eitaa logo
دخترانِ‌ پرواツ
845 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
1.4هزار ویدیو
24 فایل
🌱بښمِـ اللّهـ... ☺دختران پروا مِصداق دُختر خانوماییه که: • ⌠پـــیـــرو آقــاݩ⌡• پَروا ←پِیرواݩِ آقـا ✅فَقط در ایتاییم وشُعبہ دیگه اے نداریم💚 کپی از پست ها ؟ حلالتون😍😁 😁خادممون↶ ≫⋙ @Fezeh114 👀کانال دوممون ↶ ≫⋙ @Toktam_gallery_13
مشاهده در ایتا
دانلود
کلیپسم را از روی تخت برداشتم و داخل کیفم گذاشتم. جلوی آینه ایستادم و همین که موهایم و لباس هایم را چک کردم چشمم به کتابهای آرش افتاد، رفتم روی تخت ایستادم تا بهتر بتوانم عنوانهای کتابها را ببینم. چقدر کتاب شعر داشت، بین کتابهایش یک کتاب توجهم را جلب کرد، برداشتم و نگاهش کردم، اسمش تکنولوژی فکر بود. روی تخت نشستم و شروع کردم به خواندنش، چند صفحه که خواندم خوشم امدوتند تند تیتر وار مطالبش را مرور می‌کردم. ناخوداگاه دراز کشیدم و سرم را روی بالشت گذاشتم. بالشت بوی عطر آرش را می داد. کتاب را روی سینه ام گذاشتم و به فکر فرو رفتم، چقدربوی عطرش را دوست داشتم. اصلا فکر نمی کردم پسر مغرور‌ی که تا قبل از قضیه ی جزوه حتی به من نگاه هم نکرده بود، روزی اینقدر راحت و بدون غرور از دوست داشتنم حرف بزند. خودم هم خیلی عوض شدم. بخصوص از وقتی محرم شدیم، دلم می خواهد همه جا کنارم باشد. به سقف خیره شده بودم وبه فکر هایم لبخند می زدم که در باز شدو آرش در آستانه در ظاهر شدو گفت: –گفتم ریلکس شو، نه در این حد که بگیری بخوابی. بعد چشمش به کتاب افتادو دست به سینه گفت: –خوابیدید دارید مطالعه می فرمایید؟ جلو آمد و دستش را دراز کرد تا بلندم کند که دوباره برگشت و گفت: –نه، خودت پاشو، دوباره ممکنه رنگ به رنگ بشی. از جایم بلند شدم واشاره ایی به کتاب کردم و گفتم: –جالب بود، گفتم نگاهی به فهرستش بندازم. با همان حالتش گفت: – که جالب بود. به طرف آینه رفتم خودم را برانداز کردم و گفتم: –مگه زیاد طول کشید؟ نگاه شیرینی به من انداخت و گفت: – فقط وقتی پیش منی باید زمان و مکان از دستت در بره. بعد دستم را گرفت و به طرف سالن رفتیم. مامان آرش با دیدنم با تعجب گفت: – وای چه موهای قشنگی داری، بعد رو به مژگان گفت: –ببین چقدر بلنده. مژگان با سر تایید کردو گفت: –آرش قبلا عکسش رو بهم نشون داده بود. وای راحیل جون سخت نیست توی این گرما؟ زیر این همه چادرو روسری؟ صورتم رو جمع کردم وگفتم: – خیلی سخته. با تعجب نگاهم کرد. قد موهای مژگان تقریبا تا سرشونه اش بود، حالت دارو قشنگ بود. با آرش روی کاناپه نشستیم. آرش پیش دستی جلوی من و خودش گذاشت و از مژکان پرسید: –بالاخره نگفتی دکتر در مورد بچه چی گفت. مژگان گفت: – یه دکتر دیگه یکی از دوستهام بهم معرفی کرد. امروز مطبش بودم، دستگاه سونو تو همون مطبش داشت. گفت مشکلی نداره. آرش با خوشحالی همانجور که خیار توی دستش را پوست میکندگفت: – چقدر خوب، دیدی مامان راحیل درست گفت، حالا خوب شد بلایی سرش نیاوردی. مژگان گفت: –نه من که نمی‌خواستم سقطش کنم. کیارش اصرار داشت، می‌گفت یه وقت بچمون مشکل دار نباشه. آرش باتعجب نگاهش کردوگفت: –مطمئنی؟ –آره، بابا. چون خودمم شنیده بودم جدیدا خطا تو سوناها زیاد شده. حالا نمی‌دونم عیب از دستگاهاشونه یا تخصص بعضی دکترها. آرش شانه‌ایی بالا انداخت و گفت: – چی بگم. بعد یک تکه از خیار سر چنگال زد وگرفت طرفم و گفت: –راحیل از مامانت تشکر کن. اگه با حرفهاش ما رو به شک نمی‌انداخت، حتما تا حالا اینا بچه رو از بین برده بودند. مژگان گفت: –اتفاقا امروز که مطب این دکتره رفته بودم، یکی دو نفرم بهشون گفته شده بود قلب بچشون تشکیل نشده. انگار مد شده. با صدای زنگ آیفن، مژگان نگاهی به در انداخت وگفت: – فکر کنم کیارش امد. رو به آرش گفتم: – من برم چادرو روسری‌ام رو سرم کنم. با لبخند گفت: –دوباره نگیری بخوابی. خندیدم و به طرف اتاق رفتم. وقتی وارد سالن شدم همه‌ی نگاهها به طرفم چرخید. نگاهی به کیارش انداختم وبا لبخند گفتم: –سلام، حال شما خوبه؟ نگاه تحقیر آمیزی به سرتاپایم انداخت و نفس عمیقی کشیدوسرش را پایین انداخت و آرام گفت: – سلام، خوش امدید. نگاهم را روی صورت آرش چرخاندم. اشاره کرد کنارش بنشینم. نمی توانستم برادر شوهرم را درک کنم. منظورش از این بی محلیها چی بود. در افکار خودم غرق بودم که آرش زیر گوشم گفت: – من از طرفش ازت معذرت می خوام. ــ برای چی؟ ــ چون ناراحت شدی. ــ نه، فقط رفتارش برام عجیبه. دستی به موهاش کشیدو گفت: – من خودمم نمی دونم چشه. برای این که قضیه کش پیدا نکند برای آماده کردن میز شام به کمک مادرشوهرم رفتم. ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
🕰 تقریبا یک هفته‌ایی از آن موضوع گذشت. امیر محسن و صدف به مشهد رفته بودند. از شرکت که به خانه آمدم مادر نبود. جای امیرمحسن خیلی در خانه خالی بود. از نبودش در خانه احساس دلتنگی و تنهایی ‌کردم. صدای تق تق خوردن باران به شیشه مرا به پشت پنجره کشاند. بازش کردم. باران تندی شروع به باریدن کرده بود. دستم را از پنجره بیرون بردم و منتظر ایستادم. فقط باران می‌آمد همین. دستم را به داخل کشیدم و با دقت نگاهش کردم. هیچ چیز نبود جز قطرات باران. با دقت بیشتری به آسمان نگاه کردم. مثل همیشه بود. مثل تمام روزهای عمرم که باران می‌بارید. قطرات خودشان به تنهایی پایین می‌آمدند. پنجره را بستم و روی تخت نشستم. ذهنم ناخوداگاه دگمه‌ی سرچش به کار افتاد و دنبال چیزی می‌گشت. دنبال کاری، خطایی، شاید هم نگاهی... زانوهایم را بغل کردم. اشکهایم سرازیر شدند. دلم برای آن بارانهای واقعی تنگ شده بود. با شنیدن صدای زنگ گوشی‌ام سرم را بلند کردم. با اکره جواب دادم. ستاره بود. خیلی وقت بود که با هم حرف نزده بودیم. –سلام ستاره جون خوبی؟ –سلام. چی شده؟ صدات چرا اینجوریه؟ –هیچی، یه کم دلم گرفته بود. –تنهایی؟ –آره. مامانت اینجاست، گفت بهت زنگ بزنم نگران نشی. من الان میام پیشت. چند دقیقه بعد من و ستاره کنار هم نشسته بودیم و ستاره حرف میزد. –وقتی فهمیدم جواب رد به پسر بیتا خانم دادی خیلی خوشحال شدم. –آره نظرم عوض شد. مامانت می‌گفت تو شرکت پسر مریم خانم کار می‌کنی. –آره دیگه، اون دفعه که برات تعریف کردم. راستی اون روز بگو پسر مریم خانم رو کجا دیدم؟ کنجکاو پرسیدم: –کجا دیدی؟ –همین طلا فروشی سر چهار راه. –طلا فروشی؟ با کی؟ –خودش تنها بود. –خب چی می‌خواست بخره؟ –من که نرفتم داخل مغازه، داشتم از پشت ویترین طلاها رو نگاه می‌کردم که دیدمش. –کاش می‌موندی ببینی چی خرید. ستاره جرعه‌ایی از چایی که برایش آورده بودم را خورد و با طمانینه گفت: –والله، نفهمیدم چی خرید. ولی دیدم یه جعبه‌ی چوبی خیلی خوشگل از فروشنده گرفت و تشکر کرد. حالا فروشنده چی توی جعبه گذاشته بود من ندیدم. جعبش بهش میخورد مال گردنبد باشه، آخه جعبه‌ی انگشتر کوچیکتره. هراسان پرسیدم خب بعدش کجا رفت؟ جرعه‌ی دیگری از چای‌اش خورد. –خب معلومه دیگه، سوار ماشینش که جلوی مغازه پارک کرده بود شد و رفت. لبهایم را شروع به گاز گرفتن کردم. نکند برای کسی خریده، نکند می‌خواهد نامزد کند. دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید. پرسیدم: –دقیقا چند روز پیش دیدیش؟ تاملی کرد. –فکر کنم پری روز بود. موقع برگشت از باشگاه دیدمش. سرم را به علامت تایید تکان دادم و نجوا کردم. موقعی که از شرکت برگشته رفته خرید. ناگهان فکری به سرم زد و گفتم: –میگم بریم از اون طلا فروشه بپرسیم؟ به نظرت بهمون میگه چی بهش فروخته؟ ستاره خندید. –وا! چه حرفهایی میزنی، یارو مگه بیکاره که بیاد به ما بگه چی فروخته؟ اولین حرفی که میزنه میگه شما چیکار دارید. –خب بابتش بهش پول می‌دیم. نوچ نوچی کرد. –اُسوه جان، تو من رو یاد دیوونه بازیهای اون زمان خودم میندازی. بابا اونا چندین ساله تو این محلن، قشنگ همدیگه رو می‌شناسن. با هم سلام و علیک دارن. می‌خوای بری بپرسی که بزار کف دسته پسره، بهت نمیگه چی خریده که هیچ، آبروتم میره. شاید واسه مامانش کادو خریده خب. ذهنت رو درگیر نکن. ولی نمی‌توانستم، ذهنم بد جور درگیر شده بود. ستاره بلند شد. من دیگه باید برم. امدم یه سر بهت بزنم. وقتی مرا در فکر دید ادامه داد: –ای بابا، اگه می‌دونستم در این حد فکرت مشغول میشه نمی‌گفتم. –آخه برام خیلی عجیبه. ستاره فکری کرد و گفت: –میخوای به مامانم بگم فردا که رفت پیاده روی از زیر زبون مادرش بکشه؟ لبم را گاز گرفتم. –نه بابا زشته. آخه بره چی بهش بگه؟اصلا تو خودت چی به مامانت بگی؟ نه نه، تابلو میشه. آبروم پیش مامانتم میره. –نه اونجوری که، من یه حرفی همینجوری میندازم که پسر مریم خانم رو دیدم، ببینم مامانم چی میگه، شایدم خودش رفت پرسید. –باشه، اگر فکر می‌کنی نتیجه میده بگو. بعد از رفتن ستاره، آنقدر در خانه راه رفتم که کمر درد گرفتم. به فکرم رسید تنها راه فهمیدن این که موضوع از چه قرار است فقط یک نفر است آن هم نوراست. او تنها منبع اطلاعاتی من است. فکر نکنم از کانال ستاره به نتیجه برسم. گوشی‌ام را برداشتم و شماره‌‌ی نورا را گرفتم. ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva ...