دخترانِ پرواツ
#پارت179 سارا تا فهمید می خواهم به خانهی سوگند بروم، گفت که او هم میخواهد بیاید. در قطار، سارا ص
#پارت180
در مسیر برگشت سارا کنارم در قطار نشسته بود.
–راحیل جان من چندتا ایستگاه دیگه باید خط عوض کنم، کم کم برم جلوی در وایسم ، شلوغه می ترسم جا بمونم. تو کجا میری؟
ــ به سلامت عزیزم منم میرم خونه.
ــ چطور آرش نیومد دنبالت؟
با شنیدن اسم آرش از دهانش انگار با پتک به سرم زدند. کمی مکث کردم و گفتم:
ــ وقتی تو با منی لزومی نداره بیاد.
بی قید گفت:
–نه بابا من با آرش راحتم، خودت رو اذیت نکن.
پوزخندی زدم.
ــ بله می دونم. شما که کلا راحتید. میشه یه توصیه ی دوستانه بهت بکنم؟
صورتش را مچاله کردو گفت:
ــ ول کن راحیل بابا حوصله داریا...من گفتم یعنی اگه آرش امد منم به سعید می گفتم میومد باهم می رفتیم بیرون، خوش می گذروندیم.
ــ سعید رو دوست داری؟
باتعجب نگاهم کرد و گفت:
ــ ای بابا، مگه آدم با هرکس حرف میزنه دوسش داره؟
شانه ایی بالا انداختم.
–نه، خب، ولی تو باهاش فقط حرف نمیزنی، همش تو گشت وگذارید که...
ــ وا، راحیل؟ خب دوستیم دیگه. هر کسی نیاز داره به تفریح.
بی مقدمه گفتم:
ــ سارا باهاش ازدواج کن، یا باهرکس دیگه ایی که فکر میکنی...
حرفم را برید.
– میخوای برم التماسش کنم بیاد من رو بگیره؟
من و منی کردم و گفتم:
ــ توام جای اون بودی پیشقدم نمیشدی.
ــ اونوقت چرا؟
ــ ناراحت نشیا سارا... از بس که توی دسترسی...مردها از این که بیش از حد بهشون توجه بشه در باطن خوششون نمیاد.
اعتراض آمیزگفت:
– توجه چیه؟ من فقط اوقات بیکاریم رو بااون یا بچه های دیگه میریم بیرون.
ــ اوقات بیکاریت رو هزارتا کار دیگه ام می تونی انجام بدی، مگه بقیه اوقات بیکاری ندارند؟ من توی دانشکاهم می دیدم تو همیشه سر دسته ی هماهنگی گروه دوستهات بودی. چرا تو اینقدر واسشون وقت میزاری؟ پس خانوادت چی؟ خودت چی؟ آدم ها گاهی به تنهایی هم احتیاج دارند.
نمی خوام بگم نباش یا نرو چون به خودت مربوطه.
ولی اگه ازدواج کنی این هیجاناتت رو برای شوهرت میزاری و لذت بیشتری می بری.
سارا این قانونه، هر چیزی که کمیاب و کمه برای انسا نها باارزش تره و برای بدست آوردنش تلاش بیشتری می کنند و گاهی حاضرند به خاطرش خودشون رو به هر سختی بندازند. کم باش سارا جان.
آهی کشیدوگفت:
ــ راحیل، پسرهای الان اینطوری نیستند، تو باهاشون نبودی نمی دونی. کم باشی میرن دنبال یکی دیگه.
ــ خب برن، اونی که بخواد بره اول، آخر میره، پس به زور نگهش ندار، چون اگه آخر بره بیشتر صدمه می بینی بزار اول بره. تو کاری رو که درسته انجام بده، مسئول رفتن موندن آدمها نباش.
بعد از چند دقیقه سکوت گفت:
– من دیگه میرم. به حرفهات فکر می کنم.
بلند شد که برود، قطار ترمز بدی کرد و سارا خورد به دختر بچه ایی که وسط قطار بود. دختر بچه خورد به خانمی که کنارش ایستاده بودو گریه کرد.
خانم که انگار مادرش بود بااخم غلیظی برگشت به سارا گفت:
– مگه کوری، حواست کجاست؟ سارا می خواست عذر خواهی کند ولی وقتی برخورد زن را دید با فریاد گفت:
–قطار بد ترمز کرد به من چه؟ تو اصلا لیاقت عذر خواهی نداری و فوری با باز شدن در قطارپیاده شد.
زن غرغر کنان دخترش را بغل کرد و نوازشش کرد. از جایم بلند شدم و از او خواستم تا جای من بنشیند، بعد از تعارف نشست و گفت:
–دختره اصلا شعور نداشت دیدی چیکارکرد؟
موهای دختر بچه را ناز کردم. بعد برای مادرش توضیح دادم که سارا دوستم بودومی خواسته عذر خواهی کند. ولی بخاطر عصبانی بودنش سارا هم ناراحت شده و صدایش را بلند کرده است.
خانومه با پشیمانی شروع کرد به تعریف که; بچه دار نمیشده و دخترش رو خدا بعداز ده سال رازو نیازو دواو درمان بهشان داده، همین موضوع باعث حساسیتش نسبت به دخترش شده است.
حرفهایش من را به فکر برد، پس آدم ها روی چیزهایی که سخت بدست میآورند حساس هستند.
دوباره به دخترک نگاه کردم، آرام شده بودو خودش را به مادرش چسبانده بود.
این مدل چسبیدن به مادرش مرا یاد ریحانه انداخت. چقدر دلم برایش تنگ شده بود. خیلی دلم می خواست بروم ببینمش، دیگر طاقت نداشتم.
توی ایستگاه روی صندلی نشستم و شماره کمیل را گرفتم...
✍#بهقلملیلافتحیپور
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#ادامهدارد...
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت180
امیر محسن گفت که مغازه را آنچنان آتش زدهاند که اگر آتش نشانی دیر میرسیده به مغازههای اطراف هم آتش سرایت میکرده و آنها هم همهچیزشان نابود میشده. گوشی را روی دامن صدف انداختم و بهت زده به صدف خیره ماندم. صدف گوشی را برداشت و از امیرمحسن خداحافظی کرد. رستوران زیاد از خانه دور نبود. همهی همسایهها حداقل چند بار برای خرید کباب به آنجا رفته بودند. صدف گفت دردناکترین قسمت ماجرا آنجا بوده که موقعی که امیرمحسن و پدر جلوی رستوران ایستاده بودند و هنوز شوک بودند چند نفر از همسایهها که آنجا تجمع کرده بودند به اطرافیانشان میگفتند، کسی که دخترش اهل هر کاری باشد خدا هم همین بلاها را سرش میآورد. دهانم از تعجب باز ماند و کمی طول کشید تا حرفش را بفهمم.
–صدف... اونا...اونا... منظورشون من بودم؟
صدف دستهایش را در هم قلاب کرد و نگاهشان کرد و گفت:
–من واقعا موندم مردم این چیزارو از کجا میدونن؟ اصلا انگار کار و زندگی ندارن همش...
دستم را به دیوار گرفتم و گفتم:
–وای، وای، صدف، حالا چیکار کنیم؟ بیچاره آقاجان، آخه آقاجان چه گناهی کرده؟ کاش میمردم و این حرفها رو نمیشنیدم.
صدف دستش را دور کمرم حلقه کرد و به زور روی تخت نشاندم.
–آروم باش اُسوه. یه کم یواشتر حرف بزن. کاش بهت نمیگفتم. اینجوری کنی مامان میفهمه، امیر محسن گفت بابا خودش میاد یه جوری آروم به مامان میگه که شوکه نشه، تا اون موقع ما نباید تابلو بازی دربیاریم.
با دستهایم سرم را گرفتم.
–آخه چطوری آروم باشم صدف؟ آقاجان از آتیش گرفتن کبابیش و تمام داراییش سکته نمیکنه ولی از حرفهایی که در مورد من میشنوه حتما سکته میکنه. آخه مردم چشون شده، دوره زمونه عوض شده مردها افتادن دنبال خاله زنکبازی. آقا جان اونجا چندین ساله داره کاسبی میکنه یعنی این مردم ازش شناخت پیدا نکردن که با یه شایعه همه چیز رو...
صدف دستش را روی دهانم گذاشت.
–میگم آرومتر، آخر لو میریمها، حرف باد هواست مردم دو روز دیگه همهچی یادشون میره.
–تا اون دو روز بگذره من پیر شدم. اگه بدونی امروز که رفته بودم بیرون چه برخوردهایی دیدم.
آهی کشیدم و ادامه دادم:
–من حالا تحمل میکنم، ولی دلم برای آقاجان میسوزه یه عمر آبرو جمع کرده اونوقت اینجوری، برای هیچی اینقدر راحت...
–من مطمئنم آقاجان مثل تو فکر نمیکنه. توام تحمل نکن، سعی کن صبوری کنی.
نگاهم را روی صورتش چرخاندم.
–حالا تحمل کردن و صبر کردن چه فرقی داره؟ جفتش یکیه دیگه.
–نه، فرق دارن. تحمل کردن مثل این میمونه که انگار خودت رو انداختی تو یه قفس و درش رو قفل کردی و کلیدش رو هم انداختی یه جای دور، یه جایی که خودتم نمیدونی، تو اون قفس منتظری که یه معجزهایی بشه و یکی از راه دور کلید به دست بیاد و نجاتت بده.
ولی صبر کردن یعنی امید، یعنی زندگی، یعنی میدونی که این مرحله دیر یا زود میگذره، پس زندگیت جریان داره هر چند سخت، خودت رو زندانی نمیکنی و مدام تلاش میکنی تا آسونتر بگذره.
همان موقع مادر وارد اتاق شد.
–شما دوتا چتونه؟ نشستین ور دل همدیگه چی پچ پچ میکنید؟ بعد رو به من دنبالهی حرفش را گرفت:
–چی شده اُسوه؟ رفتی خونهی مریم خانم چیزی شد؟ قیافت مثل کتک خوردههاست.
نگاهی به صدف انداختم. اشارهایی کرد که یعنی یک جوری ماست مالی کن.
گفتم:
–آره، مریم خانم زیاد تحویلم نگرفت. هم فهمیده پسرش تیر خورده، هم فهمیده به خاطر نجات جون من تیر خورده، برای همین از دستم شاکی بود و یه کم داد و بیداد کرد. البته نورا گفت پیش پای من بهش خبر دادن واسه همین حالش بده. صدف که فکر میکرد این حرفها را فیالبداهه از خودم درآوردهام با چشمهای گرده شده نگاهم کرد و با مِن و مِن پرسید:
–کی بهش گفته؟
مادر با تعجب صدف را نگاه کرد و گفت:
–پس یه ساعت اینجا به هم چی میگید که هنوز از هیچی خبر نداری؟
صدف تازه متوجه شد که چقدر ناشیانه سوال پرسیده، برای همین فوری گفت:
–مامان جان من برم ماکارانی رو واسه شام آماده کنم. بعد هم زود از جلوی چشم مادر دور شد.
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#ادامهدارد...