- 💕🌸 -
..🌸تَسـْـ🖇️ـکـٖین . . !🤍💕..
#پارت_سیودو
جشن خوبی بود و از سنین ۲۷ به بالا بجز صاحبان مجلس ، در جشن پیدا نمیشد..
پایگاه منتظران مهدی ، فقط مختص جوانان و نوجوانان بود..
مهناز در وسط جمعی از دختران که به دور او حلقه زده بودند ، نشسته بود و از خاطراتش تعریف میکرد و دختران را میخنداند..
فاطمه بالای سر آنها ایستاد و دست به سینه مهناز را نگاه میکرد
مهناز با دیدن فاطمه بالای سرش ایستاد و با لحنی مظلومانه گفت
-چیه خو؟
-اگه میدونستیم اینطوری جمع رو گرم میکنی و به دست میگیری مداح و مولودی خون نمیاوردیم
-مگه بده خرجتونو کمتر کنم؟
فاطمه خندید و بازوی مهناز را کشید
-بسه بیا بریم مزه نریز کار داریم
مهناز با فاطمه به یکی از اتاق های پایگاه رفت
-مهناز جانم.. یچیزی بگم ناراحت نمیشی؟
-چرا میشم
فاطمه چشم هایش را گرد کرد و مهناز خندید
-خب چیه ناراحت میشم دیگه.. خب بگو ببینم چی میخوای بگی
-آقای مهدیان گفته من تو رو ببرم که از گروه سرود فیلمبرداری کنی ، منتها این سرود توی قسمت برادران اجرا میشه و ما باید بریم اونجا و فیلمش در قسمت خواهران پخش میشه.. پس باید حجاب کامل داشته باشیم چون اونجا همه نامحرمن!
-خب اونا نگا نکنن اگه خیلی مؤمنن.. مگه من مجبورشون میکنم نگاه کنن؟
-این چه حرفیه میزنی آخه؟ مثل اینکه من بینی و دهنتو محکم بگیرم و بگم تو چیکار به من داری نفس بکش مگه هوا رو ازت گرفتم؟
-یعنی اونا نمیتونن نگاهشون رو کنترل کنن؟؟
-مهناز جان عزیزم! بحث نگاه کردن یا نکردن اونا نیست اصلا.. اون طرف یه محیط کاملا مردونس که ما به دلایلی داریم میریم پس باید رعایت کنیم و به وظیفه دینیمون عمل کنیم..
-وظیفه؟ کی گفته رعایت حجاب وظیفست؟
-همونی که خلقت کرده..
-چرا گفته حجاب کنیم؟ بخاطر اینکه نامحرما در گناه نیوفتن؟! خب به ما چه که اونا تو گناه میوفتن یا نه؟؟ چرا ما باید تاوان اونارو پس بدیم؟
-کی گفته خدا به این دلیل حجاب رو واجب کرده؟
-خب دلیلش چیه؟
-خانما حجاب میکنن چرا؟چون برای خودشون شخصیت قائلن..
-خب چه ربطی داره؟
-ببین مهناز! بانویی که حجابش رورعایت میکنه در واقع داره میگه من برای خودم ارزش قائلم!
نمیخوام زیبایی هامو چشمای هرز ببینه.. دلم نمیخواد مردای نامحرم از زیبایی های من "حتی بادیدن" لذت ببرن... انقدر داره ارزش خودش رو بالا میبره!
-ولی من بی حجاب نیستم که دیگران ازم لذت ببرن!
-خب من برای حجاب دلیل آوردم.. تو دلیلت برای بی حجابی چیه؟
-دلیل نمیخاد! برای دل خودم..
-برای دل خودت داری زیبایی هاتو به نمایش میزاری؟ که مردای نامحرم ازش سوءاستفاده کنن؟ تو نمیتونی جلوی چشم همه ی اونا رو بگیری که بهت نگاه آلوده و نا پاک نکنن ولی میتونی حجاب خودت رو رعایت کنی که زیبایی هات مخفی بمونن!
-من زیبایی هامو به نمایش نمیزارم! فقط اونطوری که خودم دوست دارم لباس میپوشم
-خب عزیز من اگه برای خودته تو خونه آرایش کن.. تو خونه اونطور که دوست داری لباس بپوش.. مگه برای خودت نیست؟ خب تو خونه خودتی و خودت!
-من بی حجابم! تو اذیت میشی؟؟
-من وظیفه دارم بهت بگم..
مهناز با لحنی تمسخرآمیز پوزخندی زد
-حتما اینم وظیفه دینیته؟
-مهناز! من فقط دارم میگم زیبایی هاتو پنهان کن!
-پنهان کنم که چی بشه؟
-نگاه غیر انسانی و ناپاک بهت نیوفته.. چه برسه بخواد سوءاستفاده بشه ازت!
-مگه اینجا بسیج نیست.. نگاه برادرای بسیجی هم ناپاکه؟؟
-من همچین حرفی زدم؟! مهناز اول اینکه اونا انسان هستند و ممکنه خطا کنن.. فرشته یا موجودات الهی که نیستند از گناه به دور باشن و شیطون نتونه گولشون بزنه.. آدمن بنده خدا ها ؛ انسان هم جایز الخطاست! دوم اینکه دلیل نمیشه هر کسی که در بسیج فعالیت میکنه آدم پاک و خیلی خوبی باشه.. خیلی ها هم داریم مذهبی نما هستند.. البته نه فقط در آقایون! همه.. بسیجی شدن که مهم نیست.. بسیجی بودن و موندن مهمه! سوم هم اینکه تو در هر شرایط باید حجابتو حفظ کنی ، روزی مرد نابینای نیازمندی ، به منزل پیامبر رفتند
حضرت محمد صل الله علیه و آله وسلم در را برای این شخص باز کردند
آن شخص نیازمند نابینا وارد خانه پیامبر شد حضرت فاطمه با اینکه میدانستند آن شخص نابیناست فوراً لباسی مناسب پوشیدند و سر و صورت خود را پوشاندند..
حضرت محمد فرمودند :« دخترم! خود دانستی که این شخص نابیناست ؛ چرا خود را پوشاندی؟»
حضرت فاطمه عرض کردند :« پدر او من را نمیبیند ، من که او را میبینم!»
مهناز ساکت ماند و حرفی نزد.. برای اولین بار جوابی نداشت و کم آورده بود ؛ موهایش را داخل شالش فرو کرد اما حاضر نشد چادر بپوشد و همانطور با فاطمه به سمت پایگاه برادران رفتند..
ـ ـ ـ ـــــ𑁍ـــــ ـ ـ ـ
➜|..@Deldadeh_Sardar↫′
❲ژنرال بدون سایه❳
- 💕🌸 - ..🌸تَسـْـ🖇️ـکـٖین . . !🤍💕.. #پارت_سیودو جشن خوبی بود و از سنین ۲۷ به بالا بجز صاحبان مج
- 💕🌸 -
..🌸تَسـْـ🖇️ـکـٖین . . !🤍💕..
#پارت_سیودو
از در پایگاه بیرون آمدند و وارد حیاط شدند ، از میان دخترانی که در حیاط نشسته بودند و مهناز را به سمت خودشان میکشیدند تا دوباره باهم صحبت کنند ، گذشتند و از پایگاه خواهران بیرون رفتند
از پایگاه خواهران که بیرون می آمدند ، یک کوچه بن بست کنار آن بود که انتهای آن ؛ پایگاه برادران بود.. از ابتدای کوچه ، آقایان جوان ایستاده بودند
فاطمه و مهناز تا سر کوچه رفتند و تمام مدت مهناز سرش را پایین گرفته بود و با دوربین در دستش کلنجار میرفت که ناگهان
با برخورد محکم به فردی ؛ دوربین از دستش افتاد!
یک لحظه تمام وجودش سرد شد..
هزینه آن دوربین را در شرایط سختی فراهم کرده بود.. در گرانی و شغلی که پدرش با درآمد عادی داشت..
خیره به دوربینی که میافتاد شد
که دستی نزدیک آمد و فوراً آن را گرفت
مهناز نفس عمیقی کشید و نگاهش با بالا آمدن آن دست ، بالا آمد
با دیدن چهره پسر جوانی خواست دوباره طلبکار شود و دعوا راه بیندازد که فهمید سهل انگاری خودش باعث این اتفاق شده..
دوربین را سریع از آن جوانی که نگاهش به زمین بود گرفت و با تندی گفت
-بابا دست از سرمون بردارین.. دیقه به دیقه میخورم به یکیتون جمع کنید اه
پسر جوان که از حرف های مهناز سر در نمیآورد لب باز کرد و گفت
-معذرت میخوام
صدای آن پسر بنظر مهناز آشنا آمد ولی فوراً از فکر آن بیرون آمد و به اطراف نگاه کرد تا فاطمه را بیابد ؛ فاطمه آنجا نبود و مهناز تنها سر کوچه ایستاده بود
نمیدانست چرا باید آشنایی آن با هر شخص با برخورد به او و رو شدن شخصیت سر به هوایش ، شروع شود؟!
