eitaa logo
❲‌ژنرال بدون سایه❳
2هزار دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.3هزار ویدیو
34 فایل
‹بِسمِ اللهِ‌قاصمِ‌الجَّبارینَ‌📻✨› . گر پدر نیست ... تفنگ پدری هست هنوز..👊🏽 ‌‌‌‌‌‌ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ • ارتباط‌با‌ادمین‌ڪانال↶ |‹ @Qasim120› تبلیغات،تبادل،کپی‌و..↶ |‹ @Qassem1_20
مشاهده در ایتا
دانلود
❲‌ژنرال بدون سایه❳
- 💕🌸 - ..🌸تَسـْـ🖇️ـکـٖین . . !🤍💕.. #پارت_نهم همینطور که مشغول تماشای داخل آن خانه بود که هر دقیق
- 💕🌸 - ..🌸تَسـْـ🖇️ـکـٖین . . !🤍💕.. همان دختر محجبه مهربان بود؛ به مِن مِن افتاد.. نمیدانست چه بگوید! از اینجور جمع ها خوشش نمیامد.. چون با آدم های حاضر در آن جمع خیلی فرغ داشت.. -عه.. چیزه..مادربزرگم خونه نبود منم کلید نداشتم -خدا خواسته که بیای اینجا عزیزم.. بیا تو که خوش اومدی تشکری زیر لب کرد -ببخشید شما چرا بیرون ایستادید؟ از اونموقع که اومدم اینجایید.. -منتظر کسی هستم.. برو داخل عزیزم لباس گرمی نپوشیدی سرتا پاتم که غرق آبه! -باشه ولی من کسی رو اینجا نمیشناسم.. -جمع ما دوستانس خیلی ها تازه اومدند و غریبه هستند راحت باش -آها باشه اولین آدم مذهبی بود که به محض دیدن آن به حجابش ایراد نگرفته بود.. یجورایی از برخورد آن دختر خوشش آمد و به دلش نشست! به محض ورودش همه بهش خیره شده بودند و متوجه نگاه های خیره روی خودش میشد.. احساس بدی گرفته بود! حس معذب بودن‌.. شالش رو کمی جلو کشید و گوشه ای نشست نگاهی به پایگاه کرد ′ پایگاه منتظران مهدی ′ یک خانه ی بزرگ و زیبا بود که دور تا دور آن را با پوستر های عکس شهدا و امامان ، ریسه پرچم ایران و.. تزئین کرده بودند بسیاری از دختران بطور جمعی دور هم نشسته بودند و حرف میزدند هیچکس حجابش مثل مهناز نبود.. کم کم گرمش شد و همان گوشه خوابش برد! چند دقیقه ای نگذشته بود که با برخورد چیزی به سرش چشمانش را باز کرد و با کسی که مقابلش نشسته بود چشم تو چشم شد.. -با این لباسای خیس خوابیدی؟ همان دختر بود.. -چ‍..چطور؟ -سرما میخوری دختر مهناز هنوزم داشت می‌لرزید ، با دستانش خودش را بغل کرد و گفت -نه نه خوبه -پاشو ببینم دختر جوان بلند شد و بعد دستش را به سمت مهناز دراز کرد.. مهناز بلند شد و به دنبال آن دختر رفتند.. هنوز هم نگاه های سنگین دختران و زنان و پچ پچ هایشان را درمورد خودش ، احساس میکرد! دختر جواب وارد اتاقی شد و چراغ را روشن کرد به سمت کمدی رفت و یک مانتوی مشکی از ان بیرون آورد و به سمت مهناز گرفت -این از کیه؟ -نگران نباش.. این مانتو ماله منه.. قبلا برای اردوی زیارتی آوردم و اینجا جا گذاشته بودم.. تمیزه شستمش! بعد هم روسری سفید با گل های یاسی بیرون آورد و مقابل مهناز گذاشت و از اتاق خارج شد.. مهناز مانتو ی غرق در آب را از تنش بیرون آورد.. لرزی به تنش نشست و مانتویی که دختر جوان به آن داده بود را پوشید.. نگاهی به روسری کرد.. -من تاحالا از این روسریا سر نکردم آن را روی سرش انداخت و به موهایش با دست حالت داد و آنها را بیرون ریخت.. در اتاق را باز کرد دختر جوان با دیدنش چشمکی برایش زد و به سمتش رفت -بهت اومده هاا مهناز لبخند ریزی زد دختر جوان لباس های خیس مهناز را از آن گرفت و روی شوفاژ انداخت -دختراااا بیاین سفره رو پهن کنید آماده شد.. دختر ها با همهمه سفره را پهن کردند و آش را کشیدند.. مهناز که صدای غار و غور شکمش آن را امان نداده بود سر سفره نشست‌.. ـ ـ ـ ـــــ𑁍ـــــ ـ ـ ـ ➜|..@Deldadeh_Sardar↫′ ‌