هدایت شده از سلام فرشته
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_صد_و_شصتم
🔻مادر برای طهورا دم نوش به لیمو و نعنا درست کرده بود و طهورا سعی کرد چند جرعه بنوشد. به چشمان مهربان و نگران مادر و ضحی نگاه کرد و بغضش ترکید
- حرف بزن خب طهورا جان. گریه چرا می کنی دختر خوب؟
🔸زهرا خانم به ضحی نگاه کرد که یعنی شاید من مزاحمم. بهتره برم و خواست بلند شود اما ضحی نگذاشت. دست مادر را گرفته بود و به طهورا گفت:
- ببین خواهرجون، نبض مامان چه تند می زنه. نگرانته. حال مامانو خراب نکن خب بگو چی شده؟ گریه هات دلمونو آب می کنه
🔹عمیق و مهربان طهورا را نگاه کرد. مادر زیر لب، ذکر صلوات شروع کرد تا دل طهورا آرام شود و بتواند حرف بزند. طهورا بدون اینکه سربلند کند، با صدای گرفته گفت:
- می ترسم. از ازدواج می ترسم. از ازدواج کردن با یک ..
- حق داری. بالاخره ی تغییر بزرگیه تو زندگی هر دختری. مسئولیت داره.
🔸مادر، حرف ضحی را پی گرفت:
- مستقل شدن داره. برای خودت خونه زندگی داری. می تونی کارهای مختلفی انجام بدی. مسیر زندگی ات وسیع و بازتر می شه. دیگه فقط خانواده ات نیست، ارتباطاتت بزرگ تر می شه.
🔹ضحی حرف های مادر را تایید کرد و ادامه داد:
- حق داری بترسی و نخای واردش بشی اما واردش هم نشی رشدی نداری خواهر گلم. منم مثل تو بودم.
🔸صورت نگران طهورا، شبیه علامت سوال بزرگی شد. ضحی خندید و ادامه داد:
- فکر کردی من نمی ترسیدم؟ چون دکترم؟ اتفاقا خیلی می ترسیدم؛ دایی می دونه. آخرش دایی ی کم منو به راه آورد. باور کن.
🔻ضحی باز هم خندید و به مادر نگاه کرد:
- همون روز که رفتم خونشون. قبلش هم تو اتاق. حرفهای دایی خیلی کمکم کرد. تازه طهورا جان، سنم از شما هم بیشتر بود با این حال می ترسیدم.
🔸لیوان دم نوش را برداشت و دست طهورا داد و گفت:
ی کم بخور معده ات بهتر می شه. این ترس و اضطراب ها رو می شه تا حدی کنترلش کرد. ی مقدارشو باید با فکر و بررسی و تحقیق کم کرد. به اصطلاح، شناخت که بره بالا، ترس می یاد پایین. ی مقدارش رو هم باید سپرد دست خدا. به قول خانم دکتر بحرینی، ایمان و توکل که بره بالا، ترس و افسردگی و اضطراب ها می یاد پایین. یادته با هم رفته بودیم جمکران؟
🔹طهورا سرش را به نشانه تایید تکان داد و ضحی ادامه حرفش را با هیجان بیشتری پی گرفت:
- حال و احوال اون روز من مثل الان تو بود. تازه استعفا داده بودم و کار هم نداشتم. یادته که. اون روز تو قم، من با خانم و امام صحبت کردم و نیت کردم از یکسری خواسته های غیرضروری شخصی ام بگذرم. این گذشتن یعنی خدایا من بهت اعتماد دارم می دونم خودت حواست هست. می گذرم یعنی بهت توکل می کنم خودت هوامو داشته باش. و دیدی که.
- خدا خیلی هواتو داره ضحی جون. تو خوبی اما من چی؟
- وا. حرفا می زنی! من و تو برای خدا چه فرقی داریم؟ تو این همه طرح و نقش می زنی، مگه برات فرقی دارن؟ همه شون رو دوست داری و خوشت نمی یاد یکی شون تو آفتاب بپوسه یا تو بارون خراب بشه. اونوقت خدا ما رو خلق کرده، ولمون کنه که خراب بشیم. عجبا..
🔻ضحی به مادر رو کرد. چشمانش را گرد کرد و ابروها را بالا داد و خیلی جدی گفت:
- مامان جان این طهورا تنش می خاره. ی خارپشت بیارم تیغ تیغیش کنم. تو خوبی اما من چی؟
🔹مادر از اینکه ضحی به این خوبی می توانست حال دل خواهرش را بفهمد، خوشحال بود. هوای ابری پیشانی طهورا، کمی بازتر شد. ضحی ادامه داد:
- نه واقعا.. برای شما خواستگار طلبه اومده اونوقت به من می گی تو خوبی اما من چی؟ می دونستی من از طلبه خیلی خوشم می یومد ولی هیچ طلبه ای نیومد خواستگاریم.
🔸طهورا زبانش باز شد:
- شاید چون دکتر بودی نیومدن!
- احتمالا. چه اشکالی داره خب زن ی حاج آقا، ی خانم دکتر باشه. محجبه و خوب و نازی چون من. حالا اینو کار ندارم. ما که خرمون از پل گذشت. با یک آتش نشان با حال ازدواج کردیم و خوشیم. اما اینو گفتم بدونی که لیاقت همسر یک طلبه، کم از خودش نیست.
- برای همین نگرانم. من لایقش نیستم. من نمی تونم با کسی که اینقدر خوب و جهادی کار می کنه زندگی کنم. من..
- اولا خب برو لیاقتشو کسب کن. دومشم بگم؟ بگم مامان؟ لو بدم؟
🔻ضحی رو به مادر کرد. نیم خیز شد و آماده فرار. نگاهش را بین طهورا و مادر چرخاند و منتظر عکس العمل مادر شد.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
🌺سلام و صلوات بر تو ای منتقم خون حسین(علیه السلام)
🍀آقاجان جدّتان رسول اکرم(صلی الله علیه و آله و سلم)، هزاران سال پیش، از قیام امام خمینی، نائبتان سخن می گویند و آن را زمینه ساز تسلط شما بیان می کند.(1)
🌱مولاجان نه تنها امام خمینی قیام نمودند و جامعه ایران، شیعه خانه تان را از ظلم و ستمِ مستکبران نجات دادند؛ بلکه تحولات عظیم در گوشه گوشه جهان را بیافریدند.
🌱سیدی از آن زمان بیش از 40 سال می گذرد. امام خمینی این مرد بزرگ، از بین ما رفتند و دیده از جهان گشودند. خدا می داند که او چقدر انتظار فرجتان را کشیدند و در فراق دیدارتان سوختند. هم اکنون که نائب دیگرتان امام خامنه ای، سکاندار این حرکت و قیام عظیم شده اند، او نیز چشم به جاده سبز انتظار دوخته اند.
🌸مهدیا از آن می ترسم که کم کاری از ما بوده باشد، که نائب تان را یاری و حمایت نکرده و نمی کنیم، و همان موجب طولانی شدن غیبتتان شده است.
آقاجان ببخش بر ما گناهانی که سبب طول غیبت و آوارگی تان شده است.
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🔹(1)پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله و سلم) فرمودند: «يخرج ناس من المشرق فيوطئون للمهدى سلطانه».
🔸مردی از مشرق زمین، قیام می کند و زمینه را برای تسلط مهدی فراهم می کند.
📚کنزالعمال، حدیث 3865.
☘️🌸☘️🌸☘️🌸☘️
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#صمیمانه_با_امام
#امام_زمان عجل الله فرجه
#مناجات_با_امام_زمان عجل الله فرجه
#ماهی_قرمز
🌾🎋
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨
✍می خواهی غرق نشوی؟
🎋دنیا ، #مُرداب_غفلت هاست ...
هرکه بیشتر ، دچار شود ...
زودتر ، غرق می شود ...
.چقدر ،دنیا را جدی گرفته ایم!
ما مسافر هایی که ...
ماندن یا رفتن مان هم ...
دست خودمان #نیست !
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#غفلت
#تذکر
#تلنگر
#حرف_خودمانی
#ماهی_قرمز
دهڪده مثبت
🌾🎋 ✨بسم الله الرحمن الرحیم✨ ✍می خواهی غرق نشوی؟ 🎋دنیا ، #مُرداب_غفلت هاست ... هرکه بیشتر ، دچار ش
🍃🌸🍃
✨بسم الله النور✨
✍درمان غفلت
🍀1.ذکر خدا:
🔹الا ان یشاء الله واذکر ربک اذا نسیت وقل عسی ان یهدین ربی لأقرب من هذا رشدا؛
🔸مگر آن که خدا بخواهد و چون فراموش کردی،پروردگارت را باز به یاد آور و بگو امید که پروردگار مرا به حقایقی بهتر و علومی برتر،هدایت کند»
📖سوره کهف،ایه 24
🍀2.خواندن قرآن:
🔹کلاإنه تذکرة.فمن شاء ذکره؛
🔸چنین نیست،قرآن،در حقیقت،پند و یادآوری است،تا هر که خواهد از آن پند گیرد»
📖سوره مدثر،ایات 54 و55
🍀3.یاد نعمتها و نعمت دهنده:
🔹وَ اَلّو استقاموا علی الطریقة لاسقیناهم ماءً غدقاً. لنفتنهم فیه ومن یعرض عن ذکر ربه یسلکه عذابا صعداً؛
🔸واگر مردم در راه درست، پایداری ورزند، قطعاً آب گوارایی (علم،رحمت و رزق) به ایشان مینوشانیم تابه آن نعمت،آنها را بیازماییم و هر کس از یاد پروردگار خود دل بگرداند،خدا،او را به عذابی سخت درآورد.
📖سوره جن،ایات 16 و17
🍀4.عبرت از تاریخ پیشینیان:
🔹افلم یهد لهم کم اهلکنا قبلهم من القرون یمشون فی مساکنهم ان فی ذلک لایات لاولی النهی؛
🔸آیا برای هدایتشان کافی نبود که ببینند چه نسلها را پیش از آنها نابود کردیم که اینک،در سراهای همانها راه میروند؟ به راستی،برای خردمندان در این امر نشانههایی عبرت انگیز است.
📖سوره طه،ایه 128
🍀5.یاد مرگ:
🔹اینما تکونوا یدرککم الموت؛
🔸هر جا باشید،مرگ شما را در مییابد.
📖سوره نساء،ایه 78
🍀6.یاد قیامت؛
🔹اعلموا أن الله یحی الأرض بعد موتها قد بینّا لکم الایات لعلّکم تعقلون؛
🔸بدانید، خداوند زمین را بعد از مرگ آن زنده میکند!ما ایات خود را برای شما بیان کردیم،شاید اندیشه کنید.
📖سوره حدید،ایه 17
☘️🌸☘️🌸☘️🌸☘️
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#دوری_از_غفلت
#قرآن_کریم
#کلام_نور
#آیه_گرافی
#حدیثی
#ماهی_قرمز
🍃🌸🍃
#آقامجتبیتهرانی
🌺کارِ دل "تعلّق پیدا کردن است"
یعنی دلبستگی و پیوند خوردن قلب..
#قلب را باید با حدود الهی محدود ساخت!
🌱این طور نیست که بتوان به هرکس و هرچیزی تعلّق و #دلبستگی پیدا کرد..
✨خدا باید بگوید به چه کسی
دل ببند و از چه کسی دل بِکن
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#سخن_حکیمانه
#سخن_بزرگان
#تلنگر
#تذکر
#ماهی_قرمز
هدایت شده از سلام فرشته
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_صد_و_شصت_و_یکم
🔹ضحی باز هم رو به مادر کرد انگار که به در بگوید دیوار بشنود گفت:
- مامان جان، خواهر ما رو باش.. زندگی جهادی! تو همین الانشم کم زندگی جهادی نداریا. کیه هر شب جمعه می ره گلزار شهدا؟ کیه هر روز قبل از بابا سطل زباله رو برمی داره یواشکی می بره دم در؟ کیه به اون واکسی سر خیابون، غذا و پول می رسونه؟ بگم بازم؟ کیه اون پیرزن مسجدی رو هر بار تا خونه شون می بره و کارای خونشونو انجام می ده؟ اینا رو از کجا می دونم؟ بالاخره ما خانم دکتریم ها
- وای ضحی! تو از کجا می دونی
- دیگه دیگه
🔸مادر که خیالش از بابت طهورا کمی راحت شد از جا بلند شد تا دخترها راحت تر سر به سر هم بگذارند. طهورا به سمت ضحی خیز برداشت و ضحی خودش را به بی خیالی زد و از جا بلند شد.
- بگو دیگه ضحی. اینا رو از کجا می دونی؟
صدای پدر از دمِ در آمد:
- به به. عروس خانم اینجان.
🔻عروس خانم منزل پدر رفته بود و خانم محمدی، به خانه برگشته بود. از نبودن کفش های ضحی، فهمید منزل نیست اما باز هم احتیاط کرد که استقلالش خدشه دار نشود. از در حیاط به اتاقش رفت. لباس راحتی پوشید و برای بردن بطری آب، به آشپزخانه رفت. چشمش به بسته ای افتاد که اسم ضحی روی آن بود. خواست بسته را به اتاق ضحی ببرد اما فکر کرد شاید دست نزند بهتر باشد. خط روی بسته خیلی کج و معوج بود. انگار نویسنده، عجله داشته یا اعصابش خط خطی باشد. سیبی برداشت و به اتاق برگشت. حس خوبی نداشت. صدقه داد و به تماس های تلفنی و پیگیری مشغول شد.
🔹ضحی به خانه برگشت و از صدای خانم محمدی فهمید تنها نیست. چشمش به بسته روی کابینت افتاد.وسایلش را برداشت و به اتاق رفت. چادرش را در آورد و تا زد. گیره روسری اش را در آورد و به لبه مانتو زد. نگاهش به بسته بود و می خواست زودتر ببیند چیست. دکمه های مانتو را رها کرد و به سمت بسته رفت. پر روسری را از روی بسته کنار زد. بسته را به سمت نور گرفت. گوشه اش را پاره کرد. دست راست داخل بسته کرد و با دست چپ، بسته را وارونه کرد. هر چه داخل بسته بود کف دستش ریخت. چشمان ضحی، گشاد و گشادتر شد. پاکت را روی تخت رها کرد و عکس های عباس را زیر و رو کرد. اشک در چشمانش حلقه زد. به لبخند ونگاه مشتاق عباس دقت کرد. با خود گفت:
- امکان نداره. فتوشاپه. مگه می شه!
🔸انکار، اولین و مهمترین کاری بود که ضحی انجام داد. عکس های عباس و آن دختر را داخل پاکت گذاشت. فکر کرد به خودش نشان می دهد و توضیح می خواهد. از جا بلند شد. به سمت در اتاق رفت. برگشت. مجدد رفت. برگشت. به ذهنش خورد از مادرش بپرسم بهتره. به سمت در رفت. در را باز کرد و پشت در اتاق معصومه خانم ایستاد. برگشت به سمت اتاقش و زمزمه کرد: خب گفتم که چی؟ ولی باید بدونم که. به سمت اتاق معصومه خانم رفت. در زد. بفرما شنید و وارد شد.
🔻معصومه خانم تلفن را تمام کرد و به صورت بی حال ضحی نگاه کرد:
- حالت خوبه ضحی جان؟ خیلی بی حالی انگار.
- خوبم مادرجون. ممنون. می خواستم بدونم عباس آقا قبل از من، با کسی ازدواج کرده بودن؟
- نه. این چه حرفیه! چطور؟
🔹ضحی نمی دانست چه بگوید. اما گفتن چنین راستی، چه فایده ای داشت. آن هم در هفته اول زندگی مشترکشان. تمام خستگی دیشب روی پاهایش نشست. شکسته شد. سرش گیج رفت و به دیوار تکیه داد. معصومه خانم، نگران از حال ضحی، کنارش رفت.
- از دیشب ی کم خسته ام. خیلی استراحت نکردم. سرم گیج رفت.
🔸اجازه گرفت و به اتاقشان برگشت. بسته را برداشت و عکس های داخلش را مجدد نگاه کرد. عکس ها سایز بزرگ بودند و ضحی هیچ رد پایی از فتوشاپ در آن ندید. عکس ها را لای یکی از کتابهایش قایم کرد و روی صندلی نشست. به گل پوتوس گوشه اتاق خیره شد و فکر کرد یعنی عباس؟ باید ازش بپرسم اینا چیه. من بهش اعتماد کردم. به پاکی اش ایمان داشتم. نکنه؟
🔻 سعی کرد به اوضاع مسلط شود. جواب خودش را داد: یقینم رو با شک عوض نمی کنم. فعلا مسکوت بمونه تا ازش بپرسم. من عباس رو این طور آدمی ندیدم و نشناختم! افکار مزاحم مدام در سرش می چرخید. از هجمه این افکار، حالت تهوع و سردرد بدی گرفت. به اتاق و وسایلش نگاه کرد و فکر کرد: یعنی این زندگی همه اش روی هوا ساخته شد؟ نگاهش به قرآن افتاد. به قرآن پناه برد. روی زمین نشست. قرآن را باز کرد و با صوت حزین و کمی بلند، مشغول خواندن شد. همان اول، اشکش جاری شد اما خواندن را متوقف نکرد.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
🌸🍃🌸🍃
#نیایش_شبانه
خدایا
دوستان و عزیزانی دارم
رسمشان معرفت
یادشان صفای دل
و دلشان پر ازمحبت
خدایا
آنگاه که
دست نیاز بسوی تو میآورند
پر کن از آنچه
در رحمت و برکت خدایی توست
شبتان مملو از نور خدا
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#مناجات_با_خدا
#ماهی_قرمز
🍃🌸🍃🌸🍃
🌺سلام و صلوات بر تو ای غائب غریب
🍀آقاجان از شنیدن گلایه تان از ما شیعیان بغض گلویم را می فشارد و اشک هایم بر گونه هایم روان شده است.
🌱مولاجان فدایتان شوم، از تصّور غُربتتان جا دارد از غصّه بمیرم. جا دارد سر به بیابان های خشک و بی آب و علفی بگذارم، همان جاهایی که آواره تان کرده ام. مانده ام این قلب چگونه می تپد؟ چشمانم چگونه می بیند؟ این زبان چرا لال نشده است؟ دستانم با چه رویی بر روی کاغذ حرکت می کند؟ و قلم چگونه تاب آورده است و بر نوشتن اصرار دارد؟
🌱سیدی خودتان می دانی منظورم کدام گلایه تان است. بگذار داستانش را تکرار کنم شاید به خود آیم و برای نفس سرکشم تلنگری باشد.
آیت الله مجتهدی(ره)تعریف می کند: یک روز در ایام تحصیل در نجف اشرف، پس از اقامه نماز پشت سر آیت الله مدنی، دیدم که ایشان شدیدا دارند گریه میکنند و شانههایشان از شدت گریه تکان میخورد، رفتم پیش آیت الله مدنی و گفتم: ببخشید، اتفاقی افتاده که این طور شما به گریه افتادهاید؟
ایشان فرمودند: یک لحظه، امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) را دیدم که به پشت سر من اشاره نموده و فرمودند:” آقای مدنی! نگاه کن! شیعیان من بعد از نماز، سریع میروند دنبال کار خودشان و هیچکدام برای فرج من دعا نمیکنند. انگار نه انگار که امام زمانشان غایب است!” و من از گلایه امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) به گریه افتادم.(1)
🌼مهدیا دوست داریم بعد از نمازهایمان به حرفتان گوش دهیم و دعای فرج بخوانیم. آقاجان خودتان بر دعایمان آمین بگویید که بدون آن اَبتر است.
📚(1)کتاب مهربانتر از مادر/ انتشارات مسجد مقدس جمکران
☘️🌸☘️🌸☘️🌸☘️
📣کانال #صمیمانه_با_امام در سروش، ایتا، بله
🆔 @samimane_ba_emam
#صمیمانه_با_امام
#امام_زمان عجل الله فرجه
#آقاجان
#مناجات_با_امام_زمان عجل الله فرجه
🍃🌸🍃
🌱 مَا وَدَّعَکَ رَبُّکَ...
🌺خدایٺتورارهانکرده و #تنهانگذاشته .
📖ضحی 3 .
نه حدیثاسٺ!
نه سخنبزرگان!
اینرا #خدا ...
به بندهاش ...
مےگویددرقرآن:
ٺورا ،رهانکردهام
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#محبت_خدا
#تلنگر
#ماهی_قرمز
✍️کار واجب
🌇 احمد نگاهی به آسمان انداخت خورشید در حال برداشتن اشعه های طلایی اش از سر زمین بود، آهی از ته دل کشید و به جای خالی دانیال نگاه کرد. دیگر به کارهایش عادت کرده بود؛ ولی هر بار دلش از بی توجهی های او سنگین می شد و غصّه گلویش را می فشرد ؛ اما غرور مردانه اش اجازه جاری شدن اشکهایش را نمی داد.
🌺به یاد یک ساعت پیش افتاد که به پسرش دانیال گفت: «دانیال پسرم برو سر کوچه 3 تا نون بگیر، نون نداریم.»
دانیال مثل همیشه با بی اعتنایی به حرف پدرش گفت: «بابا کار واجب دارم نمی تونم. می دونی تو فرهنگسرا کلی کار سرم ریخته.»
🌼پدر نگاه عمیقی به چشمان عسلی پسرش انداخت و در دل به حال خود تأسف خورد که چنین پسری با این افکار غلط نصیبش شده، با خود می گفت: «دلم خوشه فرستادمش فرهنگسرا . من موندم چی به اینا یاد می دن؟! باید یک روز با استادش حرف بزنم.»
☘️🌸☘️🌸☘️🌸☘️
🔹قال رسول اللّه صلى الله عليه و آله :يُقالُ لِلعاقِّ : اِعمَل ما شِئتَ مِنَ الطّاعَةِ فَإنّي لا أغفِرُ لَكَ.
🔸پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرمود: به نافرمانِ پدر و مادر گفته مىشود: هر اندازه مىخواهى ، طاعت به جاى آور كه من، تو را نمىآمرزم.
📚حلية الأولياء، ج۱٠،ص۲۱۶
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#ارتباط_با_والدین
#داستانک
#تولیدی
#ماهی_قرمز
هدایت شده از سلام فرشته
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_صد_و_شصت_و_دو
🔻در این چند روز که جریان عکس ها را مسکوت گذاشته بود، فقط با تلاوت قرآن بود که خودش را سرپا نگه می داشت و آرام می کرد. مدام بین اعتماد و شک به عباس، رفت و برگشت می کرد. سر کار، در خانه، حتی وقتی با عباس چایی می خورد، تصاویری که از او دیده بود، جلویش مانور می دادند و زنده می شدند. انگار که همین الان، جلوی چشم او، آن دختر می خندد و عباس هم به خنده او، ریسه می رود.
🔸حالش خراب بود. ظرف های ناهار را تندتر شست. دستش را خشک کرد. از معصومه خانم عذرخواهی کرد تا باز هم به قرآن پناه ببرد. در این چند روز، بارها شده بود از شدت استیصال، به گریه بیافتاد. وسط ظرف شستن. وسط درست کردن ناهار یا شام. حتی وسط نماز. وسط دعا. وسط قرآن اما سعی میکرد توجه نکند تا خدا خودش راهی جلوی پایش بگذارد.
🔹قرآن را باز کرد و با صدای نیمه بلند، مشغول تلاوت شد. بیشتر از نیم ساعت بود که قرآن می خواند. آرام تر شده بود. باز هم دلش تلاوت می خواست اما باید درس هایش را برای امتحان کتبی می خواند. قرآن را بست. به عکس روی میز خودش با عباس خیره شد. فکر کرد تازه شروع شده این زندگی و باید هم شیطون دلش بخاد به هم بزندش. تصمیم اولی که گرفت، حفظ زندگی اش با عباس بود. از این تصمیم راضی بود. فکر کرد حالا بعدش چی؟ اصلا بهش بگم؟ به روش بیارم؟ اگه واقعیت باشه چی؟ عباس آخه همچین آدمی نیس. اونوقت اگه دروغ بوده باشه چی؟ این اعتمادی که ساخته شده خراب می شه.
🔹قرآن را به قلبش فشرد و فکر کرد: همین الانش هم خیلی اعتماد بهش ندارم. جواب خودش را داد: چرا. دارم. یقین بهش دارم. ایمان دارم. با شک و تردید، یقینم رو خراب نمی کنم تا ثابت بشه. با یقین باید یقین قبلی رو باطل کرد نه با شک. محکم شد و تصمیم گرفت این مسئله را باور نکند. اما احساس کرد هنوز ته دلش نگران است. به نیت اینکه اگر چنین چیزی بوده، خود به خود به هم بخورد، صدقه ای بزرگ داد. به سمت کمد رفت. قرآن را سر جایش گذاشت. کتابی که عکس ها را لای آن گذاشته بود در آورد. عکس ها را بدون اینکه نگاه مجددی بکند، یکی یکی پاره کرد. در حال پاره کردن تصویر پنجم بود. صدای معصومه خانم از پشت در آمد:
- ضحی جان حالت خوبه؟ می تونم بیام تو.
- بله بفرمایید
🔸عکس های پاره شده را با کف دست به سمت جامیز سُر داد. کشوی میز را جلو کشید و همه را داخلش چپاند. معصومه خانم با آرنج، به سختی دستگیره در را به پایین فشار داد و با نوک پا، در را بازتر کرد. ضحی به محض دیدن سینی چای و شربت و بیسکویت، از پشت میز بیرون آمد و سینی را از دست معصومه خانم گرفت:
- زحمت کشیدین. شرمنده تونم. من باید براتون می آورم. ببخشید
- این حرفا چیه. چه فرقی داره.
🔹ضحی سینی را روی میز گذاشت. صندلی را از گوشه اتاق برداشت و کنار میز قرار داد. صبر کرد تا معصومه خانم روی صندلی بنشیند. صندلی خودش را هم جلو کشید و نشست.
- الحمدلله بهتری
- بله فکر کنم قندم افتاده بود. مال خستگیه.
🔻ضحی چای را تعارف کرد. ظرف بیسکویت را هم جلویشان گرفت. لیوان چای دیگر را برداشت. معصومه خانم از اتفاقات چند شب قبل و کارهایی که در این چند روز برای آن محله انجام شده گفت اما در ذهن ضحی، همان دختری که کنار شوهرش دیده بود، راه می رفت و مزه می پراند. دلبری می کرد و خنده های شوق انگیز شوهرش را می شنید. از این صداها حالت تهوع گرفت. خواست همان دو قُلُپ چایی که خورده بود را برگرداند. معصومه خانم متوجه تغییر حالت ضحی شد. فکر کرد شاید از گفتن وضعیت دیشب این طور حالش خراب شده. پشت ضحی را مالید:
- بهتره استراحت کنی.
🔹هنوز جمله معصومه خانم از دهانش خارج نشده بود که ضحی به سمت در اتاق، دوید. صدای عق زدن های مداومش در سرویس بهداشتی، معصومه خانم را نگران کرد. پشت در ایستاده بود و ذکر می گفت. کمی که می گذشت، مجدد ضحی حالش به هم می خورد. لبخند محوی گوشه صورت نگران معصومه خانم نمایان شد. ذکرش را ادامه داد و به آشپزخانه رفت تا آب جوش نبات درست کند.
🔸 رنگ به صورت نداشت. به اصرار معصومه خانم، به درمانگاه بهار رفتند. دکتر یک نسخه سرم نوشت و دست ضحی داد. ضحی به تزریقات رفت و معصومه خانم برای گرفتن سِرُم به داروخانه. وقتی برگشت، نسخه دیگر دکتر را دست ضحی داد. آزمایش خون نوشته بود. ضحی به صورت معصومه خانم نگاه کرد. باورش نمی شد. به نسخه نگاه کرد. دیگر نتوانست به چشمان مادرشوهر نگاه کند. تا آخر سِرُم، ساکت بود و فکر می کرد.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
🌺سلام و صلوات بر تو ای صاحب جود و بخشش
🍀آقا جان نائبتان امام خمینی(ره) در یکی از سخنانشان می گوید: من خوف دارم کاری بکنیم که امام زمان- عجل الله تعالی فرجه- پیش خدا شرمنده بشود(و ملائکه بگویند)این ها شیعه تو هستند این کار را می کنند.
نمی توانیم ما لفظا بگوییم ما در زیر پرچم ولی عصر – ارواحنافداه- هستیم و عملا توی آن مسیر نباشیم...
🌸نکند که خدای نخواسته از من و شما و سایر دوستانِ امام زمان- ارواحنافداه- ، یک وقت چیزی صادر بشود که موجب افسردگی امام زمان ـ ارواحنافداه- باشد.
🌱انقلاب مردم ایران نقطه شروع انقلاب بزرگ جهان اسلام به پرچم داری حضرت حجت–ارواحنافداه- است که خداوند بر همه مسلمانان و جهانیان منّت نهد و ظهور و فرجش را در عصر حاضر قرار دهد.
🌼مولاجان ما همه می خواهیم منتظران واقعی تان باشیم، به گونه ای که در زیر لوایتان و در رکابتان، نقطه شروع این انقلاب را، به پایان برسانیم.
سیدی کمکمان کن تا مخاطب شعر این شاعر نباشیم، که چنین سروده است:
آنچه ما با خود كرديم هيچ نابينا نكرد
در ميان خانه ما گم كرديم صاحب خانه را
📚کتاب زبور نور، ص 115(هزار و یک نکته از زندگانی امام مهدی عجل الله تعالی فرجه)
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#صمیمانه_با_امام
#امام_زمان عجل الله فرجه
#مناجات_با_امام_زمان عجل الله فرجه
#ماهی_قرمز
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸🍃
✨به خدا که وصل شوی
آرامشی وجودت را فرا می گیرد
که نه به راحتی میرنجی،
و نه به آسانی میرنجانی….
🌸آرامش،
سهم دلهایی ست
که نگاهشان به سمت خداست….
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#خدایی_شدن
#حرف_خودمانی
#تلنگر
#تذکر
#ماهی_قرمز
گرچه این شهر شلوغ است ولی باور کن
آنچنان جای تو خالیست، صدا می پیچد..
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#جمعه_های_دلتنگی
#جمعه_ظهور
هدایت شده از سلام فرشته
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_صد_و_شصت_و_سه
🔸 برای دادن آزمایش خون، چند روزی تعلل کرد. به سختی سر پا می ایستاد و با بوی الکل حتی، حالت تهوع شدید می گرفت. قرص ضد تهوع می خورد اما جرئت نمی کرد پا به آزمایشگاه بگذارد. خانم دکتر بحرینی مثل هر روز، برای سرکشی از بخش ها و رفع کم و کاستی ها وارد بخش زنان شد. از سردر بخش، موارد جزئی مانند لامپ سقفی تا محکم بودن پیچ دستگیره ای که بیماران ضعیف، هنگام راه رفتن در بخش می گرفتند تا موارد بزرگ تر مانند درست بودن فن کوئل و بخاری و سیستم تهویه و یخچال های اتاق ها را چک کرد. احوال پرسنل را پرسید و برای شنیدن مشکلات آن روز، جلوی ایستگاه پرستاری ایستاد. یکی از همراهان بیمار برای ورود به عنوان همراه، به مشکل برخورده بود و ناراحتی اش را با خانم دکتر گفت. صدای نیمه بلندش، چند نفر دیگر را از اتاق ها بیرون کشاند. خانم دکتر نکاتی یادداشت کرد و همراه را دلداری داد و برای سرکشی از بیمارها، به تک تک اتاق ها رفت.
🔹لبخند زدن به بیماران را دوست داشت. داخل یکی از اتاق ها که شد، ضحی را بالای سر بیمار دید. چهره اش بی رنگ بود اما با انرژی با بیمار صحبت می کرد و برای نفخ شکمی که بعد از عمل دچارش شده بود، راه حل پیشنهاد می داد. خانم دکتر ایستاد تا صحبت ضحی تمام شود و با همدیگر از اتاق خارج شوند.
- مثل اینکه حالتون خیلی خوب نیست.
- ممنون از لطفتون. ی کم خسته ام. چیزمهمی نیست.
🔹ضحی در معیت خانم دکتر بحرینی به اتاق بعدی رفت. پرستار آمپول چرک خشک کن بعد از عمل جراحی خانمی را باز کرد تا داخل آنژیوکت بزند. با دیدن خانم دکتر، ببخشید گفت و سرنگ را داخل آنژیوکت کرد. مقداری از داروها تزریق کرد و رنگی که سوزن آنژیوکت داخلش بود را به نرمی ماساژ داد تا حرکت دارو روان تر شود. بقیه داروها را تزریق کرد و سرنگ را در آورد. پرستار دیگری که همراه خانم دکتر، وضعیت بیمارها را می گفت، در حال توضیح دادن بود. بوی داروی چرک خشک کن، به ضحی رسید و احساس تهوع شدید کرد. هیچ فرصتی برای بیرون رفتن نداشت. خودش را به دستشویی اتاق رساند. در را با فشار باز کرد و داخل چاه توالت فرنگی، بالا آورد.
🔻ضحی مدام حالش به هم می خورد. خانم دکتر پشت ضحی را به سمت پایین ماساژ داد. نقطه ای از دست چپ ضحی را دورانی ماساژ داد. زیر چشمانش کبود شده و پلک هایش بی حال روی هم افتاده بود. دست و پاهایش به وضوح می لرزید. خانم دکتر شانه زیر دست ضحی برد و به کمک پرستار، او را روی صندلی نشاند. فشارش را گرفت. از پرستار خواست تخت روان را از گوشه سالن بیاورد. ضحی با شرمنده و خجالت، روی تخت نشست. نبض ضحی در دست خانم دکتر بود. بسیار ضعیف می زد. پرستار تخت را حرکت داد و از اتاق بیرون رفت. سرپرستار و مسئول بخش بالای سر ضحی آمده بودند. خود خانم دکتر، سوزن سِرُم را گرفت و داخل دست ضحی کرد. چند آمپول تقویتی برایش زد و منتظر شد تا نبضش کمی قوی تر شود. بقیه پرستارها را سرکارشان فرستاد و خودش کنار ضحی ایستاد.
- چند وقته این طوری عزیزم؟
- از اون شب که بیمارای اون محله رو پذیرش کردیم.
- یعنی می گی از اونا بیماری چیزی گرفتی؟
🔹ضحی به این مسئله فکر نکرده بود. یاد آزمایش خونی افتاد که هنوز نداده بود. اشک در چشمانش جمع شد و به سختی، از گلویش صدا خارج شد:
- نمی دونم. فکر نکنم.
- بارداری؟
🔻ضحی چیزی نگفت. قطره اشکی از گوشه چشمش پایین آمد. خانم دکتر حال خراب ضحی را که دید، شادی در قلبش ماسید. به صورت ضحی نزدیک شد. مادرانه دست روی پیشانی اش گذاشت. نمی توانست جلوی آن همه پرستار او را نوازش کند. وانمود کرد دمای بدنش را اندازه می گیرد اما به قصد نوازش، دست روی پیشانی و لپ های ضحی گذاشت و گفت:
- نگران چی هستی عزیزم؟
🔸ضحی بغض نیمه ترکیده اش را قورت داد. به زور لبخند زد و چیزی نگفت. می دانست هر وقت بخواهد می تواند روی این خانم باتقوا حساب کند و مشورت بگیرد اما آنجا، زیر نگاه و گوش های تیز پرستارها، جای مناسبی نبود. به سِرُم اشاره کرد و گفت:
- حالم بهتره خانم دکتر. می تونم بلند شم؟
- اگه با سِرُم می یای اتاقم و تعریف می کنی بله. والا باید تا ته سِرُم همینجا بخوابی.
- کی بهتر از شما. می یام اتاقتون.
🔻این چند جمله، آنقدر آرام رد و بدل شد که هیچکس نشنید. خانم دکتر برای سر زدن به دو اتاق باقی مانده، پرستار را صدا زد و حرکت کرد. ضحی پیچ سرم را بست. از جا بلند شد و به سمت آسانسور رفت.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
🌺سلام و صلوات بر تو ای صاحب الزمان
آقاجان، جدّ بزرگوارتان امام صادق(علیه السلام) در سخنی خطاب به شیعیان فرموده اند: اگر شما همه با هم به درگاه الهی ناله کرده و فرج ما را می خواستید، خداوند هم فرج ما را نزدیک می کرد؛ امّا اگر چنین نکنید(غیبت) تا نهایت خود به طول خواهد کشید.(1)
🍀مولاجان حالا می فهمم که چرا جدّ اعظم تان امیرالمؤمنین علی(علیه السلام) در دعای شریف کمیل از گریه به عنوان اسلحه مؤمن یاد کرده است. آنجا که می فرماید: وَسِلاحُهُ الْبُكَاءُ؛ کسی که ساز و برگش اشکریزان است.
🌼مهدیا همه ما آرزو داریم موانع فرجتان را برطرف کنیم تا خدا در فرجتان تعجیل بفرماید.
سیّدی دعا کنید احساس نیاز به وجود نازنینتان را چنان باور و یقین قلبی داشته باشیم که شب و روز آرام ننشینیم، و به درجه ای از اضطرار برسیم که در درگاه حضرت حق، برای آمدنتان مضطرّانه ناله سر دهیم.
🌹اللّهم عجّل لولیک الفرج
📚(1)کتاب زبور نور، ص 112(هزار و یک نکته از زندگانی امام مهدی عجل الله تعالی فرجه)
☘🌸☘🌸☘🌸☘
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#صمیمانه_با_امام
#امام_زمان عجل الله فرجه
#مناجات_با_امام_زمان عجل الله فرجه
#ماهی_قرمز
🌾🌾🌾
✍حکایت ما
💥نون سنگک رو دیدین؟
هر چی خامتر باشه بیشتر سنگ بهش میچسبه!؟
حکایت ماس!
وقتی میخوان از کوره دنیا خارجمون کنن اگه نپخته باشیم میچسبیم به سنگا و تعلقات دنیا و کندنشون مکافاته.
خوش به حال اونایی که قشنگ پختن و سبک از کوره میان بیرون...
🤲📿اَݪلّٰهمفَاجْعَلنَفْسِۍ
مٌطْمَئِنَّهبِقَدَرِڪ
خدایا
نفســم را در برابر
تقدیرت ، آرام قــرار بده🌿
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#حرف_خودمانی
#تذکر
#تلنگر
#ماهی_قرمز
هدایت شده از سلام فرشته
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_صد_و_شصت_و_چهار
🔹اتاق، همان بوی آشنای قدیمی را می داد. همان وزش نسیم خنک و همان سکوتی که در اولین دیدار، با خانم دکتر تجربه کرده بود. کش موهایش را باز کرد. دنباله سرم را با کِش، به کناره یکی از کمدها متصل کرد. روی صندلی نشست و دستش را صاف نگه داشت. پیچ سرم را باز کرد. با حرکت مایع، مقدار خونی که از رگ به سِرُم برگشت کرده بود، داخل بدن ضحی شد. هم سردش بود هم گرم. سرمای مایع را در رگ هایش احساس می کرد. انگار این سرما به قلبش پمپاژ شده باشد، سرد و خشک شد. تصمیم داشت با دایی جواد مشورت کند اما بعد از آن با چه رویی در صورت دایی نگاه کند؟
🔸خانم دکتر داخل شد. چادر از سر برداشت و آویزان کرد. چادر ضحی را هم که به احترام ورودش، ایستاده بود از سرش برداشت و آویزان کرد. شرمی از خدمت به دیگران نداشت و خدمتش، نه تنها خجالت را در وجود دیگران تزریق نمی کرد؛ بلکه لباس احترام تنشان می کرد. بفرما گفت و کنار ضحی نشست. به چکه کردن قطرهها دقت کرد. کندتر شده بود. رگ دست ضحی را ماساژ داد. نبضش را گرفت. کمی قوی تر می زد. بدون اینکه دست ضحی ها را رها کند، منتظر شنیدن شد. چند دقیقه ای در سکوت، صبوری کرد. به یکباره، انگار کودکی لال، زبان باز کند، ضحی ناله کرد:
- ی بسته دستم رسید که عکس شوهرم با ی خانم دیگه.. اونم درست شب بعدی که رفته بودیم سر خونه مون. یعنی همون شبی که شما رفتین اون محله. منم شیفت بودم. مثل اینکه شوهرم کسی رو برده خونه.
🔹خانم دکتر بحرینی به نرمی، با انگشت شصت، رگ دست ضحی را نوازش کرده و سکوت کرده بود. ضحی توضیح داد که ساعت و تاریخ عکس هم در تصویرها بود. از نگرانی و احساس بلاتکلیفی که از زندگی با عباس برایش به وجود آمده بود گفت. افکار مزاحمی که به او حمله می آوردند و باعث شده بودند در این چند روز، رفتار شیرین و دلچسبی از خودش نشان ندهد را ریز به ریز گفت. خانم دکتر بحرینی پرسید:
- یقین که نداری. از همسرت پرسیدی و توضیح خواستی؟
- نه اصلا. اگه دروغ باشه، زندگی مون شیرینی شو از دست می ده. اگرم راست باشه، اونوقت شاید من
- شاید چی؟ برفرض که راست باشه، مگه حرامی مرتکب شده!
🔻ضحی از صراحت کلام خانم دکتر شوکه شد. خانم دکتر ادامه داد:
- این اولا. دوم اینکه کودوم مردی، شب دوم بعد از زندگی اش می یاد خانمی رو صیغه کنه؟ یا فرض کنیم از قبل زنش بوده، می یاد تو خونه همسرش باهاش قرار بزاره؟ اینها با عقل جور در نمی یاد.
- می دونم اما هوس که عقل و منطق نمی شناسه.
🔸این بار سکوت و نگاه معنادار خانم دکتر به ضحی دوخته شد. از جا برخاست. سِرُم را بست و از دست ضحی جدا کرد و ادامه داد:
- شما قرآن می خونی و حفظ می کنی. اگه این مسئله را به قرآن عرضه کرده بودی، چی جوابت رو می داد؟
🔹ضحی به این مسئله فکر کرده بود. آیه ای که به ذهنش خورده بود را گفت:
- یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا لا تَسْئَلُوا عَنْ أَشْیاءَ إِنْ تُبْدَ لَكُمْ تَسُۆكُمْ. اى كسانى كه ایمان آوردهاید، از چیزهایى كه اگر براى شما آشكار گردد ناراحت و غمگینتان مىكند نپرسید. برای همین هم تو این چند روز از عباس نپرسیدم.
- حالا که نپرسیدی، تونستی خودتو از این افکار خلاص کنی یا داری غرق می شی؟
- نتونستم خلاص کنم. تمام سعیمو کردم اما فقط تونستم کمی جلوی زیادشدنش رو بگیرم. والا هست. اذیتم می کنه.
- با این اذیت می شه زندگی خوبی داشت؟ روح و روانت رو نمی خوره؟
ضحی جای سوزن را مالش داد تا دردش کمتر شود و گفت:
- فکر نمی کنم بشه زندگی خوبی داشت. خصوصا الان که
🔸ادامه حرفش را خورد. خانم دکتر، صدای ذهن ضحی را خواند و گفت:
- خصوصا الان که پای ی بچه هم وسطه؛ درسته؟
🔻منتظر جواب ضحی نشد و ادامه داد:
- اینکه عکسا رو پاره کردی، حرکت خوبی بود. به ذهنت غذا ندادی که هر بار با نگاه کردن، بخواد اذیتت کنه. اما یا باید کلا این مسئله رو رها کنی. یا اینکه حلش کنی.
- دوست دارم کلا رها کنم. بدون اینکه بپرسم.
🔹خانم دکتر لبخند شیرینی تحویل ضحی داد. از روحیه جنگندگی ضحی، خوشش می آمد و همین مسئله را عامل موفقیتش می دانست. ضحی ادامه داد:
- نمی خوام آروم شدنم با توضیح فرد دیگه ای باشه. خودم باید بتونم مسئله رو با خودم حل کنم. بعد که برای خودم حل کردم شاید بپرسم که خیالم راحت بشه.
- شایدم خیالت ناراحت بشه.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
💦باید گریست با همه ی ناله دارها
بر کربلا و قافله ی یادگارها🥀
تنهاترین امام که مانده زکربلا🥀
رنجی کشیده ار همه ی روزگارها.🥀
🏴شهادت امام محمد باقر(علیه السلام)تسلیت باد
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#مناسبتی
#ذی_الحجه
#شهادت_امام_محمد_باقر علیه السلام
🍀سلام و صلوات بر تو ای فرزند شکافنده علوم
▪️آقاجان تسلیت عرض می کنم شهادت جدّ بزرگوارتان امام محمد باقر(علیه السلام) ▪️
مولاجان شما همانند جدّتان علوم را می شکافید تا جایی که پیشرفت برقآسای علوم در زمان حکومتتان خیره کننده می باشد. این مسأله در روایات، بسیار گویا و روشن مطرح شده است. جدّتان امام صادق(علیه السلام) میفرماید: علم ۲۷ شاخه دارد که تنها دو شاخه از آن تا زمان ظهور برای بشر آشکار خواهد شد و ۲۵ شاخه دیگر در زمان دولت آرمانی امام موعود آشکار میشود(1). 🌱
سیدی چقدر مشتاق چنین روزی هستیم. می دانیم اشتیاق به تنهایی و بدون هیچ حرکت و تلاشی فایده ندارد. 🥀
آقاجان شنیدم خودتان هم برای ظهورتان دعا می کنید. چنانچه به خدا عرضه می نمائید: خداوندا وعده هایی را که به من دادی تحقق بخش... و فرج مرا زود برسان و به من قدرت و نصرت ببخشای و فتح بزرگ را نصیبم گردان...
مهدیا در تشرف ها و روایت ها هم بیشتر به این نکته سفارش فرمودید که: تا می توانید برای فرج دعا کنید. (2)🌱
آقاجان می دانیم هيچ كارى بدون زمينه سازى مناسب و تلاش، امكان بروز و ظهور نخواهد يافت و هيچ تغييرى بدون رنج حاصل نخواهد شد، وقتی با خود فکر می کنم که سهم ما در زمينه سازى ظهورتان چيست؟ آنچه به ذهنم می آید، این است که حداقل آن، دعاست كه در توان همه ما نيز مى باشد.
مولاجان از خودتان می خواهیم که به ما توفیق آن را بدهید و آمین گوی دعاهای فرجمان باشید.🥀
اللّهم عجّل لولیک الفرج
📚(1)بحارالانوار، علامه مجلسی، ج52، ص336.
📚(2)کتاب زبور نور، ص 112(هزار و یک نکته از زندگانی امام مهدی عجل الله تعالی فرجه)
▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#صمیمانه_با_امام
#امام_زمان عجل الله فرجه
#مناجات_با_امام_زمان عجل الله فرجه
#ماهی_قرمز
🏴🏴🏴🏴🏴🏴
✍ سخن پاکیزه
🔹امام محمدباقر(علیه السلام): خُذُواالکلِمَهَ الطَّیبَه مِمَّن قالَها وَ اِن لَم یَعمل بِها.
🔸امام محمدباقر می فرماید:سخن طیب و پاکیزه را از هر که گفت بگیرید، اگر چه خود بدان عمل نکند.
📚تحف العقول، ص 391
🏴 شهادت امام محمد باقر(علیه السلام) بر تمام مسلمین تسلیت باد. 🏴
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#مناسبتی
#ذی_الحجه
#شهادت_امام_محمد_باقر علیه السلام
🏴🏴🏴🏴🏴
⚫️ فضیلت انتظار در حدیث امام باقر علیه السلام
🔺 عَنْ جَابِرٍ عَنْ أَبِی جَعْفَرٍ صلوات الله علیه أَنَّهُ قَالَ :
🔹 یَأْتِی عَلَی النَّاسِ زَمَانٌ یَغِیبُ عَنْهُمْ إِمَامُهُمْ ، فَیَا طُوبَی لِلثَّابِتِینَ عَلَی أَمْرِنَا فِی ذَلِکَ الزَّمَانِ ، إِنَّ أَدْنَی مَا یَکُونُ لَهُمْ مِنَ الثَّوَابِ أَنْ یُنَادِیَهُمُ الْبَارِئُ عَزَّ وَ جَلَّ عِبَادِی آمَنْتُمْ بِسِرِّی وَ صَدَّقْتُمْ بِغَیْبِی فَأَبْشِرُوا بِحُسْنِ الثَّوَابِ مِنِّی ، فَأَنْتُمْ عِبَادِی وَ إِمَائِی حَقّاً ، مِنْکُمْ أَتَقَبَّلُ وَ عَنْکُمْ أَعْفُو وَ لَکُمْ أَغْفِرُ وَ بِکُمْ أَسْقِی عِبَادِیَ الْغَیْثَ وَ أَدْفَعُ عَنْهُمُ الْبَلَاءَ ، وَ لَوْلَاکُمْ لَأَنْزَلْتُ عَلَیْهِمْ عَذَابِی . قَالَ جَابِرٌ فَقُلْتُ یَا ابْنَ رَسُولِ الله فَمَا أَفْضَلُ مَا یَسْتَعْمِلُهُ الْمُؤْمِنُ فِی ذَلِکَ الزَّمَانِ قَالَ حِفْظُ اللِّسَانِ وَ لُزُومُ الْبَیْتِ .
جابر جُعفی میگوید امام باقر صلوات الله علیه فرمود :
♦️ زمانی بر مردم خواهد آمد که امام آنها از نظرشان غایب گردد . خوشا به حال آنان که در آن زمان بر عقیده خود نسبت به ما ثابت می مانند ، کمترین ثوابی که آنها دارند این است که خداوند متعال آنها را خطاب میکند بندگان من که ایمان به من آوردید و غیب مرا تصدیق کردید ، شما را به ثواب نیکوی خود مژده می دهم ، شما بندگان حقیقی من هستید ، عبادت شما را می پذیرم و از تقصیرات شما می گذرم و شما را می آمرزم و به خاطر شما بندگانم را از باران سیراب می کنم و بلا را از مردم برطرف می سازم . اگر بخاطر شما نبود عذاب خود را بر آنان (که در بی دینی و غفلت و معصیت به سر می برند) فرو می فرستادم .
🔸جابر میگوید عرض کردم یابن رسول الله بهترین کاری که مؤمن در آن زمان می تواند انجام دهد چیست ؟
حضرت فرمود حفظ زبان و خانه نشینی .
📚 بحارالأنوار ۵۲ / ۱۴۵ ، حدیث ۶۶
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#انتظار
#حدیثی
#مناسبتی
#ذی_الحجه
#شهادت_امام_محمد_باقر علیه السلام
🥀🥀🥀
﷽
يا اللّٰه بِحَقِّ باقِرِ العُلوم أزل كُلَّ الهُمُومْ...
🍂
نگاهِ کودکیات دیده بود قافله را
تمامِ دلـــهرهها را، تمامِ فاصـــله را
تو
انتهای غمی
از
کجا
شروع کنم...💔
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#یا_باقرالعلوم
#مناسبتی
#ذی_الحجه
#شهادت_امام_محمد_باقر علیه السلام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂
اکنون حضور خستهی من پیش پای توست
بنگر زِ اوج قله بر این ارتفاع پست!
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#مولا_علی❤️
#یکشنبه
#مبلغ_غدیر_باشیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مَگهیـادممیرهغُروبِعاشورا
مَگهیادممیرهبهنیزهشُدسَـرها
#شهادتامامباقرعلیهالسلام🥀
🍂🍂🍂
🔹امام محمدباقر علیه السلام:
لَو یَعلَمُ النّاسُ ما فی زِیارَهِ قَبرِ الحُسَینِ مِنَ الفَضلِ لَماتُوا شَوقا.
🔸اگر مردم میدانستند در زیارت مزار امام حسین(علیه السلام) چه فضیلتی است از شوق آن میمردند.
📚المحاسن، ص ۱۸.
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#زیارت_ارباب
#حدیثی
#مناسبتی
#ذی_الحجه
#شهادت_امام_محمد_باقر علیه السلام
هدایت شده از سلام فرشته
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_صد_و_شصت_و_پنج
🔻خانم دکتر راست می گفت. اگر زن دیگر داشت چه؟ چنین چیزی را دوست نداشت اما فکر کرد نمی تونم حلال خدا رو حرام کنم. تحملش سخته اما. دوست نداشت به اما فکر کند. این فکرها، لحن صدایش را غمگین کرد وقتی گفت:
- من عباس رو این طور آدمی ندیدم.
🔹خانم دکتر، مهربانانه اما جدی، پاسخ ضحی را داد:
- اینا ی بخش ماجراس. حل کردن مسئله درون خودت. پرسیدن به شیوه درست از همسرت. پذیرش مسئله ای که حرام نیست. اما گفتی بسته رو ی پیک موتوری آورد؟ فرستنده نداشت! بازم به نظرم کسی می خواسته اذیتت کنه. از دوستت سحر خانم خبر داری؟
- از اون موقع که مشهد بودیم، خبری ازش ندارم. صدیقه خانم هم که گفت واحد پلمپ شده، بهشون زنگ زدم ولی جواب ندادن.
- از فرهمندپور چی؟
- ایشون رو هم مشهد دیدم و بعد از اون بی خبرم. حتی عباس چند بار باهاشون تماس گرفت برای کاری که ازشون خواسته بودن ولی جواب ندادن.
🔸خانم دکتر به سمت سِرُمی که همین طور روی هوا مانده بود رفت. به کِش سر نگاه کرد. از سرم بازش کرد. از خلاقیتی که ضحی به خرج داده بود خوشش آمد و آن را در لبخندی به ضحی نشان داد. کش را به ضحی داد. ضحی خواست از جا بلند شود تا سِرُم را از دست خانم دکتر بگیرد اما سرش گیج رفت. خانم دکتر دست روی شانه ضحی گذاشت:
- بشین عزیزم. کارخاصی نیست. فرهمندپور زندانه.
🔻ضحی وا رفت. زندانی شدن یک انسان، برایش آنقدر تلخ بود که ته مانده انرژی اش را خالی کند.
- منم خیلی ناراحت شدم. دوست داشتم در حال ویزیت بیمارها ببینمش نه تو زندان.
- ملاقات رفتین؟
🔻خانم دکتر، پایش را از لبه سطل زباله برداشت تا درش بسته شود. به سمت میزکارش رفت و گفت:
- براش وکیل گرفتم. اموالش مصادره شده. منتظر دادگاهه. اما ی چیزی عجیب و جالبه.
🔹پشت میز نشست و ادامه داد:
- برای خودش وکیل نگرفت. همه چی رو اعتراف کرد و در عوضش، یک گوشی و خودکار و ورق خواسته.
- گوشی پزشکی؟ بهش دادن؟
- البته. و از اون روز، مدام به صدای قلب زندانی ها گوش می ده و یادداشت می کنه.
🔻خانم دکتر برگه ای رو از لای تقویمش بیرون کشید و به سمت ضحی گرفت:
- بخون. صدای قلب زندانی ها رو تفسیر کرده و از صدای ضربان، بیماری هاشونو نوشته.
🔹ضحی برگه را گرفت. از تعبیراتی که فرهمندپور نوشته بود تعجب کرد و گفت:
- بیشتر شبیه نوشته های ادبیه. حالا این چندتا بیماری که نوشته درسته؟
- چندتا از زندانی ها رو امروز می یارن برای تست.
🔻ضحی نوشته را مجدد خواند و فکر کرد چقدر آشناست. آرام از جا بلند شد. دیگر سرش گیج نمی رفت. به سمت خانم دکتر رفت. برگه را داد و اجازه مرخص شدن گرفت.
- دوست داشتم بیشتر با هم صحبت کنیم. از ایجا رفتی برو خونه. جایگزین برات می ذارم.
🔸ظرف نبات را سمت ضحی تعارف کرد و گفت:
- ضحی جان مراقب خودت و اون بچه باش. نگران زندگی ات نباش. می دونی که این نگرانی، ذهنی است. قبلا تجربشو داشتی. بهش بها نده. اگه دیدی داره زیاد می شه می تونی از دکترروان پزشکمون کمک بگیری. قول می دی اگه کمک خواستی سراغ خودم بیای؟
- بله حتما. شما رئیس رفیق خیلی خوبی هستین.
🔹خانم دکتر خندید. چادر ضحی را دستش داد و تا در، مشایعت کرد. چقدر او را مانند بقیه پزشکان و پرسنل بیمارستانش دوست می داشت. برای رفع مشکلش، نیت کرد به فقیری غذا بدهد. کاری که برای همه پرسنلش می کرد. پشت میز رفت و نوشته فرهمندپور را خواند.
🔸ضحی هم خواند. پیامک های عاشقانه ای که وقتی مشهد بود برایش ارسال شده بود. نثر، همان نثر بود. حال و هوا هم همان بود. از فکری که کرد به خود لرزید: یعنی فرهمندپور بوده؟ پیام آخرش را خواند:
- خیالم از بابتت راحت است که هرجا هستی، خوشبختی را به خود جذب می کنی. من اما تو را با عزیزی معامله کردم. مرد است و قولش. مرد بودن را به عزیزی که ته مردانگی است نشان خواهم آمد. خدا. نگه. دارت. بانو.
🔹سرش شده بود زمین بازی. فکری را شوت می کرد و فکری را به فکر دیگر پاس می داد. حمله ای را دفع می کرد و با فکری، حمله می کرد. از این همه فکر، خسته بود. کیفش را برداشت و برای رفتن به خانه، پشت در آسانسور رفت.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق