حَتَّي تَخْرِقَ أَبْصَارُ الْقُلُوبِ حُجُبَ النُّورِ ...
دم صبحی یا کریم بیچاره آمده بود توی راهرو
و هی خودش را میکوبید به شیشههای پاگرد
که برگردد به آسمان ...
راه بازی را که آمده بود
از شیشهٔ پنجره تشخیص نمیداد
محکم میخورد به شیشه و میافتاد و
نفس نفس میزد و دوباره میپرید و ...
شیشه را نمیدید انگار
فقط آسمان را میدید ...
به ذوق آسمانی که جلوی چشمش بود
نفس نفس زنان دوباره پر و بال باز میکرد
اما یک چیزی بین او و آسمان مانع بود ...
یک چیزی که نمیفهمید چیست ...
یک چیزی که نمیدید چیست ...
سرعت میگرفت برای یک آسمان دور
اما خیلی زود میخورد به مانع نامرئی ...
توقع نداشت انگار ...
پاگرد پر شده بود از پرهای ریخته ...
یک بار که محکم به شیشه خورد و افتاد زمین،
سریع گرفتمش ...
یاکریم ترسیده بود ...
یا کریم آنقدر قلبش تند میزد
که انگار میخواست سینهاش بشکافد ...
نازش کردم ، بوسیدمش ...
بردمش توی حیاط ...
تا دستهایم را باز کردم پر کشید...
قلبم داشت تند تند میزد
آنقدر که سینهام ...
#یاکریم_حکایت_من_بود …
@Delnegar313