eitaa logo
دخترانِ‌ پرواツ
883 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
1.4هزار ویدیو
24 فایل
🌱بښمِـ اللّهـ... ☺دختران پروا مِصداق دُختر خانوماییه که: • ⌠پـــیـــرو آقــاݩ⌡• پَروا ←پِیرواݩِ آقـا ✅فَقط در ایتاییم وشُعبہ دیگه اے نداریم💚 کپی از پست ها ؟ حلالتون😍😁 😁خادممون↶ ≫⋙ @Fezeh114 👀کانال دوممون ↶ ≫⋙ @Toktam_gallery_13
مشاهده در ایتا
دانلود
› همیشه‌ میگفت : واسه‌ کی ‌کار میکنی ؟! میگفتم : امام‌ حسین میگفت : پس، حرف‌ها رو بیخیال !! کار خودت ‌رو بکن جوابش با امام‌حسین ♥️(: شهید محمد حسیـن‌ محمد خانی🕊✍ 🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva
: ✨ باید هدف‌گذارے کنید؛ بࢪ اساس هدف‌گذارے، برنامہ‌ریزے ڪنید؛ بࢪاساس برنامہ‌ریزے، عمل ڪنید؛ بعد عمل خودتان را اندازه گیرے ڪنید؛ آن هم نہ اندازه گیرےِ زبانے، بلڪہ اندازه‌گیرے با شاخص. ♥️ ⇨ ۱۳۷۹/۱۱/۲۵ ↯ 🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva
‌ وسـط‌جبھـه‌جنـگ‌یـه‌گوشـه‌ی‌خلـوت پیـدامیکـرد ، مینشسـت‌بـاخـدادردودل‌میکـرد استغفـار‌وآرزوی‌شھـادت حـالا‌مـا‌تــوی‌جـای‌گـرم‌ونـرم‌نشستیـم‌ وتنھـادلیـل‌هـم‌حـال‌نداشتنمـونـه مدعـی‌هـم‌هستیـم💔 🚶‍♂ 🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』 ‌
یه صلوات برای دل داغ دیده حضرت حجت بفرستید♥️🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک جفت کفش چرم مردانه ی مشکی،برابرم می ایستد. سر بلند میکنم،آقاسیاوش است... نگاهم را میدزدم،خودم را کنار عمو میکشم تا او هم بنشیند.. آقاسیاوش سعی میکند ناراحتی صدایش ملموس نباشد. :_چرا شروع نکردین؟؟ عمو نگران نگاهش میکند. :+صبر کردیم بیای سرم را کمی بلند میکنم. آقاسیاوش مثل مرغ سرکنده مدام نگاهش را این طرف و آن طرف میدواند. عمو یک لقمه برایم میگیرد و دستم میدهد،به طرف سیاوش برمیگردد :+بخور تو هم دیگه آقاسیاوش میگوید:میخورم،میخورم و یک لقمه ی کوچک میگیرد و من،میبینم که به سختی یک قطعه سنگ،آن را میبلعد. نمیدانم چرا،نگرانی گلویم را چنگ میزند. عمو صدایم میزند. :+نیکی چرا نمیخوری ؟ آب دهانم را قورت میدهم. :_می خورم... دستم را مثل یک تکه چوب خشک دراز میکنم. هوا،سرد است اما سنگینی فضا،خون را در رگ هایم منجمد کرده. به سختی لقمه میگیرم و در دهانم میگذارم. عمو و آقاسیاوش هم،اشتیاقی به خوردن ندارند. آقاسیاوش میگوید:وحید...راستش...سفرمون باید طولانی تر بشه...میدونم کارای شرکت و بابات مونده ولی... عمو میپرسد:چرا؟چی شده؟؟ :_فردا،مامانم با عمه ام میان ایران..میان که...یعنی میان... حس میکنم اضافی ام...انگار نباید باشم،انگار بودنم سیاوش را مقید کرده. بلند میشوم:عمو من میرم قدم بزنم آقاسیاوش به شدت مانع میشود:نه بشینید خواهش میکنم... میگویم:نمیخوام مزاحم.. :_نه شما غریبه نیستید،بشینید لطفا دوباره مینشینم. عمو مردد و بااخم نگاهش میکند. آقاسیاوش ادامه میدهد:حاج خانم با عمه ام میان که شما رو ببینن.. روی صحبتش با من است... سرم را بلند میکنم... او اما سرش پایین است و پیشانی اش پر از دانه های درشت عرق... در این سرما..از چه این همه شرم کرده است؟ نمیتوانم حیرتم را پنهان کنم:من؟؟چرا من؟ عمو پوزخند میزند:سیاوش سر و ته حرفات معلوم نیس...اومدن حاج خانم چه ربطی به نیکی داره؟؟ تند،سرش را بلند میکند و در چشمان عمو خیره میشود... :_من نمیدونم وحید،به جون خودت نمیدونم.. فقط مامان زنگ زد گفت داره میاد)صدایش را پایین میآورد،مثل سرش( نیکی خانم رو ببینه... عمو کلافه شده... دست در موهایش میکند ،به پشتی تخت تکیه میدهد و نفسش را با صدا بیرون میدمد... به معنای واقعی کلمه،گیج شده امـ... ★ در تمام مسیر،تا خانه،سکوت برقرار است. عمو مدام نفس عمیق میکشد. انگار هوای کافی به ریه هایش نمیرسد.. من هم به تنگ آمده ام. دلیلش را نمیدانم اما،گونه هایم گر گرفته‌اند عمو،ماشین را جلوی خانه پارک میکند. به طرفم برمیگردد و سوییچ را به سمتم میگیرد. :_بیا عموجان،از بابات تشکر کن..من تلفنی ازش تشکر میکنم.. :+چرا عمو؟مگه نمیاین تو؟ :_نه دیگه،اخلاق مامان و بابات رو بهتر از من میشناسی.. :+آخه پیاده کجا میرین؟ :_یه کم قدم زدن خوبه دستش را روی شانه ی آقاسیاوش میگذارد. :_یه کم هواخوری واسه این رفیقمون لازمه،مگه نه؟ آقاسیاوش سرش را بالا میآورد،سری تکان می دهد و پیاده میشود. عمو زیپ کاپشنش را بالا میکشد:زحمت بردنش تو پارکینگ با باباته. :_عمو آخه هوا سرده.. :+نه خوبه،تو برو تو... کلید را در قفل میچرخانم و وارد حیاط میشوم،برمیگردم:مطمئنین تو نمیاین؟ عمو با لحن سرزنشگرانه میگوید :+نیکی خانم،خداحـــــــافظ سرم را پایین میاندازم:خدانگه دار.. آقاسیاوش با سنگریزه های زیرپایش بازی ميکند و زیرلب چیزی شبیه)خداحافظ( میگوید. عمو اصرار میکند :+برو تو دیگه... 🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva
در را میبندم. از تاریکی حیاط استفاده میکنم و چادرم را داخل کیف میچپانم. وارد خانه میشوم:من اومدم بدون اینکه منتظر جواب شوم،به اتاقم پناه میبرم... بسته ای که حاج خانم برایم فرستاده باز میکنم، یک روسری قواره دار ابریشمی.. طرح زیبای روسری سلیقه ی خریدارش را به رخ میکشد. روسری را داخل کمد میگذارم و خودم را روی تخت میاندازم... فکر و خیال از هر طرف به مغزم هجوم میآورد.. احساسات دخترانه قلقلکم میدهد،روی پهلو میخوابم. آمدن مادرش،چه ربطی دارد به من... اصلا چرا باید... صدای موبایل میآید. تاریکخانه ی ذهنم آشفته است... دست دراز میکنم و گوشی را برمیدارد . فاطمه است. صدای پر از گلایه اش در سرسرای گوشم میپیچد. :_الو رفیق چطوری؟ :+سلام فاطمه. :_علیک السلام بی معرفت الدوله! یعنی کشته مرده ی مرامتم... نفسم را با صدا بیرون میدهم :+فاطمه وقت واسه گِلِگی زیاده... ول کن این حرفا رو متوجه آشفتگی کلامم میشود. :_چی شده نیکی؟ از اول شروع میکنم به توضیح،از ماجرای دخترعمه ی سیاوش تا آمدن مادرش و اینکه میآید تا مرا ببیند... فاطمه با ذوق میگوید. :_خب؟ :+تموم شد دیگه،همین :_همین؟؟ دختر حواست کجاست؟ خب کاملا واضحه مامانش واسه چی میآد مردد میپرسم :+واسه چی میاد؟ :_نیکی،طرف تا دخترعمه اش رو دیده پا به فرار گذاشته تشریف آورده پیش جنابعالی :+خب؟ دلم میخواهد فاطمه حرف دلم را بزند،چیزی که خودم ترس،شاید هم شرم دارم از گفتنش... فاطمه اما ناامیدم میکند :_وای بشر...از دست تو...بیخیال،میاد میفهمی دیگه. این دختر را نمیشود مجبور به حرف زدن کرد. :+باشه مرسی که زنگ زدی :_نیکی انگار حالت خوب نیس :+خوبم :_نیستی...فردا بیا همو ببینیم :+نه،حوصله ی بیرون اومدن ندارم... صبح کلاس دارم اونو نمیدونم چطوری برم لحن فاطمه سرد میشود. :_باشه مزاحمت نمیشم :+فاطمه...ببخش یه کم حوصله ندارم..بعدا حرف میزنیم،باشه؟ :_خداحافظ تلفن را قطع میکنم،از دست خودم عصبانیم. چرا با فاطمه اینطور حرف زدم.. اصلا چرا اینطور شده ام؟ ★ پله ها را دو تا یکی میکنم و کلیدم را داخل کیف میگذارم. به طرف آشپزخانه میروم. بابا مشغول خوردن صبحانه است . :_من رفتم خداحافظ بابا میگوید:صبحونه؟ :_نمیخورم،خداحافظ منیر لقمه ای به طرفم میگیرد:نیکی خانم.. لقمه را از دستش میگیرم و با لبخند،از مهربانی هایش تشکر میکنم. از خانه بیرون میزنم. سوز سرمای آبان به جانم مینشیند. میخواهم در حیاط را باز کنم، قبل از اینکه دستم به دستگیره برسد،صدای مکالمه ای آشنا به گوشم میرسد و دستم را در هوا خشک میکند. سرم را به در می چسبانم..این صدا را خوب میشناسم :_خواهش میکنم وحیـــــد :+سیاوش لطفا برگرد... :_وحید،بهش چیزی نگو...چند روز بهم وقت بده :+دارم همین کارو میکنم :_پس چرا اصرار میکنی برگردیم؟ :+لندن که باشی،بهتر فکر میکنی :_وحید؟ :+سیاوش، تو حتی از احساست مطمئن نیستی 🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva
:_نبودم،قبل اینکه بیام ایران مطمئن نبودم.. ولی الآن هستم... :+من تو رو بهتر از خودت میشناسم... تو الآن برای خلاص شدن از اصرارهای مامانت اینطوری فکر میکنی.. :_وحیـــــــــــــــــــد :+تمومش کن سیاوش،نذار بیشتر از این جلو روت وایسم... صدای پوزخند آقاسیاوش میآید.. :_خیال میکردم برادرمی... و بعد صدای پاهایی که دور میشوند... صدای آه کشیدن عمو،میلرزاندم..چند ثانیه،یا شاید چند دقیقه میگذرد. میان تردیدها،در را باز میکنم...وانمود میکنم چیزی نشنیدم... :_عه... سلام عمو :+سلام کلافه است،اما نگاهش سعی میکند اوضاع را طبیعی جلوه دهد. +:دانشگاه میری؟ :_بله :+بیا،میرسونمت... سوار ماشینش میشوم،همان اتومبیلی است که روز اول با فاطمه جلوی ساختمان جلسه ی شعرخوانی دیدیم. لقمه ای که منیر داده،همچنان در دستم است. عمو میگوید:از اون لقمه ی تو دستت به منم میدی؟ لقمه را تقسیم میکنم و بخش بزرگتر را به طرف عمو میگیرم. :+نوش جان عمو در سکوت کامل،لقمه را میجود. من هم به ناچار آن را در دهانم میگذارم. کم حرفی عمو و چین ظریف روی پیشانی اش به علاوه صحبت های نه چندان دوستانه اش با سیاوش نگرانم کرده... عمو سنگینی جو را حس میکند. :_خب،چه خبر؟ :+سلامتی... دلم را به دریا میزنم،باید سر از قضیه دربیاورم. قبل اینکه لب باز کنم عمو میگوید :_نیکی من بعدازظهر برمیگردم... تعجب میکنم :+چی؟کجا؟ :_کدوم طرف برم؟ :+مستقیم....عمو کجا میخواین برین؟ :_برگردم سر خونه زندگیم دیگه :+به همین زودی؟ :_اوهوم،همچنان مستقیم برم؟؟ :+چهارراه دوم بپیچید دست چپ... عمو مگه قرار نبود بیشتر بمونین؟مگه حاج خانم... لحنش تند میشود :_نه،دیشب زنگ زدم به حاج خانم... سفرش کنسل شد.. راهنما میزند و کنار خیابان میایستد. دستش را روی صندلی من میگذارد و به طرفم برمیگردد. :_نیکی؟راستش... میدونی... برمیگردد و هر دو دستش ر ا روی فرمان میگذارد. به روبه رو خیره میشود. :_دیشب سیاوش از من اجازه گرفت که با تو حرف بزنه... :+راجع؟ :_راجع به خودش...)به طرفم برمیگردد( راجع به خودت هجوم گرمای خون را درون رگهای صورتم حس میکنم. سرم را پایین می اندازم عمو ادامه میدهد :_اول خونم به جوش اومد...نمیدونم چی شد که یقه اش رو گرفتم و چسبوندمش به سینه ی دیوار میترسم،موقعیتم را فراموش میکنم :+دعوا کردین عمو؟ :_نه،دعوا که نه... به خودم اومدم دیدم حرف نامعقولی نمیزنه... دوباره سرم را پایین میاندازم :_نیکی،سیاوش پسر فوق العاده ای،اما دارم میبرمش،میخوام بیشتر فکر کنه میخوام مطمئن بشم احساسش سطحی نیست.. باید بفهمم به خاطر خودشه یا به خاطر دخترعمه اش.. از طرف دیگه،باید اول حاج خانم رو راضی کنه.. آدم تو این دنیا نباید مدیون دو تا چیز بشه:اول پدر و مادرش،بعد دلش... من تو پاکی و حسن نیت سیاوش شک ندارم...اما میخوام حساب کار دستش بیاد... باید یه کم تنبیه بشه،باید از اول به من میگفت نظرشو راجع به تو...میخوام بفهمه بین نیکی و سیاوش من طرف کی ام...زن گرفتن که به این راحتیا نیست. عمو میخندد.سرم را بیشتر در یقه ام فرو میکنم. عمو استارت میزند و راه میافتد. به صرافت میافتم:عمو دیگه دانشگاه نمیرم. :_چرا؟ :+مگه امروز نمیرین؟میخوام از بودن کنار شما نهایت استفاده رو کنم.. عمو میخندد:پس بزن بریم،صبحونه خوردی؟ :+فقط اون لقمه ای که با شما شریک شدم. 🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva
هدایت شده از تنهامسیرآرامش 💞
🌷 امشب شب اول محرم هست و بنده از همه شما عزیزان التماس دعا دارم ان شالله از امشب به مدت 13 شب توی کانال یه برنامه سخنرانی و عزاداری مختصر داریم که تقدیم حضورتون میکنیم 🌹
🏴| پیراهن عزای تو جوشن کبیر ماست ذکر سلام بر تو ، دعای مجیر ماست ↩️ شرکت کننده‌: 0⃣4⃣ 🎁 نفر برتـر: سنگ حرم امام حسین‌ع + خاک تربت کربلا + قاب فرش حرم امام رضاع 🎁 به نفرات دوم تا دهم هم جوایزِ نفیسی اهدا خواهد شد.🌹 🎁|برای شرڪت در این چالش بزرگ👇 🏴| https://eitaa.com/joinchat/2754019330C3ded5d8d29 | اولین چالش بزرگ امام حسینی در ایتا☝️
سلام حلال کنید دم‌ محرمیه🖤 رمان دیر گذاشتم 😅 نذاشتم💔 دیگه هر چی بود حلال کنید یا علی 🖤