بعـضیوقتـٰادلکنـدنازیـہسریچیزای
خـوبباعثمیشہیہسریچیزایبھـتر
بہدستبیاریم.!
- شھیدمحسنحججے🌸
#صرفاجهتاطلاع ❗️
شهیدشیخڪافۍ:
بهدنیاوابستهنباشتا
ببینیچطورتمامبرکتو
نعمتهاشروبهپاتمیریزه(:
•‼️͜͜͡͡•|𝙳𝙴𝙻𝙳𝙰𝙳𝙴𝙷|•
عشق یعنےڪہدمے
بشنوۍازنـٰامرضا(؏)
ودلتگریہڪنان،
راهےمشہدبشود...!ッ♥️
•🌿͜͜͡͡•|𝙳𝙴𝙻𝙳𝙰𝙳𝙴𝙷|•
میگفت....
برایحلمشڪلات✔
اول⇦نمازاولوقت☝️🏻
دوم⇦صبروتحمل🙂
سوم⇦یادامامزمان..!💙🖇'
- شھیدمھدۍثامنےراد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همہدنیارونمیدمبه
یهلحظہحرمتاقا♥️🌿
•🌸͜͜͡͡•|𝙳𝙴𝙻𝙳𝙰𝙳𝙴𝙷|•
هیچوقتازگذشتہییڪنفر
علیہشاستفادهنڪن؛
شایدتوبہڪرده،شایدخوبشده،پاڪشده🙂🖇
- تلنگرانہ
- مےخواستندتسبیحشرابگیرند...📿
نداد؛گفت:ڪسےدرمیداننبرد
تفنگشرابہدیگر؎نمےدهد
بعدازخداحافظے
یڪنفرازطرفش
برا؎همہانگشترآورد...🙂!
- شھیدحاجقاسمسلیمانے🖤
❲ژنرال بدون سایه❳
- 💕🌸 - ..🌸تَسـْـ🖇️ـکـٖین . . !🤍💕.. #پارت_سیودو جشن خوبی بود و از سنین ۲۷ به بالا بجز صاحبان مج
- 💕🌸 -
..🌸تَسـْـ🖇️ـکـٖین . . !🤍💕..
#پارت_سیودو
از در پایگاه بیرون آمدند و وارد حیاط شدند ، از میان دخترانی که در حیاط نشسته بودند و مهناز را به سمت خودشان میکشیدند تا دوباره باهم صحبت کنند ، گذشتند و از پایگاه خواهران بیرون رفتند
از پایگاه خواهران که بیرون می آمدند ، یک کوچه بن بست کنار آن بود که انتهای آن ؛ پایگاه برادران بود.. از ابتدای کوچه ، آقایان جوان ایستاده بودند
فاطمه و مهناز تا سر کوچه رفتند و تمام مدت مهناز سرش را پایین گرفته بود و با دوربین در دستش کلنجار میرفت که ناگهان
با برخورد محکم به فردی ؛ دوربین از دستش افتاد!
یک لحظه تمام وجودش سرد شد..
هزینه آن دوربین را در شرایط سختی فراهم کرده بود.. در گرانی و شغلی که پدرش با درآمد عادی داشت..
خیره به دوربینی که میافتاد شد
که دستی نزدیک آمد و فوراً آن را گرفت
مهناز نفس عمیقی کشید و نگاهش با بالا آمدن آن دست ، بالا آمد
با دیدن چهره پسر جوانی خواست دوباره طلبکار شود و دعوا راه بیندازد که فهمید سهل انگاری خودش باعث این اتفاق شده..
دوربین را سریع از آن جوانی که نگاهش به زمین بود گرفت و با تندی گفت
-بابا دست از سرمون بردارین.. دیقه به دیقه میخورم به یکیتون جمع کنید اه
پسر جوان که از حرف های مهناز سر در نمیآورد لب باز کرد و گفت
-معذرت میخوام
صدای آن پسر بنظر مهناز آشنا آمد ولی فوراً از فکر آن بیرون آمد و به اطراف نگاه کرد تا فاطمه را بیابد ؛ فاطمه آنجا نبود و مهناز تنها سر کوچه ایستاده بود
نمیدانست چرا باید آشنایی آن با هر شخص با برخورد به او و رو شدن شخصیت سر به هوایش ، شروع شود؟!
