❲ژنرال بدون سایه❳
- 💕🌸 - ..🌸تَسـْـ🖇️ـکـٖین . . !🤍💕.. #پارت_ششم همینطور که از پله ها پایین میومد بلند بلند حرف میزد
- 💕🌸 -
..🌸تَسـْـ🖇️ـکـٖین . . !🤍💕..
#پارت_هفتم
آفتاب جوری افتاده بود تو چشمش که انگار خورشید از اون بالا داره انگشتشو تا ته میکنه تو چشم مهناز!
و ساعتی که گوشه تخت بر اثر زنگ خوردن بسیار در حال خودکشی بود..
و مهنازی که بی توجه به جفت اینا غرق خواب!
چشمای چفت شده بهمش رو به زور باز کرد و زیر لب غرید
-کائنات دست به دست هم دادن من بیدار شم!
ساعتش رو خاموش کرد و روی تخت نشست
به پنجره خیره شد تا ویندوز مغزش بالا بیاد..
-جون ویو رِ رِ.. عجب نمایی!
با یه لبخند به افق خیره شد
چند دیقه ای گذشت
سرشو خاروند و با چشمایی غرق خواب گفت
-امروز چن شنبه بود؟
چند دقیقه دیگه ای گذشت و مهناز همچنان خیره به افق
-دیروز یکشنبه بود! پس امروز جمعس و وقت خوابه!
و با خیالی راحت دوباره رفت زیر پتو
-بعد یکشنبه که جمعه نبود؟ دوشنبهههه اسسس؟؟
مثل اینکه برق گرفته باشتش از رو تخت پایین پرید
-خاک تو سرم دانشگااااااااااااه!!!!
سریع به ساعتش نگاه کرد
-یه ربع وقت دارم؟
سریع لباساشو تنش کرد و به یه آرایش ساده قانع شد و از خونه بیرون رفت
****
-مهناز؟مهناززز
با ضربه دست آتنا به کمرش از خواب پرید و خواست برگرد سمتش و فوش کشش کنه که با صدای استاد سرجاش میخکوب شد!
-خانم پیمانی؟ مثل اینکه شما خوابی خانم.. حواستون کجاست؟!
-خب استاد شما که میبینید خوابم چرا الکی صدا میزنید؟ آدم خواب جواب میده؟
صدای خنده ریز دانشجویان بلند شد..
-تشریف ببرید منزل بخوابید خانم! مگه کلاس درس جای خوابه؟
مهناز سرشو از استاد چرخوند و به سمت آتنا کشوند و با صورتش ادای استاد رو درآورد
بعد از اتمام کلاس به کافه دانشگاه رفتند
-چیه بابا کلاسای این شایانفر؟تِر زده با درس دادنش.. کلاس بی روحش بیشتر محل خوابه
-خب حالا بنده خدارو آبکش کردی!
-چی میخورید؟
گارسون جوانی بود که به منوی توی دست مهناز اشاره میکرد
-تو چی میخوری آتی؟
-نسکافه بلک با یه اسموتی توت فرنگی
-شما چی خانم؟
-برای من همون قهوه بیار..
ـ ـ ـ ـــــ𑁍ـــــ ـ ـ ـ
➜|..@Deldadeh_Sardar↫′