- بار سوم مرحوم شوشتری میگه: آن لحظهای بود که ابیعبدالله دم در خیمه قدم می زد..
- [ خدایا چه بر سر پسرم می آید ؟ ]
یه دفعه دید صدای علی داره میاد؛ ناسخالتواریخ میگه، تا صدای علی را شنید سوار اسب شد، به بالای سر علی آمد..
- [ وقطّعوهُ سیوفهُ ارباً اربا.. ]
هفت مرتبه صدا زد: ولدی، ولدی..
آنجا لشگر یه لحظه فکر کردند حسین جان داده است؛ گفتند:
هم پسر را کشتیم و هم پدر را.
لذا لشکر کف زدند..
دادم به دستهای عمو مشک آب را،
تا خوش کنم کمی،
دلِ خونِ رباب را..
دیدم قمر شکست و..
خجالت کشید و..
رفت.
دیدم کنار مقتلِ ماهِ، آفتاب را :)