- 💕🌸 -
..🌸تَسـْـ🖇️ـکـٖین . . !🤍💕..
#پارت_پنجم
-دِ آخه خاک تو سرت دختر آبرویی مونده تو نبری؟ میزاشتی دو روز بگذره بعد میپردی تو خونه مردم..
همینطور که خرابکاری هاشو کنار هم میچید و مرور میکرد همزمان انگشتشم چسبونده بود روی زنگ آیفون بدبخت..؛
-ک..کیـ..کیههه؟
صدای هراسان و زهره ترک شده ی مادرجون بود که به گوش میرسید!
مهناز تا صدارو شنید اول به آیفون نگاه کرد..
بعد به انگشت روی زنگش..
و بعد که آپلود شد و به خودش اومد؛ انگشتی که روی آیفون خشک شده بود را برداشت
-وای خاک به سرم پیرزنو نصف جون کردم
و بعد با صدای بلند تری گفت
-مادر جون ببخشیددد حواسم نبود
-دختره ی حواس پرت.. بیا تو که دلم برات تنگ شده.. درضمن پیرزن خودتی گوشام هنوز میشنون
مهناز خنده ریزی کرد و با صدایی که شبیه پیرزن کرده بود گفت
-خب دورت بگردم من
وارد خونه شد و بلافاصله با دیدن مادرجون اونو در آغوش گرفت!
-سلام مادرجون!
-سلام دخترم.. پیش مامان خوش گذشت؟
مهناز با لحن کنایه ای لب زد
-آره بابا اونجا پوکیدم از خوشی!
صدای اذان تو کل خونه میپیچید
-این اطراف مسجده؟
-نه مادر چطور؟
-صدای اذان میاد
-آها از خونه همسایه بغلیه.. آدمای خیلی خوبین! نوای اذان رو پخش میکنند تا محل رو از عطرش گلبارون کنن..
مادر جون همینطور که سجادشو پهن میکرد با مهربونی گفت
-مهنازم.. بیا نمازتو بخون مادر
-مادر جون ی چیزو چند بار میگی عزیز من؟.. بابا من نماز خون نیستم! نیستم اقا نیستم.. راسی اتاق من کجاست؟
-طبقه بالا رو پشت بوم
-دمتون گرم دیگه!.. یه باره میگفتین بیرون از خونه زندگی کن سرسنگین تر نبود؟
-دختر نخ و سوزن بدم اون لبارو بهم بدوزی؟ زیادی حرف میزننااا
و بعد لبخند کوچکی روی لبای نازش شکل گرفت..
مهناز لباشو غنچه کرد و با عشوه گفت
-بدوزم کی دیگه قربون صدقه شما بره؟!
- مهنازم خودت همیشه میگی من یه اتاق دنج و بزرگ میخام برو اتاقتو ببین دیگه ازش بیرون نمیای!
-جون علایق منم که بلدی
-مادر بزرگ بهتر از این؟
-من قربونتون برم
-برو برو از چاپلوسی خوشم نمیاد مزاحمم هستی نمیزاری نماز بخونم
مهناز با خنده ای کوتاه سمت پله ها رفت
-یاااا اکثر امامزاده ها.. یکیو میخاد این هیکلو از این پله ها بکشه بالا
بعد از هزارتا لعنت به معمار خونه به پشت بوم رسید
در اتاقش دقیقا کنار در پشت بوم و توی ساختمون بود
درو باز کرد و اول سرک کشید و بعد وارد اتاق شد
اتاق بزرگی بود..
پنجره ای بزرگ با پرده های سفید و گل های ریز صورتی رو به روی اتاق بود و تختش کنار پنجره! به طوری که وقتی روی تخت میخوابیدی اونقدر پنجره بزرگی بود که از اونجا میتونستی بیرون رو ببینی..
سمت پنجره رفت
بام شهر پیدا بود.. تمام ماشین های در حال حرکت ، خیابان ها ، ساختمان ها و مردم ؛
نمای واقعا دلنشینی داشت!
درست همونجایی بود که مهناز توش آرامش میگرفت..!
همونطور که داشت بیرون رو نگاه میکرد چشمش به خونه اون پسر جوونی که مثل گربه پرید تو خونشون افتاد
یه لبخند کنج لبش نشوند
حیاط دلنشین خونشون و ایوان و گلهای رنگارنگ باغچه و حصیری که زیر درخت انگور پهن شده بود..
-شبیه خونه های قدیمیه.. چقد آرامش داره
فقط نصف حیاط خونه پیدا بود و در ورودی هال و پذیرایی رو شاخه های درخت انگور پوشانده بود و مانع فضولیه بیشتر مهناز میشد!
مهناز با یادآوری لحظات طلایی که به محض ورودش به محله رقم زده بود خنده ریز و شیطونی کرد
و بعد از پله های اتاق پایین رفت..
ـ ـ ـ ـــــ𑁍ـــــ ـ ـ ـ
➜|..@Deldadeh_Sardar↫′