ایستاده ام
کنار خیابان فرودگاه بغداد
چشمهایم جواب نمیدهند
تار میبینم
با صدای خفه شده ام مهمل میگویم
نمیفهمم چه میگویم: لابلایش فقط میفهمم که گاهی میگویم: یازهرا
دوباره دارد بوی سوختن کسی در آتش می آید!!
پاهایم رمق ایستادن ندارند
مینشینم
دستهایم روی چمنها مشت میشوند
مشتهایم خاک و چمن را باهم بلند میکند و روی سرم میکوبد!
یک چیز عجیب از روی سرم می افتد جلویم
دقت میکنم...
یک تکه گوشت است، لای پارچه سبز سپاه!
آیا تو از تن حاج قاسم مایی...؟
چشمانم سیاهی میرود
می افتم...
------؛------
وقتی شهید شدی تا چند روز مبهوت عکسهای ماشین سوخته ات بودم؛
خیره میماندم و تخیل میکردم...
نمیدانم چطور دق نکردم...
#دلنوشته
#جان_فدا
#حاج_قاسم
@dokhtaraneiran313