eitaa logo
- آینه آفتاب ؛
937 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
248 ویدیو
17 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
گفت: حالا کدام حرم برویم؟ گفتم: فرقی با هم ندارند، همه‌ی اولیای خدا یک نور واحدند.. شبان خندید: برای تو فرقی نمی‏کند کجا برویم؟ گفتم: نه، نباید بکند.. گفت: پس چرا به اسم او که می‏رسی، روی چشمت مه می‏گیرد؟ فرق نمی‏کنند که؟ لال شدم. مچ گرفته بود. گفت: «تو نور واحد و این حرف‏‌ها سرت نمی‏شود. درس تو هنوز به آنجا نرسیده؛ این درس کلاس بالایی‌هاست. درس تو رسیده به نان و نمک! نان و نمک او را خوردی، به او دل بستی. بین او و همه‌ی ائمه فرق می‏گذاری. نمک‌گیر شده‌ای.» شناسنامه‌ام را از شیشه باجه بردم تو: «آقا لطفاً یک بلیت برای مشهد!(:» |فاطمه شهیدی|
آنچه را غمگینت میکند فاش نکن!
گفتم شراب وصل ، به اوباش می‌دهند ؟ با خنده گفت: بنده‌ی او ، باش می‌دهند (:
- آدم چطور فراموش ميكنه؟ + يه روز از خواب بلند ميشي، صورتتو ميشوري، مسواك ميزني، لباس ميپوشي، ميري به كارات ميرسي، سر كار ميري و شب يادت مياد كه كل روز بهش فكر نكردي. بدون هيچ تلاشي، يه روز به خودت مياي و متوجه ميشي ديگه ذهنتو مشغول نكرده. فقط بايد باور كني كه ممكنه، فراموشي رو ميگم، سخته اما باور كن كه ممكنه. - |مهتاب خلیف پور|
- آینه آفتاب ؛
کاش ذکری یادمان میداد در باب وصال در مفاتیح الجنانش شیخ عباس قمی!
لبخـند که زد به یادِ ماه افتادم چشمک زد و به روزِ سیاه افتادم "لا حول ولا..." براش می خواندم که با هول و وَلا درونِ چاه افتادم... ||
نیمه شب ها پس از این سجده کنان یاد من است آن سحر خیر که آن صبح فراموشم کرد!
تو زن ها را نمیشناسی... آنها یک حافظه عجیب برای نگهداری وقایع عاشقانه دارند هیچکدام از حرف هایت یادشان نمیرود حتی می توانی تشریح لحظه ای را که با یک جمله ات دلشان شکست با جزییات دقیق، دو سال بعد از دهانشان بشنوی... وعده ها و قول هایت را طوری یادشان می ماند که هیچ رقمه نتوانی زیرش بزنی ... ساعت و روز دقیق اولین دوستت دارم گفتنت لباسی که در اولین قرار ملاقاتتان به تن داشتی لرزش انگشتانت وقتی برای اولین بار دستشان را گرفتی حالت چشم هایت وقتی اولین دروغ را از تو شنیدند ... حتی به راحتی می توانند بگویند فلان دروغ را فلان روز گفته ای و واقعیت ماجرا را از خودت بهتر توضیح میدهند. می دانی زن ها موجوداتی هستند که در عمق رابطه شنا می کنند. و زن بودن کار دشواری است. |سیمین بهبهانی‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‎‎‌‎‎‌|‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‎‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‌‌‎‎‌‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‎‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‌‌‎‎‌‎‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‎‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‌‌‎‎‌‎
لایق چشمان ت هرگز نگفتم مصرعی! سال ها دیوان شعرم شرمسار چشم توست...
دل نمیفهمد به فکر خویش نیست به لباس و عقل و دین و ریش نیست دل هوای با تو بودن دارد و گَلّه جای جمعِ گرگ و میش نیست می زنم بوسه‌ به دوری جای تو با تو بودن آرزویی بیش نیست ای خدا لطفی بکن در حق من دل اسیر یار‌ و راه پیش نیست تا جوانم سر به راهم کن همین دل نمیفهمد به فکر خویش نیست ||
من به آمار زمین مشکوکم اگر این سطح پر از آدم هاست پس چرا این همه دلها تنهاست همه از هم دورند همه در جمع ولی تنهایند من که در تردیدم تو چطور؟! | |
چشمهایت معرکه، چاقوی ِ ابرویت بلا ؛ دخل ِ من آورده ای دیگر رجزخانی چرا