#سیدناخامنهای:
✨ فراموش نڪنیم ڪہ ڪار، تلاش، امید، صبࢪ و برنامہریزے، لازمھ حرڪت از این مسیرهای مہم است. مسیرۍ ڪہ ما داریم حرڪت میڪنیم، مسیر مهمی است؛ یڪ مسیرے است کہ میتواند تاریخ جہان را متحول ڪند.
♥️ ⇨ ۱۳۹۱/۷/۱۹
↯ #آقامونه
↯ #تحول
↯ #برنامہ_ریزے
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
هدایت شده از KHAMENEI.IR
🔰 رهبر معظم انقلاب اسلامی صبح امروز در پیام تلویزیونی درباره وضعیت بیماری کرونا، این مسئله را مسئله اول و فوری کشور خواندند.
🔸ایشان با تأکید در خصوص انجام قاطع وظایف و تصمیمها برای مقابله با بیماری، توصیهها و نکات مهمی خطاب به مسئولان و مردم بیان کردند.
👈 مشروح این پیام تلویزیونی به محض دریافت پخش خواهد شد.
#طلبگی👳🏻♂
ارتباطتان را با قرآن حفظ کنید.
ارتباط شما اگر با قرآن حفظ شد، هیچ گاه دشمن بر شما غلبه نمیکند.
#حجت_الاسلام_رفیعی🌱
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
#حدیث_طوری🌱
#نماز_اول_وقت📿
#امام_صادق علیهالسلام :
به هنگام ظهر درهای آسمان گشوده می شود و بادهای (رحمت) وزیده می شود و خداوند به مخلوقاتش نظر می کند» که در مورد بقیه نمازها نیز به همین صورت است.
(وسائل الشیعة، ج 7، ص 66)
#مسیحاےعشق
#پارت_شصت_ویکم
فاطمه،بااطمینان،میگوید
:_همین روزا سر و کله اش پیدا میشه،فقط وقتی اومد تو هم یکم اذیتش کن،زودی جواب مثبت
رو ندی...باشه؟
سرخ میشوم
:+زشته فاطمه...این حرفا چیه؟
فاطمه میخندد..
میگویم
:+واسه چی میخندی آخه؟صبرکن شاهزاده ی اسب سفیددارت برسه،اونوقـ...
صدای موبایل حرفم را قطع میکند،در حالی که خم میشوم میگویم
:+نخند بچه این همه
مخاطب ناآشناست و پیش شماره ی دوصفرچهل و چهار ، ناخودآگاه لبخند روی لبم میآورد...
روبه فاطمه میگویم
:+از انگلیسه،حتما عمووحیده
و بدون مکث جواب میدهم
:+سلام بیمعرفت..
صدای بم و مردانه ای،آن سوی خط میگوید
:_سلام نیکی خانم
تپش قلب،گشاد شدن رگها،هجوم خون به صورت و لرزش صدایم،از تصور فرد پشت خط،واکنش
طبیعی بدنم است.
خودم را جمع و جور میکنم
:+سلام آقاسیاوش..شـر..شرمنده،فک کردم...یعنی.. خیال کردم عمووحیده...
چشمهای فاطمه گشاد میشود،زیر لب میگوید:مستجاب الدعوه بودما...
سعی می کنم آب دهانم را قورت دهم،اما دهانم خشک خشک است!
سیاوش میگوید:خوب هستین؟
:+ممنون
نمیتوانم حالش را بپرسم...نمیدانم چرا؟
فاطمه،مشتاق چشم به دهانم دوخته.
سیاوش نفس عمیقی میکشد،پس او هم مثل من استرس دارد..
:_راستش نمیدونم چطور بگم؟
:+اتفاقی افتاده؟؟عمو....؟؟
:_نه نه،نگران نشید،وحید حالش خوبه
راست میگوید،عمو همین یک ساعت پیش آنلاین بود
:_من نمیدونم چی باید بگم؟ یعنی..چطور شروع کنم؟
پس او هم نمیداند چه بگوید؟
چقدر امروز شبیه هم شده ایم!
ادامه میدهد
:_راستش من از وحید اجازه گرفتم که با شما صحبت کنم...نمیدونم وحید از حرفای من چی به
شما گفته...همین باعث شده،یه کم اضطراب داشته باشم...اینکه صدام میلرزه برای همینه...
صدایش میلرزد؟ پس چرا به نظر من قشنگ ترین موسیقی دنیاست؟
فاطمه،کنارم مینشیند و گوشش را به تلفن میچسباند.
زیرلب میگوید:چی میگه؟؟چی میگه؟؟
صدای پشت خط،میگوید
:_امیدوارم جسارت من رو ببخشید ولی راستش...تو کل عمرم،واسه هیچی این همه مصمم
نبودم که واسه....)مکث میکند،صدایش پایین میاید
( واسه خواستن
ولی...میخوام ازتون اجازه بگیرم که حاج خانمو...یعنی مادرمو بفرستم برای...یعنی برای
امرخیر،مزاحم بشیم...
از جایم بلند میشوم..ناخودآگاه،چند قدم جلو میروم
قروپ قروپ قلبم،نفس های عمیق و پی در پی سیاوش،و بال بال زدن فاطمه....
:_الو....نیکی خانم؟ من...
آرام میگویم
:+صاحب اختیارین...
نفس راحت میکشد،میتوانم چهره اش را تصور کنم...
میگوید
:_ميخواستم اگه ممکنه،یه چند وقت،بهم فرصت بدین..کارای شرکت رو سر و سامون بدم...
بیام ایران،خونه بخرم،کار دست و پا کنم...
ان شاءاللّه،با دست پر خدمت برسیم...اجازه میدین؟
زیر لب میگویم
:+به حاج خانم سلام برسونین
:_بزرگیتونو میرسونم،اتفاقا حاج خانم خیلی سلام رسوندن خدمتتون،گفتن مشتاق دیدارتون
هستن...
:+خداحافظ
:_یاعلی
تلفن را قطع میکنم و روی سینه ام میگذارمش
فاطمه مشتاق نگاهم میکند،نفس عمیق میکشم و مینشینم.
فاطمه میگوید
:_چی شد؟نیکی چی گفت؟؟
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
#مسیحاےعشق
#پارت_شصت_دوم
سرم را بالا میآورم.
:+گفت بهش وقت بدم تا کاراش رو سامون بده...
:_خب....
دوباره سرم را پایین میاندازم
:+برا امرخیر خدمت برسن...
فاطمه از شوق جیغ میکشد و بغلم میکند..
:_وایییی دیدی گفتم...پس اینقدرا هم دست رو دست نذاشته...واییییی،الهی قربون اون لپای
اناریت بشم،خجالتی من....
بغلش میکنم و میخندم.
نمیدانم چرا،میان این همه حس خوب،ناگهان خنده از لب هایم میپرد....
حسی،درون مغزم جواب میدهد:
]نکند دیر شود[....
فاطمه،یک قاشق پر از بستنی شکلاتی داخل دهانش میگذارد.
نگاهش میکنم.
:_خوشمزه است؟
با دستمال دور دهانش را پاک میکند و میگوید
:+مگه کاکائوی بدمزه هم داریم؟
:_فاطمه،وسط زمستون داریم بستنی میخوریم. آلاسکا نشیم یه وقت؟
:+نه بابا نترس
کمی بستنی وانیلی در دهانم میگذارم.
:+آها راستی نیکی،از دو هفته پیش که خونه تون بودم،فلش فرشته که دست من بود، گم شده.
اگه زحمت نیست گوشه،کنار اتاقت یه نگاه بنداز..شاید اونجا باشه
:_چشم
لبخند مهربانش را به صورتم میپاشد
:+بی بالا
روی زمین زانو میزنم،گوشه ی روتختی را باال میدهم و زیر تخت را نگاه میکنم. عروسک کوچک
روی فلش ،خودنمایی میکند.
دست میاندازم و درش میآورم. شماره ی فاطمه را میگیرم.
بعد از سه بوق جوابمـ را میدهد.
:_جانم نیکی؟
:+سلام فاطمه،خوبی؟
:_سلام،قربونت تو خوبی؟
:+شکر خدا،ممنون،فاطمه فلش دخترخاله ات رو پیدا کردم.
:_راس میگی؟وای دستت درد نکنه
:+خواهش میکنم.
:_نمیدونی فرشته چقدر این فلشو...
صدای پچ پچ و زمزمه،پشت در اتاقم باعث میشود حواسم پرت شود.
:_الو؟الو نیکی صدامو داری؟
:+فاطمه من باید برم،فردا بعدازظهر همون کافی شاپ باشه؟
متوجه التهاب صدایم میشود
:_باشه،برو به کارت برس،بازم ممنون و خداحافظی
موبایل را قطع میکنم و روی پنجه ی پا چند قدم به در نزدیک میشوم.
صدای مامان و بابا را تشخیص میدهم.
مامان میگوید
:_پیش خودش چی فکر کرده آخه؟یعنی نیکی خبر داشته؟
:+نمیدونم،باید باهاش حرف بزنم.
:_مسعود،جدی باهاش برخورد کن
صدای قدم هایشان به طرف در میآید. به سرعت روی صندلی مینشینم و کتابی را روی پاهایم باز
میکنم. دستم را داخل موهایم میکنم و کمی مرتبشان میکنم.
چند تقه به در میخورد.
خودم را جمع و جور میکنم
:_بفرمایید
باز میشود و بابا در آستانه ی در،ظاهر.
به احترامش بلند میشوم.
:+سلام بابا
سر تکان میدهد،با دست اشاره میکند که بنشینم و در را پشت سرش میبندد.
مامان همراهش نیست،جدی تر از همیشه است و این برای من نگران کننده است.
روی تخت مینشیند. کتاب را میبندم و نگران چشم به لب های بابا میدوزم.
دستش را روی صورتش میکشد و نگاهم میکند.
:_این پسره امروز اومده بود کارخونه
متوجه منظورش نمی شوم،ذهنم کشیده میشود سمت دانیال.
ادامه میدهد
:_با وقاحت اومده بود تو رو ازم خواستگاری میکرد.
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
#مسیحاےعشق
#پارت_شصت_سوم
نمیتوانم جلوی خودم را بگیرم،شمرده شمرده میگویم
:+کی؟دانیـ...
:_این پسره،دوست وحیــــد
قلبم به تالاپ تولوپ میافتد،خون به صورتم هجوم میآورد و ناخواسته چشمم را میبندم.
آب دهانم را قورت میدهم و دوباره به بابا چشم میدوزم.
:_میگفت تو خبر نداری
راست میگفت. من خبر نداشتم،فکر میکردم بیشتر از این ها طول بکشد.
:+من....نمیدونستم بابا..
زیر لب حرف میزند؛انگار بلند فکر می کند.
:_پسره ی بی چشم و رو...به خدمت وحیدم باید برسم...
آرام صدایش میزنم
:+بابا؟
سرش را بالا میآورد و نافذ،در چشمانم زل میزند
:_به هرحال جوابش رو از من گرفت،گفتم که تو هم در جریان باشی
بلند میشود و به طرف در میرود .
بلند میشوم و با اضطراب میپرسم
:+شما چی گفتین بابا؟
به طرفم برنمیگردد،پشتش به من است.
:_جوابش،مشت راستم بود که تو دهنش نشست
ناخودآگاه دست روی صورتم میگذارم،انگار سیلی بابا روی صورت من فرود آمده..
:_من نعش تو رم رو شونه ی اون نمیذارم.
از اتاق بیرون میرود و نمیدانم عمدی یا ناآگاهانه،در را بهم میکوبد.
روی زمین سقوط می کنم.
بابا،جنازه ی من را هم روی دوش سیاوش نخواهد گذاشت،میدانستم...
★
چادرم را برمیدارم و از پله ها پایین میروم.
چند پله با زمین فاصله دارم که صدای نسبتا بلند و عصبی بابا را از اتاق کارش ميشنوم.
مشخص است سعی دارد خودش را کنترل کند.
:_نه،این حرفا ربطی به من نداره...این همه سال کجا بوده؟بسه،این همه اصرار نکن...نمی خوام
بیاد... ببین زنگ میزنی به محمــــود
گوشهایم تیز میشوند،از اسمی که میشنوم،تعجب میکنم .
محمود؟عمومحمود؟
گوشم را به در میچسبانم شاید چیز بیشتری دستگیرم شود. قبل از اینکه چیزی بشنوم،منیر
برابرم ظاهر میشود .
نفسم را بلند داخل ریه ام میفرستم،هین بلندی میکنم و دستم ر ا روی قفسه ی سینه ام
میگذارم.
:_ترسیدم منیر
:+ببخشید خانم
یک فنجان گل گاوزبان در سینی دارد،حتما برای باباست.
خودم را جمع و جور میکنم،برای اینکه اوضاع عادی جلوه کند،میپرسم
:_مامان کجاست؟
:+رفتن آرایشگاه
:_منم میرم بیرون،کار نداری؟
:+به سلامت خانم،خداحافظ
از در خانه بیرون میزنم. به اندازه ی کافی دیرم شده.
مامان نیست و بابا هم آنقدر عصبانی بود که به این زودی از خانه بیرون نمیآید. نوعی حس
عصیان،در وجودم شعله میکشد.تا کی باید مخفیانه بروم و بیایم؟چرا از کوچک ترین آزادی و
استقلال محرومم؟
باید روزی با این واقعیت ر وبه رو شوند...
تصمیمم قطعی است،چادرم را در حیاط سر میکنم.
برمی گردم و با ترس نگاهی به خانه می اندازم.
اگر بابا ببیندم....
دیگر دیر شده باید سریع از خانه بیرون بروم.
در را باز میکنم و به دو از در خارج میشوم که پیشانی ام محکم به جایی میخورد.
چند قدم عقب میروم.
پسر جوانی،حدودا بیست و پنج،شش،قدبلند و چهارشانه برابرم ایستاده.
در نگاه اول،صورت بدون ریش و سبیلش خودنمایی میکند .
پسر دیگری هم کنارش ایستاده،با دست گلی بزرگ در دست،حدودا بیست و دو ساله.
برق چشمان پسربزرگتر،زمان و مکان را از یادم میبرد،به خودم میآیم،قرارم با فاطمه...دیرم شده.
زیر لب چیزی شبیه >>ببخشید <<میگویم،دوباره قصد دویدن میکنم و به سرعت از کنارش رد
میشوم.
چند قدمی دور نشده ام که صدایی میآید.
:_مسیح!حواست کجاست؟حتما خدمتکارشونه.
سرم را کمی برمیگردانم،همانجا ایستاده و نگاهم میکند،پسر دوم هم در آستانه ی خانه ی
ماست...
بدون توجه دوباره میدوم. حتما از همکاران بابا هستند،نکند از چادرم بگویند.
فکرم را از این حرفها آزاد میکنم،بگویند... اصلا چه بھتر که بگویند.
رقص باد در چادرم،حس پرواز میدهد...حس آزادی....
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』