#بسم_رب_المهدی
#قسمت_شانزدهم
#عقیق_فیروزه_ای 💍
🌷 روایت دلدادگی سربازان گمنام پسر فاطمه ارواحنا فداه...
عقیق11
غائله نگین که بعد از یکی دوتا دعوا حل شد، نفس راحت نکشیده، کنکور را مقابلش دید. رشته و دانشکدهای که او میخواست، تعداد محدود میگرفت و گلچین میکرد. سهمیهاش را ندید گرفت تا دقیقا به هدف بزند؛ و خواستن کافی بود تا بتواند.
پدربزرگ تصمیمش را که شنید، قشقرق راه انداخت. با مادربزرگ، کاری کردند که خانه، کربلا شد. گفتند فکر خواهر و برادر کوچکش را بکند که کس و کار میخواهند و یتیم ترشان نکند. گفتند داغ دختر و دامادشان کافی است و نوهشان امانت است. گفتند پیر شدهاند و عصای دست میخواهند.
خاله و شوهرش هم همین حرفها را به شکل منطقیتر تحویلش میدادند. بسیج شده بودند تا به ابوالفضل بفهمانند در رشتههای دیگر هم میتوان خدمت کرد.
تصور این که تمام انگیزه و هدفش، با چند کلمه حرف خانواده به نیست تبدیل شود، مثل خوره به جانش افتاده بود. چیز بدی نمیگفتند؛ برای همین عذاب وجدان دست از سرش برنمیداشت. دائم با خودش میگفت شاید خدا به حضورش کنار خانواده راضیتر باشد.
شد.به دلش افتاد پدربزرگ و مادربزرگ را، همراه خواهر و برادرش به کربلا ببرد.
عراق پر از جنگ و آشوب بود، اما شک نداشت همان که بخواهد، میبرد و برد.
ناامنی و فقر عراق، دلش را به درد آورد.
مقام زائران اباعبدالله(علیه السلام) بیشتر از آن بود که طعم ناامنی بچشند. چه قدر دوست داشت یک روز پاسدار همین حرم شود.
این را به خود حضرت عباس(علیه السلام) هم گفت. گفت خود آقا برای رضایت پدربزرگ و مادربزرگ پا در میانی کنند. به این جا که رسید، یاد توسل شب تاسوعایش افتاد که از نگین و هوسبازیهایش به هیئت پناه آورده بود.
مثل همان شب، شکست. فکر کرد بچه شده و با اصرار، چیزی میخواهد.
هتل، پنجرهای به حرم نداشت. در تخت پهلو به پهلو شد و سعی کرد بین الحرمین را تصور کند. حس کرد صدای مناجات زوار را از همین جا هم میشنود.
کم کم داشت میپذیرفت که بی خیال هدفش شود؛ بغض گلویش را گرفت. ساعت نزدیک دو بود. خواست بلند شود که برود حرم که صدای ناله شنید.
از مادربزرگ بود. انگار خواب پریشان میدید؛ گریه میکرد.
بلند شد و مادربزرگ را تکان داد:
-مادر... مادرجون بیدارشین! خواب میبینین!
چشمان خیس مادربزرگ که باز شد و ابوالفضل را دید، نشست و ابوالفضل را در آغوش گرفت؛ بلند بلند گریه کرد.
حرفهای مبهمی میزد و ابوالفضل نمیفهمید چه میگوید. از صدایشان پدربزرگ و بچهها هم بیدار شدند.
مادربزرگ که آرام شد، به حرم رفت.
به صاحب حرم دل سپرد. شنیده بود برای ورود به حرم امام حسین(علیه السلام)، باید از برادرش اذن گرفت. با خودش گفت برای ورود به سپاهش هم باید از علمدار اجازه بگیرد. اجازه گرفت و منتظر جواب شد.
صبح که به هتل برگشت، پدربزرگ منتظرش بود. حالت خاصی نگاهش میکرد. مانند پدری پی برده حق با فرزند بوده اما میخواهد ابهت و غرور پدری را حفظ کند.
با صدایی سنگین پرسید:
-کار خودت رو کردی؟
نمیدانست چه شده اما آماده مواخذه شد.
با تعجب پرسید:
-چه کار؟
پدربزرگ سرش را تکان داد و ابوالفضل را در آغوش گرفت:
-نمیدونم به آقا چی گفتی که آنقدر خاطرخواهت شده. دیگه دست من نیست، هرجا میخوای برو. تو هر شغلی که از حضرت عباس(علیه السلام) خواستی.
با ناباوری مادربزرگ را نگاه کرد و پدربزرگ را محکمتر فشرد و سرشانهاش را بوسید. در دلش قربان صدقه آقا رفت.
هیچ وقت نفهمید مادربزرگ آن شب در خواب چه دیده؟!
↩️ #ادامہ_دارد....
نویسنده:فاطمه شکیبا(فرات)
کپی بدون اسم نویسنده جایز نیست.❌
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#بسم_رب_المهدی
#قسمت_هفدهم
#عقیق_فیروزه_ای
🌷 روایت دلدادگی سربازان گمنام پسر فاطمه ارواحنا فداه...
فیروزه 11
پدر در اتاقش بود. صبر کرد تا تلفن پدر تمام شود. وقتی در زد و داخل شد، پدر میخندید.
سلام کرد و جواب گرفت. پدر با ذوقی بچگانه گفت:
-اگه میخوای بگی مداحیان رو دیدی، باید بگم همین الان باهاش حرف زدم.
بشری خندید. پدر گفت:
-قبلا به طور غیررسمی آبروم بودی، الان رسماً حیثیتمی. مطمئنم سربلندم میکنی!
-استاد مداحیان همون عمو محموده که بچه بودم...
-آره! یادته؟
-شما هیچوقت درباره اون ماموریت و مجروحیتتون توضیح ندادین. میدونم نباید بپرسم.
-دوست داری بدونی؟
-اگه به صلاحم باشه و بهم مربوطه.
صورت پدر شکفته شد. پیشانی بشری را بوسید:
-محیط نظامی بهت ساخته! داری راه میافتی. میدونی نباید به کنجکاوی دخترونهات اجازه بدی دنبال چیزای الکی بری.
بشری به خودش بالید. حس کرد از پس تمام امتحانها برآمده است.
پدر بشری را نشاند. چند لحظهای نگاهش کرد. حس کرد چهار شانهتر و بلندتر شده. شاید به خاطر هیبت چشمانش بود.
ناخودآگاه گفت:
-از آقاجون شنیدم جدمون حاج میرزاحسین، خیلی بلند و رشید بوده. همه ازش حساب میبردن.
-مثل شما.
-مثل تو... باورم نمیشه تو همون بشری کوچولو باشی!
-برای شما من همونم. هرچی شما بگین من هستم.
پدر دست بشری را در دست گرفت:
-ماموریت خرمشهر رو نگفتم، چون خیلی تلخ بود. یادآوریش اذیتم میکرد، اما الان صلاحه بدونی!
بشری سر تا پا گوش شد، مثل نوجوانیاش! انگار میخواست خاطرات پدر را ببلعد.
-اون ماموریت خیلی پیچیده و خاص بود.
نمیتونم از جزییاتش بگم. فقط بدون درباره حرکت گروههای تروریستی جدایی طلب جنوب بود.
توی مناطق مرزی. اون جا، یکی از بچههای خرمشهر هم باهامون بود. بچه گلی بود، دورادور میشناختمش، ابراهیم.
نمیشه بگم چقدر اون مدت که خرمشهر بودیم تعقیب و گریز داشتیم، ولی دست رو جای حساسی گذاشته بودیم. اون باند یه ام الفساد واقعی بود. پا گذاشته بودیم روی سر مار.
وسط کار، ماشین ابراهیم و خانمش رو بمبگذاری کردن. هردوشون شهید شدن؛ کامل سوختن.
خبر رو اینطور منتشر کردیم که انفجار مین بوده؛ اطراف خرمشهر و مناطق مرزی این اتفاقها میافته.
خب نباید مردم میفهمیدن. یه اصل مهم توی کار ما، اینه که وقت گریهزاری نداریم. نباید به خاطر مسائل عاطفی، پروژه عقب بیفته.
مثل همیشه، گفتیم خدا بیامرزتش و ادامه دادیم. نه این که خیلی خوشحال بودیم، نه. دلمون کباب بود ولی اگه وقت رو از دست میدادیم،خون ابراهیم و خانمش هدر می رفت.
آخرش توی یه عملیات، خیلیاشون رو گرفتیم و چند نفرشون متواری شدن. که متاسفانه بخاطر اوضاع ناجور عراق و جنگ خلیج فارس، نشد بچههای برون مرزی دنبالشون رو بگیرن؛ ماموری که رفت دنبالشون مفقود شد و هنوزم خبری ازش نیست.
اشک پشت چشمهای بشری موج میزد اما بشری مقابل اشکهایش سد ساخته بود!
↩️ #ادامہ_دارد....
نویسنده:فاطمه شکیبا(فرات)
کپی بدون اسم نویسنده جایز نیست.❌
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#بسم_رب_المهدی
#قسمت_هجدهم
#عقیق_فیروزه_ای 💍
🌷 روایت دلدادگی سربازان گمنام پسر فاطمه ارواحنا فداه...
رکاب
(آقا)
از در که وارد میشود، مادر خودش را در آغوشش میاندازد. دلم برای مادرم تنگ میشود. از رفتار بی بی و مادرش پیداست منتظر بودهاند برسد تا خوب در آغوشش گریه کنند. خیلی از زنهای فامیل همین طورند. خواهرهای فرهاد،
حتی مادر فرهاد هم به او پناه میآورد.
همه را نوازش میکند و دلداری میدهد. خودش هم گریه میکند؛ به پهنای صورت. میدانم آنقدر به فرهاد نزدیک نبوده و گریهاش نه به خاطر فرهاد که به خاطر مادر و بی بی است.
خودش میگفت اصلا تحمل دیدن غم بی بی را ندارد. طوری گریه میکند که اگر نمیشناختمش، فکر میکردم از آن زنهایی است که با کوچکترین اتفاق، صورت میخراشند و مویه میکنند.
گریه کردنش را هم دوست دارم. رقت و عاطفه پنهانش را آشکار و چهرهاش را روشنتر میکند. چشمانش زلال و خمار میشوند؛ و ترکیب زیبایی میسازند.
مراسم که تمام میشوند، خانه مادرش میرویم. دو سه روز مرخصی گرفتهایم. پروندهام را تازه فرستادهام دادسرا و وقتم کمی بازتر شده.
خانه خلوت میشود. بی رمقی را در چشمانش میبینم. خیلی خودش را اذیت میکند. بلند میشود که شام بیاورد برای مادر و بی بی که دو روز است چیزی نخوردهاند.
مینا خانم روی مبل کناریام مینشیند و آرام میگوید:
-من یه چیزی رو میخواستم از آبجی بپرسم، ولی دیدم حالش خوب نیست. میشه از شما بپرسم؟
-بفرمایین.
-یکی از دوستام توی کلاس ورزش، گفته هرهفته یه جلسه دارن خونه رییس باشگاهمون که با کائنات ارتباط میگیرن و اینا. میگفت رییس باشگاه، سرحلقه عرفانه؛
یه اصطلاحاتی میگفت درباره عرفان و اینا. دعوتم کرد که برم. خیلی از بچههای باشگاه میرن. درجات مختلف طی میکنن و اینا. مشکوکم بهشون.
نفس عمیقی میکشم. باز خوب است فهمیده و نتوانستهاند فریبش دهند.
میگویم:
-شکتون به جاست. این عرفانهای کاذب پر از فسادن. هم اخلاقی هم روانی. بهم اطلاعاتشون رو بدین، پیگیری میکنم. اصلا طرفشون نرید.
یک لحظه احتمالی در ذهنم جرقه میخورد. میپرسم:
-ببینم، درباره شغل پدر و خواهرتون چیزی بهشون گفتین؟
کمی فکر میکند:
-نه... یادم نمیاد، سعی میکنم خیلی از آبجی حرف نزنم که از دهنم نپره یه موقع. بابا هم خیلی وقته بازنشست شده، حرفی نزدم در این باره.
آرامتر میگویم:
-خیلی مواظب باشین. شغل پدر و خواهرتون حساسه؛ برای همین باید بیشتر احتیاط کنین. این فرقهها دنبال گیر انداختن بچههای خانوادههایی هستن که این شغلای حساسو دارن؛ تا بتونن ازشون باج بگیرن. فکر نکنین با بازنشستگی پدر، همه چی حل شده.
خیلیها بعد از بازنشستگی به دام افتادن.
حس میکنم ترسیده. میخندم و میگویم:
-لازم نیست بترسین. فقط توی فضای حقیقی و مجازی، حواستون به حفاظت اطلاعاتـ...
صدای جیغ بی بی، رشته کلاممان را پاره میکند. فکر کنم دوباره شارژ سرکار علیه تمام شده و افتاده.
میروم بالای سرش و آرام صدایش میکنم. جواب نمیدهد؛ مثل هفته پیش. به خاطر نگرانی مادرش، بیمارستان میبرمش.
فکر میکردم با یک سرم، مرخصش کنند. اما دکتر بعد از معاینه، آزمایش تجویز میکند. مینشینم بالای سرش و دستش را میگیرم. به هوش آمده. با صدای گرفته گله میکند:
-میدونستی با یه آب قند خوب میشم، چرا بیمارستان آوردیم؟
-مادره دیگه، نگران میشه.
دستش را نوازش میکنم. دوباره میپرسم:
-مطمئنی دکتر گفت اون ضربه بهت آسیب نزده؟
-آره. چطور؟
-برات آزمایش نوشته.
مجبور است آزمایشها را برای آرامش خاطر بی بی و مادرش بدهد. قبل از این که جواب آزمایش را بگیرم، صدایم میزند. آهنگ صدایش نوازشم میدهد. برمیگردم:
-جانم؟
-جواب آزمایش رو تا خودم ندیدم به کسی نشون نده، باشه؟
-چشم.
دکتر با لبخند خاصی نگاهم میکند. جواب آزمایش را دستم میدهد و میگوید:
-هواش رو داشته باش، خوب نیست توی دوران بارداری آنقدر ضعف داشته باشه.
بین حرفهایش به یک کلمه نامفهوم میخورم. "بارداری؟"
شاخهایم شروع به روییدن میکنند:
-چی گفتین دکتر؟
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
دخترانِ پرواツ
#بسم_رب_المهدی #قسمت_هجدهم #عقیق_فیروزه_ای 💍 🌷 روایت دلدادگی سربازان گمنام پسر فاطمه ارواحنا فداه.
حدس میزدم، آزمایش گرفتم که مطمئن شم. چطور بعد از چهار ماه نفهمیدی مرد مومن؟ مبارکه!
و میرود و مرا با حیرانی یک حس ناشناخته تنها میگذارد. الان باید دقیقا چه حسی داشته باشم؟! نمیدانم! فقط میدانم نشاط عجیبی دارم که هیچوقت نداشتهام. تا رسیدن به اتاقش پرواز میکنم.
نفس عمیق میکشم و در را باز میکنم. مادر و بی بی رفتهاند. نمیدانم قیافهام چه شکلی شده است که این طوری نگاهم میکند؟
میپرسد:
-خب؟ جواب آزمایش چی شد؟ چرا اینجوری نگام میکنی؟
بلند میخندم؛ مثل دیوانهها. هنوز باورم نشده. دقیقتر نگاهش میکنم. جلو میروم. همچنان میخندم.
یک «دیوانه» حوالهام میکند. جواب آزمایش را میدهم دستش چون بلد نیستم چطور بگویم سه نفر شدهایم!
↩️ #ادامہ_دارد....
نویسنده:فاطمه شکیبا(فرات)
کپی بدون اسم نویسنده جایز نیست.❌
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
107571_760.mp3
3.62M
.
♥السلام علیک یا ابا صالح المهدے♥
❣#قرار_شبانہ❣
✨بسماللهالرحمنالرحیم✨
🕊اِلـهی عَظُمَ الْبَلاءُ،وَبَرِحَ الْخَفاءُ،وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ،وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ،وَمُنِعَتِ السَّماءُواَنْتَ الْمُسْتَعانُ،وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى،وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِوالرَّخاءِ؛اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد ،اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْناطاعَتَهُمْ ،وَعَرَّفْتَنابِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم،فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاًعاجِلاً قَريباًكَلَمْحِ الْبَصَرِاَوْهُوَاَقْرَبُ؛يامُحَمَّدُياعَلِيُّ ياعَلِيُّ يامُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُماكافِيانِ،وَانْصُراني فَاِنَّكُماناصِرانِ؛
يامَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ،اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني،السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ،الْعَجَل،يااَرْحَمَ الرّاحِمينَ،بِحَقِ مُحَمَد وآلِهِ الطاهِرین🕊
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#چله_شبانه💕
شب سی و سوم به نیت شهید حمید سیاهکالی مرادی💚
اجرتون با امام هادی علیه السلام🌺
🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿
یَا مَنْ تُحَلّ بِهِ عُقَدُ الْمَکَارِهِ، وَ یَا مَنْ یَفْثَأُ بِهِ حَدّ الشّدَائِدِ، وَ یَا مَنْ یُلْتَمَسُ مِنْهُ الْمَخْرَجُ إِلَى رَوْحِ الْفَرَجِ. ذَلّتْ لِقُدْرَتِکَ الصّعَابُ، وَ تَسَبّبَتْ بِلُطْفِکَ الْأَسْبَابُ، وَ جَرَى بِقُدرَتِکَ الْقَضَاءُ، وَ مَضَتْ عَلَى إِرَادَتِکَ الْأَشْیَاءُ. فَهِیَ بِمَشِیّتِکَ دُونَ قَوْلِکَ مُؤْتَمِرَهٌ،
وَ بِإِرَادَتِکَ دُونَ نَهْیِکَ مُنْزَجِرَهٌ. أَنْتَ الْمَدْعُوّ لِلْمُهِمّاتِ، وَ أَنْتَ الْمَفْزَعُ فِی الْمُلِمّاتِ، لَا یَنْدَفِعُ مِنْهَا إِلّا مَا دَفَعْتَ، وَ لَا یَنْکَشِفُ مِنْهَا إِلّا مَا کَشَفْت وَ قَدْ نَزَلَ بِی یَا رَبّ مَا قَدْ تَکَأّدَنِی ثِقْلُهُ، وَ أَلَمّ بِی مَا قَدْ بَهَظَنِی حَمْلُهُ.
وَ بِقُدْرَتِکَ أَوْرَدْتَهُ عَلَیّ وَ بِسُلْطَانِکَ وَجّهْتَهُ إِلَیّ. فَلَا مُصْدِرَ لِمَا أَوْرَدْتَ، وَ لَا صَارِفَ لِمَا وَجّهْتَ، وَ لَا فَاتِحَ لِمَا أَغْلَقْتَ، وَ لَا مُغْلِقَ لِمَا فَتَحْتَ، وَ لَا مُیَسّرَ لِمَا عَسّرْتَ، وَ لَا نَاصِرَ لِمَنْ خَذَلْتَ. فَصَلّ عَلَى مُحَمّدٍ وَ آلِهِ، وَ افْتَحْ لِی یَا رَبّ بَابَ الْفَرَجِ بِطَوْلِکَ، وَ اکْسِرْ عَنّی سُلْطَانَ الْهَمّ بِحَوْلِکَ، وَ أَنِلْنِی حُسْنَ النّظَرِ فِیمَا شَکَوْتُ،
وَ أَذِقْنِی حَلَاوَهَ الصّنْعِ فِیمَا سَأَلْتُ، وَ هَبْ لِی مِنْ لَدُنْکَ رَحْمَهً وَ فَرَجاً هَنِیئاً، وَ اجْعَلْ لِی مِنْ عِنْدِکَ مَخْرَجاً وَحِیّاً. وَ لَا تَشْغَلْنِی بِالِاهْتِمَامِ عَنْ تَعَاهُدِ فُرُوضِکَ، وَ اسْتِعْمَالِ سُنّتِکَ. فَقَدْ ضِقْتُ لِمَا نَزَلَ بِی یَا رَبّ ذَرْعاً، وَ امْتَلَأْتُ بِحَمْلِ مَا حَدَثَ عَلَیّ هَمّاً، وَ أَنْتَ الْقَادِرُ عَلَى کَشْفِ مَا مُنِیتُ بِهِ، وَ دَفْعِ مَا وَقَعْتُ فِیهِ، فَافْعَلْ بِی ذَلِکَ وَ إِنْ لَمْ أَسْتَوْجِبْهُ مِنْکَ، یَا ذَا الْعَرْشِ الْعَظِیمِ.
#دعایهفتمصحیفهسجادیه
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
•°
『بسماللھِ الذیخَلقَالحُسَیۡن؏🌿』
💕اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
💕وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
💕وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
💕وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن
یهسلاممبدیمبهآقامونصاحبالزمان!
💕السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهِ
💕یا اباصالحَ المَهدي یا خلیفةَالرَّحمن
💕و یا شریڪَ القران
💕ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدے
💕و مَولاے الاَمان الاَمان🌱
اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva