#مسیحاےعشق
#پارت_هشتاد_هفتم
یعنی منتظر جواب من است ؟؟ یعنی مخاطبش من بودم؟
محال نیست اگر از شدت تعجب،شاخ دربیاورم!
دوباره سرم را پایین میاندازم،صدایم لرزان است و پر از موج:به سلامت...
مسیح میرود و مامان و بابا برای بدرقه ،همراهی اش میکنند...
قبل از اینکه بیرون برود،برمیگردد و چند لحظه نگاهم میکند...
دستم را به دیوار پشت سرم میگیرم تا نقش زمین نشوم..
خدایا؟!من چه کردم؟
*
کیف و چادر را روی تخت میاندازم و دست چپم را روی صورتم میگذارم.
این همه فشار،برای یک دختر نوزده ساله...
مگر من چقدر طاقت دارم خدایا؟
موبایلم را برمیدارم.
باید او را خبر کنم. باید شرایطم را برایش بگویم.
اگر قبول نکند...وای خدای من... اگر زیر بار شرایطم نرود...
اصلا... اصلا اگر قبول نکند،من هم نمیپذیرم...
برایش پیام ارسال میکنم
}باید باهاتون حرف بزنم{
تقه ای به در میخورد و در باز میشود.
برمیگردم.
عمووحید عصبانی و ناراحت،در چهارچوب در ایستاده.
تا به حال،او را اینقدر خشمگین ندیده بودم.
جلو میآید
:_تو عقل داری؟جواب منو بده عقل داری؟؟ این چه کاری بود کردی؟؟اصلا معلومه داری چی کار
میکنی؟؟ تو از مسیح چی میدونی؟؟
بغضم ناخواسته شکسته و گدازه های اشکم،از آتشفشان چشمم بیرون میزنند..
:+عمو؟
پشتش را به من میکند،میخواهم جلو بروم و دست روی شانه اش بگذارم اما صدای اس ام اس
موبایلم میآید.
برش میدارم،پیام از او!
چقدر سریع،انتظارش را نداشتم.
]همون جایی که صبح بودیم نیم ساعت دیگه[
موبایل را روی تخت میاندازم،این آدم چقدر مرموز است...
اصلا آدم است؟جن است؟شاید هم پری!!
جلو میروم و چشم در چشم عمو میدوزم.
:+عمو به من اعتماد کنین...من همه چی رو براتون توضیح میدم... فقط یه کم بهم وقت بدین....
حواسم به همه چی هست...مطمئن باشین..
عمو سرش را تکان میدهد.
:_نمیتونم بسپارم به تو... باید با مسیح حرف بزنم..
:+عمو میشه من رو تا کافی شاپ سر خیابون برسونین؟
:_الان؟؟نیکی ساعت هفته...
:+ضروریه عمو
مشکوک نگاهم میکند،چشمانم را میدزدم.
:_باشه..
:+پس من نمازمو بخونم
عمو از اتاق بیرون میرود،چادرنمازم را سر میکنم.
قامت میبندم و تاریکخانه ی ذهنم را خالی میکنم،از هرچه جز خدایم...خودم را به دستان
مهربان و مقتدر خدا میسپارم و جرعه جرعه، از شربت تقدیر الهی مینوشم...
🍃
میخواهم پیاده شوم که عمو کمربند ایمنی اش را باز میکند،برمیگردم.
:_شما نه،عمو
:+شوخی میکنی؟ من نیام؟؟ این ماشین،ماشین مسیحه
به اتومبیلی که جلوتر پارک شده اشاره میکند.
:_عمو همه چیز رو براتون توضیح میدم... فقط باید بذارین اول خودم باهاش صحبت کنم
عمو،مستأصل مانده،لبخند گرمی میزنم و از ماشین پیاده میشوم.
بازهم چند دقیقه ای تا قرارمان مانده...
میبینمش،به نظر آدم خوش قولی است.
پشت همان میز صبح نشسته،لباس هایش همان، لباس های صبح...
فقط،چهره اش کمی خسته به نظر میرسد.
چشمانش را بسته،دستش را جلوی دهانش گذاشته و خمیازه میکشد.
چقدر در این حالت شبیه بچه هاست..
پشت میز مینشینم،چشمانش را باز میکند.
با دیدنم متعجب میشود،اما اصلا خودش را نمیبازد.
سلام میدهم
همانطور خشک و جدی،جواب سلامم را میدهد.
:+سلام،مثل اینکه کارم داشتین؟؟
:_صبح گفتین حرف هاتون ناقص موند...
پوزخند میزند
:+بله نذاشتین که کاملش کنم...
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
.
🔘وقتی ڪه #موقعیت_گناه واست فراهم شد،ولی ازش #گذشتۍ...
یه سلامی هم به ارباب بده...😊✋🏼
چون وقتۍ ڪه از گناه گذشتۍ،
آقا اومده #کنارت...💔🙃
.
📚سندشم این حدیث امیرالمومنین"ع" که میگن:❤️
مجاهد #شهید در راه خدا، پاداش او بزرگتر از پاداش عفیف #پاکدامنی نیسٺ ڪه قدرٺ برگناه داࢪد و آلوده #نمیگردد،🌱
همانا عفیف پاڪدامن، #فرشته ای از فرشته هاست...🌸🕊
.
+آقا بالاسر شهدا میرن دیگه...😞☝️🏼
#حسین♥️
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
#ڪمی_تفڪر💡
بی اعصاب بودن
افتخاره ڪه تویِ بیوگرافیتون مینویسید بی اعصاب ؟!
بدونید ڪه برایِ شیعه امیرالمومنین ننگ ِ..
مؤمن باید خوش اخلاق باشه
#بهخودمونبیایم...)
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
#سیدناخامنهای:
✨ در منزل خودِ من، همه افراد، #بدون_استثنا، هرشب در حال #مطالعه خوابشان مىبرد. خود من هم همينطورم. نه اينكه حالا وسط مطالعه خوابم ببرد. مطالعه مىكنم؛ تا خوابم مىآيد، #كتاب را مىگذارم و مىخوابم. همه افراد خانه ما، وقتى مىخواهند بخوابند حتماً يك كتاب كنار دستشان است. من فكر مىكنم كه همه خانوادههاى ايرانى بايد اينگونه باشند. #توقّع من، اين است.
۱۳۷۴/۰۲/۲۶
#آقامونه
#کتابخوانی
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
#بدونتعارف‼️
روز پزشڪ رو بہ همہ ڪسایے ڪہ
تو بچگے دڪتر بازے میڪردن تبریڪ میگم😁🚶♀
#تباهبودیمنہ؟😂
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
#مسیحاےعشق
#پارت_هشتاد_هشتم
سعی میکنم مثل او،آرام باشم،یا حداقل آرام به نظر برسم.
:_ببینین،قبول دارم صحبت های صبح،اصلا دوستانه نبود،ولی حالا اومدم واضح در موردش حرف
بزنیم.
چیزی نمیگوید،فقط نگاهم میکند..
نگاهش نه گرمای خاصی دارد و نه احساسی...
سرد و بیروح است...
از نگاهش فرار میکنم و حرفم را ادامه میدهم
:_من امروز،تو موقعیتی قرار گرفتم،که اصلا دوست ندارم راجع بهش حرف بزنم... ولی به
پیشنهادتون فکر کردم...
سرش را بالا و پایین میکند و با دست،به گارسون اشاره میکند
:+صبح چیزی نخوردین... الآن چی؟
:_اگه میشه یه فنجون چای
خیر ی از قهوه های امروز ندیدم!
رو به گارسون میکند
:+دو تا چایی لطفا
گارسون میرود.
دوباره نگاهم میکند،سرم را پایین میاندازم.
:+صبح،نشد ولی الآن از اول براتون میگم...ببینید من رفتم پیش عمومسعود... تاکید می کنم
که من اینطور نگفتم ولی عمومسعود جوری برداشت کرد که انگار من و شما از قبل با هم
آشناییم... یعنی چطور بگم؟
نگاهم میکند،کلافه سرش را تکان میدهد
:+شد دیگه
:_چی شد دیگه؟
:+صحبتامون جوری پیش رفت که عمو فکر کرد من و شما خیلی وقته با هم.... دوستیم...
:_یعنی چی؟؟
:+من نمیخواستم اینطور بشه،ولی به نفعمون شد...
پوزخند میزنم، چرا مامان و بابای من باور ندارند که من،مثل خودشان نیستم...
:_مطمئنم بابام خوشحال شده وقتی فکر کرده من دوست پسر دارم...
این بار،پوزخند نمیزند،اما لبخند کم رنگی روی لبش مینشیند...
خیلی کم رنگ...
:+آره... واقعا خوشحال شد
سرم را چپ و راست میکنم...
ادامه می دهد
:+نمیدونم چه اصرار مسخره ایه،در این مورد هم دردیم... مامان و بابای منم خیلی اذیت
میکنن...
اما من کلا اهل این جور مسخره بازیا و وقت گذرونیا نیستم...نه اینکه شبیه شما فکر کنم.. ولی
از این کارم بدم میاد...
تحقیری در کلامش،به چشم نمیآید...
حرفش را ادامه میدهد
:+برای همین وقتی اومدم خونه تون،اونجوری رفتار کردم که شک نکنن...
:_فهمیدم
:+و اما اصل پیشنهاد من...
ببینید من و شما با هم ازدواج میکنیم،صوری .. با هم یه مدت تو یه خونه زندگی میکنیم،مثل دو
تا همسایه... ولی هیچکس حقیقت رو نمیدونه.. بعد بابای شما،مجبور میشه با بابای من آشتی
کنه ، یعنی شما مجبورش میکنین و پدربزرگ از شکایتش صرف نظر میکنه ...
:_این همه اصرار شما برای این آشتی کنون،فقط از روی احساسات بشردوستانه است؟
:+معلومه که نه...مطمئنا منم به منافع خودم میرسم...
:_چه منافعی؟؟
تیز نگاهم میکند،نکند حرف اشتباهی زده ام؟
:_ببخشید.... فکر کردم باید بدونم
:+مشکلی نیست،من از وابستگی متنفرم... از همون بچگی هم مستقل بودم.وقتی که
دبیرستانی بودم، تو کارخونه بابام حسابداری میکردم.یعنی از همون بچگی دستم تو جیب خودم
بود،تو دوران دانشجویی هم کار کردم،هم تو کارخونه بابا ،هم تو دوتا شرکت دیگه... اونقدر پس
انداز کردم تا تونستم یه شرکت واس خودم دست و پا کنم.. کوچیک و جمع و جوره،ولی خب مال
خودمه... به خاطرش دستم پیش کسی دراز نشده..حتی بابام...
:_این چه غرور عجیبیه تو خون آریاها!
:+شاید الان نیایش باشین.. ولی شمام در اصل آریایی...به هرحال...من به بابام قول دادم مال و
اموالش رو حفظ کنم،اونم در عوض بهم یه پولی میده.. یه پولی که میتونم باهاش شرکتم رو
گسترش بدم
:_شما که گفتین نمیخواین دستتون پیش کسی دراز بشه؟!
:+من با این ازدواج در واقع دارم واسه بابام کار میکنم،مثل یه کارمند... این ازدواج صوری....
از کوره درمیروم،از این اصطلاح متنفرم...
چشمانم را میبندم و محکم میان کالمش میدوم
:_میشه اینقدر نگین ازدواج صوری؟
پوزخند میزند و به پشتی صندلی اش تکیه میدهد
:+خب صوریه دیگه...
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
#مسیحاےعشق
#پارت_هشتاد_نهم
:_نه... ما واقعا با هم ازدواج میکنیم ولی با شرایط خاص...
چطور بگم؟
ازدواج میکنیم ولی مثل خانم و آقاهای واقعی نیستیم...در واقع....
مکث میکنم؛نمیدانم چطور باید منظورم را منتقل کنم...
:_حق با شماست...ولی فقط من به این کلمه حساس شدم...
:+باشه...منم خیلی ازش خوشم نمیاد... ظاهر کلمه مزخرفه...ولی کلی آدم رو نجات میده... منو
از دست اصرارای مدام مامانم واسه ازدواج.همینطور از شر دخترای آویزون که تحت هر شرایطی
سعی دارن خودشونو به من وصل کنن...
بازهم نمیتوانم تحمل کنم...
:_خواهش میکنم؟؟ این چه طرز صحبت کردنه؟؟
خودش را جمع و جور میکند
:+از کلمات خوبی استفاده نکردم ولی واقعیته... من از روابط معمول بین دختر و پسر خوشم
نمیاد... نه اینکه مثل شما،مقید باشما..
به چادرم اشاره میکند،این بار لحن تحقیر و استهزا به خوبی از کالمش هویداست.
:+ولی کلا علاقه ای به این مدل روابط ندارم... احتیاجی هم بهشون ندارم...
حرفش را نشنیده میگیرم،از بعضی کارهای معدودی از هم جنسانم خبر دارم... که سعی دارند
به هر طریق با پسرهای پولدار ازدواج کنند،اما نه مسیح و نه هیچکس دیگر حق ندارد به آن ها
توهین کند.
:_من... یه شرایطی دارم... میدونم تو موقعیتی نیستم که شرط بذارم ولی خب... به هرحال...
خجالت میکشم،واقعا من میتوانم شرط بگذارم؟؟
وقتی قبول کرده ام...
خیلی خونسرد میگوید
:+بگو شرایطت رو...به توافق میرسیم...
:_مهم ترینش چادرمه... من،به خاطرش حاضر شدم حقیقت رو از پدر و مادرم پنهون کنم... کم
محبتی شون رو به جون خریدم،و حفظش کردم... اینا رو گفتم که بدونین هیچ چیزی نمیتونه
چادرم رو از من بگیره...
بی تفاوت میگوید
:+پوشش شما به من ربطی نداره... خواستین چادر سر کنین،نخواستین سر نکنین...
انگار درباره ی پوشش شریک کاری اش حرف میزند!
این ها،خوب است.. حداقل نشانه ی این است که علاقه ای به ازدواج با من ندارد...
نگاهم میکند
:+و شرط بعدی
سرم را پایین میاندازم
:_من مثل شما نمیتونم نقش بازی کنم... یعنی از پسش برنمیام.. همین یکی دو ساعت پیش،
نزدیک بود بزنم زیر گریه...
:+نگران اون نباشین...حلش میکنم... دیگه؟
:_من اهل مراسم و این حرفا نیستم.. دل و دماغشم ندارم....
:+باشه واسه اونم یه کار ی میکنیم..بازم اگه چیزی هست..؟؟
:_نه.. هیچی
:+پس توافق کردیم...همسایه میشیم و آب ها که از آسیاب افتاد جدا میشیم... فقط یه چیزی؟؟
:_چی؟
:+من پسرم.. یعنی ده بارم شناسنامه ام سیاه بشه مشکلی نیست... ولی واسه ازدواج واقعی
شما مشکلی پیش نیاد؟؟
:_نه...من هیچ وقت نمیتونم ازدواج کنم..
میخندد،خنده ی واقعی..خودم را کنترل میکنم...
:_چرا میخندین؟؟
:+این حرف مال بچگیا بود. میگفتیم من هیچ وقت ازدواج نمیکنم و از مامان و بابام جدا نمیشم.
بالاخره هر دختری یه روز باید ازدواج کنه دیگه ...
با دلخوری می گویم:منطق از سر و روی حرف هاتون میباره...
خنده اش را کنترل میکند.اما هنوز انتهای صورتش،لبخند جای دارد،کنار برق خیره کننده ی
چشمانش...
:+مهم نیست... من تو ثبت احوال آشنا دارم؛اونم حل میکنم... در ضمن من به بابام قول دادم با
عمو آشتیش بدم ولی از صوری بودن ازدواج بی خبره.. تحت هیچ شرایطی نباید مامان و
باباهامون بفهمن.. من نمی خوام اعتماد مامانم رو از دست بدم.
سر تکان می دهم
:_ منم همین طور...اگه دیگه کاری ندارین من برم
:+نه.. پس منتظر خبر من باشین.
:_خداحافظ
از کافه بیرون میآیم... حتی نمیپرسد این موقع شب چطور برمیگردی خانه؟؟
دلم برای ر گ و غیرتی که ندارد میسوزد...
سوار ماشین میشوم... عمو نگاهم میکند.
:_عمو راه بیفتین تا براتون بگم
عمو استارت میزند.
لبانم را تر میکنم و برایش از سیر تا پیاز را تعریف میکنم.
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
هدایت شده از دخترانِ پرواツ
#حرف_حق‼️
ماڪہدعاےعہدبہاینسادگےوقشنگےرو
بہجاےهرروزخوندنماهےیہبارمیخونیم،
منتظریمچہڪاربزرگےبراےمهدےفاطمہبڪنیم؟!!
ازهمینڪارسادهشروعڪنرفیق!
احترامقائلشوبراےامامزمانت :)
روزےیہبارموظفےدعاےعہدروبخونے، صبحمبیدارنشدے، تاشبدِینتواداڪن♡
#بیدارشیمازخوابغفلت🚶♂...
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』