سعید، دربان حاکم، مأمور شده بود که شبانه خانهات را غارت کند؛ به خانهات که رسید، نردبان گذاشت، روی بام خانه رفت.
توی تاریکی دنبال جایِ پا میگشت که از بام پایین بیاید.
کسی به اسم صدایش زد..
صدایِ مهربانِ تو بود.
گفتی: سعید، تاریک است؛
صبر کن برایت چراغ بیاورم.
حاج قاسمِ عزیز:
هرکس به مدارِ مغناطیسیِ علیبنابیطالب نزدیکتر شد، این مدار بر او اثر میگذارد.
او کمیل بنزیاد میشود.
او ابوذرغفاری میشود.
او سلمان میشود.
هدایت شده از بَچِّههِیئَتي
آرزویـــم برایت حرمیست همچون حُــسین ¹¹⁸ (:
آمد لیلة الرغائب، یارم نیامدی،
ای آرزویِ لحظهیِ زارم، نیامدی،
امشب همه به دعا دست بردهاند..
ای مستجاب دعوهیِ کارم نیامدی :)
و از ما استخوانهایی خواهد ماند، که حسین را دوست دارد، و روحی که آوارهٔ اوست.