[ انےولدٺلکےاحبڪ ]
+ منزادهـشدمتاتورا
دوسٺداشتهباشم:)
#عربیات🌿
〰️〰️〰️〰️♥️〰️〰️〰️〰️
•||• @Delvargooneh •||•
+سلام میشه ساعت مشخصی رو برای گذاشتن کتاب تعیین کنید؟
_سلام، بله...
ان شاءالله دو قسمت در روز گذاشته میشه
حدود ساعت 9-10 صبح😊
#ارسالی_شما
کتاب #من_زنده_ام🌿
خاطرات دوران اسارت
به قلم
خانوم معصومه آباد📖
〰️〰️〰️〰️♥️〰️〰️〰️〰️
•||• @Delvargooneh •||•
دلوارگونه♡
کتاب #من_زنده_ام🌿 خاطرات دوران اسارت به قلم خانوم معصومه آباد📖 〰️〰️〰️〰️♥️〰️〰️〰️〰️ •||• @Delvargoo
#من_زنده_ام🌿
تقدیم به
ولی فقیه مسلمین، رهبر و مقتدایم
حضرت آیت ا... العظمی سیدعلی خامنهای دامت برکاته
انشاءا... که با تحریر این خاطرات توانسته باشم ذرهای از
دغدغه حضرتعالی را در مستندسازی تاریخ پرافتخار دفاع
مقدس کاسته باشم.
معصومه آباد
#یادداشت_نویسنده
〰️〰️〰️〰️♥️〰️〰️〰️〰️
•||• @Delvargooneh •||•
دلوارگونه♡
بیاین با هم برای امروزمون برنامه ریزی کنیم😊 هنوز دیر نشده ها.... مثلا: کارای امروز✨ کارای آماده کر
خب تقریبا همشون انجام شد به جز یه سری کار کوچیک...😅😊
شما چی؟!😉
میخواهم پر بکشم ،
بهدستنخوردهترینقسمتآسمان
همان جایی که تو هستی
[ من باشمُ تو ]
تنهای تنها بی هیچ آدمیزادی :)
〰️〰️〰️〰️♥️〰️〰️〰️〰️
•||• @Delvargooneh •||•
امروز در جوانترين سنى هستى
كه از اينجا به بعد خواهى داشت.
ازش لذت ببر...😊
〰️〰️〰️〰️♥️〰️〰️〰️〰️
•||• @Delvargooneh •||•
🌱📚🌱📚🌱📚🌱📚🌱📚🌱📚🌱📚🌱📚🌱📚🌱📚
#من_زنده_ام🌿
#قسمت_1
🔻فصل اول: کودکی
به روزهای دور نگاه میکنم ؛ به اولین لحظات حرکت قطار زندگی از
مبدأ کودکی ام. قطاری که در هر پیچ، بارش سنگین تر میشود. باری پر از
خاطره، لبخند، گریه، درد، شادی، عشق و عشق و عشق...
امروز در پس روزهای رفته، در جستوجوی کودکی ام، آبادان را در
ذهن مرور میکنم و در کوچه های شهر زیر آفتاب داغ که قدم می زنم .
گونه هایم سرخ و پیشانی ام عرق کرده و تب دار میشود...
طعم خاطرات کودکی ام به طعم خرما میماند؛ دلپذیر و شیرین.
قطار زندگی را به عقب برمی گردانم تا به اولین واگن آن برسم، به واگن بچگی هایم...
هنوز صدای خنده ی بچه ها به گوش میرسد. میدوم تا گمشده هایم را پیدا کنم. چقدر در این سالها همه چیز عوض شده است. من به دنبال
روزهای پنجاه سال پیش هستم. تنها نیم قرن از آن خاطرات گذشته اما گویی، قرنها با امروز فاصله دارد. از پنجره ی واگن، در میان خانه های شهر جستوجو میکنم . آهان خانه ام را پیدا کردم . آنجاست؛ بین خانه های یک شکل و یک اندازه ی محله ی کارگری پیروزآباد.
خانه ها را گویی انگشتان کودکی نازپرورده که شهر آرمانی اش را به تصویر کشیده نقاشی کرده است. شانزده خانه، شانزده خانواده ی محله ی پیروزآباد. کوچه ی بیست و سه، پلاک یک. یک خانه صد متری سر نبش کوچه که اصطلاحا به آن میگفتیم کواترها، و همه ی سهم ما از دنیا همین صد متر بود. آن روزها فکر میکردم دنیا همین آبادان و محله ی خودمان است. همه چیز در همین خانه خلاصه میشد. خانه ی ما آبادانیها، کوچک اما شلوغ بود. من و دو خواهر و هشت برادرم؛ کریم ، فاطمه، رحیم ، رحمان، محمد، سلمان، احمد، علی، حمید و مریم. فاصله ی سنی ما حدودا یک سال و سه ماه بود، سبزینه هایی بودیم که از دامن پرمهر مادر بر دیوارهای این خانه ی کوچک قد کشیده بودیم. به این گُردان کوچک عبدالله هم اضافه شده بود. عبدالله دوست و هم کلاسی برادرم کریم بود که به دلیل دور بودن مدرسه از
خانه شان با ما زندگی میکرد...
🔻ادامه دارد...
{معصومه آباد🍃}
#انتشارفقطبانامنویسندهولینککانال✅
〰️〰️〰️〰️♥️〰️〰️〰️〰️
•||• @Delvargooneh •||•
🌱📚🌱📚🌱📚🌱📚🌱📚🌱📚🌱📚🌱📚🌱📚🌱📚
دلیل خاصی نداره...
ساعتای قشنگ رو میذارم😊
برا اینکه حواسمون به گذر زمان باشه🍃
#ارسالی_شما