❲ژنرال بدون سایه❳
- 💕🌸 - ..🌸تَسـْـ🖇️ـکـٖین . . !🤍💕.. #پارت_هفتم آفتاب جوری افتاده بود تو چشمش که انگار خورشید از ا
- 💕🌸 -
..🌸تَسـْـ🖇️ـکـٖین . . !🤍💕..
#پارت_هشتم
-خوشمزس؟
-عههه هی هر دفعه میایم اینجا قهوه سفارش میدی بعد من چیزای متفاوت.. بعدم حوس میوفتی قهوتو با من عوض میکنی خو از همون اول یه چیز خوشمزه بردار!
-نه من فقط قهوه میخورم
-بیشتر قهوه های کافهات رو به خورد من دادی
-آتی اینارو ولش.. ببین زایه نکنیااااا مثل گاو سرتو برنگردونیااا
-چی کجا چیشده؟؟
-ببین پشت سرت یه پسر هست از اونموقع که اومدیم منو نگاه میکنه تو کلاسمونم هس ولی نمیشناسمش
-کو؟کدومههه؟
-عههه نه نگا نکن طبیعی باش
-عه اینو میگی؟ من اینو میشناسم تو اکیپ نفیسه اس
-آتی بخور زود بریم
-باشه حالا
بعد از اینکه حساب کردم به سمت در بیرون رفتم و اون پسره و دوست هایش هم حساب کردن و بیرون اومدن
-برسونیمتون خانم پیمانی؟
-از بی پولی زدی تو کار تاکسی؟
-من فقط آدم های ویژه رو میرسونم!
-ولی من تاکسی نگرفته بودم
-عیب نداره بعداً جبران کن
-ببین گمشو تا خودتو این ماشین لگنتو ننداختم ته جهنم جوجه
و بعد سریع راهشو کج کرد و دست آتنا هم کشید
-چته دیوانه
-بیا بریم به اتوبوس نمیرسیم
آتنا با یه لبخند مرموز و لحن کنایه ای گفت
-امروز اون ماشین کاپوت سفیده رو نیوردی؟
-خوش عادت شدیا.. از سامیار شوهر مامانمه من چطور هر روز بیارمش
-بگو بابامی باید ماشینتو بهم بدی
-غلط کرده بابا منه تو عمرش هیچ خیری ازش به من نرسیده تازه مامانمم از من گرفته.. اصلا نمیخام باشه
-کارت اتوبوس ندارم
-من برات میزنم
تو ایستگاه منتظر اتوبوس نشستن
بارون گرفت و هر لحظه شدید تر میشد..
-چه بارونی!
با رسیدن اتوبوس سوار بر آن شدند و مهناز کنار پنجره نشست و سرش را به آن تکیه داد و به تماشای منظره ی بیرون مشغول شد..
-مَهی من رسیدم بای
-خدااافظ
مهناز سه تا ایستگاه بعدی پیاده شد
از ایستگاه تا خونه آنها راه زیادی بود
خسته بود امروز کلاس اضافه داشتند و تا ساعت ۳ سر کلاس بود..
پیاده روانه شد
باران هر دقیقه بیشتر و بیشتر میشد
مهناز شبیه موش آبکشیده توی خیابان ها میدوید و کوله پشتی اش را روی سرش گرفته بود
موهای لخت خیسش روی گونه هاش پراکنده بودند و از سرما پوست سفید صورتش گل انداخته بود
وقتی به کوچه رسید نفس عمیقی کشید و آرام آرام به سمت خونه قدم برداشت.. در راه متوجه اجتماع دختران و زنان چادری شد که در حیاط یک خانه جمع شده و در آن هوای بارانی بنظر میرسید که آش میپزند..
چون بوی عطر آش همه جا را فرا گرفته بود!
ـ ـ ـ ـــــ𑁍ـــــ ـ ـ ـ
➜|..@Deldadeh_Sardar↫′