eitaa logo
❲‌ژنرال بدون سایه❳
2هزار دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.3هزار ویدیو
34 فایل
‹بِسمِ اللهِ‌قاصمِ‌الجَّبارینَ‌📻✨› . گر پدر نیست ... تفنگ پدری هست هنوز..👊🏽 ‌‌‌‌‌‌ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ • ارتباط‌با‌ادمین‌ڪانال↶ |‹ @Qasim120› تبلیغات،تبادل،کپی‌و..↶ |‹ @Qassem1_20
مشاهده در ایتا
دانلود
- مےخواستندتسبیحش‌رابگیرند...📿 نداد؛گفت:ڪسےدرمیدان‌نبرد تفنگش‌رابہ‌دیگر؎نمےدهد بعدازخداحافظے یڪ‌نفرازطرفش برا؎همہ‌انگشترآورد...🙂! - شھید‌حاج‌قاسم‌سلیمانے🖤
˼ب‍‌ہ‌ن‍‌ام‍ پ‍‍‌روردگ‍‌ار‌زی‍‌ب‍‌ای‍‌ۍه‍‌ا♡˹
❲‌ژنرال بدون سایه❳
- 💕🌸 - ..🌸تَسـْـ🖇️ـکـٖین . . !🤍💕.. #پارت_سی‌و‌دو جشن خوبی بود و از سنین ۲۷ به بالا بجز صاحبان مج
- 💕🌸 - ..🌸تَسـْـ🖇️ـکـٖین . . !🤍💕.. از در پایگاه بیرون آمدند و وارد حیاط شدند ، از میان دخترانی که در حیاط نشسته بودند و مهناز را به سمت خودشان می‌کشیدند تا دوباره باهم صحبت کنند ، گذشتند و از پایگاه خواهران بیرون رفتند از پایگاه خواهران که بیرون می آمدند ، یک کوچه بن بست کنار آن بود که انتهای آن ؛ پایگاه برادران بود.. از ابتدای کوچه ، آقایان جوان ایستاده بودند فاطمه و مهناز تا سر کوچه رفتند و تمام مدت مهناز سرش را پایین گرفته بود و با دوربین در دستش کلنجار میرفت که ناگهان با برخورد محکم به فردی ؛ دوربین از دستش افتاد! یک لحظه تمام وجودش سرد شد.. هزینه آن دوربین را در شرایط سختی فراهم کرده بود.. در گرانی و شغلی که پدرش با درآمد عادی داشت.. خیره به دوربینی که می‌افتاد شد که دستی نزدیک آمد و فوراً آن را گرفت مهناز نفس عمیقی کشید و نگاهش با بالا آمدن آن دست ، بالا آمد با دیدن چهره پسر جوانی خواست دوباره طلبکار شود و دعوا راه بیندازد که فهمید سهل انگاری خودش باعث این اتفاق شده.. دوربین را سریع از آن جوانی که نگاهش به زمین بود گرفت و با تندی گفت -بابا دست از سرمون بردارین.. دیقه به دیقه میخورم به یکیتون جمع کنید اه پسر جوان که از حرف های مهناز سر در نمی‌آورد لب باز کرد و گفت -معذرت میخوام صدای آن پسر بنظر مهناز آشنا آمد ولی فوراً از فکر آن بیرون آمد و به اطراف نگاه کرد تا فاطمه را بیابد ؛ فاطمه آنجا نبود و مهناز تنها سر کوچه ایستاده بود نمیدانست چرا باید آشنایی آن با هر شخص با برخورد به او و رو شدن شخصیت سر به هوایش ، شروع شود؟! همینطور که با سرش اطراف را نگاه میکرد با صدای مهدیار به خودش آمد و سریع به سمتش برگشت -خانم پیمانی!! کجایید شما؟؟ چرا با خواهرم نیومدین؟! بعد هم رو به پسر جوانی که در کنار آن ایستاده بود کرد -رضا تو چرا اینجایی؟ -خودت گفتی اینجا بمونم اگه خواهرت و دوستش اومدن از در پشتی بیارمشون -عه؟! آها احسنت پسرم و بعد کمی مکث کرد و با چهره ای طلبکارانه گفت -رضا من گفتم اگه خانم پیمانی و خانم مهدیان اومدن بیارشون سمت در پشتی الان خواهر من از بین این همه آقا رد شده اومده جلوی در اصلی صدا میزنه مهدیار.. پس تو چیکاره ای؟ چرا باید خواهر من قشنگ از جلوت رد شه و تو با اون چشای.. لا اله الاالله.. خانم پیمانیم که جلوت ایستادن نمیاریشون رضا سرش را خاروند و بعد گفت -خب حالا چرا جوش میاری مگه چیزی شده.. منکه نمیدونستم خانم پیمانی ایشونن نمیشناختمشون -خواهر منو که میشناختی.. رضا رضا من از دست تو چیکار کنم! خانم پیمانی که تو رو نمیشناخت پیداتون کرد بعد تو اومدی وایستادی سر کوچه الکی زل زدی به زمین -نه خانم پیمانی منو پیدا نکردن خوردن بهم -بله ایشون مهارت خاصی تو برخورد به دیگران دارن مهناز شکه به مهدیار خیره شده بود.. فقط بخاطر اینکه خواهرش از کنار چند مرد رد شده بود ، آن هم با حجاب کامل اینطور جوش آورده بود و عصبی شده بود -خب دیگه خوب نیست ما اینجا بمونیم و بحث کنیم ؛ و بعد به مهناز اشاره کرد و گفت -رضا خانم پیمانی رو از در پیشتی ببر داخل سالن.. خواهرم اونجاست بهشون بگو باید چیکار کنن من میرم به بقیه کار ها برسم رضا سرش را بالا پایین کرد و راه افتاد که دو مرتبه مهدیار صدایش کرد -رضا.. تروخدا گند نزن رضا تک خنده ای زد و مهدیار مثل همیشه با اخم و جدیت رد شد.. چیزی که توجه مهناز را به مهدیار جلب کرده بود ، لباس ارتشی و چکمه های مشکی و بلندی بود که مهدیار پوشیده بود و برای مهناز ، خیلی جالب و جذاب بنظر می آمدند همینطور که همراه رضا میرفت ، نتوانست آرام بماند و گفت -از این لباسا به دخترا هم میدن؟ رضا همینطور که مستقیم را نگاه میکرد سرش را به حالت سوالی تکان داد -از اینا که سید پوشیده بود چشمان رضا گرد شد و خندید -سید منظورتون مهدیاره؟ منم جرعت ندارم توی پایگاه یا جمع بجز آقای مهدیان بهش چیزی بگم.. شما بهش میگین سید؟ و بعد ادامه داد -اینا لباس های نظامی هستند.. این نوع طرح لباس به اسم لباس چریکی معروفه بیشتر لباس های نظامی از پارچه چریکی تهیه میشه اما تفاوتی که در این لباس ها وجود دارد رنگ لباس است که باید بر اساس موقعیت افرادی که در محیط مستقر هستند تعیین بشه و بیشتر سرباز ها و.. مهناز که حوصله توضیحات آن پسر جوان که نامش رضا بود را نداشت ، با بی حوصلگی حرف او را قطع کرد و گفت -اخوی نگفتم تاریخچه پوشاک نظامو رو کن! میگم برای خانمها هم هست؟! -خیر.. فکر نمیکنم ولی بعضی خانمها خودشون پارچه رو تهیه میکنند و این لباس رو میدوزند چون من دیدم که خانم هم از این نوع لباس بپوشه مهناز شیفته این نوع لباس شده بود و احساس میکرد یه نوع حس قدرت درونش نهفته اس.. ـ ـ ـ ـــــ𑁍ـــــ ـ ـ ـ ➜|..@Deldadeh_Sardar↫′
- 💕🌸 - ..🌸تَسـْـ🖇️ـکـٖین . . !🤍💕.. با ورودشون به پایگاه فاطمه که دم در ایستاده بود ، با قیافه ای کلافه پیش مهناز رفت -دختر کجایی تو؟؟ بدو گروه سرود میخواد شروع کنه.. -خب کجا باید برم؟ -ببین ما اون سمت که آقایون هستند نمیریم.. از این کنار ؛ افراد گروه سرود که روی سِن دارن اجرا میکنند رو ازشون فیلم برداری میکنیم مهناز دوربینش را آماده کرد و با آغاز سرود فیلمبرداری را شروع کرد.. با به پایان رسیدن فیلمبرداری ، مهناز و فاطمه به داخل یکی از اتاق های پایگاه برادران رفتند که اگر شخصی از برادران خواست عبور کند مانع نباشند مهناز با وارد شدن به اتاق ، با چند لباس نظامی با همان طرحی که مهدیار پوشیده بود ، روبه رو شد که به صورت تا کرده روی هم قرار گرفته بودند -فاطییی -ای درد و فاطی! فاطی چیه؟! اسممو نکشن -اوه چقدم غیرت دارن رو اسمشون -بله صد البته! چون اسم بانومه.. -میگممم بیا اینارو نگاه کنن!! -چی؟ لباسا..؟! -آرههه -برای بچه های گروه سرود خریده بودیم که چند تاش بزرگ بود اضافه اومد.. -میشه من برشون دارممم؟ یکیشو؟! فاطمه چشمانش را گرد کرد -لباس مردونه نظامی به چه کارت میاد دختر؟ اینا برات بزرگه -من دوستشون دارم -چی بگم والا.. کسی حریفه تو نمیشه که! بردار مهناز خنده ای موفقیت آمیز کرد و یکی از لباس ها را برداشت.. -ایول بابا ایول.. من اینارو چند جا تن سربازا دیده بودم فاطمه با قیافه ای حیرت زده مهنازی که لباس ها را روی مانتو و شلوارش تنش کرده بود و باز برایش بزرگ بود ؛ نگاهی کرد و خندید -چقدر بامزه شدی با این لباس.. حالا میخایم بریم پایگاه خودمون چطوری از بین این همه آقا با این لباس رد میشی؟ در بیار تو پایگاه خودمون بپوش فاطمه و مهناز از همان در پشتی که خلوت تر بود به پایگاه رفتند پایگاه خانمها خیلی شلوغ تر شده بود مهناز ، رفت و لباس های ارتشی را پوشید و در فضای پایگاه قدم میزد و حتی گاهی همانند سرباز ها دستش را به سرش نزدیک میزد و بر روی زمین لگد میزد دختر ها از این کار مهناز خوششان آمده بود و توجهشان به سمت او جلب شده بود.. برنامه بعدی شروع شد ، مهدیار وظیفه برگزاری این برنامه را داشت با یک کارتون به بالای سکو آمد و آن را روی میز در کنارش قرار داد در آن را باز کرد و وسایل جنگ شهدا را بیرون آورد کلاه قدیمی.. کلاه های شکسته چکمه و پوتین و لباس فشنگ و گلوله و... مهدیار شروع به صحبت کردن و توضیح دادن کرد مهناز از پله های پشتی سکو بالای سکو رفت و پشت سر مهدیار ایستاد مهدیار بدون انکه متوجه حضور مهناز شود ، قدم به جلو برداشت و غرق در صحبت وگفتن خاطرات شد.. از خاطرات آن مهناز فهمید که مهدیار ؛ پای چپش را در جنگ از دست داده است.. مهناز سمت وسایلی که درون جعبه بود رفت و یکی از اسلحه ها را برداشت و خیره به آن شد.. با اینکه دختر بود ؛ علاقه زیادی به وسایل و پوشاک های رزمی داشت.. ـ ـ ـ ـــــ𑁍ـــــ ـ ـ ـ ➜|..@Deldadeh_Sardar↫′
- دلم‌شھادت‌مےخواهد... مردن‌راکہ‌همہ‌بلدن(: ! •🖤͜͜͡͡•|𝙳𝙴𝙻𝙳𝙰𝙳𝙴𝙷|•
❲‌ژنرال بدون سایه❳
- دلم‌شھادت‌مےخواهد... مردن‌راکہ‌همہ‌بلدن(: ! •🖤͜͜͡͡•|𝙳𝙴𝙻𝙳𝙰𝙳𝙴𝙷|•
•. دلم‌ازاین‌تابوت‌هامےخواهد، ازهمین‌هاکہ‌بوۍعشق‌میدهد... بالاۍدستان‌عاشقان(:💔 •🥀͜͜͡͡•|𝙳𝙴𝙻𝙳𝙰𝙳𝙴𝙷|•
زن‌در‌اسلام‌زنده،‌سازنده و‌رزمنده‌است... بہ‌شرطی‌ڪہ‌لباس‌رزم ِ‌او‌عفتش‌باشد...! - شھید‌بھشتے🖤'! •🌿͜͜͡͡•|𝙳𝙴𝙻𝙳𝙰𝙳𝙴𝙷|•
یه‌جـٰآنوشته‌بود شَھآدت‌یڪ‌مقآم‌روحیست ! دنبـٰآلِ‌گلولہ‌خوردن‌نبـآشید ..✋🏻 رآستم‌میگفت! حآج‌قآسم‌ قبل‌ازشَھآدتش.. شھیدِزنده‌بود🖇📌 - تلنگر •🌿͜͜͡͡•|𝙳𝙴𝙻𝙳𝙰𝙳𝙴𝙷|•
🕯 خامنه‌اۍ‌عزیزڔا ،عزیزجان‌خود‌بدانیـد •🎼͜͜͡͡•|𝙳𝙴𝙻𝙳𝙰𝙳𝙴𝙷|•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃⃟🎧¦⇢ رفتہ‌اۍتاقلب‌من‌ درگیرویرانےشود.. قصہ‌ۍحال‌خرابم‌بۍتـوطولانےشود'! 🌿' •🎼͜͜͡͡•|𝙳𝙴𝙻𝙳𝙰𝙳𝙴𝙷|•
‹.🌻🖤.› ‏آن‌قَـدࢪشَھیدبودڪہ🙂 شَھادَت‌ . . عاشِقَش‌شٌـد..!♥️ نکتہ‌دَقیقـاًاینجـاسٺ؛🌱 ڪہ‌بـٰایَدشَھـیدبـود؛تـٰاشَـہیدشٌـد...!✋🏻💔 -ڪٌجاۍِ‌کاࢪیم..؟!🚶‍♂ ✨ •🎼͜͜͡͡•|𝙳𝙴𝙻𝙳𝙰𝙳𝙴𝙷|•