#حکایت ✏️
روزی حکیمی به شاگردانش گفت: «فردا هر کدام یک کیسه بیاورید و در آن به تعداد آدمهایی که دوستشان ندارید و از آنان بدتان میآید پیاز قرار دهید.»روز بعد همه همین کار را انجام دادند و حکیم گفت: «هر جا که میروید این کیسه را با خود حمل کنید.»
شاگردان بعد از چند روز خسته شدند و به حکیم شکایت بردند که: «پیازها گندیده و بوی تعفن گرفته است و ما را اذیت میکند.»
حکیم پاسخ زیبایی داد: «این شبیه وضعیتی است که شما کینه دیگران را در دل نگه دارید. این کینه، قلب و دل شما را فاسد میکند و بیشتر از همه خودتان را اذیت خواهد کرد.
💐💐💐💐💐💐
هدایت شده از نور الزهرا
دخترک که از درس جبر نمره نیاورده بود و بهترین دوستش هم او را ترک کرده بود پیش مادرش رفت و گفت: همش اتفاق های بد میافتد!
مادر که در حال کیک پختن بود از او پرسید که آیا کیک دوست دارد؟
و دخترک جواب داد: البته! من عاشق دست پخت شما هستم.
مادر مقداری روغن مخصوص شیرینی پزی به او داد دخترک گفت: اَه…! حالم رو به هم میزند!
مادر تخم مرغ خام پیشنهاد کرد و دختر گفت: از بوش متنفرم!
این بار مادر رو به او کرد و پرسید: با کمی آرد چطوری؟ و دختر جواب داد که از آن هم بدش میآید.
مادر با چهرهای مهربان و متین رو به دخترش کرد و گفت:
بله شاید همه اینها به تنهایی به نظرت بد بیایند ولی وقتی آنها را به اندازه و شیوه مناسب با هم مخلوط کنیم یک کیک خیلی خوشمزه خواهیم داشت!
خداوند نیز این چنین عمل می کند؛
ما خیلی وقتها از پیشامدهای ناگوار از پروردگارمان شکایت میکنیم در حالی که فقط او میداند که این موقعیتها برای آمادگی در مراحل بعدی زندگی لازم است و منتهی به خیر میشود.
باید به خداوند توکل کرد و اطمینان داشت که همهی این موقعیتهای به ظاهر ناخوشایند معجزه میآفرینند.
مطمئن باش که خداوند تو را عاشقانه دوست دارد چون در هر بهار برایت گل میفرستد و هر روز صبح آفتاب را به تو هدیه میکند.
پروردگار هستی با اینکه میتواند در هر جای این دنیا باشد قلب تو را انتخاب کرده و تنها اوست که هر وقت بخواهی چیزی بگویی گوش میکند و تو باید صبور باشی و این مراحل را طی کنی…
#صبر_در_مشکلات
#حکایت
🆔️@norezahra
#حکایت طنز😍
خروس و شيرى باهم رفيق شده و به صحرا رفته بودند .
شب که شد خروس برای خوابيدن روى يک درخت رفت و شير هم پاى درخت دراز کشيد .
هنگام صبح خروس مطابق معمول شروع به خواندن کرد .
#روباهى که در ان حوالى بود به طمع افتاد و نزدیک درخت امده و به خروس گفت:
بفرمائيد پائين تا به شما اقتدا کرده و نماز جماعت بخوانيم!
خروس گفت : همان طورى که مى بينى بنده فقط #مؤذن هستم ، پيش نماز پاى درخت است او را بيدار کن ..
روباه که تازه متوجه حضور #شير شده بود ، با غرش شير پا به فرار گذشت .
#خروس پرسید : کجا تشريف مى بريد؟ مگر نمى خواستيد #نماز جماعت بخوانيد؟ روباه در حال فرار گفت : دارم مى روم تجدید وضو کنم !😂😂
پ.ن:
دشمنان جمهوری اسلامی ایران بدانند که #شیران زیادی پای این انقلاب آماده #جانفشانی هستند و الکی دور ور ایران پرسه نزنید🕊🍃🌹
#حکایت
شماره ۲۶
🔷قدر محبت همسر خود را بدانیم
آیت الله احمدی میانجی ميفرمودند: در اطراف آذربایجان شخصی به نام شیخ محمد طاها زندگی میکرد. آدم فوقالعادهای بود. آیت الله محل بود، خانمی هم داشت که به او محبت و خدمت میکرد.
شیخ محمد طاها معمولاً مشغول درس و بحث و عبادت و کارهای دیگر بود. یک روز مشکلی در خانه پیش آمد.
خانم شیخ محمد طاها از دست آقا ناراحت شده بود و دلو و ریسمان آب کشیدن از چاه را مخفی کرده بود
شیخ محمد طاها سحر برای نماز شب بلند شد. همیشه آفتابه پر از آب برای او آماده بود ولی آن شب میبیند نه از آفتابهی آب خبری است نه از دلو و ریسمان. اطراف را میگردد و دلو ریسمان را پیدا میکند. دلو را در چاه مياندازد و میبیند خیلی مشکل است. پیرمرد است و توان ندارد از چاه آب بکشد. بهسختی دلو آب را از چاه بالا میکشد ولی از دستش ميافتد. زار زار شروع میکند گریه کردن.
خانم دلش به حالش ميسوزد میگوید اینکه گریه ندارد من برایت آب میکشم. میگوید من برای آب گریه نمیکنم؛ گریه من برای این است که تو چهل سال برای من آب كشيدي و من قدر تو را نميدانستم و اصلاً توجهی به این کارت نداشتم!!
📙محبت به زنان و کودکان در سیره پیامبر اکرم، حجتالاسلام فرحزاد،ص ۹۲
@de_bekhand
📚 #حکایت
🌴روزی شیخ جعفر شوشتری را دیدند که در کنار جویی نشسته و بلند بلند گریه میکند. شاگردان شیخ، با دیدن این اوضاع نگران شدند و پرسیدند: «استاد، چه شده كه اینگونه اشك میريزيد؟ آيا کسی به شما چیزی گفته؟»
🌴شیخ جعفر در میان گریهها گفت: «آری، یکی از لاتهای این اطراف حرفی به من زده که پریشانم کرده.» همه با نگرانی پرسیدند: «مگر چه گفته؟»
🌴شیخ در جواب میگويد: «او به من گفت شیخ جعفر، من همانی هستم که همه در مورد من میگویند. آیا تو هم همانی هستی که همه میگویند؟! و اين سئوال حالم را عجيب دگرگون كرد.»
می گویند روزی جمعی از بازاریان تهران به محضر آیت الله العظمی بروجردی رسیدند .
ایشان فرمودند ؛ مراقب باشید این روستایی ها و شهرستانی ها کلاه سرتان نگذارند.
صدای خنده حضار بلند شد و خوشمزه ای فریاد زد آقا چه می فرمایید همین دیروز یکی شان آمده بود جنس ( مثلا) ۵۰ تومنی را ۲۰۰ تومن به او فروختم.
آقا فرمود؛ بله او با صفا و صداقت خود آمد اما دین تو را با خود برد کلاه سرت رفت ، حواست نیست.
#حکایت
💠 دین و احکام رو با زبون طنز از «شیخِ شوخ » یاد بگیر✋😅
👉👉 @Sheikh_Shookh 👈
1_12191725093.mp3
3.2M
🔸"یاعلی" قفل فرج وا میکند.
🎧 #حکایت زیبایی از اعجاز نام مقدس امیرالمومنین علیهالسلام
#امیرالمومنین_علیه_السلام
🔰#کـانــال_منتظـران_ظهـور♥️³¹³
↶【به ما بپیوندید 】↷
🆔@kanal_montazerane_zohor
➖➖➖➖
امـــــامـ زمـــانـــےشــــو.....
انتشار باشما......
هدایت شده از لبیک یا مهدی
✅ رضایت مادر موجب دیدار امام زمان (عجلالله تعالی فرجه الشریف) شد
جناب شیخ محمدعلی ترمذی در ابتدای جوانی با دو نفر از دوستان اهل علم شان قرار می گذارند که برای تحصیل علم به شهر دیگری روند
شیخ برای گرفتن اجازه نزد مادر می رود اما ایشان رضایت نمی دهند.
شیخ از رفتن منصرف می شود ولی حسرت آموختن علم در قلبش باقی است
تا اینکه روزی در قبرستان نشسته بود و به دوستانش فکر می کرد ناگاه پیرمردی نورانی نزدش می آید و می پرسد: چرا ناراحتی؟
شیخ شرح حال خود را می گوید.
پیرمرد می گوید: می خواهی من هر روز به تو درس دهم؟
شیخ استقبال می کند و دو سال از محضر ایشان استفاده می کند و متوجه می شود که این پیرمرد حضرت خضر می باشد.
روزی جناب خضر به شیخ می گوید: حالا که رضایت مادر را بر میل خود ترجیح دادی تو را به جایی میبرم که برایت موجب سعادت است.
باهم حرکت می کنند و بعد از چند لحظه به مکانی سرسبز می رسند که تختی در کنار چشمه ای واقع بود و حضرت صاحب الامر بر آن نشسته بودند
از شیخ محمدعلی پرسیدند: چطور این مقام را بدست آوردی که حضرت خضر تو را درس داده و به زیارت مولا مشرف شدی؟
شیخ گفت: آنچه پیدا کردم در اثر دعای مادر و رضایت او بود.
📚 شیفتگان حضرت مهدی علیه السلام
#حکایت
#امام_زمان
اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج
@labbeyk_yamahdi