامک داد: - به هر حال کار ما تضمین شده است. اگه خسارتی هست خودم شخصا به عهده می گیرم. شما نگران نباشید. با من. 🔸فرهمندپور همین را می خواست. به سحر بفهماند که دزدی اش را فهمیده است و حالا باید خودش جبران کند. به جستجوی نرم افزاری که یکی از دوستانش در خارج از کشور برایش نصب کرده بود نگاه کرد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte