دخترانِ پرواツ
#پارت137 داخل ماشین نشستم و سلام کردم. آرش آرنجش را به فرمان تکیه داده بود و نگاهم می کرد. با لبخ
#پارت138
چادر و مانتوام را آویزان کرد و اشاره ایی به روسری ام کردو گفت:
– اونم بده دیگه.
ــ نه، آخه الان آقا کیارش میاد...
ــ اون دیر میاد، هر وقت امد سرت کن.
مردد بودم، از خجالتم نمی خواستم این کار را بکنم. چون اگه روسری ام را در میاوردم تاپم بیشتر نمود پیدا می کرد.
به طرف کیفم رفتم، رو سارافونی را از کیفم در آوردم و تنم کردم.
بعد روسری ام را در آوردم و شروع کردم به تا زدن، که دیدم آرش یک چوب رختی جلویم گرفت و گفت:
–اونارو آویزون کردم. اینم آویزون کن، نمی خواد تا کنی.
چوب لباسی را ازش گرفتم و گفتم:
– چشم.
لبخندی زدو گفت:
– چشمت بی بلا عزیزم.
نشست روی تخت و دستهایش را در پشتش اهرم کرد و خیره شد به من.
از کیفم صندل هایم را درآوردم و پوشیدم و گفتم:
–بریم دیگه.
با دست دوتا ضربه زد روی تخت و گفت:
– بیا بشین.
کنارش نشستم و گفتم:
–بد نباشه ما اینجا نشستیم. بی توجه به حرفم.
دست انداخت به کلیپسم و بازش کردو گفت:
–حیف این موهای خوشگلت نیست جمع کردی بالا.
موهایم ریخت پایین و انتهایش روی تخت پخش شد.
آرش مدام دست می کشید روی موهایم و با خودش زیر لبی می گفت:
–چقدرم جنسش نرم و خوبه.
می خواستم حرفی بزنم تا حواسش پرت شود. شاید نبود سکوت باعث بشود معذب بودن من هم کم شود. پرسیدم:
–چقدر طول می کشه فکر کنی؟
با تعجب نگاهم کردو گفت:
–بابت چی؟
ــ همون قوله دیگه.
بلند گفت:
–آهان، راستش، نمی تونم بهت قول بدم، چون گاهی مامانم حرف زور می زنه، مثل همین امروز که یه حرف زور زدو برنامه هامون رو بهم ریخت.
ــ اشکال نداره آرش جان بالاخره مادره.گلایه آمیز گفت:
– اونقدر دوستت دارم نمی تونم همچین قولی بهت بدم عشقم.
غمگین نگاهش کردم.
دستش را دور شانهام انداخت و خودش را به طرفم مایل کرد و صورتش را روی سرم گذاشت و گفت:
–ولی اگه تو بخواهی قول می دم.
سرم را بلند کردم و نگاهش کردم و گفتم:
–واقعا؟ باسرش تایید کرد.
ــ جون من رو قسم بخور.
کمی صورتش را عقب برد و با تعجب نگاهم کرد.
–قول دادم دیگه، قسم چرا؟
ــ با اصرار گفتم:
–قسم بخور.
نگاهی به من انداخت و گفت:
–پس یه شرط داره.
ــ چی؟
دوباره موهایم را ناز کردو گفت:
– توام قول بده هیچ وقت موهات رو کوتاه نکنی.
ــ چشم بلند بلایی گفتم و منتظر نگاهش کردم.
آرام گفت:
–باشه، منم جون تو رو قسم می خورم چیزی رو که ازم خواستی روهمیشه انجام بدم...البته نیازی به قسم خوردن نبود همه می دونن من یه حرفی بزنم زیرش نمیزنم.
ــ ممنون آقا.
خندیدو دستش رو حلقه کرد دور کمرم و گفت:
– تو جون بخواه عزیزم.
دیگه چیزی نمانده بود پس بیفتم صدای قلبم آنقدر بلند بود که راحت شنیده میشد. سرش را نزدیکم کردو زیر گوشم گفت:
–راحیل، خیلی دوستت دارم.
تمام تنم داغ شده بود و نفس کشیدن کمی برایم سخت شده بود. سرم را پایین انداخته بودم.
با شنیدن صدایش سرم را بالا آوردم و نگاه عاشقونه اش را به جان خریدم.
ــ راحیلم.
آرام گفتم:
–جانم.
برای چند لحظه عمیق نگاهم کردو گفت:
– هیچی. بعد بوسه ایی روی موهام کاشت و گفت:
– بریم؟
ــ چی می خواستی بگی؟
ــ یه چیزی می خواستم بپرسم جوابم رو از چشم هات گرفتم.
آرام از کنارم بلند شدو خودش را جلوی آینه قدی گوشه ی اتاق چک کردو طرف در اتاق رفت.
من هم بلند شدم و کلیپسم را برداشتم تا موهایم را ببندم وهمراهش بروم، به طرفم امدو کلیپس را از دستم گرفت و روی تخت انداخت. صورتم را با دستهایش قاب کردو گفت:
–موهات رو جمع نکن، من اینجوری پخش بیشتردوست دارم.
ــ چشمهایم را زیر انداختم و گفتم:
–چشم.
لبخندی زدو گفت:
–این چشم گفتنات رو هم دوست دارم.
ازم فاصله گرفت و گفت:
–میشه چند دقیقه بعد از من بیای بیرون؟
با تعجب گفتم چرا؟
اشاره ایی به صورتم کرد.
–دوباره سرخ و سفید شدی...
لب پایینم را گاز گرفتم. دوباره برگشت طرفم وبا اشاره به لبم گفت:
–ولش کن الان زخم میشه.
در ضمن، هر جا من نشستم کنارمن میشینیا.
ــ چشم.
در را باز کرد و چشمکی زدوگفت:
–بشین، ریلکس شدی بعد بیا بیرون.
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
✍#بهقلملیلافتحیپور
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت138
–بهش گفتم تو دوباره شرکت رو زنده کردی. گفتم با دلسوزی کار میکنی.
سرم را بالا آوردم دیدم رفت. یعنی قند در دل آب شدن را با تمام گوشت و پوست و استخوانم فهمیدم. بعد از رفتنش بلند شدم و در اتاق را بستم و چند بار بالا پایین پریدم. در این شرایط هیچ حرفی نمیتوانست این قدر خوشحالم کند.
با صدای پیامک به طرف گوشیام رفتم.
پریناز نوشته بود:
–با تو بودم چرا جواب نمیدی؟ نامزدید؟
نمیدانم از هیجان بیش از حد بود یا این که میخواستم پریناز را از سرم باز کنم یا واقعا حس تعلق نسبت به راستین بود. هر چه بود تصمیم گرفتم پیام بدهم و بنویسم:
–آره، نامزد کردیم. هنوز داشتم با لبخند به پیامی که داده بودم نگاه میکردم که دیدم گوشیام زنگ خورد همان شماره بود. فوری گوشی را روی میز سُر دادم و از آن فاصله گرفتم.
چه میگفتم؟ حتما زنگ زده مطمئن شود.
همینطور به گوشی زل زده بودم که دیدم راستین با یک سری اوراق وارد اتاق شد. با دیدن من جلو آمد و به گوشی نگاهی انداخت:
–پرینازه؟ بعد خودش گوشی را برداشت و فریاد زد:
–چی میخوای از جون ما؟
نگاهی به صفحهی گوشی انداخت و گفت:
–قطع کرد. فکر کنم جا خورد من جواب دادم. گوشی را روی میز گذاشت.
از فریادش جا خورده بودم و دستم را جلوی دهانم نگه داشته بودم و مبهوت نگاهش میکردم.
با دیدن من، میمیک صورتش تغییر کرد و لبخند بر لبهایش نقش بست.
–تو چرا ترسیدی؟ بعد نوچی کرد و دستش را به بازویش کشید.
–ببخش مجبور بودم داد بزنم. اگه زنگ زد یا پیام داد جواب نده. اصلا مسدودش کن. دوباره گوشی را برداشت و به طرفم گرفت.
–رمزش رو بزن، خودم مسدودش کنم تا خیالم راحت بشه که دیگه مزاحمت نمیشه.
کمی آرام شدم و نفس عمیقی کشیدم.
–رمز نداره.
با چشمهای گرد شده نگاهم کرد.
–مگه میشه؟ بعد کنار گوشی را فشار داد صفحه باز شد دوباره نگاهم کرد.
–چرا رمز نزاشتی؟
شانهایی بالا انداختم.
–چرا بزارم؟
زل زد به صفحهی گوشیام و با تامل گفت:
–خب برای این که یه وقت میدوزدنش به اطلاعاتش دسترسی پیدا میکنن.
–این همه گوشی میدزدن پس چطوری بازش میکنن؟ این چیزا جلودار اون جور آدمها نیست. همانطور که با گوشیام کار میکرد گفت:
–به هر حال رمز لازمه رو گوشی باشه. یه وقت گوشیت جایی جا میمونه، یا همینجا رو میز میزاریش میری دنبال کاری یکی میاد به اطلاعاتش رو چک میکنه. چه میدونم به هزار دلیل...
–چشم، از این به بعد رمز میزارم.
لبخند محوی زد و گوشیام را روی میز گذاشت.
–از این به بعد هر شمارهایی از خارج از کشور بهت زنگ زد مسدودش کن. مطمئن باش این همین که بفهمه مسدود شده میره دنبال یه شماره جدید.
کلافه گفتم:
–اون دنبال چیه؟ چی میخواد.
اوراقی که دستش بود را روی میز گذاشت.
–دنبال عذاب دادن من. التماس میکنه منم برم اونور پیشش که باهاش زندگی کنم. از همون مدل گریه و التماسهایی که دفعهی پیش کرد و من رو به اشتباه انداخت. دوباره یه سری دروغ سر هم کرده و دلیل و برهان میاره. حالا که دیده من آب پاکی رو ریختم رو دستش دست به دامن تو شده.
نگاهم را به اوراق انداختم.
–چقدر کارهاش عجیبه.
راستین پوفی کرد.
–واقعا گاهی فکر میکنم دیوانس. از بس که کارهای عجیب و غریب میکنه. البته هر چیمیگذره دیوانهترم میشه.
با نگرانی گفتم:
–یه وقت بلایی سرتون نیاره. خندید.
–نه بابا، نمیتونه بیاد ایران که، اگر میتونست به قول خودش میومد دارم میزد و میرفت تا کسی دستش بهم نرسه، نه که خیلی غیور و غیرتمنده، به خاطر اون.
منظورش را زیاد متوجه نشدم و فقط نگاهش کردم.
گفت:
–از حسادت نمیدونه چیکار کنه، اون خطا کرده اونوقت نمیدونم چرا از من طلبکاره...همانطور که پا کج کرد به طرف در خروجی زمزمه کرد:
–اون الان چیزی نمیخواد جز اندازهی یه نخود عقل.
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#ادامهدارد...