eitaa logo
دخترانِ‌ پرواツ
907 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
1.4هزار ویدیو
24 فایل
🌱بښمِـ اللّهـ... ☺دختران پروا مِصداق دُختر خانوماییه که: • ⌠پـــیـــرو آقــاݩ⌡• پَروا ←پِیرواݩِ آقـا ✅فَقط در ایتاییم وشُعبہ دیگه اے نداریم💚 کپی از پست ها ؟ حلالتون😍😁 😁خادممون↶ ≫⋙ @Fezeh114 👀کانال دوممون ↶ ≫⋙ @Toktam_gallery_13
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰 خیلی از مشکلات ما ربطی به تحریم ندارد بسیاری از گرانی‌ها بی‌دلیل و بخاطر نبود هماهنگی بین دستگاههاست 🔻رهبر انقلاب، در سخنرانی تلویزیونی به مناسبت ولادت پیامبر عظیم‌الشان اسلام: در این مدتی که این مشکلات تحریم و تبعات تحریم و اینها بوده، مردم انصافا ایستادگی کردند و مشکلات را تحمل کردند و از خودشان استقامت نشان دادند. در سه زمینه اقتصاد و امنیت و فرهنگ مسئولین بایستی تحرک بهتری داشته باشند. در زمینه اقتصاد نگاه صحیح و اصولی این است که مطلقا به بیرون کشور نگاه نکنیم. نه اینکه رابطه مان را قطع کنیم. ارتباطات باید برقرار باشد مهم این است که ما علاج را از بیرون خودمان نخواهیم. علاج در درون خود ماست در داخل کشور است. باید یک تلاش برنامه ریزی شده و سازمان یافته در زمینه اقتصاد انجام بگیرد. خیلی از مشکلات کنونی ما ربطی هم به تحریم ندارد. مربوط به ناهماهنگیهاست. بسیاری از گرانیهای اخیر توجیه ندارد. باید علاج بشود و قابل علاج است. بایستی مسئولین با هماهنگی علاج کنند. شما نگاه میکنید گرانی از گوشت قرمز و گوشت مرغ و گوجه‌فرنگی بگیرید تا پوشک بچه. گرانی اینها گرانیهای بی‌دلیلی است. هیچ استدلالی پشت این گرانیها وجود ندارد و جنس هم هست. و اگر چنانچه بین دستگاهها هماهنگی باشد اینها همه‌اش قابل کنترل است. ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
🔰 هم‌اکنون؛ سایت KHAMENEI.IR 🔺️ رهبر انقلاب وضعیت انتخابات آمریکا را نشانه انحطاط این کشور دانستند: 👈 رژیم آمریکا منهدم خواهد شد. ۹۹/۸/۱۳ ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
1946411001.mp3
16.88M
🎙بشنوید | صوت کامل سخنرانی تلویزیونی رهبر انقلاب در سالروز ولادت پیامبر اعظم(ص) و امام صادق(ع). ۹۹/۸/۱۳ ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
【💛】 شھربایدبزند عڪس‌تورا برهمہ‌جا ... تو‌شدی‌چشم وچــراغ من‌و ... این‌مردم‌شہر (: 💔 ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دخترانِ‌ پرواツ
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 #عقیق_81 نزدیکش رفتم و دیدم مدام زانویش را ماساژ میدهد و صورت
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 _وااای من چقدر طرفدار دارم و نمیدونستم! باز هم میخندد! چه خوب که دیگر گریه نمی کرد.... نگاهی به ساعتم می اندازم و میگویم: معمولا این ساعت روز برای ویزیت مریضاشون میان! هول و هیجان زده کمی در جایش جابه جا میشود و میگوید: راست میگی؟ خب من باید چیکار کنم تا منو نبینه؟ خنده ام گرفته بود از این کارهایش... _چرا باید تو رو نبینه؟ _خب میخوام سورپرایزشون کنم! سری تکان میدهم و میگویم: وضعیتت به اندازه کافی شگفت آور هست! ببینم تو وقتی اومدی بهشون خبر ندادی؟ تخس سری بالا می اندازد و میگوید: نه!تازه کلی با مامانم کلنجار رفتم تا راضی شد بزار بیام! _ایشون نیومدن؟ _نه خوب یه سری کار داشت که باید انجامشون میداد اونم تا چند وقت دیگه میاد تا وقتی بابا برگشت همه باهم برگردیم! از دور صدای دکتر والا را میشنوم و با لبخند رو به شهرزاد میگویم:بیا اینم جناب پدرت! همین دیشب هم از کنفرانس کیش برگشتن! مطمئنن سورپرایز خوبی میشی! با غم نگاهم میکند و میگوید: یعنی خیلی وضعیتم بده؟ شانه ای بالا می اندازم و چیزی نمیگویم!... دخترک با مزه ای بود شیرین و دلچسب بود حرکاتش! دکتر والا بی آنکه متوجه ما شود سمت اتاق های بیمارانش حرکت میکند. از اتاق بیرون میروم و حین خروج به شهرزاد میگویم: اون قیافه کج و کوله رو درست کن! مگه نمیخوای سورپرایزشون کنی؟ منتظر میمانم تا کارشان تمام شود. طبق معمول پدر و پسر همراه همند! درست مثل شاگرد و استاد.... دکتر والا با دیدنم لبخندی میزند و با سر سلام میدهد و دکتر آیین هم چیزی شبیه سلام زمزمه میکند. میخواهند بروند که دکتر والا را صدا میزنم: _دکتر یه لحظه لطفا... با کنجکاوی نگاهم میکند و با لبخند به در کناریشان اشاره میکنم و میگویم: یه چیز خیلی جالب اونجا هست که دیدنش میتونه خیلی هیجان انگیز باشه! دکتر آیین ابرویی بالا می اندازد و بعد از کمی مکث در اتاق شهرزاد را باز میکند! یک آن هر دو با دیدن دخترک ریز نقش و آن لبخند مضحک روی لبش مات میمانند! دکتر آیین نگاهی به زانوهای شهرزاد می اندازد و میگوید: این جا چیکار میکنی؟ هر دو وارد اتاق میشوند و من با لبخند سمت ایستگاه برمیگردم! خب حداقلش این بود که دخترک چشم خاکستری به خواسته اش رسیده بود و به قول خودش پدرش را سورپرایز کرده بود! هنگامه با لبخند میگوید: ماشاءالله چه شیطونه! سری به علامت تایید تکان میدهم و کنارش مینشینم. خیره به حلقه در دستانش میپرسم: چه خبرا؟ _خبر خاصی نیست سلامتی دستانش را در دستم میگیرم و میگویم: اوضاع بر وقف مراده؟ لبخند خسته ای میزند و میگوید:خدا رو شکر... خوبه ...حالا تا حدودی با اوضاع کنار اومدیم... میپرسم: دیگه پی‌گیر ماجرا نشدید؟ _نه دیگه وقتی نمیشه پی‌گیر چی بشیم؟ _پرورشگاه... _محسن نمیزاره حتی حرفشو بزنم! دستانش را بیشتر میفشارم و میگویم: نگران نباش! هرچه به صلاحه همون میشه. هیچ نمیگوید و هیچ نمیگویم...خب هنگامه از آنهایی بود که بلد بود زندگی کند! بلد بود به خودش. بیاید بلد بود .... ✍نیل۲ ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 طاهره خانم مدام دستور میداد و الیاس را کالفه کرده بود! نذری پزان داشتند و دوباره خانه شلوغ شده بود. امیرحیدر از صبح روی طرحش کار میکرد و اول صبح عذر خواهی هایش را کرده بود! خب اون نیاز به کمی درک شدن داشت و کاش راهی بود تا مادرش را بفهماند که چه کارهای مهمی روی سرش ریخته. راحله در حالی که با شیشه شیر به دخترش شیر میداد وارد اتاق امیرحیدر شد. _داداش دستت درد نکنه راضی به زحمت نیستیما! امیر حیدر سرش را از کتاب بالا می آورد و با لبخند به خواهرش نگاه میکند و میگوید: بابا چرا هیچکی درک نمیکنه چقدر کار ریخته رو سرم؟ راحله روی صندلی کنار امیرحیدر مینشیند و در حالی که سارا را تکان تکان میدهد غرغر میکند: کارا که تموم شد! لااقل بیا برو نذری ها رو پخش کن! امیرحیدر لااله‌الااللهی میگوید و از جا بلند می شود! اینکه کاری بکند و قائله را ختم به خیر کند منطقی تر از این بود که هر دفعه توضیح بدهد که کار دارد! یا الله گویان وارد حیاط میشود و دختر های فامیل خودشان را جمع و جور میکنند! تنها نگار است که اندکی احساس راحتی میکند! دستور مهری خانم است! آرام سلامی میگوید و کاسه های یکبار مصرف را از هم جدا میکند. طاهره خانم با ملاقه هرکاسه را پر از آش میکند و بقیه آنرا تزیین میکنند. رو به امیرحیدر میگوید: حیدر مامان بیا اینا رو ببر پخش کن! امیر حیدر چشمی میگوید و یاعلی گویان سینی را بر میدارد و بعد الیاس را صدا میزند. طاهره خانم میپرسد: چیکارش داری؟ _بیاد کمکم ببریم اینا رو پخش کنیم دست تنها که نمیتونم طاهره خانم فرصت بدست آمده را غنیمت شمرده میگوید: دستش بنده. بعد نگار را صدا میزند:نگار عمه بروی کمک امیرحیدر نذری ها رو پخش کنید. نگار چشمی میگوید و چادرش را سرش میکند. زودتر از امیر حیدر از خانه خارج میشود و مهری خانم با لبخند آن دو را نظاره میکند! امیرحیدر اما دلش خیلی رضا به این کارهای مادرش نیست! او خوب میداند این کارها بیش از همه به ضرر خود نگار است! این بریدن و دوختن ها و حرف هایی که نباید خیلی راحت زده میشد! حرفهایی که بیشترین ضربه را به خود نگار میزند و رویاهایش! این را هر آدم پیرو منطقی میفهمید که او و نگار چه میزان بایکدیگر تفاوت دارند! نگار اما واقعا داشت کلافه میشد! او همیشه در رویاهایش خویش را مالک امیرحیدر می دانست! یعنی القاءهای عمه و مادرش بی تاثیر نبودند و حالا امیرحیدر ورای تصوراتش با او رفتار میکرد. یعنی این را خیلی خوب میفهمید که او برای امیرحیدر یکی هست مثل بقیه و او این را نمیخواست!چون امیر حیدر برایش مثل بقیه نبود! امیرحیدر سینی را بدست گرفته بود و نگار آنها را پخش میکرد. از سکوت بینشان خوشش نمی آمد. آخرین خانه خانه ی سعیدی بود. نگار زنگ در را فشرد. صدای نازک آیه از آیفون بلند شد:کیه؟ نگار زودتر از امیرحیدر گفت: بفرمایید نذری... آیه گوشی را گذاشت و چادر گل گلی پریناز را سرش کرد. در را باز کرد و دخترک زیبای کاسه به دستی را دید. با لبخند کاسه را گرفت و گفت: قبول باشه نگار خواهش میکنمی گفت و امیر حیدر که در کادر دید آیه نبود گفت: سلام خانم آیه آیه از خانه بیرون آمد و امیرحیدر را کنار در دید. متعجب سلامی کرد و با شرمندگی گفت:سلام آقاامیرحیدر... ببخشید ندیدمتون. امیر حیدر با خوشرویی گفت: خواهش میکنم. ابوذر خونه است؟ _نه متاسفانه در گیر کارهای عقده. زود میره دیر میاد! ✍نیل۲ ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 _خب الحمدلله تا باشه از این درگیری ها _ممنونم امیرحیدر نگاهی به نگار کرد و گفت: با اجازتون.... آیه چادرش را کیپ میکند و رو به نگار کرده و گفت: بفرمایید تو در خدمت باشیم... هر دو تشکری کردند و رفتند. آیه در را میبندد و در دلش از اینکه کسی خانه نیست تا شریک آش نذری اش شود ذوق میکند. نگار اما یک جوری شده بود. یک جور بدی. این را درست بعد از مکالمه امیرحیدر و آن دختر چشم میشی چادر گل گلی به سر در دلش حس کرده بود و دنبال دلیلش بود! شاید دلیلش _خانم آیه_خطاب شدن آیه بود! چرا؟ واقعا چرا باید آن دختر چشم میشی چادر گل گلی به سر باید اینجور خطاب میشد؟ یک جور خاص و توی چشم؟ خانم قبل از آیه بیاید آن هم با(میم) ساکن! چرا مثل باقی دخترا صدایش نکرد! اصلا چرا مثل خودش صدایش نکرد! چه میشد بگوید آیه خانم؟ چرا باید تمام راه را با او لام تا کام حرفی نزند اما نزدیک به دو دقیقه و بیست ثانیه با دختر چشم میشی چادر گل گلی به سر حرف بزند! اخم هایش توی هم رفته بود! از خود می پرسید (این فکرا بچگانه است؟) و بعد نتیجه میگرفت نه که بچگانه نیست! .... *** ابوذر و زهرا خسته از بالا و پایین کردن پاساژ طلا فروشی روی نیمکت نشستند. زهرا چند قلپ آب مینوشد و میگوید:من خیلی خسته ام ابوذر!خیـــلی! ابوذر خندان ساندویچ فلافل را سمتش میگیرد و میگوید: تنبل نشون نمیدادی بانو! زهرا خسته میخندد و ساندویچ را میگرد و غر غرکنان میگوید: من هات داگ قارچ و پنیر میخواستم! ابوذر گازی به فلافلش میزند و میگوید: این روزا غذای آدمیزادی خوردن شده یه معظل زهراجان! سوسیس نخور عزیزم! از همه این ساندویچا باز این بهتره لااقل ریشه گیاهی داره! نخریدم چون به فکر سلامتی شما بودم بانو! زهرا اینبار هیجان زده به ساندویچش نگاه میکند و می اندیشد چه طعم عاشقانه و نابی خواهد داشت این ساندویچ! ابوذر نگاهی به ساعتش میکند و به زهرا میگوید: زهرا جان جمع و جور کن به حاج صادق قول دادم قبل از شش برسونمت! زهرا واقعا دلش نمیخواست از کنار ابوذر جم بخورد اما احترام پدرش واجب تر از این حرفا بود. بعد از رساندن زهرا بود که شماره مهران را گرفت... قرار گذاشت تا یک ساعت دیگر مغازه باشد. کنار مغازه نگه داشت. شیوا داشت حساب کتاب میکرد. سلام خانم مبارکی. شیوا سرش را بلند کرد و با لبخند جوابش را داد:سلام آقای سعیدی یک تو سری به دلش زد که نزدیک بود اعتراف کند چقدر دلش تنگ مرد روبه رویش بود. ابوذر کمی این پا و آن پا کرد و بعد به شیوا گفت: خانم مبارکی... شیوا دوباره نگاهش را به ابوذر دوخت:بله... _یه لحظه لطفا میشه بیاید اینجا بشینید؟ شیوا کنجکاو نگاهش کرد و از پشت ویترین بیرون آمد و روی صندلی روبه روی ابوذر نشست:بفرمایید... ابوذر سرش را به زیر انداخت و گفت: میخواستم در خصوص موضوعی باهاتون صحبت کنم... که خب خیلی توش تجربه ندارم... شیوا کنجکاو تر پرسید:چیزی شده؟ _بهش تو اصطلاح عامیانه میگن امر خیر! ضربان قلب شیوا شدت گرفت:میشه واضح تر بگید؟ ✍نیل۲ ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva