💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_120
بابا محمد همراه دکتر سهرابی رفت تا برگهی رضایت عمل را امضاء کند. اوضاع خراب بود و
داغان و خارج از کنترل. مامان حورا اندکی دور تر ایستاده بود و اوضاع را نظاره میکرد و مامان عمه گویی تازه متوجه حضورش شده بود.با تعجب نگاهش میکرد. مامان حورا از دور سلام داد و مامان عمه نیز همانطور دورادور پاسخش را داد.
نگاهم چرخان دنبال زهرا گشت که گوشه ی سالن کز کرده در آغوش نورا اشک میریخت. مامان پری را روی صندلی نشاندم و با پاهایی لرزان سراغش رفتم. پیشانی اش را بوسیدم و روبه رویش زانو زدم.
فقط با اشک نگاهم میکرد و زیر لب چیزی زمزمه میکرد. گوش تیز کردم: تطمئن القلوب میگفت...
دستهایش را فشردم: عزیز دلم ...آروم باش. منِ نا آروم بهت میگم آروم باش واسه دل اون مادری که حسابی نا آرومه ... از من و تو عاشق تره و نا آرومیمون بیشتر نا آرومش میکنه... ابوذر عشق هممونه ولی آروم باش.
تندتر اشک میریزد و دستهایم را بیشتر میفشارد و میگوید: عشقمه آیه... شوهرمه... سخته. به خدا که سخته آروم بودن. نگاه میکنم نگاه دریایی اش را راست میگفت.
کنار اتاق عمل قدم میزنم و عقیق لمس کنان ذکر میگویم مثل زهرا... همان تطمئن القلوب را. همان اسمه دوا و ذکره شفاء را. مامان پری آرامتر شده و کمیل خیره به علامت منحوس ورود ممنوع پشت اتاق سکوت کرده. زیر لبی از مامان عمه میپرسم سامره کجاست؟ که میگوید خانه حاج صادق مانده. نگاهم سمت زهرا میرود که در آغوش نورا آرام گرفته و حاج صادقی که دست روی پیشانی اش گذاشته و کنار بابا محمد نشسته.
بابا محمد اما همچنان سرو است! با ضربات سخت زمانه در این چند ساعته همچنان سرو است.
من اما درگیر اوضاع پیش آمده ام .
خدایا من را که میشناسی اهل کفر گفتن نیستم !نگاهی به لیست بنده هایت بکن! نام من آیه است نه ایوب!
خیره به آخر سالن منتهی به اتاق عملم که حاج رضا علی و امیرحیدر را میبینم! نگاهم میرود سمت ساعت سه و سی دقیقه ی صبح است!تکیه از دیوار میگیرم و سمتشان میروم. اشکهایم را پاک میکنم و آرام سلام میکنم. بابا محمد هم کنارمان می آید و با امیرحیدر و حاج رضاعلی روبوسی میکند.
حاج رضا علی از من جویا میشود: حالش چطوره دخترم.
نگاهم میرود سمت اتاق عمل و میگویم: اون تو دارن کلیه اش رو خارج میکنن.
امیر حیدر میپرسد: کدوم کلیه؟
_کلیه سمت راست.
یاعلی گفتن حیدر مضطرب ترم میکند.
حاج رضا علی میخواهد چیزی بپرسد که دکتر سهرابی از اتاق بیرون می آید.
هجمه میکنیم سمتش... دستهایش را بالا می آورد به نشانه ی آرامش و میگوید: آروم باشید
...حالش خوبه...عمل خوبی بود...
اندکی خیالم راحت میشود.
_اما... چطور بگم با توجه به کلیه ی کم کارشون ... امکان دیالیزی شدنشون زیاده. مگه اینکه به فکر یه کلیه پیوندی باشید.
زهرا یازهرا گویان در آغوش نورا سست میشود و کمیل میشکند بغضش....
همه وا رفته اند. نه آیه حالا نه... وقت برای آبغوره گرفتن و این لوس بازی ها زیاد است! اما حالا نه
... نگاه دکتر سهرابی میکنم و میگویم: دکتر من با ابوذر هم خونم یعنی شرایط اهدا رو دارم... باید چیکار کنم...
چهره اش بشاش میشود و میگوید: واقعا؟ خب اینکه خیلی خوبه بایـــ....
سکوت مامان حورا شکسته میشود و یک (نه) مسخره را تلفظ میکند.
همه نگاهش میکنیم. با تعجب...بابا محمد پوزخندی میزند و خیره ی زمین میشود. از نگاها شرمنده میشود مامان حورا. سرش را پایین می اندازد و میگوید: نه آیه...تو نه...
با بهت نگاهش میکنم و ناباور تک خندی میزنم!حالاوقت شوخی نبود!
✍نیل۲
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva