eitaa logo
دلوارگونه♡
41 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
50 ویدیو
5 فایل
←"دِݪـــۅاڔڱــۅݩــہ"→ +هَــر آنچــہ از دِل بَــرآیـد...∞ °•°اگه حرفی بود↓ @Ermi_00 •°•ناشناس←https://harfeto.timefriend.net/16325131479572 شُـرۅع: {۱۳۹۸/۱۲/۱۶}
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱📚🌱📚🌱📚🌱📚🌱📚🌱📚🌱📚🌱📚🌱📚🌱📚 🌿 🔻فصل اول: کودکی به روزهای دور نگاه میکنم ؛ به اولین لحظات حرکت قطار زندگی از مبدأ کودکی ام. قطاری که در هر پیچ، بارش سنگین تر میشود. باری پر از خاطره، لبخند، گریه، درد، شادی، عشق و عشق و عشق... امروز در پس روزهای رفته، در جستوجوی کودکی ام، آبادان را در ذهن مرور میکنم و در کوچه های شهر زیر آفتاب داغ که قدم می زنم . گونه هایم سرخ و پیشانی ام عرق کرده و تب دار میشود... طعم خاطرات کودکی ام به طعم خرما میماند؛ دلپذیر و شیرین. قطار زندگی را به عقب برمی گردانم تا به اولین واگن آن برسم، به واگن بچگی هایم... هنوز صدای خنده ی بچه ها به گوش میرسد. میدوم تا گمشده هایم را پیدا کنم. چقدر در این سالها همه چیز عوض شده است. من به دنبال روزهای پنجاه سال پیش هستم. تنها نیم قرن از آن خاطرات گذشته اما گویی، قرنها با امروز فاصله دارد. از پنجره ی واگن، در میان خانه های شهر جستوجو میکنم . آهان خانه ام را پیدا کردم . آنجاست؛ بین خانه های یک شکل و یک اندازه ی محله ی کارگری پیروزآباد. خانه ها را گویی انگشتان کودکی نازپرورده که شهر آرمانی اش را به تصویر کشیده نقاشی کرده است. شانزده خانه، شانزده خانواده ی محله ی پیروزآباد. کوچه ی بیست و سه، پلاک یک. یک خانه صد متری سر نبش کوچه که اصطلاحا به آن میگفتیم کواترها، و همه ی سهم ما از دنیا همین صد متر بود. آن روزها فکر میکردم دنیا همین آبادان و محله ی خودمان است. همه چیز در همین خانه خلاصه میشد. خانه ی ما آبادانیها، کوچک اما شلوغ بود. من و دو خواهر و هشت برادرم؛ کریم ، فاطمه، رحیم ، رحمان، محمد، سلمان، احمد، علی، حمید و مریم. فاصله ی سنی ما حدودا یک سال و سه ماه بود، سبزینه هایی بودیم که از دامن پرمهر مادر بر دیوارهای این خانه ی کوچک قد کشیده بودیم. به این گُردان کوچک عبدالله هم اضافه شده بود. عبدالله دوست و هم کلاسی برادرم کریم بود که به دلیل دور بودن مدرسه از خانه شان با ما زندگی میکرد... 🔻ادامه دارد... {معصومه آباد🍃} ✅ 〰️〰️〰️〰️♥️〰️〰️〰️〰️ •||• @Delvargooneh •||• 🌱📚🌱📚🌱📚🌱📚🌱📚🌱📚🌱📚🌱📚🌱📚🌱📚
دلوارگونه♡
🌱📚🌱📚🌱📚🌱📚🌱📚🌱📚🌱📚🌱📚🌱📚🌱📚 #من_زنده_ام🌿 #قسمت_1 🔻فصل اول: کودکی به روزهای دور نگاه میکنم ؛ به اولین لحظ
🌱📚🌱📚🌱📚🌱📚🌱📚🌱📚🌱📚🌱📚🌱📚🌱📚 🌿 همه ی خانه ها دو در داشتند؛ یکی در ورودی که از کوچه وارد آن میشدی و دیگری در پشتی که مشرف به باغ بود. باغها روبه روی شانزده خانه ی دیگر قرار داشتند که کوچه ی بعدی را شکل میدادند. داخل هر خانه دو باغ بود؛ یکی داخل حیاط که هر کسی به فراخور سلیقه اش در آن درخت و گل و چمن میکاشت. دیگری باغ پشتی بود که بعد از طارمه* شروع میشد؛ خانه ها با دیوارهای کوتاه از هم جدا شده بود و این دیوارهای کوتاه مرز همسایگی را به فامیلی و خویشاوندی تبدیل کرده بود. مردهای همسایه همه عمو و زن های همسایه همه خاله بودند. وقتی پیر میشدی میفهمیدی که این همه عمو و خاله، واقعی نیستند. بین باغها دیواری نبود. خانه ها را درختان شمشاد با گلهای سفید ریز همیشه بهار از هم جدا میکردند. اگر به این گلها دست میزدی، دستت مثل زهرمار تلخ میشد. توی این باغها درختی پرگل به نام خرزهره بود با گل هایی بی اندازه تلخ. مادرم میگفت: گول قشنگی کسی یا چیزی را نخورید. بعضیها مثل گل خرزهره قشنگ هستند اما با ده من عسل هم نمیشود آنها را بخوری. درخت دیگری هم بود با گلهای قرمز و درشت مخملی که از وسط آن یک پرچم بلند مثل زبان آدمیزاد آویزان بود. نمیدانم چرا این درخت و گل زیبا را زبان مادر شوهر می گفتند. خلاصه ی کلام، ما توی این کوچه باغها به دنیا آمدیم ، پا گرفتیم و قد کشیدیم. همه چیز توی محله تعریف شده بود؛ از مسجد و منبر و مدرسه گرفته تا مغازه و سینما و باشگاه. خانه ی ما نزدیک مسجد مهدی موعود بود و از در خانه، گلدسته های مسجد را میشد دید و از همه مهم تر در همسایگی آرامگاه سیدعباس بودی... هر خانه سه اتاق داشت. در هر اتاق یک فرش شش متری توی اتاق بزرگتر یعنی در مهمان خانه که نظم و انضباط مخصوص به خودش را داشت، یک فرش دوازده متری پهن بود... * اتاقی که سقف داشت اما در و پیكر نداشت و به روی باغ باز میشد تقریبا شبیه بهار خواب ها یا تراسهای امروزی... 🔻ادامه دارد... {معصومه آباد🍃} ✅ 〰️〰️〰️〰️♥️〰️〰️〰️〰️ •||• @Delvargooneh •||• 🌱📚🌱📚🌱📚🌱📚🌱📚🌱📚🌱📚🌱📚🌱📚🌱📚