همینطور که با سرش اطراف را نگاه میکرد با صدای مهدیار به خودش آمد و سریع به سمتش برگشت
-خانم پیمانی!! کجایید شما؟؟ چرا با خواهرم نیومدین؟!
بعد هم رو به پسر جوانی که در کنار آن ایستاده بود کرد
-رضا تو چرا اینجایی؟
-خودت گفتی اینجا بمونم اگه خواهرت و دوستش اومدن از در پشتی بیارمشون
-عه؟! آها احسنت پسرم
و بعد کمی مکث کرد و با چهره ای طلبکارانه گفت
-رضا من گفتم اگه خانم پیمانی و خانم مهدیان اومدن بیارشون سمت در پشتی الان خواهر من از بین این همه آقا رد شده اومده جلوی در اصلی صدا میزنه مهدیار.. پس تو چیکاره ای؟ چرا باید خواهر من قشنگ از جلوت رد شه و تو با اون چشای.. لا اله الاالله.. خانم پیمانیم که جلوت ایستادن نمیاریشون
رضا سرش را خاروند و بعد گفت
-خب حالا چرا جوش میاری مگه چیزی شده.. منکه نمیدونستم خانم پیمانی ایشونن نمیشناختمشون
-خواهر منو که میشناختی.. رضا رضا من از دست تو چیکار کنم! خانم پیمانی که تو رو نمیشناخت پیداتون کرد بعد تو اومدی وایستادی سر کوچه الکی زل زدی به زمین
-نه خانم پیمانی منو پیدا نکردن خوردن بهم
-بله ایشون مهارت خاصی تو برخورد به دیگران دارن
مهناز شکه به مهدیار خیره شده بود.. فقط بخاطر اینکه خواهرش از کنار چند مرد رد شده بود ، آن هم با حجاب کامل اینطور جوش آورده بود و عصبی شده بود
-خب دیگه خوب نیست ما اینجا بمونیم و بحث کنیم ؛
و بعد به مهناز اشاره کرد و گفت
-رضا خانم پیمانی رو از در پیشتی ببر داخل سالن.. خواهرم اونجاست بهشون بگو باید چیکار کنن من میرم به بقیه کار ها برسم
رضا سرش را بالا پایین کرد و راه افتاد که دو مرتبه مهدیار صدایش کرد
-رضا.. تروخدا گند نزن
رضا تک خنده ای زد و مهدیار مثل همیشه با اخم و جدیت رد شد..
چیزی که توجه مهناز را به مهدیار جلب کرده بود ، لباس ارتشی و چکمه های مشکی و بلندی بود که مهدیار پوشیده بود و برای مهناز ، خیلی جالب و جذاب بنظر می آمدند
همینطور که همراه رضا میرفت ، نتوانست آرام بماند و گفت
-از این لباسا به دخترا هم میدن؟
رضا همینطور که مستقیم را نگاه میکرد سرش را به حالت سوالی تکان داد
-از اینا که سید پوشیده بود
چشمان رضا گرد شد و خندید
-سید منظورتون مهدیاره؟ منم جرعت ندارم توی پایگاه یا جمع بجز آقای مهدیان بهش چیزی بگم.. شما بهش میگین سید؟
و بعد ادامه داد
-اینا لباس های نظامی هستند.. این نوع طرح لباس به اسم لباس چریکی معروفه بیشتر لباس های نظامی از پارچه چریکی تهیه میشه اما تفاوتی که در این لباس ها وجود دارد رنگ لباس است که باید بر اساس موقعیت افرادی که در محیط مستقر هستند تعیین بشه و بیشتر سرباز ها و..
مهناز که حوصله توضیحات آن پسر جوان که نامش رضا بود را نداشت ، با بی حوصلگی حرف او را قطع کرد و گفت
-اخوی نگفتم تاریخچه پوشاک نظامو رو کن! میگم برای خانمها هم هست؟!
-خیر.. فکر نمیکنم ولی بعضی خانمها خودشون پارچه رو تهیه میکنند و این لباس رو میدوزند چون من دیدم که خانم هم از این نوع لباس بپوشه
مهناز شیفته این نوع لباس شده بود و احساس میکرد یه نوع حس قدرت درونش نهفته اس..
ـ ـ ـ ـــــ𑁍ـــــ ـ ـ ـ
➜|..@Deldadeh_Sardar↫′