❲ژنرال بدون سایه❳
- 💕🌸 - ..🌸تَسـْـ🖇️ـکـٖین . . !🤍💕.. #پارت_هشتم -خوشمزس؟ -عههه هی هر دفعه میایم اینجا قهوه سفارش م
- 💕🌸 -
..🌸تَسـْـ🖇️ـکـٖین . . !🤍💕..
#پارت_نهم
همینطور که مشغول تماشای داخل آن خانه بود که هر دقیقه یک دختر چادری وارد آنجا میشود.. دستی بر روی شانه اش نشست
با تعجب برگشت و به چهره ی زیبا و دلنشین دختری محجبه با چتری به دست ، که لبخند مهربانی بر لب داشت خیره شد!
-چرا اینجا توی بارون ایستادی خوشگلم؟
کوله اش را از بالای سرش پایین آورد..
کمی مکث کرد و بعد لب هایش را از هم باز کرد!
-داشتم میرفتم خونه
-خیس خیسی که!! بیا زیر چترم بدوو..
مهناز که از گرم گرفتن آن دختر جا خورده بود ارام لب زد
-نه خیلی ممنون داشتم میرفتم
و به راهش ادامه داد..
-نمیخای توی مجلس ما شرکت کنی؟
چند قدمی که برداشته بود را برگشت
-مجلس؟ کدوم مجلس؟!
دختر جوان به خانه ای که نظر مهناز را در ابتدا جلب کرده بود اشاره کرد و دوباره لبخند بر لبانش نشاند
-داخل پایگاهمون بخاطر نیمه شعبان جشنه.. که به لطف خدا با بارون رحمت برگزار شده!
مهناز سریع لب زد
-نه من به اینجور مجالسا تعلق ندارم
بعد هم لرزی به تنش نشست
-ببخشید من میرم هوا سرده!
-هرجور راحتی عزیزم!
مهناز تند تند به سمت انتهای کوچه و خونه دوید!
با رسیدن به خونه شروع به زنگ زدن پشت سر هم کرد..
ولی هیچکس در رو باز نکرد
مهناز که دیگه کلافه شده بود تند تند به در خونه زد
با دیدن تلاش های بی نتیجه اش قیافه اش در هم رفت..
گوشی موبایلش رو در آورد و شماره مادرجون رو گرفت!
-الو؟الو مادرجون؟!
-سلام مادر اتفاقا میخواستم بهت زنگ بزنم ولی یادم رفت من خونه نیستم
-میدونم من پشت در موندم کجایی؟
-صبح عمه ات اومد دنبالم شب قراره برای سپیده خواستگار بیاد میخواست منم باشم سپیده گفت بهت خبر بدم که بیای
-مادرجون الان من تو این بارون با کی بیام؟
-منکه نمیدونستم بارون میاد
-باید زودتر میگفتید من خستم لباسامم خیسه و بدرد مجلس خواستگاری نمیخوره میخام برم خونه
-کلید خونه جدیدم که نداری
-نه چیکار کنم؟
مهناز با پرسیدن این سوال چشمش به مجلسی که توی پایگاه برگزار بود افتاد
-نمیدونم مادرجون باید زودتر بهت خبر میدادم فکر کردم قبلا گفتم یادم رفت
-عیب نداره خدافظ
-چیکار میکنی حالا
-نمیدونم.. یه کاری میکنم
و بعد گوشی را قطع کرد! مُردّد و با تردید به پایگاه نگاه کرد..
با اینکه از اینجور مجالس خوشش نمی آمد اما بهتر از خیس شدن زیر بارون بود
-حسش نیس برم خونه ی عمه! اونم با این سرو وضع و این لباسای خیس... داماد منو ببینه نزدیک این خانواده نمیشه!
ناچار به سمت اون پایگاه رفت..
دم در ایستاد و با تردید نگاه کرد!
با دیدن دخترای چادری معذب شد و از تصمیمش منصرف شد..
-میببنم که برگشتی!
با شنیدن صدا به سمتش برگشت..