همینطور که با سرش اطراف را نگاه میکرد با صدای مهدیار به خودش آمد و سریع به سمتش برگشت
-خانم پیمانی!! کجایید شما؟؟ چرا با خواهرم نیومدین؟!
بعد هم رو به پسر جوانی که در کنار آن ایستاده بود کرد
-رضا تو چرا اینجایی؟
-خودت گفتی اینجا بمونم اگه خواهرت و دوستش اومدن از در پشتی بیارمشون
-عه؟! آها احسنت پسرم
و بعد کمی مکث کرد و با چهره ای طلبکارانه گفت
-رضا من گفتم اگه خانم پیمانی و خانم مهدیان اومدن بیارشون سمت در پشتی الان خواهر من از بین این همه آقا رد شده اومده جلوی در اصلی صدا میزنه مهدیار.. پس تو چیکاره ای؟ چرا باید خواهر من قشنگ از جلوت رد شه و تو با اون چشای.. لا اله الاالله.. خانم پیمانیم که جلوت ایستادن نمیاریشون
رضا سرش را خاروند و بعد گفت
-خب حالا چرا جوش میاری مگه چیزی شده.. منکه نمیدونستم خانم پیمانی ایشونن نمیشناختمشون
-خواهر منو که میشناختی.. رضا رضا من از دست تو چیکار کنم! خانم پیمانی که تو رو نمیشناخت پیداتون کرد بعد تو اومدی وایستادی سر کوچه الکی زل زدی به زمین
-نه خانم پیمانی منو پیدا نکردن خوردن بهم
-بله ایشون مهارت خاصی تو برخورد به دیگران دارن
مهناز شکه به مهدیار خیره شده بود.. فقط بخاطر اینکه خواهرش از کنار چند مرد رد شده بود ، آن هم با حجاب کامل اینطور جوش آورده بود و عصبی شده بود
-خب دیگه خوب نیست ما اینجا بمونیم و بحث کنیم ؛
و بعد به مهناز اشاره کرد و گفت
-رضا خانم پیمانی رو از در پیشتی ببر داخل سالن.. خواهرم اونجاست بهشون بگو باید چیکار کنن من میرم به بقیه کار ها برسم
رضا سرش را بالا پایین کرد و راه افتاد که دو مرتبه مهدیار صدایش کرد
-رضا.. تروخدا گند نزن
رضا تک خنده ای زد و مهدیار مثل همیشه با اخم و جدیت رد شد..
چیزی که توجه مهناز را به مهدیار جلب کرده بود ، لباس ارتشی و چکمه های مشکی و بلندی بود که مهدیار پوشیده بود و برای مهناز ، خیلی جالب و جذاب بنظر می آمدند
همینطور که همراه رضا میرفت ، نتوانست آرام بماند و گفت
-از این لباسا به دخترا هم میدن؟
رضا همینطور که مستقیم را نگاه میکرد سرش را به حالت سوالی تکان داد
-از اینا که سید پوشیده بود
چشمان رضا گرد شد و خندید
-سید منظورتون مهدیاره؟ منم جرعت ندارم توی پایگاه یا جمع بجز آقای مهدیان بهش چیزی بگم.. شما بهش میگین سید؟
و بعد ادامه داد
-اینا لباس های نظامی هستند.. این نوع طرح لباس به اسم لباس چریکی معروفه بیشتر لباس های نظامی از پارچه چریکی تهیه میشه اما تفاوتی که در این لباس ها وجود دارد رنگ لباس است که باید بر اساس موقعیت افرادی که در محیط مستقر هستند تعیین بشه و بیشتر سرباز ها و..
مهناز که حوصله توضیحات آن پسر جوان که نامش رضا بود را نداشت ، با بی حوصلگی حرف او را قطع کرد و گفت
-اخوی نگفتم تاریخچه پوشاک نظامو رو کن! میگم برای خانمها هم هست؟!
-خیر.. فکر نمیکنم ولی بعضی خانمها خودشون پارچه رو تهیه میکنند و این لباس رو میدوزند چون من دیدم که خانم هم از این نوع لباس بپوشه
مهناز شیفته این نوع لباس شده بود و احساس میکرد یه نوع حس قدرت درونش نهفته اس..
ـ ـ ـ ـــــ𑁍ـــــ ـ ـ ـ
➜|..@Deldadeh_Sardar↫′