eitaa logo
دخترانِ‌ پرواツ
899 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
1.4هزار ویدیو
24 فایل
🌱بښمِـ اللّهـ... ☺دختران پروا مِصداق دُختر خانوماییه که: • ⌠پـــیـــرو آقــاݩ⌡• پَروا ←پِیرواݩِ آقـا ✅فَقط در ایتاییم وشُعبہ دیگه اے نداریم💚 کپی از پست ها ؟ حلالتون😍😁 😁خادممون↶ ≫⋙ @Fezeh114 👀کانال دوممون ↶ ≫⋙ @Toktam_gallery_13
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 روایت دلدادگی سربازان گمنام پسر فاطمه ارواحنا فداه... تقریبا تمام قسمت‌ها درگیر وقایع هشتادوهشت شده بودند؛ مستقیم یا غیرمستقیم. بشری هم آغاز کارش را با 88 شروع کرد. تجربه‌ی سخت اما خوبی بود. شعله‌های آتش از سطل زباله و موتور سیکلت کنارش زبانه می‌کشید. دود و بوی پلاستیک سوخته حلقش را می‌سوزاند و سوی چشمانش را کم می‌کرد. روسری سبز را دور صورتش بست. تا این جا سوژه‌اش را تعقیب کرده بود. حالا باید او را از جمعیت خارج می‌کرد و به کوچه پس کوچه‌ها می‌کشاند تا بتواند دستگیرش کند. راحت نبود؛ باید جمعیت متفرق می‌شدند تا در پی اش، سوژه که لیدر به حساب می‌آمد هم فرار کند. بالاخره گارد ویژه‌ای که بشری منتظرش بود رسید. جمعیت پراکنده شدند. بشری خودش را به زنی که دنبالش بود نزدیک کرد و سایه به سایه‌اش دوید. کسی فکر نمی‌کرد بشری قصد تعقیب داشته باشد. چند نفر دیگر هم در مسیر آنها فرار می‌کردند. چشمش به مردی خورد که با سر و صورت خون آلود، به سختی خودش را می‌کشید تا از دست آشوب‌گرها فرار کند. نمی‌توانست خوب بدود. بشری خودش را از جمعیت کنار کشید و طوری که کسی متوجه نشود، بین درخت‌های کنار مادی رفت. جای دنجی بود؛ کنار پل. می‌توانست سوژه را هم زیر یکی از این پل‌ها گیر بیندازد. منتظر زن شد تا گیرش بکشد؛ اما هنوز کوچه آن قدر خلوت نشده بود که بتواند کارش را بکند. جوان تندتر دوید. بشری تا رسیدن جوان، دو سه ثانیه وقت داشت فکر کند. تصمیمش را گرفت. کار خطرناکی بود که می‌توانست به لو رفتن ماموریت منجر شود؛ و اگر این کار را نمی‌کرد، شاید جنازه جوان هم به خانواده‌اش نمی‌رسید. بسم الله گفت و دست دراز کرد. قسمتی از گریبان پیراهن جوان در دستش آمد. جثه جوان بزرگ‌تر از بشری بود. بشری با تمام توان کشید و جوان را پرت کرد روی خاک‌ها. انگار داشت شهادتین زمزمه می کرد. خونی که از دهانش می‌ریخت، لباسش را سرخ کرده بود. از صورت منقبض و نفس‌های یکی در میانش می‌شد فهمید درد زیادی را تحمل می‌کند. بیشتر از این کاری از دست بشری برنمی‌آمد. آرام در گوش جوان گفت: -برو زیر پل... بدو تا تیکه تیکه‌ت نکردن! صدای همهمه نزدیک‌تر شد. حتی پشت سرش را نگاه نکرد. از مادی بیرون پرید و به سمت جمعیت جیغ زد: -اونور! بسیجیه از اونور رفت! زن پیشاپیش جمعیت می‌دوید. وقتی جوان را پیدا نکردند، هرکس گوشه‌ای خزید و خودش را در خیابان و کوچه پس کوچه‌ها پنهان کرد. حالا بشری مانده بود و زنی که دنبالش می‌گشت. زن متوجه بشری نبود و داشت مسیر خودش را می‌رفت. درحال راه رفتن، شال و دست‌بند سبزش را باز کرد و کنار کوچه انداخت. بشری رفت بین درخت‌های کنار مادی و دنبال زن رفت. منتظر شد تا به پل نزدیک شود. موقعش که رسید، از تجربه نجات جوان استفاده کرد و با کشیدن دست زن به داخل مادی، انداختش روی چمن‌ها. زن جیغ خفه‌ای کشید. سبک‌تر از چیزی بود که بشری فکر می‌کرد. قبل از اینکه زن بفهمد چه بلایی سرش آمده، بشری دهانش را گرفت: -هیس! مامورا... بشری مطمئن بود زن آموزش دیده است و خودش را برای مبارزه آماده کرد. زن لحظه‌ای ساکت شد اما از نگاهش پیدا بود مشکوک است. اخم کرد: -تو ماموری! قبل از این‌که بخواهد بلند شود، بشری شوکر را زیر گلویش گذاشت. در حدی نگه داشت که زن برای چند لحظه، حال خودش را نفهمد و بشری وقت داشته باشد دستش را با دست‌بند به نرده‌های کنار پل وصل کند. صدای خس خس نفس‌های زن را کنار گوشش شنید و بعد، سوزشی در پهلویش. زن با دست آزادش، خنجر را در شکم بشری نشانده بود و حالا می‌خواست بیرونش بکشد. بشری کسی نبود که به این راحتی کم بیاورد و رها شود. دست زن را گرفت تا خنجر را بیرون نکشد. نفسش بالا نمی‌آمد. مچ زن را پیچاند تا خنجر را رها کند. صدای ترق استخوان زن را شنید. زن از درد به خود پیچید. به سختی گفت: -به این راحتیا نیست خانوم کوچولو! بشری که داشت زن را می‌گشت، با پشت دست به دهان زن کوبید: -زبون درازی نکن عفریته! برای تو هم به این راحتیا نیست... خون گرمی که روی لباس‌ها و بدنش می‌خزید، توانش را آرام آرام خارج می‌کرد. با صدایی که از ته چاه در می‌آمد، گزارش موقعیت داد. ↩️ .... نویسنده:فاطمه شکیبا(فرات) کپی بدون اسم نویسنده جایز نیست.❌ ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva