💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_114
مامان پری به جایش گفت: مثلا اینکه میخواد باهاش بری و از این حرفا!
بابا محمد سکوت کرد. انگار او هم حرفش همین بود.
خندیدم و گفتم: بابا شماها چرا اینجوری میکنید؟ کجا برم آخه مادر من پدر من! من همون آش کشک خاله ام !!!
بابا محمد دستی به موهایم میکشد و پیشانی ام را میبوسد و میگوید: من به تو و به فهمت ایمان
دارم آیه....
و بی هیچ حرف دیگری به اتاقش میرود. مامان پری لبهایش را میجوید و به من نگاه میکرد! مثل بچه ها شده بودند! داشتم کلافه میشدم از دست این افکار بچگانه!
*
دکتر والا داشت عکسهای سیتی اسکن بیمار بیست و چند ساله ی تازه وارد بخش شده را بررسی میکرد. نمیدانم چرا تازگی ها اینقدر از او خجالت میکشیدم.
عکس را به دستم داد و با لبخند نگاهم کرد. پرونده بیمار را از دستم گرفت و داروی تجویزی را در آن نوشت. پشت سرش از اتاق بیرون آمدم. با همان لبخند روی لبش گفت: حورا از دیروز انگار رو ابراست...
لبخند میزنم و میگویم: اسمشو همیشه اینجوری تلفظ میکنید؟
کنجکاو نگاهم کرد و پرسید:چطور؟
شانه بالا انداختم و گفتم :هیچی همینجوری!
دکتر والا با لبخند جالب روی لبش گفت: نه برام جالب شد... ایرادش کجاست؟
_خب تلفظ اصلیش میشه حَورا! حوری و حَورا دوتاشون یعنی زیبا روی بهشتی! مذکرش میشه
حوری و حَورا مونثش میشه!
دکتر والا میخندد و میگوید: چه تعصبی هم روی اسم مادرت داری... اوممم حَورا! یکم سخته
تلفظش...
من هم میخندم و میگویم: آره یکم سخته. به ایستگاه پرستاری میرسیم... دکتر میخواهد از بخش برود که خم میشود و آرام دم گوشم زمزمه میکند: یه جشن خیلی خیلی کوچیک میخوایم بگیریم به مناسبت پیدا کردنت... امشب رو به کسی قول نده چون دعوتی پیش ما...
میخواهم تعارف کنم که میگوید: اما و اگر نداره!باید قبول کنی! بیا بلکه شهرزاد هم از تو شوک
بیرون اومد!
و بعد بدون اینکه منتظر حرفی از جانب من باشد میرود. لبخندی میزنم! چه رویی داشت این زندگی ! هزار رنگ...
*
محرم نزدیک بود و طالب داشتند وسایل حسینیه را شستشو میدادند.
قاسم خسته کنار بقیه مینشیدند. کش و قوسی به بدنش میدهد و قلنج های کمرش را میشکند. پنج فرش شش متری را یک تنه شسته بود و واقعا خسته بود.
احمد برای همه چای می آورد و حین تعارف کردن به قاسم میگوید: خسته نباشی دلاور!
قاسم چای را بر میدارد و میگوید:خواهش میکنم زنده نباشی برادر!
جمع را به خنده می اندازد . حاج رضا علی هم به جمع میپیوند و همگی به احترامش از جا
برمیخیزند.
قاسم از جایش بلند میشود تا استادش بر سر جایش بنشیند و خود میرود کنا امیرحیدر روی زمین مینشیند.
امیرحیدر با لبخند نگاهش میکند و ابوذر میزند روی شانه اش و میگوید: حسابی امروز حماسه
آفرینی کردیا!
قاسم صدایش را کلفت میکند و میگوید: داشِت حماسه سازه اصلا! چی فکر کردی؟
حاج رضا علی لبخند محجوبانه ای میزند و قاسم میپرسد:حاجی بالآخره نگفتید من چیکار باید بکنم؟
حاج رضاعلی میگوید: خودت پیداش میکنی! وقتی خوب درکش کنی!
✍نیل۲
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva