❲ژنرال بدون سایه❳
- 💕🌸 - ..🌸تَسـْـ🖇️ـکـٖین . . !🤍💕.. #پارت_نهم همینطور که مشغول تماشای داخل آن خانه بود که هر دقیق
- 💕🌸 -
..🌸تَسـْـ🖇️ـکـٖین . . !🤍💕..
#پارت_دهم
همان دختر محجبه مهربان بود؛ به مِن مِن افتاد.. نمیدانست چه بگوید! از اینجور جمع ها خوشش نمیامد.. چون با آدم های حاضر در آن جمع خیلی فرغ داشت..
-عه.. چیزه..مادربزرگم خونه نبود منم کلید نداشتم
-خدا خواسته که بیای اینجا عزیزم.. بیا تو که خوش اومدی
تشکری زیر لب کرد
-ببخشید شما چرا بیرون ایستادید؟ از اونموقع که اومدم اینجایید..
-منتظر کسی هستم.. برو داخل عزیزم لباس گرمی نپوشیدی سرتا پاتم که غرق آبه!
-باشه ولی من کسی رو اینجا نمیشناسم..
-جمع ما دوستانس خیلی ها تازه اومدند و غریبه هستند راحت باش
-آها باشه
اولین آدم مذهبی بود که به محض دیدن آن به حجابش ایراد نگرفته بود.. یجورایی از برخورد آن دختر خوشش آمد و به دلش نشست!
به محض ورودش همه بهش خیره شده بودند و متوجه نگاه های خیره روی خودش میشد..
احساس بدی گرفته بود! حس معذب بودن..
شالش رو کمی جلو کشید و گوشه ای نشست
نگاهی به پایگاه کرد
′ پایگاه منتظران مهدی ′
یک خانه ی بزرگ و زیبا بود که دور تا دور آن را با پوستر های عکس شهدا و امامان ، ریسه پرچم ایران و.. تزئین کرده بودند
بسیاری از دختران بطور جمعی دور هم نشسته بودند و حرف میزدند
هیچکس حجابش مثل مهناز نبود..
کم کم گرمش شد و همان گوشه خوابش برد!
چند دقیقه ای نگذشته بود که
با برخورد چیزی به سرش چشمانش را باز کرد و با کسی که مقابلش نشسته بود چشم تو چشم شد..
-با این لباسای خیس خوابیدی؟
همان دختر بود..
-چ..چطور؟
-سرما میخوری دختر
مهناز هنوزم داشت میلرزید ، با دستانش خودش را بغل کرد و گفت
-نه نه خوبه
-پاشو ببینم
دختر جوان بلند شد و بعد دستش را به سمت مهناز دراز کرد..
مهناز بلند شد و به دنبال آن دختر رفتند..
هنوز هم نگاه های سنگین دختران و زنان و پچ پچ هایشان را درمورد خودش ، احساس میکرد!
دختر جواب وارد اتاقی شد و چراغ را روشن کرد
به سمت کمدی رفت و یک مانتوی مشکی از ان بیرون آورد و به سمت مهناز گرفت
-این از کیه؟
-نگران نباش.. این مانتو ماله منه.. قبلا برای اردوی زیارتی آوردم و اینجا جا گذاشته بودم.. تمیزه شستمش!
بعد هم روسری سفید با گل های یاسی بیرون آورد و مقابل مهناز گذاشت و از اتاق خارج شد..
مهناز مانتو ی غرق در آب را از تنش بیرون آورد.. لرزی به تنش نشست و مانتویی که دختر جوان به آن داده بود را پوشید..
نگاهی به روسری کرد..
-من تاحالا از این روسریا سر نکردم
آن را روی سرش انداخت و به موهایش با دست حالت داد و آنها را بیرون ریخت..
در اتاق را باز کرد
دختر جوان با دیدنش چشمکی برایش زد و به سمتش رفت
-بهت اومده هاا
مهناز لبخند ریزی زد
دختر جوان لباس های خیس مهناز را از آن گرفت و روی شوفاژ انداخت
-دختراااا بیاین سفره رو پهن کنید آماده شد..
دختر ها با همهمه سفره را پهن کردند و آش را کشیدند..
مهناز که صدای غار و غور شکمش آن را امان نداده بود سر سفره نشست..
ـ ـ ـ ـــــ𑁍ـــــ ـ ـ ـ
➜|..@Deldadeh_Sardar↫′