eitaa logo
❲‌ژنرال بدون سایه❳
2هزار دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.3هزار ویدیو
34 فایل
‹بِسمِ اللهِ‌قاصمِ‌الجَّبارینَ‌📻✨› . گر پدر نیست ... تفنگ پدری هست هنوز..👊🏽 ‌‌‌‌‌‌ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ • ارتباط‌با‌ادمین‌ڪانال↶ |‹ @Qasim120› تبلیغات،تبادل،کپی‌و..↶ |‹ @Qassem1_20
مشاهده در ایتا
دانلود
❲‌ژنرال بدون سایه❳
- 💕🌸 - ..🌸تَسـْـ🖇️ـکـٖین . . !🤍💕.. #پارت_هفتم آفتاب جوری افتاده بود تو چشمش که انگار خورشید از ا
- 💕🌸 - ..🌸تَسـْـ🖇️ـکـٖین . . !🤍💕.. -خوشمزس؟ -عههه هی هر دفعه میایم اینجا قهوه سفارش میدی بعد من چیزای متفاوت.. بعدم حوس میوفتی قهوتو با من عوض میکنی خو از همون اول یه چیز خوشمزه بردار! -نه من فقط قهوه میخورم -بیشتر قهوه های کافه‌ات رو به خورد من دادی -آتی اینارو ولش.. ببین زایه نکنیااااا مثل گاو سرتو برنگردونیااا -چی کجا چیشده؟؟ -ببین پشت سرت یه پسر هست از اونموقع که اومدیم منو نگاه میکنه تو کلاسمونم هس ولی نمیشناسمش -کو؟کدومههه؟ -عههه نه نگا نکن طبیعی باش -عه اینو میگی؟ من اینو میشناسم تو اکیپ نفیسه اس -آتی بخور زود بریم -باشه حالا بعد از اینکه حساب کردم به سمت در بیرون رفتم و اون پسره و دوست هایش هم حساب کردن و بیرون اومدن -برسونیمتون خانم پیمانی؟ -از بی پولی زدی تو کار تاکسی؟ -من فقط آدم های ویژه رو میرسونم! -ولی من تاکسی نگرفته بودم -عیب نداره بعداً جبران کن -ببین گمشو تا خودتو این ماشین لگنتو ننداختم ته جهنم جوجه و بعد سریع راهشو کج کرد و دست آتنا هم کشید -چته دیوانه -بیا بریم به اتوبوس نمیرسیم آتنا با یه لبخند مرموز و لحن کنایه ای گفت -امروز اون ماشین کاپوت سفیده رو نیوردی؟ -خوش عادت شدیا.. از سامیار شوهر مامانمه من چطور هر روز بیارمش -بگو بابامی باید ماشینتو بهم بدی -غلط کرده بابا منه تو عمرش هیچ خیری ازش به من نرسیده تازه مامانمم از من گرفته.. اصلا نمیخام باشه -کارت اتوبوس ندارم -من برات میزنم تو ایستگاه منتظر اتوبوس نشستن بارون گرفت و هر لحظه شدید تر میشد.. -چه بارونی! با رسیدن اتوبوس سوار بر آن شدند و مهناز کنار پنجره نشست و سرش را به آن تکیه داد و به تماشای منظره ی بیرون مشغول شد.. -مَهی من رسیدم بای -خدااافظ مهناز سه تا ایستگاه بعدی پیاده شد از ایستگاه تا خونه آنها راه زیادی بود خسته بود امروز کلاس اضافه داشتند و تا ساعت ۳ سر کلاس بود.. پیاده روانه شد باران هر دقیقه بیشتر و بیشتر میشد مهناز شبیه موش آبکشیده توی خیابان ها میدوید و کوله پشتی اش را روی سرش گرفته بود موهای لخت خیسش روی گونه هاش پراکنده بودند و از سرما پوست سفید صورتش گل انداخته بود وقتی به کوچه رسید نفس عمیقی کشید و آرام آرام به سمت خونه قدم برداشت.. در راه متوجه اجتماع دختران و زنان چادری شد که در حیاط یک خانه جمع شده و در آن هوای بارانی بنظر میرسید که آش میپزند.. چون بوی عطر آش همه جا را فرا گرفته بود! ـ ـ ـ ـــــ𑁍ـــــ ـ ـ ـ ➜|..@Deldadeh_Sardar↫′ ‌