#مادرانه_شهید
اسمش را حسن گذاشتم ، چون به امام حسن علیهالسلام ارادت خاصی داشتم . برادر نداشتم و او را "داداش حسن" صدا می کردم ...
خیلی دوستش داشتم . همه اهل خانه دوستش داشتند . همه از قول من به او می گفتند داداش حسن ! هروقت که به جبهه میرفت از زیر قرآن ردش میکردم و مینشستم برایش دعا میخواندم . از خدا میخواستم بچهام را سالم نگه دارد. یک بار که به مرخصی آمد گفتم : «حسنجان! شب و روزم شده دعا کردن برای سلامتیات»
لبخند زد . مثل همیشه ملیح و نمکین . سرش را پایین انداخت و گفت : « پس مامان جان همه اش زیر سر شماست . چند بار می خواستم شهید شوم اما نشدم . خیلی عجیب بود . » سرش را که بالا گرفت ، چشم هایش نمناک بود . صدایش می لرزید . گفت : « مامان جان از این پسرت بگذر ! دعا کن شهید شوم . تو راضی شوی برگه عبورم را می دهند ! دعا کن به آرزویم برسم ! »
داشت به من التماس میکرد . بغض کردم !
فهمید ناراحت شدم. خواست از دلم در بیاورد.
نگاه کرد توی چشمهایم و با خنده گفت :
« اگر زحمتی نیست ، دعا کن اسیر نشوم ! »
دیگر برای سلامتی اش دعا نکردم . انگار از ته دل راضی شده بودم . راضی به رضای خدا ! پسرم بود ؛ جگر گوشه ام ؛ پارۀ تنم ، اما هر وقت می خواستم دعایش کنم یاد لحن صدایش میافتادم و تصویر چشم های نمناکش می نشست توی خانۀ چشم هایشم . آن وقت زیر لب میگفتم : « خدایا ! بچهام به اسارت عراقیها در نیاید !
آن روز سه شنبه بود . آمدند و گفتند چهارشنبه مراسم شهید برگزار می شود ، بروید فرزند شهیدتان را ببینید . من که برای حسن می مُردم ، خدایی بود که سکته نکردم . ما را بردند بالای سر حسن . با همان لباس پاسداری اش خوابیده بود . صورتش سرخ و سفید بود . نمی دانم چطور شد تا دیدمش گفتم : « حسن جان ! خوش به حالت مادر جان ! به آرزویت رسیدی ؟! مبارکت باشد»
صدایت در گوشم میپیچد : « خدایا ! تنها تو را می خواهم . می خواهم با تو تنهای تنها باشم . فقط با تو . »
چشم میدوزم به تو و سنگ مزارت که بوی گلاب میدهد
#شهید_سردار_حسن_ترک
#فرمانده_طرحوعملیات
#لشکر۳۲_انصارالحسین
🌹@arshian_helal313