اتفاقات بد پيش ميان
تا بزرگت كنن
اونقدر كه هربار بتونى
خاطرات تلخ ترى رو هضم كنى...
يك روزى، يك كم سن و سالى
ميشينه رو به روت
و بهت ميگه تو از حالم
از عشقى كه بهش دچارم،
هيچ نميفهى،
و تو با بغض بهش لبخند ميزني :)
در شهری که مردمانش عصا از کور می دزدند
من از خوش باوری، آنجا محبت آرزو کردم ...
: